سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ دانشجوی داروسازی در هند بود، اما با شروع انقلاب همه چیز را رها کرد و سر از قم درآورد! بعد هم که شد مرد رزم جبهه ها و جنگ هم که تمام شد، دست از کار نکشید.
ناشکری می دانست روی منبر از شهدا نگوید. به قول خودش، نقاشی شهید چمران خیلی رویش تاثیر گذاشته بود. شمع کوچکی که در صفحه ای سیاه می درخشید. می نشست و دقایقی را خیره نگاهش می کرد و می گفت: شهید، مثل همین شمعه که نور کمش هم می تونه در دل سیاهی ها خودی نشون بده...؛ شد راوی شهادت.
خیلی با دانشجوها می جوشید، از این شهر به آن شهر. از این دانشگاه به آن دانشگاه. این اواخر دائم السفر بود. دانشجویان می گفتند: «انرژی اش اتمی است!»
حاج عبدالله بعد از راه انداختن گروه تفحص سیره شهدا می گفت: «گروه تفحص سیره شهدا برای انسجام بیشتر، به یک قربانی نیاز دارد.»
آخر کار هم خودش شد فدایی این راه. «سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا.»
به بهانه ایام راهیان نور به گفت و گو با همسر بزرگوار علمدار روایت گری، شهید حاج عبدالله ضابط نشستیم که مشروح این گفتوگو به شرح زیر است:
در ابتدا دوست داریم روایت زندگی حاج عبدالله ضابط را از شما بشنویم.
حسن پور: حاج آقا ضابط و خواهرشان 15 سالگی دیپلم گرفتند، اما ایشان در سن 16سالگی با اصرار پدر برای ادامه تحصیل در رشته داروسازی به هندوستان عزیمت کرد و همزمان با اقامت در هند با انقلاب اسلامی آشنا شد و تصمیم گرفت به ایران برگردد؛ روز 22 بهمن به ایران رسید و با حضور در بسیج و سپاه و دانشکده تربیت مربی عقیدتی سپاه در قم، با حوزه آشنا شد و حوزه را انتخاب کرد؛ به قول حاج آقای پناهیان از علوم مختلف، حوزه را انتخاب کرد و از بین رشته های مختلف حوزه، گرایش تبلیغ را.
ایشان درس خارج را در گرایش تبلیغ گذراند و از بین موضوعات تبلیغی، تبلیغ برای شهدا را انتخاب کرد. حاج آقا شخصیتی بسیار اجتماعی، خونگرم، خوش برخورد داشت؛ بموقع کم حرف، آن وقت هم که باید، گفت و گو می کرد. در زندگی خانوادگی احترام خاصی برای زن و همسر قائل بود.
هر سال وظیفه تکلیفی خود را مشخص می کرد، یعنی مثلاً امسال وظیفه تبلیغی من چیست. وظایف کلان همه اعضا خانواده را هم مشخص می کرد؛ به این ترتیب برای بچه ها و با توجه به شرایط آن سال، برای هر کس وظیفه ای با مشورت و همفکری انتخاب می شد، یعنی بچه های بزرگمان مثلاً مسئول خرید گوشت، شیر و نان و بچه های کوچک مسئول باز کردن در خانه و از این قبیل کارها می شدند.
هیچ کس از وظیفه اش شانه خالی نمی کرد، بنابراین از جهت تعداد بچه ها فشاری رویمان نبود. من بچه های بعدی را به مراتب راحت تر از بچه های قبلی بزرگ کردم؛ چون هر کدام که قدری بزرگ می شدند، نیروی کمکی بودند هم برای کار، هم تربیت.
کمی از آشنایی تان با آقای ضابط بفرمایید.
حسن پور: پدرم دانشگاهی هستند. وی اولین پرستار مرد در ایران بود. به خاطر انجام تحصیلات تکمیلی، قبل از انقلاب سه سال در آمریکا زندگی کردیم تا اینکه انقلاب شد. پدرم گفت که من باید برگردم تا مقدمات برگشتن شما مهیا بشود. ما هم در آن جا مشغول پخش اعلامیه و اطلاعیه علیه رژیم شاه و اینکه صهیونیست و آمریکا گردانندگان شاه هستند، بودیم.
من 12 سال داشتم و برادرم 14 ساله بود؛ ما همان جا رنگ و بوی انقلاب گرفته بودیم، حتی معلم برادرم در کارنامه اش نوشته بود (امام) خمینی باید افتخار کند چنین هواداران پر و پا قرصی دارد؛ از بس بلند میشد و سرکلاس بحث میکرد.
من هم سال های اول دوره راهنمایی بودم. معلم مان میگفت شما انقلابتان وابسته به آمریکا نیست، پس وابسته به شوروی است و من با همان سنم میگفتم، نه، انقلاب ما نه شرقی است و نه غربی.
پدرم طاقت نیاورد و تحصیلاتش به دکتری پرستاری نرسید و به ایران برگشت. ما همان خط و خطوط انقلابی و جبهه را به صورت خانوادگی داشتیم، تا اینکه سال 60 در 13 سالگی ازدواج کردم.
اوایلی که آمده بودیم ایران زبان فارسیام خوب نبود. به همین دلیل مجلهها و روزنامههای فارسی را می خواندم تا زبانم تقویت شود. یک متنی بود در مورد آداب و سنن ایرانی که دختران ایرانی در 13 سالگی ازدواج می کنند. من، دختری که تازه از آمریکا آمده بودم با تعجب گفتم: مامان، مامان! نگاه کن. وقتی مادرم دید، گفت: خیلی خوب! حالا فکر میکنه خواستگارها پشت در موندن!
ولی خب خدا خواست ما از دو طریق به خانواده حاج آقا ضابط معرفی شدیم. هم عمه ایشان من را در چند مجلس دیده بود و هم خاله ایشان معلم پرورشی من بود. به هر حال از دو طریق کاملاً متفاوت و البته همزمان ما معرفی شدیم. حاج آقا ضابط میگفت: خدا تو را یک بار فرستاد من نفهمیدم، دوباره فرستاد.
ما با ایشان ازدواج کردیم. الحمدالله بعد پاسدار شد و رفتیم قم و بعد حوزوی شد. احساس میکنم خدا مراحل کمال را آرام آرام برای ما چید.
حالا بعضیها میگفتند: وای! آخه از آمریکا پا شدید آمدید. حالا چرا آمدید قم، آخی! یعنی دقیقاً برعکس آنچه که توی ذهن من جا افتاده، خدا چه طوری ما را از کجا به کجا رساند. اما از نظر آنها، خدا برعکس دارد ما را به سقوط نزدیک می کند. به هر حال افکار متفاوت بود!
من به تناسب وضعیت زندگی سه سال آخر دبیرستان را غیر حضوری خواندم. همزمان حوزه را هم میخواندم، بچهداری هم که میکردیم. بعد هم که شرایط تدریس در حوزه و شرایط تبلیغ پیش می آمد، باز اولویت اول بچهها بودند. اگر این موارد با برنامه بچهها هماهنگ نبود، برنامه تدریس یا تبلیغ من بهم می خورد.
حاج آقا مدیریت خیلی قوی ای داشت و واقعاً موفق بود؛ چون من به تنهایی توان اداره این همه برنامه را نداشت.
مراسم ازدواجتان چطور برگزار شد؟ چطور حاج آقا در مجلس سخنرانی کردند؟
حسن پور: اول انقلاب بحث تغییر فرهنگها مطرح بود، پس جا انداختن برگزاری مجالسی که رنگ و بوی انقلابی داشته باشد، بعضی وقت ها سخت بود. آن طرف فرهنگ طاغوتی بود، این طرف فرهنگ یاقوتی.
سعی داشتیم همه چیزمان اسلامی باشد. آن موقع همه چیز قاطی بود، انقلاب شده بود، ولی بی حجابی هنوز بود، یعنی هنوز ما داخل فرهنگ طاغوتی بودیم. آن زمان هر کس به هر نسبتی میتوانست این تغییر را انجام بدهد، بخصوص در مراسم عروسی.
آن موقع رسم بود بچه حزب اللهی ها عروسیشان توی جاهایی مثل مسجد بود، ما خیلی سعی کردیم این کار ار انجام بدهیم؛ در هر صورت مراسم مردانه در مسجد برگزار شد، ولی مجبور شدیم مجلس زنانه را در تالار بگیریم. مراسم آن چیزی که حاج آقا دلش میخواست نبود. من گفته بودم لباس عروس و طلا نمیخواهم، اما مادر ایشان لطف کرده و همه چیز را تهیه کرده بودند.
در هر صورت عروسی بود دیگر، تیپها ایشان را خیلی اذیت کرد. اول قرار بود ایشان داخل مجلس نیاید. ایشان هم گفت من نمیآیم، اما اقوام ما فکر کردند داماد کور و کچله! ایشان خواست فقط یک احوالپرسی کند و سریع برود بیرون. قبلش با من هماهنگ کرد و گفت: شما ناراحت نمیشی من میخواهم سخنرانی کنم. من نمیدانستم چه می خواهد بگوید. فرقی هم نمیکرد چون ما حرفهامان را زده بودیم، حرفهایمان یکی بود. خلاصه آمدند و یک سخنرانی انقلابی کردند.
کمی از جبهه رفتن های حاج آقا می فرمایید.
حسن پور: جبهه رفتن در زندگی ما یک اصل ثابت بود. قرار نبود که ایشان نرود، وقتی از جبهه بر میگشت من میپرسیدم خب کی قراره برگردی جبهه؟! شاید این حرف درست هم نبود، ولی ایشان همواره در رفت و آمد بود.
توی جبههها هر کس را براساس توانمندیهایش به کار میگیرند؛ چون ایشان روحیه تبلیغی داشت، بیشتر در فعالیتهای تبلیغاتی بود. ایشان از وقتی وارد سپاه شد وقتی جبهه میرفت حالت ماموریتی داشت. برخلاف میل باطنی من، حضور ایشان رزمی نبود و من دوست داشتم خط مقدم جبهه باشد.
این تا جنگ. حاج آقا بعد از جنگ به صورت جدی وارد فعالیتهای فرهنگی- تبلیغی شد و گروه تفحص سیره شهدا و سلسله جلسات لاله پژوهی شکل گرفت. مقتضای شرایط آن زمان چگونه است که یک چنین فعالیت هایی شکل می گیرد؟
حسن پور: بعد از جنگ تقریباً یک فضای خوابآلودگی پیش آمد. هشت سال، شعار، صرفاً شعار سازندگی بود. فضا کلاً از جبهه فاصله گرفت. اواخر این هشت سال بود که بحث تفحص شهدا مطرح شد و یواش یواش راهیان جبههها راه افتاد.
آقای ضابط جزو اولین کاروانهایی بود که با حداقل امکانات به مناطق عملیاتی جنوب میرفتند. اگر طلائیه رفته باشید و تصاویر را دیده باشید آنجا هنوز هم هور بود. امکانات نبود، اما بچه ها می رفتند. حاج آقا، از سر ذوق یک سال برای رفتن کاروانها، کار تبلیغاتی میکرد و کلی خاطرات از برگشتن کاروانها داشت. تعبیر ایشان این بود: شهدا گفتند، «هر چه ما ایستادیم دیدیم که از شماها که کاری بر نمییاد، خودمان دوباره برمیگردیم.»
باور کنید مثل اینکه یک شهید سالم و زنده را بیاورند، برگشت استخوانهای شهدا کلاً فضای شهر را عوض می کرد، کلاً روحیهها سر تا پا عوض شده بود. دوباره شور و حال و هوایی که هشت سال گم کرده بودیم، زنده شد. میبینید خاطرات قدیمی ما و این مردمی که به فضای جنگ ارادت داشتند را زنده میکند؛ مثل اینکه یک آبی را به تشنه بدهید یا حیات را به مردهای دهید.
حاج آقا دید باید به جوان امروز یک الگوی نزدیک و دم دستی داد. به خاطر همین از خاطرات دست اول استفاده میکرد و آنها را منزل خانواده شهید می برد. از زبان مادر شهید، پدر شهید خاطرات را با اسم و فامیل میشنید و تعریف میکرد. ببینید اگر من تعریف کنم میگم یک شهیدی فلان کار را کرد یا فلان سیره را داشت، ولی آقای ضابط خاطره که می گفت سعی می کرد اسم شهید، اسم شهرش، نام منطقه ای که خاطره در آن واقع شده بود، اسم راوی و همه را بگوید. دفترچههای ایشان هست، ایشان معمولاً با کد یا یادداشت مستند که فراموش هم نکند، اطلاعات مربوط به هر شهید را ثبت می کرد.
حاج آقا می گفت: «راوی باید رائی باشد.» یعنی باید دیده باشد، چیزی که خودش دیده، باید تعریف کند. خودش شهدا را دیده بود و چیزی که خودش دیده بود را برای دیگران روایت می کرد. به این ترتیب گروه تفحص سیره شهدا تشکیل شد و با کمک دوستان پا گرفت.
از طرف دیگر کتابخانه تخصصی راه اندازی کرد؛ به این ترتیب مبلغین برای تبلیغ دست پر بودند. یکی از کارهای این گروه هم سلسله نشستهای لاله پژوهی بود که چهارشنبه ها برگزار می شد. ما هم یک شامی با سیب زمینی و آب و روغن و... درست می کردیم.
ارتباط حاج آقا با محیط های دانشگاهی به چه نحوی بود؟
حسن پور: ایشان مبلغ نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه بود و از طرفی مبلغ وحدت حوزه و آموزش و پرورش، بنابراین دایره برنامه هایشان وسیع بود. مخاطبان هم اکثراً نسل جوان مدارس و دانشگاه بودند. محرم و صفر و ماه رمضان به دانشگاه ها دعوت می شد و از اسفند تا فروردین هم در مناطق حضور داشت. برنامه ها طوری بود که این اواخر دائم السفر بودند و نمازها را کامل می خواندند.
از نحوه شهادت حاج آقا می فرمایید.
حسن پور: به حاج آقا می گفتم: «سیره تفحص شهدا رو راه انداختی اگه آخرش شهید نشی خیلی زشته!»
ایشان هم به دوستانش گفته بود: «خانوم من خط و نشون کشیده که حتماً باید شهید بشم.»
ولی من فکر می کنم خداوند هم من و هم حاج آقا را به این نکته و به وقتش امتحان کرد. ایشان چند وقت قبل از حادثه، کربلا رفته بود. وقتی برگشت خیلی صحبت نمی کرد، فقط می گفت خیلی خوب بود. دو سه روز بعد هم، من حج تبلیغی رفتم و یک ماه نبودم. مثل اینکه خدا آدم را آماده می کنه...
سفر حج هر بار با خود دستاوردهایی دارد. یکی از دستاوردهای آن سفر برای من این بود که هر چیزی که اتفاقی می افتد سر جایش هست و اتفاقی نیست و همه چیز بر اساس حکمت است. واقعیت من این نکته را آنجا عملاً یاد گرفتم.
دو سه روز بعد از بازگشت من، حاج آقا به سفر رفت. تلفنی در ارتباط بودیم. گفت: فردا شب برمی گردم یا اگر برنگشتم خودت تلفنی منو پیدا می کنی.
من از قبل بارها با خود می گفتم آیا انسان های بزرگ با تصادف از دنیا می روند؟ بعد می گفتم: نه باید شهید بشوند ...
یک سال قبل از این جریان، حاج آقا محمد دشتی که استاد آقای ضابط بودند با تصادف از دنیا رفتند. حاج آقا ابوترابی هم با تصادف از دنیا رفتند. این طور بود که من جواب خودم را گرفتم که بله انسان های بزرگ هم ممکن با تصادف از دنیا بروند.
به هر حال از بیمارستان ساری زنگ زدند و گفتند ایشان تصادف کرده. حاج آقا برای مراسم دانشجویی قبل از محرم دعوت شده بود. بعد از مراسم به ایشان می گویند در بابل هم نمایشگاه شهدا برپا شده و وی برای بازدید به آن جا می رود که در مسیر برگشت به فرودگاه ساری، ماشین با کامیون تصادف می کند. این حادثه آن قدر شدید بود که ایشان حدود 45-40 دقیقه ای در ماشین گیر کرد و نمی توانستند ایشان را بیرون بیاورند. بعد هم که از دنیا می روند.
وقتی این خبر را به ما دادند، بچه ها گفتند: «حالا چی کار کنیم؟» گفتم: «تا حالا چیکار می کردیم، تا حالا خدا سرپرست بوده بعد از این هم خدا سرپرست ماست.» اصلاً جوش بچه ها را نمی زدم، می گفتم، خدایی که از مادر و پدر برای این ها مهربان تر است جبران می کند. در سفر حج برایم جا افتاده بود که هر چیزی به وقتش اتفاق می افتد. می گفتم عمر ایشان همین قدر بوده، اما مهم این است ایشان بیشتر از یک آدم 40 ساله کار کرد. وقتی ایشان در همین راه در همین مسیر بدون اینکه پشیمان شده باشد یا از ولایت برگردد، از این دنیا رفته من خوشحالم، چون ما نمی دانیم چه طور از دنیا خواهیم رفت. حاج آقا با ایمان رفت و من خدا را شکر می کنم.
این جور افراد وقتی ترک دنیا می کنند، دستشان باز می شود. چون دیگر در قالب جسم نیستند. الان بچه های من مشکلاتشان را با پدرشان حل می کنند. از ایشان کمک می گیرند. هم چنان عطر آقای ضابط بوضوح در منزل احساس می شود. واقعیت، این جریان را به عنوان یک مصیبت به معنای بار منفی نمی دانم.
به عنوان حسن ختام از رابطه حاج آقا با ولایت می فرمایید.
حسن پور: شیرین ترین خاطره زندگی مان رسیدن به خدمت حضرت آقا بود و سخت ترین خاطره زندگی مان رحلت حضرت امام (ره). الحمدلله لحظه ای تردید وجود نداشته. ایشان به صورت عملی و کاربردی مقید بود صحبت های آقا را گوش کند و در زندگی پیاده نماید. یک بار کسی با بنده مصاحبه می کرد، گفت: «شیرین ترین خاطره مشترکتان؟» گفتم: «دیدار رهبری» پرسیدند: «اِ با هم رفتید؟» گفتم: «نه جدا، جدا هر کدام رفتیم، ولی شیرین ترین خاطره مشترکمان زمانی بود که خدمت آقا رسیدیم.»
در زندگی اخلاقیات و رشد و مسائل معنوی افت و خیز دارد، ولی الحمدلله ولایت همیشه ثابت بوده و لحظه ای تردید وجود نداشته است. خداوند انشاالله تا آخر ما را محکم پای ولایت نگه دارد.