شهدای ایران shohadayeiran.com

زندگی شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید محمدعلی آل‌هاشم پر از بهانه‌هایی از جنس خداست که دلیل وصالش به اوست؛ آنجا که پدر بر ولایت او اقرار می‌کند، یا آن‌جا که در دل شب، از سر احساس مسئولیت، سر زدن به مساجد را بر خواب شیرین ترجیح می‌دهد.

به گزارش شهدای ایران به نقل از کیهان، تفسیر واقعی زندگی این دنیا منش آنهایی است که هر لحظۀ عمر‌شان را برای خدا زندگی می‌کنند. آنها که آرزوهایشان نیز به رنگ خداست، بدون این‌که گرفتار جو زندگی شوند، بدون این‌که نگاه مردم را ببینند و تمجید کسی برایشان مهم باشد. چه عاقبت نیکی دارد این اخلاص! چه لذت عمیقی دارد این وقف وجود برای مردم! عاقبتی این‌چنین که مردم آنها را دوست دارند، همان‌طور که خداوند به این افلاکیان زمینی عشق می‌ورزد و خود خون‌بهای آنها می‌شود، چون گام‌هایشان را طوری برمی‌دارند که خداوند می‌خواهد.

برای این کار هم دنبال دلیل نیستند، چرا که خداوند خود بهانۀ هر پروازی‌ست که مقصدش معلوم است و اوجش جوار ارجمند اوست.
 
زندگی شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید محمدعلی آل‌هاشم پر از بهانه‌هایی از جنس خداست که دلیل وصالش به اوست؛ آنجا که پدر بر ولایت او اقرار می‌کند، یا آن‌جا که در دل شب، از سر احساس مسئولیت، سر زدن به مساجد را بر خواب شیرین ترجیح می‌دهد، یا جایی که برای خدمت به مردم حتی به سر و وضعشان توجه نمی‌کند و نانی که خود برای نگهبان‌ها می‌خرد. تا انگشت‌ها کار می‌کنند و صفحات عمر این سید بزرگوار را ورق می‌زنند، چشم‌ها نیز از این صحنه‌ها زیاد می‌بینند، اما سیر نمی‌شوند، چون مهر خداوند در جای‌جای آن جاری ا‌ست. 

صفحه فرهنگ مقاومت کیهان این هفته به مناسبت سالگرد پرواز شهدای خدمت، به سراغ فرزند شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین محمد‌علی آل‌هاشم رفته است تا از رشادت‌های پدر شهیدش بگوید؛ شهیدی که عمرش را وقف اخلاص و خدمت به مردم کرد. همان‌گونه که زندگی او سرشار از بهانه‌هایی از جنس خدا بود. امروز یاد و خاطرة او در دل مردمی زنده است که عشقش را به ارث بردند. این گفت‌و‌گو روایتی است از نسل ادامه‌دهندة راه شهیدانی که نه از ترس مرگ، از عشق پرواز به معبود، بال گشودند.
 
***
سید محمدمهدی آل‌هاشم متولد اردیبهشت 1374هستم و به‌ قول پدرم هم فرزند دوم‌ هستم و هم فرزند چهارم؛ یک خواهر و یک برادرم در کودکی فوت کرده‌اند و در حال حاضر فقط یک خواهر و یک برادر هستیم و خواهرم از من بزرگ‌تر است. حاج‌آقا سه نوۀ دختری دارد؛ دو دختر و یک پسر و دو نوۀ پسر از پسرش که دومی تازه به دنیا آمده ‌است. پدرم متولد سال 1341 بود. ما اصالتاً اهل خود تبریز هستیم. 
 
مادربزرگم چند سال پیش به رحمت خدا رفته و پدربزرگم، آیت‌الله سید محمدتقی آل‌هاشم، از ایام خیلی دور امام جمعۀ موقت آذربایجان‌شرقی بود؛ چه در زمان‌ آقای ملکوتی، چه زمان آیت‌الله قاضی و چه در زمان‌ حاج آقای شبستری. وقتی که به‌ نمایندگی ولی‌فقیه در تبریز منصوب شد، خدمت حضرت‌آقا رفته بودند و گفته ‌بودند: «پدر حاج‌ آقا آل‌هاشم امام‌جمعۀ موقت تبریز است، ولی خودش قرار است نمایندۀ ولی‌فقیه شود.» 
 
