شهدای ایران shohadayeiran.com

روایت‌های دفاع مقدس، روایت‌های محیرالعقولی نیستند؛ هرچند كه گاهی به اعجاز نزدیك می‌شوند، اما این‌که این خاطرات چگونه به رشته‌ی تحریر دربیاید، مهم‌ترین بخش ماجراست. کتاب «حکایت سالهای بارانی»، نوشته‌ی «محمد خسروی‌راد»، پس از پانزده سال، دوباره به پیشخوان ک
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران ;  حکایت سالهای بارانی، اولین‌بار در سال هفتادوشش در بنیاد حفظ آثار به چاپ رسید و در همان سال به‌عنوان کتاب سال دفاع مقدس برگزیده شد و خیلی زود تمام شمارگان آن به پایان رسید.

 
خیلی وقت‌ها پیش آمده که با خواندن کتابی در حوزه‌ی ادبیات دفاع مقدس، حس می‌کنی که پشت مطالب کتاب، محتوای ارزشمندی پنهان است. در چنین زمانی آدمی آرزو می‌کند که کاش این مطالب را نویسنده‌ی تواناتری دستمایه‌ی کار خودش می‌کرد. همین طور عکس ماجرا هم وجود دارد. این که بارها شده کتابی در این حوزه مطالعه کنیم و حس کنیم تکنیک و فن نگارش بر محتوای آن می‌چربد و مخاطب با خودش می‌گوید: کاش نویسنده‌ی محترم، این انرژی سرشار و توانایی زیاد را صرف خاطرات شخص یا اشخاص دیگری می‌کرد. حکایت سال‌های بارانی اما انگار از معدود آثاری است که چندان جای این کاش و اما و اگر را برای خواننده اش باقی نمی‌گذارد. برگزیده شدن این کتاب در سال هفتادوشش می‌تواند دلیل مناسبی برای ادعای نگارنده باشد.
 
اگرچه عدم بازنشر این کتاب در پانزده سال گذشته کمی سؤال‌برانگیز است، اما حالا که پس از گذر این همه سال، به همت نویسنده‌اش، جانی تازه یافته و با استقبال نسبتاً خوب مخاطبان روبه‌رو شده است، با مرور تک‌تک صفحه‌های این کتاب، چندان حس نمی‌کنی که کتاب روبه‌رویت، پانزده سال پیش نوشته شده است. 
 
نویسنده در مقدمه چاپ تازه‌ی کتابش، با ظرافت از دغدغه‌ها و دل نگرانی‌هایش تا اندازه‌ای پرده برداشته است: «نمیتوان و نباید تلاش اهالیِ تازه واردِ میدان ادبیات دفاع مقدس را نادیده انگاشت یا کم ارزش دانست. این عزیزانِ از راه رسیده، چه با نیت نشر و ترویج فرهنگ دفاع مقدس پای در این میدان گذاشته باشند، چه دغدغه‌ی نام و نان، آن‌ها را به این وادی کشانده باشد، به هر حال آمده‌اند.
 
در این زمانه که هر کاری که برای جلوگیری از مهجوریِ بر و بچه های سالهای –به واقع- بارانی و پربرکت دفاع مقدس بکنیم، کم است، حضورِ آنها نیز غنیمت است. بله! باید قدیمی‌ترها با ارادت کلاه از سر بردارند و به این عزیزان خوش‌آمد بگویند. انتقال تجربیات هم در این میانه، وظیفه‌ی آن‌هاست. چراکه سالهای سال، در این وادی، مایه گذاشته اند، جان کاسته اند و تجربیات قیمتی و ارزشمند به دست آوردهاند. تازه از راه رسیدهها نیز، باید با استفاده از این تجربیات، سراغ کارهایِ در خورِ شأنِ سالهای سبزِ پایداری بروند و فضای موجود را از «ساده انگاشتن مخاطب» تا «بازاری نوشتن» و «به ضرب و زور تبلیغات رسانهای، کتاب را جاانداختن» به سوی انجام کارهای دقیق و بهره‌مند از نکات زیبایی‌شناسانه و ماندگار و صدالبته با پشتوانه‌ی فکر و اندیشه سوق دهند.
 
