برای لبنانیها قهوه و سیگار و قلیان، که اگر نباشند طرف حق دارد از خودش بپرسد برای چه نفس میکشد؟ و یکبار کسی از من همین سوال فلسفی را پرسید اول سیگار تعارف کرد که گفتم نمیکشم، چند لحظه بعد...
به گزارش شهدای ایران به نقل از همشهری ،داستان - اذاننزده، جوری جلوی حلیم و آشفروشها صف میکشیم، سفرهی هفترنگ پهن میکنیم، بساط چاینبات و زولبیا و بامیه راه میاندازیم، که فکر میکنیم شکوه ماه مبارک رمضان فقط مال ماهاست. متن محمدرضا زائری دربارهی آداب برگزاری ماه رمضان در غربت است؛ روایت شادی و نشاط و جشن سراسری مسلمانها در طرابلس و بیروت و صیدا.
تازه رسیده بودیم و بعد از مدتی که گرم اثاثکشی بودیم ـ بگو دو تا ساک و چند دست لباس و چند جلد کتاب ـ و مشغول مقدمات استقرار توی خانه جدید، تازه داشت سرمان میشد که غربت یعنی چه؟ وقتی که سایهی سنگین غربت روی دل آدم میافتد مخصوصا آن چند ماه خیلی سخت و طاقتفرسای اولش که هر شب گریه است و با هر بهانهای دلتنگی و مخصوصا کسی که زن و بچهاش هم دور و برش هستند و تا بخواهد داغ دل خودش تازه بشود باید بهانهای پیدا کند برای آرام کردن آنها… تازه بهانههای کوچک اهمیت پیدا میکنند.
آدم غریب اگر بخواهد توی غربت دوام بیاورد و نپوسد و داغان نشود ناچار است از کوچکترین بهانهها برای سرگرمی استفاده کند، حالا فرق نمیکند این غربت سلول زندانی باشد که آنتونیو گرامشی را انداختهاند تویش که مجبور باشد ساعتها فکر و ذهنش را به جای نظام سرمایهداری و هژمونی فرهنگ غربی به یک سوسک معطوف کند و با نیامدنش دلتنگ و نگران بشود، چه فلان سرلشکر رژیم شاهنشاهی که بهجای ساندیدن از ارتش بزرگ ارتشتاران باید روزی هفت هشت بار تیرهای برق میدان ترافالگار را بشمارد و برود و برگردد.
تازه رسیده بودیم و تازه داشتیم میفهمیدیم غربت یعنی چه و باید چیزی پیدا میکردیم تا سرمان را گرم کنیم، تا حواسمان پرت بشود، تا دلمان بهانه نگیرد. آنجا بود که گاهی مدتی طولانی سرگرم تفاوت لهجهی جنوبیها میشدیم با اهل بعلبک، ساعتها مشغول میشدیم به معماری بالکن خانههای بیروت و آثار دورهی عثمانی در سبک زندگی مردم لبنان و مدتها توی قفسهی کتابهای دانشگاه آمریکایی یا مرکز مطالعات شرقی آلمان کتابهایی را جستوجو میکردیم که کسی سراغشان را نمیگرفت.
این بود که صداها بیشتر در خاطرمان میماند، رنگها نظرمان را بیشتر جلب میکرد، سبیل بلند مناقیشفروش دورهگرد که گوشههایش تاب داشت و از دو طرف وقتی بالا میرفت از زردی به سپیدی میرسید یا صدای خشدار پیرزن همسایهی طبقهی پایین که از بالکن سطلش را با یک اسکناس هزاری میانداخت برای سبزیفروش جوان و با خوشحالی طنابش را میکشید و سبزیهای توی سطل را برانداز میکرد زنده و ملموس توی حافظهمان نقش میبست، آن قدر تازه و زنده که همین الان هم بتوانیم دست ببریم و تازگی و طراوت آن سبزیهای روی گاری را احساس کنیم و بوی تند و مطبوع نعناع سبز را بشنویم و گرمای نان تازه منقوشه پنیر دلمان را ببرد و بوی مطبوع زعتر ـ چیزی مثل آویشن خودمان مخلوط با روغن زیتون ـ در شامهمان بنشیند.