حضرت‌آقا فرموده ‌بودند: «خودشان پدر پسری کنار می‌آیند، شما با این مسئله کاری نداشته‌ باشید.» پدر نیز خدمت پدربزرگم آمده بود و ماجرای امام‌جمعه شدنش را به او گفته ‌بود. پدربزرگ جواب داده‌ بود: «تا دیروز شما فرزند من بودی، از امروز نمایندۀ ولی‌فقیه هستی و بر من ولایت داری. هرطور که شما صلاح بدانی همان می‌شود؛ اگر دستور بدهی می‌مانم و اگر تشخیص بدهی که رفتنم بهتر است، می‌روم.»
 
پدرم به روایت ساواک
کتابی به‌نام «روایت ساواک» نوشته شده که در آن مطالبی در مورد پدرم آمده‌ که آن زمان شانزده سال داشته: «سید محمدتقی آل‌هاشم فرزندی به‌نام سید محمدعلی دارد که فعالیت سیاسی انجام می‌دهد و به مساجد می‌رود و از طرف پدرش سخنرانی می‌کند...» 
 
از همان اول هم پدر‌ پسری ارتباط خیلی خوبی داشتند، چون پدرم اولین فرزند پدربزرگم بود. من سه عموی دیگر هم دارم که مشغول به کارهای مختلفی هستند. عمویم، سید محمدرضا، معلولیت ذهنی دارد. پسر سوم پدربزرگم رئیس عشایر استان بود و اکنون بازنشسته شده. چهارمی هم قائم‌مقام رئیس صدا‌و‌سیمای استان آذربایجان بود که او هم بازنشسته شده ‌است و یک عمه هم دارم.
 
خانۀ پدربزرگم در محلۀ اسماعیل بقال قرار دارد که یکی از محلات قدیمی تبریز است و از همان اول در آن خانه بوده‌اند. خانه‌ای قدیمی‌ست، که سقف آن هم از چوب است و هر لحظه ممکن است بریزد. حتی مراسمات عید غدیر هم هر سال در طبقۀ بالای آن خانه برگزار می‌شد، اما دیگر نزدیک چهار سال است که در حیاط برگزار می‌شود، چون آن خانه مقاومتش را از دست داده و نمی‌توان به آن اعتماد کرد. در این چند سال ما و دوستان و ارادتمندان پدربزرگ می‌گفتیم که آنجا نباشد، ولی قبول نمی‌کرد. وسایل خانه که بعد از انقلاب جابه‌جا شدیم نیز همان‌هاست؛ صندلی‌های پلاستیکی و... پدربزرگم فقط همان یک خانه را دارد، که خانۀ بسیار ساده‌ای هم هست.
 
پدرم در تبریز در همان خانۀ پدربزرگم بزرگ شده‌است. مقطعی از دوران تحصیلی‌اش را در مدرسۀ سردار ملی گذرانده و قسمتی از دوران طلبگی را در حوزۀ علمیۀ تبریز و بقیه را در قم تحصیل کرده و سپس دوباره به تبریز برگشته و در این حین هم به‌صورت مقطعی در تهران و تبریز بوده‌است. تا مقطع دکترا (سطح چهار حوزه) تحصیل کرده‌بود. 
 
مسئولیت‌هایی که داشت
پدرم در تبریز عهده‌دار مسئولیت‌های زیادی بود، از جمله سمت‌های رسمی و سیاسی او؛ در دهم خرداد ۱۳۹۶ با حکم آیت‌الله خامنه‌ای به نمایندگی ولی‌فقیه در آذربایجان و امام‌جمعۀ تبریز منصوب شد. در همین دوره بود که به درخواست پدرم نرده‌هایی که جایگاه مسئولان را از صف مردم جدا می‌کرد، برداشته شد. می‌گفت: «دیگر مسئول و غیرمسئول نداریم.»
 
از ۲۸ تیر ۱۳۸۸ تا ۱۱ تیر ۱۳۹۶ مسئولیت نمایندگی ولی‌فقیه و ریاست سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران را بر‌عهده داشت و در این دوران سه‌بار موفق به کسب مقام اول بین سازمان‌های عقیدتی-سیاسی نیروهای مسلح شد. در دورۀ ششم مجلس خبرگان رهبری به‌عنوان نمایندۀ مردم آذربایجان‌شرقی انتخاب شد. او با کسب ۸۳۴ هزار و ۱۰۸ رأی، بیشترین رأی را در ادوار مختلف خبرگان در آذربایجان‌شرقی به دست آورد. البته قبل از برگزاری نخستین جلسۀ دورۀ ششم مجلس خبرگان در سانحۀ هوائی به شهادت رسید.
 