اگر چنین شود، اهالی قدیمیترِ این عرصه، با خیال راحت به صندلیِ راحتیشان تکیه خواهندزد و تلاش ستودنیِ امروزیها را به تماشا می‌نشینند و هر از گاه هم، خود، دستی بر آتش نزدیک میکنند.
 
اما یک نکته را نباید فراموش کرد. اینکه این عرصه‌ی جذابِ امروزی، زمانی کم‌مشتری بود و آنقدر مسئولان و دستاندرکاران، کارهای دیگری داشتند که کمتر به این وادی سر میزدند و به همین واسطه، تنها نویسندگان و ناشرانی به این وادی پای میگذاشتند که دغدغه ای فراتر از نان و نام داشتند و در این راه، تن به سختی‌ها و جان به مرارتهای بسیار سپردند تا این چراغِ روشن، به امروزیها تحویل شود.
 
بازنشرِ «حکایت سالهای بارانی» پس از پانزده سال، ذهن و یاد این‌جانب را به سالهای پیش برد. سال هفتاد و هفت، دغدغه‌ی ثبت و ضبط و در نهایت تولید آثار ارزشمند در زمینه‌ی ادبیات دفاع مقدس، پای من و همسن‌ و‌ سالهایم را به جلسات داستاننویسی کشاند و اولین آثارِ ما، حوالیِ سالهای هفتاد، راهیِ بازار نشر شد. آن روزها، هر از گاه به خاطر ورود به چنین عرصهای، از طرف دوستانِ دور و نزدیک، مورد لطف قرار میگرفتیم! لطفِ این دوستان به کنار، که مسئولان فرهنگی هم با آن‌که برای ترویج چنین اندیشههایی، به پُست و مقام رسیده و منصوب(!) شده بودند، با فراموشیِ اصلِ وظیفهشان، و با تکیه دادن به صندلی ریاست، به نوشتنِ گزارشهای پشت میزی برای مسئولان بالادستی خود اکتفا کرده و با این کار، مانع حمایت درست و راهبردی از آثار مربوط به ادبیات دفاع مقدس شدند.
 
خوش‌حالی‌ام را از این‌که این وادی، در زمانه‌ی اکنون خواهان دارد، نمیتوانم پنهان کنم و خدا را هم شکر میکنم که خیلی از عزیزان تازه واردِ به این عرصه، از این فرصتِ مغتنم استفاده کرده اند، اما خشنودیِ واقعیام روزی است که دغدغه‌ی اصلیِ فعالیت در این عرصه، خدایی و معنوی باشد نه چیز دیگر. اساسا خاطرات دفاع مقدس، روایت‌هایی بی‌بدیلی از زندگی عاشقانه است كه نگارش و پرداخت آن، تسلط به فضا، آشنایی و انس با آدم‌های نورانی دفاع مقدس را می‌طلبد...»
 
فصل‌های کتاب، قوی، شفاف و رسا، كنار هم چیده شده و هركدام از این فصل‌ها به واسطه‌ی در برگرفتن یك بخش از خاطرات، مخاطب را مانند داستان گونه‌هایی ازاین دست، میان فراز و فرودهای قصه، گیج و سرگردان نمی‌كند.
 
فصل‌های كوتاهِ حكایت سال‌های بارانی، مهم‌ترین امتیاز جلب مخاطب است. خاطرات این کتاب با آغاز فصل بیست‌ونُه تا سی‌ودو، در عین‌حالی که به مستندات و وقایع پایبند است، به داستان‌واره‌هایی جذاب و پركشش نزدیک می‌شود و در فصل 60، به اوج می‌رسد. خاطرات به شیوه‌ی وقایع‌نگاری و داستان در هر فصل به شكل مجزا جلو می‌رود و در هر فصل شیرینی فصل گذشته در كام مخاطب می‌ماند و با اشتیاق به فصلی دیگر می‌رود.
 
از فصل یك تا بیست‌ونُه، حوادث به‌سرعت طی می‌شوند و از آن به بعد كه مهدی مرندی (راوی کتاب)، فراز و نشیب بارانی روزهایش را عاشقانه‌تر و با معرفت بیش‌تری طی می‌كند، محمد خسروی‌راد، به‌عنوان نویسنده، با درک درست از این حال و روز، مطابق و هم‌سنگِ ماجرا، لحنی درخور برای نگارش انتخاب می‌کند.
 