تازه رسیده بودیم و سایهی سنگین غربت تازه روی دلمان افتاده بود که ماه مبارک رمضان شد، با همهی شادی و نشاط و رنگ و بوی متفاوتش. یک جشن سراسری و عمومی برای مسلمانها، آن قدر فراگیر و گسترده که اثرش به همشهریها و هممحلیها و همسایههای مسیحی هم برسد، چه پدر جورج که به مهمانی افطار دعوت میشد و به شوخی میگفت به اندازه چند ساعت روزه بودهام ـ و بعدها دیدم کسانی هستند که یک روز کامل را گاهی برای همراهی با مسلمان ها روزه میگیرند ـ و چه مادام الیزابت که کنار دخل مغازهاش یک قرآن داشت و بعدها فهمیدم هر روز ماه رمضان چند صفحه قرآن میخواند.
تازه رسیده بودیم و بیشتر از بقیه رنگهای شاد را میدیدیم و خندههای بچهها را احساس می کردیم و متوجه شور و حال رهگذرانی میشدیم که دو سه هفته قبل از رسیدن ماه خدا برای استقبالش آماده بودند و مقدمات یک جشن عمومی و عزیز را فراهم میکردند، شاید در رقابت با کریسمس و شاید برای حفظ یک هویت جمعی، هرچه بود برای ماه مبارک رمضان ـ که در ذهن ما اگر غباری از غم و اندوه نداشت لااقل جشن و شادی تلقی نمیشدـ از در و دیوار چراغهای رنگارنگ و کاغذهای کشی و تابلوهای تبریک آویزان بود، مغازههای روی شیشهها رنگ میزدند و تخفیفهای فروش ویژه را اعلام میکردند و رستورانها برای افطار منوهای خاص داشتند.
مساجد رونق بیشتری داشت و فضای عمومی شهر برای یک جشن سراسری مهیا میشد که هم جنس معنوی داشت و هم جنس مادی، هم روحانیت روزهداری و عبادت و تلاوت قرآن تویش بود و هم جسمانیت افطار و خرید و شبنشینیهای شاد و لذتبخش خانوادگی و دوستانه که اصلا برای همین همهی خانهها بالکن دارند آنجا و حتی آپارتمان طبقهی دوازدهم یک برج اول یک بالکن دارد و بعد اتاق و پذیرایی که بشود تویش نشست و با چند صندلی پلاستیکی و یک ابریق و چند فنجان قهوه ساعتها از همهی خستگیها و نگرانیهای روز حتی در اوج درگیریها و انفجارها خلاص شد.
اینکه در حدیث شریف آمده که «للصائم فرحتان …» روزهدار دو شادمانی دارد، یکی شادی و لذت لحظهی افطار که عبادت روزه را به اطاعت پروردگار به پایان برده و یکی شادمانی و خوشی لحظهی ملاقات خداوند در قیامت که پاداش اصلی این بندگی را خواهد دید شاید همین حالی باشد که همه تجربه می کنیم، و چقدر این حدیث انسانی و طبیعی و واقعگرایانه است. شادی و لذت افطار بعد از ساعتها امساک، که برای یک جوان تازهازدواجکرده یک چیز است و برای یک پیرمرد سیگاری یک چیز دیگر ولی بههرحال وقتی هوا تاریک میشود و صدای دلپذیر تلاوت قرآن میآید و کمکم شور و نشاط پهن کردن سفره و صدای قل قل کتری آب جوش در هم میآمیزد و مهمانها یکییکی میرسند همه احساس میکنند کودکانی هستند که توی صف ایستادهاند تا بعد از ساعتها مشق و تکلیفشان را برای جایزه گرفتن به خانم معلم مهربان نشان بدهند.
و برای لبنانیها قهوه و سیگار و قلیان، که اگر نباشند طرف حق دارد از خودش بپرسد برای چه نفس میکشد؟ و یکبار کسی از من همین سوال فلسفی را پرسید اول سیگار تعارف کرد که گفتم نمیکشم، چند لحظه بعد به اندازهی نصف فنجان قهوهی تلخ عربی را جلویم گذاشت که گفتم هنوز عادت نکردهام بعد از چند دقیقه قلیان آوردند که وقتی گفتم اهلش نیستم با تعجب چند لحظه خیرهخیره نگاهم کرد و بعد سرش را جلو آورد و آرام ولی خیلی جدی پرسید: «تو اصلا صبحها با چه انگیزهای بیدار میشوی؟»
و حق با او بود، آن نصف فنجان قهوهای را که معمولا ایرانیهای ناشی و تازهازراهرسیده به عادت چای یکباره سر میکشند و در مقابل چشم حیران رفیق لبنانی فنجان خالی را روی میز میگذارند، خرج یک ساعت خودشان است با سیگار و لیوان آب و گپ و گفت های طولانی و… حالا با کسی طرف بود که نه سیگار میکشید و نه قهوه میخورد و نه اهل قلیان بود و خلاف سنگینش نسکافهای که هر جای دنیا میشد پیدا کرد و نیازی به هوای مدیترانهای کنار ساحل بیروت و بالکنهای رو به جنگلهای کاج نداشت.
ماه رمضان بود و برای افطار شور و حالی داشتند و فتّوش و تبّوله آماده میکردند، سالادهای خوشمزه و مطبوعی که پای ثابت سفرهی پذیرایی است، با پیشغذاهایی که حتما ترکیبی است از پنیر و زیتون و غذاهایی که فقط در ماه رمضان تویش برنج پیدا میشود با گوشت و قبل از همه اینها البته جلّاب ، شربتی انگار از عصارهی خرما و طعمی متفاوت و خنک که چند حبّه صنوبر هم تویش میاندازند و بعد از همهی اینها هم شیرینیهای متنوع که رنگ و شکل و مزه و بوی هرکدام خودش دنیایی است و شاید هیچ جا نتوان از شیرینی آن قدر لذت برد که مثلا بعد از افطار ماه رمضان در طرابلس و صیدا.
وقتی ماه رمضان آمد، بی آنکه بفهمیم سایهی سنگین غربت سبک شد، ماه رمضان که آمد همه مهربان بودند، سبزیفروش جوانی که سطل پیرزن همسایه را بالا میفرستاد چنان لبخند میزد و احوالپرسی میکرد که انگار سالهاست تو را میشناسد و پیرمرد منقوشهفروش طوری سبیلهایش را تاب میداد و نگاهت میکرد و میخندید که گویی فقط با تو آشناست.
اما نیمهی شبها، سالها بعد از آمدن رادیو و تلویزیون هنوز توی هر کوچه دو سه نفر بودند که طبل و چوبشان را بردارند و با نغمههایی تکراری و شعرهایی ثابت ترق و تروق کنند و فریاد بزنند که: «أصحُ یا نایم! أصحُ یا نایم!» و شعرهایشان را با صدای بلند بخوانند و مردم را با خوشحالی بیدار کنند. کارشان یک ماه این بود نیمهشبها، که هر شب فریاد بزنند: «ای خفته برخیز… ای خفته برخیز…» حتی وقتی که میدانند کسی خواب نیست و همه با زنگ آلارم موبایلهایشان بیدار شدهاند. حتی وقتی میدیدند چراغ خانهها روشن است و جماعت توی بالکن نشستهاند به سحری خوردن، کارشان باز همین سروصدا کردن بود به عادت صدها سال، تا پایان ماه و شب عید فطر که مردم از همان بالکن خانه ها پولی برایشان بیندازند و برای سال بعد قرار بگذارند و آرزوی دیدار مجدد بکنند .
آدم توی غربت به همین چیزهای کوچک خیره میشود، به همین چیزهای کوچک دلخوش میکند، به همین چیزها انس میگیرد و بعد آرامآرام میبیند با همینها خاطرههایی ساخته که بتواند دوام بیاورد، بتواند بماند، تا نپوسد و داغان نشود و بعد میبیند همینها که برای دیگران کوچک و بیاهمیت بودهاند چقدر برایش بزرگ و قشنگ شدهاند، چقدر برایش خواستنی هستند، چقدر دلش میخواهد دوباره خاطرههایش جان بگیرند.
آن وقت آدم دلش میخواهد چشمهایش را ببندد و گوشهایش را تیز کند، در میان سکوت نیمهشب آرامآرام صدای ترقتروقی از دور بشنود و بعد صدا بلندتر و بلندتر شود و در روزگاری که کسی حتی نگاهت نمیکند و صدایت نمیزند یکی باشد که وسط طبل زدنش فریاد کند که : «ای خفته برخیز… ای خفته برخیز…» و آنوقت آدم چقدر دلش میخواهد آن وقت که بلند شود و بعد از مدتها تکرار روزمرهی عادتها یک کار تازه و متفاوت بکند، یک فنجان چای به افتخار دلخوشیهایش بریزد و در بالکن خاطراتش بنشیند و هوای تازهی سحر را به ریههایش فرو دهد و برای یک روزهی تازه و جدید آماده شود، تا بیدار شود و بنشیند، تا دوباره به دلش، به خودش و به زیباییهای کوچک و ساده زندگی سلام کند و قدر چیزهای کوچکی را بداند که برای خیلیها تکراری و بیاهمیت شدهاند.
تازه رسیده بودیم و بعد از مدتی که گرم اثاثکشی بودیم ـ بگو دو تا ساک و چند دست لباس و چند جلد کتاب ـ و مشغول مقدمات استقرار توی خانه جدید، تازه داشت سرمان میشد که غربت یعنی چه؟ وقتی که سایهی سنگین غربت روی دل آدم میافتد مخصوصا آن چند ماه خیلی سخت و طاقتفرسای اولش که هر شب گریه است و با هر بهانهای دلتنگی و مخصوصا کسی که زن و بچهاش هم دور و برش هستند و تا بخواهد داغ دل خودش تازه بشود باید بهانهای پیدا کند برای آرام کردن آنها… تازه بهانههای کوچک اهمیت پیدا میکنند.
آدم غریب اگر بخواهد توی غربت دوام بیاورد و نپوسد و داغان نشود ناچار است از کوچکترین بهانهها برای سرگرمی استفاده کند، حالا فرق نمیکند این غربت سلول زندانی باشد که آنتونیو گرامشی را انداختهاند تویش که مجبور باشد ساعتها فکر و ذهنش را به جای نظام سرمایهداری و هژمونی فرهنگ غربی به یک سوسک معطوف کند و با نیامدنش دلتنگ و نگران بشود، چه فلان سرلشکر رژیم شاهنشاهی که بهجای ساندیدن از ارتش بزرگ ارتشتاران باید روزی هفت هشت بار تیرهای برق میدان ترافالگار را بشمارد و برود و برگردد.
تازه رسیده بودیم و تازه داشتیم میفهمیدیم غربت یعنی چه و باید چیزی پیدا میکردیم تا سرمان را گرم کنیم، تا حواسمان پرت بشود، تا دلمان بهانه نگیرد. آنجا بود که گاهی مدتی طولانی سرگرم تفاوت لهجهی جنوبیها میشدیم با اهل بعلبک، ساعتها مشغول میشدیم به معماری بالکن خانههای بیروت و آثار دورهی عثمانی در سبک زندگی مردم لبنان و مدتها توی قفسهی کتابهای دانشگاه آمریکایی یا مرکز مطالعات شرقی آلمان کتابهایی را جستوجو میکردیم که کسی سراغشان را نمیگرفت.
این بود که صداها بیشتر در خاطرمان میماند، رنگها نظرمان را بیشتر جلب میکرد، سبیل بلند مناقیشفروش دورهگرد که گوشههایش تاب داشت و از دو طرف وقتی بالا میرفت از زردی به سپیدی میرسید یا صدای خشدار پیرزن همسایهی طبقهی پایین که از بالکن سطلش را با یک اسکناس هزاری میانداخت برای سبزیفروش جوان و با خوشحالی طنابش را میکشید و سبزیهای توی سطل را برانداز میکرد زنده و ملموس توی حافظهمان نقش میبست، آن قدر تازه و زنده که همین الان هم بتوانیم دست ببریم و تازگی و طراوت آن سبزیهای روی گاری را احساس کنیم و بوی تند و مطبوع نعناع سبز را بشنویم و گرمای نان تازه منقوشه پنیر دلمان را ببرد و بوی مطبوع زعتر ـ چیزی مثل آویشن خودمان مخلوط با روغن زیتون ـ در شامهمان بنشیند.
تازه رسیده بودیم و سایهی سنگین غربت تازه روی دلمان افتاده بود که ماه مبارک رمضان شد، با همهی شادی و نشاط و رنگ و بوی متفاوتش. یک جشن سراسری و عمومی برای مسلمانها، آن قدر فراگیر و گسترده که اثرش به همشهریها و هممحلیها و همسایههای مسیحی هم برسد، چه پدر جورج که به مهمانی افطار دعوت میشد و به شوخی میگفت به اندازه چند ساعت روزه بودهام ـ و بعدها دیدم کسانی هستند که یک روز کامل را گاهی برای همراهی با مسلمان ها روزه میگیرند ـ و چه مادام الیزابت که کنار دخل مغازهاش یک قرآن داشت و بعدها فهمیدم هر روز ماه رمضان چند صفحه قرآن میخواند.
تازه رسیده بودیم و بیشتر از بقیه رنگهای شاد را میدیدیم و خندههای بچهها را احساس می کردیم و متوجه شور و حال رهگذرانی میشدیم که دو سه هفته قبل از رسیدن ماه خدا برای استقبالش آماده بودند و مقدمات یک جشن عمومی و عزیز را فراهم میکردند، شاید در رقابت با کریسمس و شاید برای حفظ یک هویت جمعی، هرچه بود برای ماه مبارک رمضان ـ که در ذهن ما اگر غباری از غم و اندوه نداشت لااقل جشن و شادی تلقی نمیشدـ از در و دیوار چراغهای رنگارنگ و کاغذهای کشی و تابلوهای تبریک آویزان بود، مغازههای روی شیشهها رنگ میزدند و تخفیفهای فروش ویژه را اعلام میکردند و رستورانها برای افطار منوهای خاص داشتند.
مساجد رونق بیشتری داشت و فضای عمومی شهر برای یک جشن سراسری مهیا میشد که هم جنس معنوی داشت و هم جنس مادی، هم روحانیت روزهداری و عبادت و تلاوت قرآن تویش بود و هم جسمانیت افطار و خرید و شبنشینیهای شاد و لذتبخش خانوادگی و دوستانه که اصلا برای همین همهی خانهها بالکن دارند آنجا و حتی آپارتمان طبقهی دوازدهم یک برج اول یک بالکن دارد و بعد اتاق و پذیرایی که بشود تویش نشست و با چند صندلی پلاستیکی و یک ابریق و چند فنجان قهوه ساعتها از همهی خستگیها و نگرانیهای روز حتی در اوج درگیریها و انفجارها خلاص شد.
اینکه در حدیث شریف آمده که «للصائم فرحتان …» روزهدار دو شادمانی دارد، یکی شادی و لذت لحظهی افطار که عبادت روزه را به اطاعت پروردگار به پایان برده و یکی شادمانی و خوشی لحظهی ملاقات خداوند در قیامت که پاداش اصلی این بندگی را خواهد دید شاید همین حالی باشد که همه تجربه می کنیم، و چقدر این حدیث انسانی و طبیعی و واقعگرایانه است. شادی و لذت افطار بعد از ساعتها امساک، که برای یک جوان تازهازدواجکرده یک چیز است و برای یک پیرمرد سیگاری یک چیز دیگر ولی بههرحال وقتی هوا تاریک میشود و صدای دلپذیر تلاوت قرآن میآید و کمکم شور و نشاط پهن کردن سفره و صدای قل قل کتری آب جوش در هم میآمیزد و مهمانها یکییکی میرسند همه احساس میکنند کودکانی هستند که توی صف ایستادهاند تا بعد از ساعتها مشق و تکلیفشان را برای جایزه گرفتن به خانم معلم مهربان نشان بدهند.
و برای لبنانیها قهوه و سیگار و قلیان، که اگر نباشند طرف حق دارد از خودش بپرسد برای چه نفس میکشد؟ و یکبار کسی از من همین سوال فلسفی را پرسید اول سیگار تعارف کرد که گفتم نمیکشم، چند لحظه بعد به اندازهی نصف فنجان قهوهی تلخ عربی را جلویم گذاشت که گفتم هنوز عادت نکردهام بعد از چند دقیقه قلیان آوردند که وقتی گفتم اهلش نیستم با تعجب چند لحظه خیرهخیره نگاهم کرد و بعد سرش را جلو آورد و آرام ولی خیلی جدی پرسید: «تو اصلا صبحها با چه انگیزهای بیدار میشوی؟»
و حق با او بود، آن نصف فنجان قهوهای را که معمولا ایرانیهای ناشی و تازهازراهرسیده به عادت چای یکباره سر میکشند و در مقابل چشم حیران رفیق لبنانی فنجان خالی را روی میز میگذارند، خرج یک ساعت خودشان است با سیگار و لیوان آب و گپ و گفت های طولانی و… حالا با کسی طرف بود که نه سیگار میکشید و نه قهوه میخورد و نه اهل قلیان بود و خلاف سنگینش نسکافهای که هر جای دنیا میشد پیدا کرد و نیازی به هوای مدیترانهای کنار ساحل بیروت و بالکنهای رو به جنگلهای کاج نداشت.
ماه رمضان بود و برای افطار شور و حالی داشتند و فتّوش و تبّوله آماده میکردند، سالادهای خوشمزه و مطبوعی که پای ثابت سفرهی پذیرایی است، با پیشغذاهایی که حتما ترکیبی است از پنیر و زیتون و غذاهایی که فقط در ماه رمضان تویش برنج پیدا میشود با گوشت و قبل از همه اینها البته جلّاب ، شربتی انگار از عصارهی خرما و طعمی متفاوت و خنک که چند حبّه صنوبر هم تویش میاندازند و بعد از همهی اینها هم شیرینیهای متنوع که رنگ و شکل و مزه و بوی هرکدام خودش دنیایی است و شاید هیچ جا نتوان از شیرینی آن قدر لذت برد که مثلا بعد از افطار ماه رمضان در طرابلس و صیدا.
وقتی ماه رمضان آمد، بی آنکه بفهمیم سایهی سنگین غربت سبک شد، ماه رمضان که آمد همه مهربان بودند، سبزیفروش جوانی که سطل پیرزن همسایه را بالا میفرستاد چنان لبخند میزد و احوالپرسی میکرد که انگار سالهاست تو را میشناسد و پیرمرد منقوشهفروش طوری سبیلهایش را تاب میداد و نگاهت میکرد و میخندید که گویی فقط با تو آشناست.
اما نیمهی شبها، سالها بعد از آمدن رادیو و تلویزیون هنوز توی هر کوچه دو سه نفر بودند که طبل و چوبشان را بردارند و با نغمههایی تکراری و شعرهایی ثابت ترق و تروق کنند و فریاد بزنند که: «أصحُ یا نایم! أصحُ یا نایم!» و شعرهایشان را با صدای بلند بخوانند و مردم را با خوشحالی بیدار کنند. کارشان یک ماه این بود نیمهشبها، که هر شب فریاد بزنند: «ای خفته برخیز… ای خفته برخیز…» حتی وقتی که میدانند کسی خواب نیست و همه با زنگ آلارم موبایلهایشان بیدار شدهاند. حتی وقتی میدیدند چراغ خانهها روشن است و جماعت توی بالکن نشستهاند به سحری خوردن، کارشان باز همین سروصدا کردن بود به عادت صدها سال، تا پایان ماه و شب عید فطر که مردم از همان بالکن خانه ها پولی برایشان بیندازند و برای سال بعد قرار بگذارند و آرزوی دیدار مجدد بکنند .
آدم توی غربت به همین چیزهای کوچک خیره میشود، به همین چیزهای کوچک دلخوش میکند، به همین چیزها انس میگیرد و بعد آرامآرام میبیند با همینها خاطرههایی ساخته که بتواند دوام بیاورد، بتواند بماند، تا نپوسد و داغان نشود و بعد میبیند همینها که برای دیگران کوچک و بیاهمیت بودهاند چقدر برایش بزرگ و قشنگ شدهاند، چقدر برایش خواستنی هستند، چقدر دلش میخواهد دوباره خاطرههایش جان بگیرند.
آن وقت آدم دلش میخواهد چشمهایش را ببندد و گوشهایش را تیز کند، در میان سکوت نیمهشب آرامآرام صدای ترقتروقی از دور بشنود و بعد صدا بلندتر و بلندتر شود و در روزگاری که کسی حتی نگاهت نمیکند و صدایت نمیزند یکی باشد که وسط طبل زدنش فریاد کند که : «ای خفته برخیز… ای خفته برخیز…» و آنوقت آدم چقدر دلش میخواهد آن وقت که بلند شود و بعد از مدتها تکرار روزمرهی عادتها یک کار تازه و متفاوت بکند، یک فنجان چای به افتخار دلخوشیهایش بریزد و در بالکن خاطراتش بنشیند و هوای تازهی سحر را به ریههایش فرو دهد و برای یک روزهی تازه و جدید آماده شود، تا بیدار شود و بنشیند، تا دوباره به دلش، به خودش و به زیباییهای کوچک و ساده زندگی سلام کند و قدر چیزهای کوچکی را بداند که برای خیلیها تکراری و بیاهمیت شدهاند.