از دیگر سمت‌های رسمی او می‌توان به این موارد اشاره کرد؛ مسئول ستاد نماز‌جمعۀ تبریز، مسئول عقیدتی‌-‌‌ سیاسی مرکز آموزش پشتیبانی نیروهای زمینی ارتش، رئیس عقیدتی‌- ‌سیاسی لشکر ۲۱ حمزه در آذربایجان، رئیس ادارۀ عقیدتی‌ـسیاسی منطقۀ آذربایجان، معاون تبلیغات و روابط عمومی سازمان عقیدتی‌- سیاسی منطقۀ آذربایجان، جانشین اداره عقیدتی‌ - ‌سیاسی نیروی دریایی ارتش، جانشین ادارۀ عقیدتی‌- سیاسی نیروی زمینی ارتش، معاون هماهنگ‌کنندۀ سازمان عقیدتی‌ـ ‌سیاسی ارتش، جانشین سازمان عقیدتی‌ـ‌ سیاسی ارتش با تصویب فرماندهی معظم کل قوا، عضو میز آذربایجان در مجمع تشخیص مصلحت نظام و رئیس ادارۀ عقیدتی‌- ‌سیاسی نیروی زمینی ارتش.
 
در این سال‌ها همۀ رفت‌وآمدهای پدرم بین تهران و تبریز با هزینۀ شخصی خودش انجام می‌شد و به‌صورت مقطعی بود. زمانی بود که ما در تهران بودیم و پدرم به تبریز رفت و مدتی آنجا تنها بود. ما وسایلمان را به تبریز بردیم. پس از مدتی دوباره پدر به تهران رفت و ما در تبریز ماندیم و بعد دوباره به تهران رفتیم. آخرین بار سال ۸۰ یا ۸۱ بود که پدر حدود دو سال به‌خاطر شغلش در تهران بود و ما در تبریز زندگی می‌کردیم و بعد از آن اسباب‌کشی کردیم و دوباره به تهران آمدیم و از سال ۸۱ دیگر در تهران ماندگار شدیم. 
 
پدرم در تهران بیشترِ هیئت‌ها را می‌رفت. ارتش هم هیئت‌هایی داشت که آنها را مدیریت می‌کرد. در هیئت‌های مقیم آذربایجان ‌تهران هم شرکت می‌کرد. در خانۀ سازمانی شهرک شهید فلاحی، لویزان که بودیم، جلسات خانگی هم که گاهی در خانۀ ما برگزار می‌شد و پدر قبلاً اعلام می‌کرد که این‌بار من میزبان هیئت هستم.
 
مردم همیشه برایش در اولویت بودند
من که حدود سی سال دارم، در طول این مدت شاید دو بار هم نشد که با پدرم به‌صورت شخصی به مسافرت بروم. هرگز نشد که من با پدرم مثلاً به شمال بروم و لب دریا با او قدم بزنم. هر مسافرتی هم که من با او رفتم، فقط مأموریت بوده و حتی اتفاق نیفتاده که با او برای خرید رفته ‌باشم و یا بازار را با ایشان بگردم، چون همۀ دغدغه‌اش خدمت به مردم بود. حتی آن زمانی که در ارتش بود. همیشه هم با ماشین مأموریت می‌رفت.

می‌گفت: «مثلاً تا اینجا آمدیم، یزد هم برویم. تبریز برویم. ارومیه برویم.» موقع برگشت می‌گفت: «به مشهد برویم» و همۀ این مسیرها را با ماشین می‌رفت. مأموریت‌ها مدت یک یا دو هفته طول می‌کشید. فکر سلامتی خودش نبود. البته برای خانواده‌اش کم نمی‌گذاشت. رابطۀ من و پدرم رابطۀ بسیار خوبی بود؛ مثل رابطۀ دو دوست یا دو برادر، تا جایی که حتی در مورد مسائلی که نمی‌توانستم با کسی در میان بگذارم، با پدر صحبت می‌کردم. حُسن بزرگی که داشت و اکنون هم من مدیون آن حسن‌خلق او هستم، اختیاراتی بود که به من داده‌ بود. اصلاً کاری به کار خانه نداشت و همۀ مسئولیت‌های آن را از زمان کودکی به من داده‌ بود. می‌گفت: «وقتی می‌خواهید فلان چیز را بخرید، به من زنگ نزنید، با مهدی هماهنگ کنید.»
 
در سال ۸۷ یک پیکان داشتیم و هر کاری می‌کردم آن را عوض نمی‌کرد. آن زمان خودروی زانتیا تازه آمده‌ بود و هجده میلیون ارزش مالی داشت. هرچه گفتم: «یکی بخریم»، می‌گفت: «آدم هیچ‌وقت ماشین غیرمتعارف سوار نمی‌شود. نهایتاً یا پرشیا، یا سمند.» و سال ۸۷ بود که من آن را خریدم. خیلی هم روی ماشین حساس بود. آن ‌موقع گواهینامه هم نداشتم و با دوستان رفتیم و آن را آوردیم. وقتی بیرون می‌رفت و برمی‌گشت، بنزین ماشین را چک می‌کرد و می‌گفت: «وقتی ماشین را در حیاط می‌گذاری، باید باک بنزینش پر باشد. چون یک‌وقت مأموریتی پیش می‌آید و مجبور می‌شویم که شب حرکت کنیم.» من هنوز هم آن عادت را حفظ کرده‌ام. پدرم کلاً پیگیر مسائل خانواده بود و برای خانواده وقت می‌گذاشت. مدام زنگ می‌زد و پیگیری می‌کرد. مثلاً وقتی من دانشگاه می‌رفتم و ساعت شش می‌شد، زنگ می‌زد و می‌گفت: «چرا هنوز خانه نیامدی؟» 
 
من کاردانی معماری و کارشناسی تربیت‌بدنی دارم. خواهرم نیز فوق دیپلم دارد و سال 82، 83 ازدواج کرده‌است. من 19 سالم بود که ازدواج کردم. 
 
در مراسم تودیعش همه‌گریه می‌کردند
به یاد دارم که وقتی سال 96پدرم حکم مقام معظم رهبری را برای تبریز گرفت، در سازمان مراسم خداحافظی گذاشته ‌بودند. فیلم آن مراسم هم موجود است که همۀ کارکنان عقیدتی‌ـسیاسی ارتش‌گریه می‌کردند. خود پدر هم ‌گریه می‌کرد و خیلی ناراحت بود. اتحاد خاصی بین کارکنان ارتش وجود داشت. وقتی پدرم خداحافظی کرد و در ماشین نشست، گفت: «ماشین شخصی بنده اینجاست، من با آن به خانه برمی‌گردم. من از امروز اینجا مسئولیتی ندارم.» و ماشین سازمانی را همان‌جا گذاشت و من او را سوار کردم. بلیت گرفته‌ بود تا به تبریز برود.

دوست و همکار پدر نیز با ما بود. وسط راه پدرم گفت: «صبر کن، صبر کن! برگرد!» برگشتم. پدر پیاده شد و بالا رفت. همه تعجب کردند. درِ آبدارخانه را باز کرد. سه، چهار سرباز نشسته‌ بودند، گفت: «شما در این مدت برای ما چایی آوردید و خیلی زحمت کشیدید، فقط خواستم از شما تشکر کنم. زحمت اصلی را شما کشیدید.» و با آنها روبوسی کرد و پایین آمد. حتی به فکر سربازها هم بود. هرگز نشده ‌بود که کسی را تنبیه کند. می‌گفت: «حتی بدی را هم باید با خوبی جواب بدهی.» 
 
اهل تشکیل تیم شخصی نبود
من جایی را سراغ ندارم که پدرم آنجا مسئولیت داشته‌ باشد و آنجا با خودش تیم برده ‌باشد. می‌گفت: «هنر نیست که کسی جایی برود و با خودش تیم ببرد، بلکه باید بتوانی با همه کار کنی.» شاید یکی دو نفر را اضافه کرده بود، ولی به ساختار قبلی کارکنان دست نزده بود. حتی وقتی به او می‌گفتند که فلانی فلان‌طور کار می‌کند، می‌گفت: «من مشکلی ندارم و با همین افراد کار می‌کنم.» من تا زمان قبل از ازدواجم نزدیک هفده هجده سال، هرساله با پدرم به سفر راهیان نور جنوب و غرب می‌رفتم. همۀ سفرها را هم با ماشین می‌رفت و نزدیک سه هفته طول می‌کشید. چون مأموریت بود و چند نفر از بچه‌ها هم بودند، با ماشین اداره می‌رفتیم. یک بار به جایی در لب مرز رفتیم. جایی که می‌گفتند دو هفته است آب ندارند. پدرم گوشی را برداشت و به فرمانده زنگ زد. گفت:

«من جای دیگری بازدید دارم، تا می‌روم و سه‌ چهارساعته برمی‌گردم، اینجا باید ‌تانکر آب آمده ‌باشد.» رفتیم و به‌خاطر همین کار، سه چهار ساعت راه را دوباره برگشتیم. پدرم وقتی برای بازدید، یا سخنرانی و یا افتتاح جایی می‌رفت، ساعت مشخص نمی‌کرد. می‌گفت: «وقتی ساعت مشخص می‌کنم، همه‌چیز آماده می‌شود و آن سرباز بنده خدا از چهار ساعت قبل معطل ما می‌شود.» 
 
همیشه با تشریفات مخالف بود
یکی از مأموریت‌های پدرم بجنورد (یا بیرجند) بود. پدرم در زمان ریاست سازمان خواسته‌ بود که یک بلیت هواپیما به مقصد آنجا برایش بگیرند. می‌گویند که به‌خاطر مسائل امنیتی یکی از بچه‌ها همراهتان باشد، ولی او با محافظ میانه‌ای نداشت و بیشتر با رانندۀ خودش می‌رفت و به‌ندرت می‌شد که با محافظ باشد. همیشه اعتراض می‌کرد که: «وقتی کسی می‌آید تا با من دست بدهد، چرا سریع وسط می‌پرید و او را می‌گیرید که نزدیک نشو! ما با مردم یکی هستیم و هیچ فرقی نمی‌کند.» یک ‌بار که حدود ساعت چهار بعدازظهر مراسم افتتاحیه داشت، پرواز ساعت شش صبح را گرفته‌ و ساعت هفت به فرودگاه رسیده‌ بود و با تاکسی دم پادگان رفته ‌بود. ابتدا به بخش انتظامات رفته بود و گفته ‌بود: «با رئیس عقیدتی کار دارم.» ‌پرسیده ‌بودند: «شما؟!» جواب داده ‌بود: «یک ارباب‌رجوع» به او می‌گویند: «نمی‌شود رئیس را ببینید، چون شخصی به‌نام آقای آل‌هاشم از تهران می‌آید و همه دارند کارهای آمدنش را انجام می‌دهند. کسی اجازۀ کار دیگری را ندارد.» پدرم گفته‌ بود: «نه اشکالی ندارد، شما به رئیس‌تان اطلاع بدهید.» و بالأخره داخل می‌رود و می‌بیند که سربازها و گروه سرود و بقیه از صبح جلوی آفتاب مانده‌ و روی زمین نشسته‌اند و تا آن ساعت‌ بعدازظهر منتظرند. پدرم مخالف این تشریفات بود. به سمت بخش عقیدتی رفته و پرسیده ‌بود: «رئیستان کجاست؟ فلانی کجاست؟» گفته‌ بودند: «رفته فلان کار را انجام بدهد.» می‌گوید: «به او زنگ بزنید و بگویید که آل‌هاشم آمده!» گفته‌ بودند: «آل‌هاشم!؟ او قرار است که ساعت چهار بیاید.» به آن مسئول زنگ می‌زنند و او می‌آید. پدرم می‌گوید: «مگر من نگفتم که این سربازها را این‌طور جلوی آفتاب اذیت نکنید؟!» 

با کودکان هم کودکی می‌کرد
ارتباطش با اطرافیانش خیلی خوب بود. با کودکان کودک بود و با پیرها، سنجیده می‌کرد. همیشه بر این باور بود که هرکسی برای خودش شخصیتی دارد. وقتی بچه‌ای پیشش می‌آمد، بلند می‌شد و او را بغل می‌کرد. در نماز جمعه که بود، وقتی بچه‌ای می‌آمد، او را بغل می‌کرد. آن بچه می‌گفت: «حاج آقا می‌خواهم عکس بگیرم.» کنارش می‌نشست و عکس می‌گرفت. در یکی از سایت‌ها هم هست که بچه‌ها را گرفته و سه نفری محاسن پدر را گرفته‌اند و می‌کشند. وقتی می‌خواستند آن بچه‌ها را دور کنند، پدرم گفته بود‌‌: «آنها را رها کنید، بگذارید بازی کنند.» در خانه هم همین‌طور بود و وقتی فرزند من شلوغ می‌کرد و ما می‌خواستیم جلوی او را بگیریم، می‌گفت:

«بچه است؛ بگذارید بازی‌اش را بکند.» از زمانی که به تبریز رفت، طبق گفتۀ خودش حتی یک روز هم مرخصی نرفته ‌بود و فقط سعی‌اش بر این بود که فرمان حکم آقا را اجرا کند.
 
برای انجام وظیفه، وقت می‌گذاشت
پدر سوار تاکسی و مترو می‌شد. سینما هم می‌رفت. کدام روحانی را دیده‌اید که در نماز جمعه توصیه کند که به سینما بروید و فلان فیلم را ببینید؟! فیلمی در مورد شهید ستاری ساخته‌ بودند که مردم را به دیدن آن توصیه می‌کرد. همین‌طور فیلم «به وقت شام» که خودش نیز آن را دیده ‌بود. در تبریز گاهی تئاتر شهر هم می‌رفت. البته این کارها در تبریز برای یک روحانی تقریباً غیرممکن است. 
 
به یاد دارم که بازی استقلال، تراکتور در تهران بود و حاشیه‌هایی درست شد. بعد بازی پرسپولیس، تراکتور هم در تبریز بود. تبریزی‌ها هم که طرفداران دوآتشۀ تراکتور هستند، گفته ‌بودند: «ما امروز وقتی بازی تمام شد، داخل شهر می‌ریزیم و اغتشاش ایجاد می‌کنیم.» پدر هم تا شنید، زنگ زد و گفت: «این کار تراکتور اشتباه است.» در امور ورزشی و حوزۀ فوتبال با رسول خطیبی خیلی مشورت می‌کرد. معتقد بود که آدم باید در کارش تخصص داشته ‌باشد. مثلاً می‌گفت: «آقای فلانی شما که در فوتبال این حکم را دادی، درست است یا نه؟» به رسول زنگ می‌زد و یکی دو ساعت با او به گفت‌وگو می‌نشستند. 
 
یک ‌بار هم بحثی در مورد فضای ابری کامپیوتر پیش آمده‌ بود. پدرم نزدیک سه چهار ساعت با چند نفر از متخصصین به‌طور کامل بحث کردند که من انتظار نداشتم پدرم این همه وقت پای چنین بحثی بنشیند. 
 
حضور امام جمعه در استادیوم ورزشی
یک ‌بار که در نماز جمعه بودیم، بعد از نماز گفت: «من به خانه می‌روم.» من هم به خانۀ پدرخانمم رفتم. تا رسیدم، تلویزیون را روشن کردم، فوتبال داشت شروع می‌شد، که یک‌دفعه تصویر پدرم را دیدم که در وی‌آی‌پی نشسته‌است. پدرم بعد از این‌که به خانه می‌آید، می‌بیند که امروز تراکتور بازی دارد. به بچه‌های حفاظت می‌گوید:

«می‌خواهم به ورزشگاه بروم.» آنها می‌گویند: «ما اجازه نمی‌دهیم. آن‌جا امنیتش مناسب نیست. یکی دو نفر که نیستند. چند هزار نفر هستند و ما هم از قبل زمینه‌سازی نکرده‌ایم و آنجا پاکسازی نشده.» پدرم گفته ‌بود: «من نمی‌‌دانم اگر مرا نمی‌برید، تاکسی می‌گیرم.» آنها مخالفت کرده و گفته‌ بودند: «حاج آقا! ممکن است یک‌دفعه به شما بی‌احترامی بشود، زشت است.» پدرم اصرار بر رفتن می‌کند و بالأخره وارد ورزشگاه می‌شوند. همین که پدر وارد ورزشگاه می‌شود، همه فریاد می‌زنند: «سید آل‌هاشم!» و او را تشویق می‌کنند و بعد هم سکوت. پدرم می‌گوید: «شما که می‌گفتید فلان و فلان می‌کنند، شما باید هوای این‌ها را داشته‌ باشید.» 
 
دیدارهای مردمی
چند وقت پیش زمانی که در تبریز اوضاع شهر شلوغ شده‌ بود و روحانیت را اذیت می‌کردند و در ماجرای عمامه برایشان مشکل ایجاد می‌شد، یک‌دفعه سر بازار از ماشین پیاده شد و داخل بازار رفت. همه هم به او احترام می‌گذاشتند. پدر به‌صورت ۲۴‌ساعته تلفنش روشن بود. تک‌تک پیامک‌های تلفنش را جواب می‌داد. وقتی کسی زنگ می‌زد، اگر نمی‌توانست جواب بدهد، شب که به خانه می‌رفت، حتی اگر شماره را نمی‌شناخت، خودش به آنها زنگ می‌زد. دیدار مردمی گذاشته‌ بود و همه می‌آمدند و مشکلات‌شان را مطرح می‌کردند. 
 
مادرم همیشه همراه و همدل او بود. پدرم هروقت به خانه می‌آمد، همیشه پرونده همراهش داشت. می‌نشست و آنها را می‌خواند و امضا می‌کرد. مطالعه می‌کرد و سخنرانی آماده می‌کرد. می‌گفت: «مسئولیتی که بر دوش دارم، مسئولیت کمی نیست، چون حکم آقاست.» حضرت‌آقا را خیلی دوست داشت. همیشه می‌گفت: «وقتی که کاری به من محول کرده‌اند، من تکلیف دارم و باید انجام بدهم.» به همین خاطر هرچه می‌گفت، ما هم تبعیت می‌کردیم و «چشم» می‌گفتیم. حضرت‌آقا از زمان قدیم هم به پدربزرگم و هم به پدرم محبت داشتند. خیلی وقت‌ها می‌شد که ایشان را می‌دیدند و صحبت می‌کردند. حتی حضرت‌آقا هر از گاهی هم با پدرم ترکی حرف می‌زدند. وقتی که موضوعی بود، پدرم به خدمت حضرت‌آقا می‌رفت. زمان ارتش و یا بعد از آن، هر کار ضروری پیش می‌آمد، به محضر ایشان می‌رسید. تلاش پدرم فقط این بود که هر دستوری که حضرت‌آقا دادند و هر راهنمایی‌ای که کردند، انجام شود. می‌گفت: «ما فقط یک خط داریم و آن خط رهبری و ولایت است.» خط قرمزش خط رهبری بود. پدرم مجذوب حضرت‌آقا بود و هرچه دستور می‌دادند، انجام می‌داد. ما همه سرباز آقا هستیم.
 
تا آخرین لحظه سرباز شما هستیم
من قبل از دیدار خانوادۀ شهدای پرواز با حضرت‌آقا، یک‌‌بار در مراسم دانشگاه تهران که حضرت‌آقا نماز شهدا را می‌خواندند، قبل از نماز سعادتی شد و ایشان را دیدم. آن‌جا گفتم: «اگر امکان دارد، من حضرت‌آقا را ببینم!» و لطف کردند و اجازه دادند. من و پسر شهید امیرعبداللهیان با هم بودیم. داخل اتاق که رفتیم، حضرت‌آقا نشسته‌ بودند.

گفتند: «شما فرزند شهید هستید.» و آرامش دادند و تسلیت گفتند. سپس حال پدربزرگم را جویا شدند و گفتند:

«حتماً سلام مرا به ایشان برسان.» آن روز پدربزرگم نیز می‌خواست بیاید، ولی حال خوبی نداشت. به حضرت‌آقا گفتم: «یک یادگاری از پدرم مانده، یک انگشتر است. من از دست بابا درآوردم.» البته آن روز در انگشتش نبود و در جیبش گذاشته ‌بود و من از جبیش برداشتم. به حضرت‌آقا گفتم: «اگر اجازه بدهید من انگشتر شما را داشته ‌باشم. می‌خواهم آن را به دستم بیندازم.» ایشان انگشترش را از دستش درآورد و به من داد و من دستشان را بوسیدم. بعد هم صبر کردیم تا حضرت‌آقا به جمع مردم رفتند و ما پشت‌سر ایشان بیرون آمدیم.
 
یک‌بار هم پدربزرگم را برای دیدار با حضرت‌آقا بردم. حدود سه چهار دقیقه‌ای با هم صحبت کردند. حضرت‌آقا دوباره تسلیت گفتند. آن‌جا دست پدربزرگم در دست من بود که گفت: «حضرت‌آقا! سید محمدمهدی فرزند شهید سید محمدعلی و نوۀ من هست.» من به خواهرم نیز گفتم که جلو بیاید و با ایشان صحبت کند. نوۀ دختری ایشان هم بود و خیلی محبت داشتند. من آن روز به حضرت‌آقا گفتم: «پدرم همیشه به ما می‌گفت و وصیت‌ هم کرده که «هر وقت برای من اتفاقی افتاد و شهید شدم یا فوت کردم، سلام مرا به حضرت‌آقا برسانید و بگویید که من تا آخرین لحظه سرباز شما بودم و هستم و از این به ‌بعد هم سرباز شما خواهم بود.» 
 