از ویژگی‌های دیگر این کتاب، باوجودی که ایجاز و زبان داستانی و روایی پرکشش از دستور کار نویسنده خارج نشده، می‌توان به فراگیری و گستردگی مطالب و خاطرات آن اشاره کرد. عمده‌ی آثار مربوط به دفاع مقدس، وقتی که تمامی یا بخش اعظم هشت سال دفاع مقدس را نشانه گرفته و روایت می‌کند، از دایره‌ی یک اثر مخاطب‌پسند و پرکشش خارج می‌شوند و شکل و شمایل یک اثر تحقیقی و پژوهشی به خود می‌گیرند.
 
چنین آثاری، معمولا جذابیت لازم برای مخاطب را از دست می‌دهند. البته هستند کتاب‌هایی که از جذابیت‌های لازم و روایت‌های پرکشش برخوردارند و مخاطب را تا پایان کتاب پای صفحات خود نگه می‌دارند، اما چنین آثاری معمولا به برهه‌ای از جنگ پرداخته یا به شهید یا شخصیت خاصی محدود می‌شوند. حکایت سال‌های بارانی اما، با وجود پرداختن به همه‌ی هشت سال دفاع مقدس که از زمان پیش از انقلاب شروع و به روزهای آغازین جنگ تحمیلی رسیده و تا پایان عملیات مرصاد ادامه می‌یابد، درعین حال از نثر و زبان داستانی و پرکشش و جذابی برخوردار است. 
 
اما دو نکته‌ای که لازم است در این‌جا بدان اشاره کرد:
 
یک: نمی‌دانم حضور ارتش جمهوری اسلامی در صحنه‌های ترسیم شده در این کتاب، كم‌لطفی راوی به این نهاد ارزشمند است یا نوع نگاه خاص نویسنده؟!
 
دو: آن چیزی را كه می‌توان نقطه‌ی ضعف بیش‌تر خاطرات و روایات ادبیات پایداری دانست، به كار بردن اصطلاحات تخصصی میدان جنگ است كه برای مخاطبان نسل‌های چهارم و پنجم كه تشنه‌ی شنیدن این داستان‌های قهرمانی و باران‌های عاشقانه هستند، كمی نامأنوس و غریب می‌نماید و جای آن دارد كه نویسندگانی ازجمله نویسنده‌ی كتاب حاضر، حداقل به پانویسی در توضیح این اصطلاحات به شكل ساده و ملموس اشاره كنند.
 
به‌نظر دو نکته‌ی انتقادی از این کتاب با این حجم، نشان‌دهنده‌ی بار فنی بالای کتاب است.
 
با هم بخش‌هایی از «حكایت سال‌های بارانی» را مرور می‌کنیم:
 
سی
 
- ایست!... ایست!
 
دست‌هایم را بردم بالا و گفتم: «منم، مرندی...!»
 
از پشت سر نیروهای خودمان، سر درآورده بودم. رفتم جلو. دوباره پرسیدند: «کی هستی؟»
 
گفتم: «من از همان گروهی‌ام که دیشب رفتن پایین... مسئولتون کجاس؟»
 
من را بردند پیش مسئولشان. همین که من را دید، شروع کرد به حال و احوال: «کجا بودین؟ بقیه کجان؟»
 
گفتم: «با عباس هستن.»
 
گفت: «مگه عباس جلو هس؟»
 
گفتم: «آره، دو نفرن. آدرس میدم... دو نفر رو بفرست حسن رو بیارن. یک بیسیم و چند تا نیرو هم به من بده تا برم دنبال عباس و بقیه.»
 
فرمانده‌ آن‌ها کارها را رو به راه کرد و پرسید: «راستی، زیر چشمت چی شده؟»
 
گفتم: «هیچی، پزشکیارتون هس؟»
 
گفت: «اون پایین یک قاطر ترکش خورده، رفته پانسمانش کنه!»
 
گفتم: «پس بهش بگین، بعد از قاطر یک نوبت هم برای من بگذارد!»
 
تا بیسیم فراهم شد، چشمم را پانسمان کردند. حسن را هم آوردند. بهش شربت آبلیموی خنک دادند. کمی سرحال آمد. دیدم شاد و شنگول آمد و توی دستش هم هندوانه‌ی قرمز خنک بود. گفتم: «خب الحمدلله، دو تا از آرزوهایت برآورده شد. سومیش هم انشاءالله تهران. اونجا دلی از عزا در میآری.»
 
خندید.
 
شصت
 
یک روز در گیرودار شناسایی برای عملیات بودیم. نقشه‌ی کاغذی دستم بود و داشتم از روی آن موقعیت را مرور می‌کردم؛ یک‌دفعه باد شدیدی وزید و نقشه از دستم رها شد. باد به سمت ارتفاع «کله‌قندی» لب تنگه «کنجانچم» می‌وزید.
 
غافل از همه جا، دویدم دنبال نقشه. بالاخره نقشه را زیر ارتفاع پیدا کردم و برگشتم عقب. همان روز وقتی داشتم با بچه‌ها در مورد ارتفاع صحبت می‌کردم، گفتند: «هنوز سقوط نکرده است.»
 
تعجب کردم. من تا زیر ارتفاع رفته بودم؛ اما هیچ خبری نبود. دوباره راه افتادم و آمدم جلو. وقتی با دوربین دقیق شدم، دیدم یک عده روی ارتفاع هستند. شبیه بچه‌های ما نبودند.
 
تصمیم گرفتیم روی آن‌ها عملیات کنیم. عده‌شان کم بود. راحت می‌شد از پس‌شان برآمد. این عملیات خودش شد یکی از بخش‌های عمده‌ی عملیات «والفجر سه».
 
درست شب قبل از عملیات، یکی از سرهنگ‌های ستاد کل عراق آمده بود برای بازدید از ارتفاع و در اثر شروع عملیات، همان‌جا غافلگیر شد. نزدیک سیزده روز آن قله تحت محاصره‌ی ما بود و عراقی‌ها هم تحت فرماندهی همان سرهنگ مقاومت می‌کردند. نیروهای دیگر عراق هم از دور، آن‌ها را حمایت می‌کردند و با توپ‌های دوربرد تمام اطراف کوه را زیر آتش گرفته بودند تا کسی به آن نزدیک نشود. هلیکوپتر از بالا برای آن‌ها امکانات می‌آورد، اما به ندرت چیزی به دستشان می‌رسید.
 
بیش‌تر امکانات می‌ریخت پایین قله. بعد از سیزده روز، مقاومت آن‌ها از بین رفت و بچه‌ها توانستند به‌راحتی آن‌جا را تصرف کنند. افرادی که اسیر شدند، تعریف کردند چه‌طور سرهنگ، آن‌ها را مجبور به مقاومت می‌کرده و هر کسی هم از دستورهای او سرپیچی می‌نمود، همان‌جا محاکمه‌ی صحرایی می‌شده است. سرهنگ در آن عملیات کشته شد؛ اما ما توانستیم قله را تصرف کنیم و تنگه‌ی کنجانچم را از زیر تیر و دید دشمن خارج کنیم.
 
 
هفتاد
 
«مصطفی»، کُردی بلد بود، ولی حرف نمی‌زد. این خیلی به درد ما می‌خورد. اول این‌که می‌توانستیم خودمان را درست بسپاریم دست کردها. بعد هم این‌که می‌فهمیدیم چه می‌خواهند به خوردمان بدهند. شب اول که رسیدیم به بارزان، اتفاق جالبی افتاد. بعد از اذان به نماز جماعت ایستادیم. آقای شمس جلو بود و بقیه به او اقتدا کرده بودند. بین نماز، یک کُرد آمد تو. پیش شیخ عبدالله رفت و شروع کرد به گزارش دادن. من پهلوی مصطفی ایستاده بودم. دیدم دارد زیر لب می‌خندد. نمی‌دانستم چرا؟ نماز که تمام شد، در تعقیبات نماز از او پرسیدم: «چی شده؟» 
 
گفت: «این‌ها یک روباه زده‌اند و آن را بالای غسالخانه‌ی مسجد گذاشته‌اند. حالا او می‌پرسد، چه کارش کنیم. شیخ عبدالله هم گفت، هیچی نگو. برای امشب گوشتش را بپزید. اما پاسدارها نفهمند.»
 
تعقیبات نماز که تمام شد، مصطفی دمِ گوش شمس پِچپِچ کرد و جریان را گفت. شمس هم «علی» را که یکی از بچه‌های ورزشکار و خیلی فرز بود، صدا زد و چیزی بهش گفت. علی بلند شد و رفت. ایستادیم به نماز دوم. بعد از نماز، حس کردم شمس دارد تعقیبات را طول می‌دهد. بعد از این‌که علی برگشت، زود تمام کردم. هنوز صف جماعت را به هم نزده بودیم که باز یکی آمد و شروع کرد به حرف زدن. دوباره مصطفی زد زیر خنده. وقتی مرد کُرد رفت، پرسیدم: «باز چی شده؟»
 
گفت: «اومده میگه قربان، روباه نیست، آن را دزدیده‌اند. شیخ عبدالله هم گفت صداش رو درنیار و ولش کن. اگه این پاسدارها بفهمند خیلی بد می‌شه. آبرومون میره. دیگه حرفش رو نزن.»
 
آن‌جا بود که فهمیدیم شمس به علی چه گفته است. روباه در اسلام حرام است؛ چه برسد به این‌که لاشه‌اش تا توی مسجد هم بیاید.
 
همان شب تصمیم گرفتیم دو گروه شویم. یک دسته بروند برای بازدید از مقر احزاب کردهای اطراف «زاخو» و یک دسته هم برای شناسایی نیروهای نظامی عراق، بروند به‌طرف سوریه و «شیله دیزه». بنا شد من و علی و چند کرد جوان، برویم طرف سوریه و شیله دیزه، بقیه هم بروند طرف زاخو.
 
تا جایی که می‌خواستیم برویم، هشت ساعت راه بود. سحر راه افتادیم و نزدیک ظهر رسیدیم. رفت و آمد خیلی زیاد بود و باید احتیاط می‌کردیم. کافی بود یک نفر ما را ببینند. نزدیک ظهر که رسیدیم، همه چیز را دیدیم؛ پست‌های دژبانی، مراکز تمرکز و اردوگاه‌ها. همه چیز زیر پایمان بود. از تمام آن‌ها عکس و اسلاید تهیه کردم. کمی هم فیلم‌برداری کردم. داشتم دوربین را جمع می‌کردم که دیدم بچه‌ها یک نفر را می‌آورند. پرسیدم: «اون کیه؟»
 
گفتند: «میگه چوپانه، گوسفندهاش رو گم کرده.»
 
یک کیسه همراهش بود. داخل آن را نگاه کردم. یک دوربین توی آن بود. فهمیدم دروغ میگوید. گفتم: «از کدوم طرف میخواد بره؟»
 
گفتند: «می‌ره طرف شهر.»
 
گفتم: «بهش بگید از طرف دیگه بره.»
 
این را به او گفتند و ولش کردند. سریع دوربین را جمع کردیم و راه افتادیم. روی تپه‌ی آن طرف رسیدیم. با دوربین نگاه کردم. دیدم یک ماشین ایفای عراق نیرو پیاده می‌کند. درست همان‌جایی که قبلاً بودیم. به لطف خدا به موقع از آن‌جا دور شدیم.
 
شب، ما را به خانه‌ی یکی از کردها بردند. برایمان غذا آوردند. از رسوم آن‌ها این بود که بهترین غذایشان را برای مهمان می‌آوردند. نشسته بودیم و غذا می‌خوردیم. دیدیم بچه‌هایشان ردیف نشسته‌اند روبه‌روی ما و نگاه می‌کنند. لقمه از گلویم پایین نمی‌رفت. برایم خیلی سخت بود. وقتی سیر شدیم و کنار رفتیم، آن‌ها بقیه‌ی غذا را گذاشتند جلوی بچه‌ها. خیلی ناراحت شدم. وقتی می‌خواستیم از آن‌جا برویم، مقداری پول بهشان دادم. قبول نمی‌کردند و می‌گفتند: «مهمانید.»
 
اما بچه‌های کرد بهشان گفتند ما از جماعت اسلامی هستیم و حاضر نیستیم سر بار مردم بشویم. پول را گذاشتم کف دست بچه‌ها و آمدیم بیرون.
 
صبح زود از آن‌جا حرکت کردیم و برگشتیم بارزان. این بار دقیق‌تر شهر را بررسی و تصویرهای لازم را تهیه کردم. از موتورهای برق و پایگاه‌های آن طرف رودخانه عکس و فیلم گرفتم.
 
شب را در مسجد استراحت کردیم و فردا با دو نفر از عرب‌ها با کَلَک از آب رد شدیم. چیزی که بهش می‌گفتند «کلک»، چهار تا لاستیک تراکتور بود که با چند تکه چوب و طناب به هم وصل کرده بودند.
 
رفتیم آن طرف آب. روز جمعه بود و وقتی به روستای نزدیک رودخانه رسیدیم، داشتند نماز جمعه می‌خواندند. روستاییان همه سنی بودند. منتظر شدیم تا نمازشان تمام شود. آمدند و پرسیدند: «چه می‌خواهید؟»
 
وقتی فهمیدند قصد خرید داریم، مغازه‌هاشان را باز کردند. چون نمی‌دانستم وضعیت آن طرف چه‌طور است، با پوتین رفته بودم. بومی‌ها گالش می‌پوشیدند. هر کسی پوتین‌های مرا می‌دید، می‌فهمید بومی نیستم. گالش، جوراب و مقداری وسایل لازم دیگر خریدم. بعد از این‌که چرخی در روستا زدیم، بازگشتیم این طرف آب.
 
چند روزی گذشت تا آقای شمس برگشت. از وسط راه از بقیه جدا شده بود. تصمیم داشت برگردد ایران و به قرارگاه رمضان سر و سامان بدهد. من نقاط مختلف منطقه را بررسی کردم. تنگه‌ی استراتژیک «علی‌بیک» که بین شهر دیانا و اربیل عراق بود، شناسایی شد. حدود بیست روز طول کشید تا این کارها انجام شد.
 
یک ماه و نیم از خروج ما از ایران می‌گذشت.
 
*
رسیدیم به دو تا چاه نفت مُهر و موم شده. اطرافش پر بود از کالیبرهای هلیکوپتر کبری. ده، دوازده تا هم تانک توی همان محوطه افتاده بود. با چشم خودم، نتیجه‌ی کارهای شهید شیرودی را می‌دیدم. او همیشه توی عمق مواضع دشمن کار می‌کرد. کارهای زیربنایی که آمار و ارقام، آن‌ها را نشان نمی‌دهد. داشتم تانک‌ها را می‌شمردم. حسن گفت: «آقا مهدی!»
 
گفتم: «چیه؟»
 
گفت: «اگر الآن این‌جا یک دونه هندوانه‌ی قرمز خنک بود، چه‌قدر خوب بود، ها!»
 
خشکم زد. برگشتم نگاهش کردم. چشم‌هایش بسته بود. از شدت گرما داشت هذیان می‌گفت. شانه‌ام را دادم زیر بغلش و گفتم: «سعی کن تندتر راه بیای.»
 
جواب نداد. چند بار صدای ناله‌اش را شنیدم. می‌گفت: «نمی‌تونم. دیگه نمی‌تونم... آقا مهدی!»
 
گفتم: «چی شده؟»
 
گفت: «اگه الآن یک لیوان شربت خنک بود، چه‌قدر خوب بود.»
 
گفتم: «آره، خوب بود.»
 
هذیان می‌گفت. شاید در آن‌جا من حق بیش‌تری برای هذیان گفتن داشتم. خون بیش‌تری ازم رفته بود. فاصله‌ای تا نیروهای خودی نداشتیم. گفتم: «حسن تندتر بیا! رسیدیم.»
 
خواستم شانه‌ام را از زیر بغلش بیرون بکشم، ببینم می‌تواند راه برود یا نه. افتاد. او را کشاندم زیر سایه‌ی یک درخت. گفتم: «تو همین‌جا بشین تا من برم و برگردم.»
 
دستم را گرفت، گفت: «نه، نرو. من رو تنها نگذار.»
 
گفتم: «می‌رم تا بچه‌ها رو بیارم، کمک کنند بریم بالا. زود برمی‌گردم.»
 
دستم را رها کرد. گفت: «آقا مهدی!»
 
گفتم: «چیه؟»
 
گفت: «یک لیوان بزرگ هویج بستنی!»
 
منبع: ماهنامه امتداد

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار