همان روز یک دیده بان را از محور دیگری جایگزین من کرد و بعد از دو ماه به مریوان برگشتم. شهر حالت عادی خود را داشت. از اینکه مردم را در خیابان ها می دیدم که کم وبیش، کرکرۀ دکان ها را بالا داده اند خوشحال شدم.
چشمم دنبال شیشه های زرد نوشابه کانادا درای بود، اما برای اینکه پاسخ دلم را ندهم، به سپاه مریوان رفتم و داخل کانکس های آن یک حمامِ حسابی گرفتم.
همان جا دوباره حاج احمد را دیدم که مرا خیلی خوب به خاطر آورد. شب در آسایشگاه خوابیدم و فردا صبح در خیابان های مریوان پرسه زدم و از قضا چشمم به نوشابه ها افتاد. کمی پول داشتم. سه تا نوشابه خریدم با سه بیسکوییت و کنار جدولِ خیابان نشستم و با ولعِ تمام خوردم.
فروشندۀ کُرد وقتی اشتهای مرا دید، پرسید: «از بچه های کاک احمد هستی؟» نوشابه و بیسکوییت راه گلویم را بسته بود. با سرم جواب دادم: «بله». خندید و گفت: «این ها همه مالِ کاک احمد است. تو هم مهمان کاک احمد هستی. نوش جانت.»
بیشتر از نگرفتن پول، از اینکه حاج احمد توانسته بود در دل این مردم جا باز کند خوشحال شدم...
به نقل از شهید علی خوش لفظ ، کتاب شیرین و جذاب وقتی مهتاب گم شد ، صفحات ۶۳ و ۶۴ .
اطلاعات مربوط به عکس: صبح پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۶۰، عزیمت گروه سپاهیان اعزامی مریوان و پاوه به سوی خوزستان - وداع #احمد_متوسلیان با مجتبی سالکی؛ فرماندۀ پیشمرگان مسلمان کرد مریوان