به تک‌تک مساجد سر می‌زد
پدرم در تبریز هم که بود، عادت خاصی داشت؛ مثلاً ساعت چهار صبح بیدار می‌شد و می‌گفت: «به فلان مسجد برویم و ببینم چه خبر است!» به شنیده‌هایش در مورد آن مساجد اکتفا نمی‌کرد و خود به تک‌تک آنها سر می‌زد. به مسجد که می‌رفت، می‌دید که فقط چهار نفر در آنجا هستند، پیگیری می‌کرد که چرا این مسجد این‌طور هست و با خود مردم منطقه در این مورد وارد صحبت می‌شد و پیگیری می‌کرد و مثلاً می‌گفتند: «کوچۀ مسجد آسفالت ندارد و خاکی هست، یا برق ندارد و یا سیستم صوتی مناسبی ندارد و...» پدرم همۀ اینها را پیگیری ‌کرد و این موارد را در تک‌تک مساجد راه‌اندازی کرد. 
 
حضور در جبهه
پدرم در جبهه با شهید صیاد شیرازی بوده و مأموریت‌های زیادی هم رفته. سوابق جبهۀ پدرم زیاد است و مدارک آنها هم موجود و به هر دو جبهۀ جنوب و غرب می‌رفت و برای رزمنده‌ها صحبت می‌کرد و البته فعالیت‌هایی غیر از سخنرانی هم داشته، مثلاً با شهید صیاد با بالگرد برای بازدید می‌رفتند، چون آن زمان با ارتش در ارتباط بود. اکثر مأموریت‌ها و جاهایی که فرمانده‌ها می‌رفتند، رفت‌وآمد داشت. با خود آقای محسن رضایی تعامل داشت و مأموریت‌ها را با هم می‌رفتند. حضور فعال در مناطق عملیاتی داشت. از فعالان قبل و بعد از انقلاب بود، خود را نیروی کمکی فرماندهان می‌دانست. 
 
به سربازها خیلی احترام می‌گذاشت
اقدامی که پدرم در عیدهای نوروز در تبریز انجام می‌داد، این بود که اول به پاسگاه می‌رفت. در ماه رمضان سرزده به آسایشگاه سربازان می‌رفت. به هلال‌احمر و ایستگاه آتش‌نشانی می‌رفت. هر ماه رمضان افطاری به حوزۀ علمیه می‌رفت. یا این‌که یک دفعه صبح ساعت هفت پیش طلبه‌ها می‌رفت و می‌دید که در حال خوردن املت هستند، می‌گفت: «اجازه است من هم بیایم و با هم صبحانه بخوریم؟» عکس‌هایش موجود است که با هم صبحانه می‌خورند.
 
ماه رمضان که می‌شد، می‌رفت و از نانوایی نان می‌گرفت و می‌آمد و در شهرک به تک‌تک کیوسک‌های نگهبانی که در خیابان فرماندهی گذاشته ‌بودند، نان می‌داد. به من هم می‌گفت که پنیر بگیرم و برایشان ببرم. می‌گفت: «پنیری که برای خودمان می‌گیری، برای آنها بگیر.» سازمان هم که بود، هیچ‌وقت برایش غذا از بیرون نمی‌آمد و هر غذایی که سربازها می‌خوردند، برای ایشان هم همین بود. 
 
در صف نانوایی
مثلاً به نانوایی که ‌رفته ‌بود، مردم او را ‌دیدند، تعجب ‌کردند، می‌گفتند: «حاج‌آقا خوب نیست که شما اینجا آمده‌اید.» می‌گفت: «می‌خواهم برای خانه نان بگیرم، مشکلی که نیست.» در صف نانوایی ایستاد و جلو رفت. نان را که گرفت، گفت: «چقدر شد؟» گفتند: «حاج‌آقا! تو را به خدا، یک عدد نان که این حرف‌ها را ندارد!» و پول همان یک عدد نان را از جیبش درآورد و داد. شاید اگر من بودم و به من تعارف می‌کردند که قابلی ندارد، می‌گذاشتم و می‌رفتم، ولی او حواسش به همه‌چیز بود. نمی‌گذاشت، کسی از او ناراحت شود. دل بسیار مهربانی داشت. زمان حضورش در ارتش بود که یک اتفاقی افتاد و در حوزۀ کاری باید به یکی از همکاران تذکری داده می‌شد و چیزی می‌گفت، به نیم‌ساعت هم نمی‌کشید که زنگ می‌زد و می‌گفت: «حالا بیا اینجا یک چایی با هم بخوریم.» دلش نمی‌آمد که کسی را ناراحت کند. 
 
وقتی اشتباهی از ما سر می‌زد و پدر باخبر می‌شد، زنگ می‌زد که چرا چنین اشتباهی را انجام دادی؟ می‌گفت: «اشتباه کردی، مثل مرد بگو اشتباه کردم و توجیه نکن.» توجیه کردن را نمی‌پسندید.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار