برای ابراهیم هادی شدن چه باید کرد؟ باید چگونه زیست تا نفسانیت، منیت و غرور را زیر پا گذاشت و با تزکیه نفس به درجهای از خلوص رسید که هر کار و عملمان خدایی شود؟ شهید ابراهیم هادی خودسازی را از همان سالهای جوانی شروع کرد و هر چه پیش رفت بالغتر و پختهتر شد.
به گزارش شهدای ایران؛ برای ابراهیم هادی شدن چه باید کرد؟ باید چگونه زیست تا نفسانیت، منیت و
غرور را زیر پا گذاشت و با تزکیه نفس به درجهای از خلوص رسید که هر کار و
عملمان خدایی شود؟ شهید ابراهیم هادی خودسازی را از همان سالهای جوانی
شروع کرد و هر چه پیش رفت بالغتر و پختهتر شد. پیروزی انقلاب اسلامی نیز
بر سرعت این خودسازی افزود و حضور در جبههها این رشد و حرکت را در این
مسیر کامل کرد. حالا شهید ابراهیم هادی به واسطه مسیری که در زندگیاش
پیمود و به خاطر پاکی و زلالیاش به الگوی بسیاری از جوانان امروز تبدیل
شده است. ابراهیم در بحبوحه دنیای شلوغ این زمانه، آمده تا طور دیگری زندگی
کردن را نشانمان دهد. او در طول زندگی کوتاه، اما پربارش، درسهای زیادی
را برایمان به یادگار گذاشت. این شهید بزرگوار در بهمن ۱۳۶۱ و در جریان
عملیات والفجر مقدماتی به سوی معبود شتافت و این ماه فرصت مناسبی است تا
جنبههای اخلاقی و معنوی زندگی شهید هادی را مرور کنیم. شهیدی که هرچه
بیشتر از او بدانیم کم است و با هر بار مرور زندگیاش به یافتههای بیشتری
از او میرسیم.
رزق حلال پدر
در خانهای کوچک و استیجاری در میدان خراسان در اولین روزهای اردیبهشت ۱۳۳۶ پسری به نام ابراهیم متولد شد. نام پیامبری را بر او نهادند که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود. پدر از همان کودکی عشق عجیبی به این پسر داشت. هرجا که مینشست میگفت این بچه از بندگان خوب خدا خواهد شد.
پدر اعتقاد عجیبی به روزی حلال داشت. این حدیث پیامبر را به خوبی میدانست: «عبادت ۱۰ جزء دارد که ۹ جزء آن به دست آوردن روزی حلال است.» پدر ابراهیم در کارخانه قند کار میکرد. صبح تا شب مقابل کوره میایستاد تا خرج و مخارج خانوادهاش را تأمین کند. پس از چندین سال کارگری کردن تازه توانست خانهای کوچک بخرد.
ابراهیم بارها گفته بود: «اگر پدرم بچههای خوبی تربیت کرد به خاطر سختیهایی بود که برای رزق حلال میکشید.» محبت عجیبی بین پدر و ابراهیم برقرار و در رشد شخصیتی پسر تأثیرگذار بود، اما این رابطه دوستانه چندان به طول نینجامید و ابراهیم نوجوان طعم خوش حمایتهای پدر را با فوت او از دست داد.
ورزش برای خدا
از دست دادن پدر برای ابراهیم خیلی سخت بود ولی او با توکل بر خدا از آن روزهای سخت عبور کرد. شخصیت ابراهیم از همان دوران نوجوانی طوری ساخته شده بود تا سختیها نتواند روی او سایه افکند و عشق و امید را از دلش بگیرد. اوایل دوران دبیرستان ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. شبها به زورخانه حاج حسن میرفت.
حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار عارفی وارسته بود. حاج حسن ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع میکرد، سپس حدیثی میگفت و ترجمه میکرد. ابراهیم از زمان حضورش در زورخانه به یکی از ورزشکاران سرآمد تبدیل شد. بازوان قویاش جان میداد برای سنگ زدن و میل گرفتن. در کوهنوردی هم یک ورزشکار کامل بود. تقریباً از سه سال قبل از پیروزی انقلاب هر هفته صبحهای جمعه با چند نفر از بچههای زورخانه به تجریش میرفتند. نماز صبح را در امامزاده صالح میخواندند و بعد با حالت دویدن از کوه بالا میرفتند.
شهید هادی ورزش میکرد و میگفت برای خدمت به خدا و بندگانش باید بدنی قوی داشته باشیم. دعای روی لبش این بود: «خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن.» همواره توصیهاش به دوستانش این بود: «آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بدهد، نه قهرمان شدن.»
وقتی دوستان میگفتند چه ایرادی دارد که آدم قهرمان و مشهور هم بشود؟ ابراهیم این پاسخ زیبا را میداد: «هرکس ظرفیت مشهور شدن نداره، از مشهور شدن مهمتر اینه که آدم بشیم.» با وجود شهرت ابراهیم در میان بچههای زورخانه، هنگامی که در خیابان ۱۷ شهریور باران شدیدی میبارید و آب خیابان را میگرفت، او شلوارش را تا میکرد، پیرمردها را روی کول میگرفت و به آن سمت خیابان میبرد. او از انجام این کار، هدفی جز شکستن نفس خود نداشت.
طلبه غیر رسمی
اما ورزش کردن تنها فعالیت اجتماعی ابراهیم نبود. وقتی یکی از دوستانش او را در مسجدی دید، فهمید که ابراهیم به حوزه حاجآقا مجتهدی میرود. فکرش را هم نمیکرد که ابراهیم طلبه باشد. شب وقتی ابراهیم را در زورخانه دید، از او ماجرای حوزه رفتنش را پرسید. ابراهیم هم خیلی آهسته جواب داد: «حیف است آدم عمرش را فقط صرف خوردن و خوابیدن کند. من طلبه رسمی نیستم. همینطوری برای استفاده میروم. عصرها هم برای کار به بازار میروم.»
ابراهیم با بچههایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق میشد. آنها را جذب ورزش میکرد و به مرور به مسجد و هیئت میکشاند. با وجود قوای بدنیاش اجازه نمیداد ورزش عاملی برای غرورش شود. سعی میکرد جلوی دیگران خودی نشان ندهد و اگر کسی احساس ضعف در ورزش میکرد، سریع به یاریاش میشتافت.
با شروع حوادث سال ۵۷ همه فکر و ذهن ابراهیم به مسئله انقلاب و امام معطوف شده بود. پخش نوارها، اعلامیهها و... دغدغه جدی این جوان انقلابی بود. شجاعانه کارش را انجام میداد. پس از ورود امام به کشور میگفت: «صاحب این انقلاب آمد، ما مطیع ایشانیم. از امروز هر چه امام بگوید همان اجرا میشود.» از آن روز به بعد ابراهیم دیگر خواب و خوراک نداشت.
پوریای ولی
در گیر و دار انقلاب، بیشتر ورزشکاران به دلیل فعالیتهای انقلابی حضورشان در زورخانه کم شد. ابراهیم با مشاهده این وضعیت پیشنهاد داد صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانند و بعد ورزش کنند. همه با این پیشنهاد موافقت کردند. ابراهیم خیلی از این کار خوشحال بود. هم ورزش بچهها تعطیل نشده بود و هم بچهها نماز صبح را به جماعت میخواندند.
از جمع ورزشکاران زورخانه حاج حسن، خیلیها در همان سالهای اولیه جنگ به شهادت رسیدند. شهیدان حسن شهابی (مرشد زورخانه)، اصغر رنجبران (فرمانده تیپ عمار)، شهیدان سیدصالحی، محمد شاهرودی، علی خرمدل، حسن زاهدی و چندین شهید دیگر همگی پهلوانان زورخانه حاج حسن بودند که در جبههها به شهادت رسیدند.
با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه کم شد و ابراهیم هم کمتر به تهران میآمد. در چنین وضعیتی، یک بار که به تهران آمده بود، وسایل ورزش باستانیاش را همراه خودش به جبهه برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش را راهاندازی کرد.
در مقر سپاه گیلانغرب روی یکی از دیوارها در مورد ابراهیم نوشته بودند: «ابراهیم هادی رزمندهای با خصایص پوریای ولی.»
رفاقت با اصغر وصالی
با شروع جنگ تحمیلی ابراهیم خیلی زود خودش را به جبههها رساند و به الگوی بسیاری از رزمندگان تبدیل شد. خیلیها به رفاقت با او افتخار میکردند، اما او همیشه طوری رفتار میکرد که کمتر مطرح شود. مثلاً به لباس نظامی توجهی نداشت، پیراهن بلند و شلوار کردی میپوشید تا هم به مردم محلی نزدیکتر شود هم جلوی نفس خود را بگیرد. ساده و بیآلایش بود. خودش نیز به جای توجه به ظاهر و قیافه بیشتر به فکر باطن بود.
یکی از دوستانش به نام قاسم تشکری در همان اولین روز جنگ به شهادت رسید. ابراهیم حضوری مستمر در مناطق عملیاتی داشت. به شهید اصغر وصالی علاقه زیادی داشت و دربارهاش میگفت: «چریکی به شجاعت، دلاوری و مدیریت اصغر ندیدهام. اصغر حتی همسرش را به جبهه آورده و با اتومبیل پیکان خودش که شبیه انبار مهمات است، به همه جبههها سر میزند.»
شهید وصالی نیز علاقه زیادی به ابراهیم داشت. یک بار وقتی همراه ابراهیم از شناسایی برمیگشت، به نیروها گفت: «من قبل از انقلاب در لبنان جنگیدهام. کل درگیریهای سال ۵۸ کردستان را در منطقه بودم، اما این جوان با اینکه هیچکدام از دورههای نظامی را ندیده، هم بسیار ورزیده است هم مسائل نظامی را خیلی خوب میفهمد.» به همین دلیل شهید وصالی از ابراهیم در طراحی عملیاتها کمک میگرفت.
گروه اندرزگو
در سرپل ذهاب، شهید هادی معمولاً یکی دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار میشد و به قصد سر زدن به بچهها از محل استراحت دور میشد. از بیداری در سحر لذت میبرد و مشغول خواندن نماز شب میشد. در جبهه نیز آموزش را فراموش نمیکرد. به کسانی که نماز خواندن بلد نبودند و سواد نداشتند با روی خوش نماز خواندن یاد میداد. پس از مدتی شهید هادی و شهید جواد افراسیابی مسئول گروه چریکی شهید اندرزگو در گیلانغرب شدند. همه جور آدمی در گروه حضور داشتند؛ از جوان تا پیر و از باسواد تا بیسواد و از متدین و بینماز. با این وجود همه در یک چیز مشترک بودند و آن شجاعت و روحیه بالایشان بود. ابراهیم به نیروها گفته بود که اینجا فرمانده نداریم و از طریق محبت و دوستی خیلی خوب گروه را اداره میکرد و بیشتر کارها با همفکری پیش میرفت.
علمدار کمیل
عملیات والفجر مقدماتی آخرین آوردگاهی بود که ابراهیم به آن ورود کرد. شهید هادی همچنین به علمدار کمیل معروف است. آنها که مقاومت او را در خلال والفجر مقدماتی و داخل کانال محاصره شده کمیل دیدهاند، میگویند جوانی با موهای کوتاه و شلوار کردی با یک دست آر پی جی شلیک میکرد و با دست دیگر تیربار، آذوقه و آب را تقسیم میکرد، به مجروحان رسیدگی و گاهی هم با صدای زیبا مداحی میکرد.
وقتی از او درباره آرزوی شهادت پرسیده بودند، گفته بود: «شهادت ذرهای از آرزوی من است، من میخواهم چیزی از من نماند. مثل ارباب بیکفن حسین (ع) قطعه قطعه شوم. اصلاً دوست ندارم جنازهام برگردد.» ابراهیم در عملیات والفجر مقدماتی به همراه بچههای گردان کمیل و حنظله در کانالهای منطقه فکه به مدت پنج روز مقاومت کرد و تسلیم نشد. سرانجام در ۲۲ بهمن ۶۱ پس از فرستادن بچههای باقیمانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و کسی دیگر او را ندید. ابراهیم همیشه از خدا تقاضا داشت گمنام شود، به دلیل آنکه یکی از صفات یاران خدا، گمنامی است.
رزق حلال پدر
در خانهای کوچک و استیجاری در میدان خراسان در اولین روزهای اردیبهشت ۱۳۳۶ پسری به نام ابراهیم متولد شد. نام پیامبری را بر او نهادند که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود. پدر از همان کودکی عشق عجیبی به این پسر داشت. هرجا که مینشست میگفت این بچه از بندگان خوب خدا خواهد شد.
پدر اعتقاد عجیبی به روزی حلال داشت. این حدیث پیامبر را به خوبی میدانست: «عبادت ۱۰ جزء دارد که ۹ جزء آن به دست آوردن روزی حلال است.» پدر ابراهیم در کارخانه قند کار میکرد. صبح تا شب مقابل کوره میایستاد تا خرج و مخارج خانوادهاش را تأمین کند. پس از چندین سال کارگری کردن تازه توانست خانهای کوچک بخرد.
ابراهیم بارها گفته بود: «اگر پدرم بچههای خوبی تربیت کرد به خاطر سختیهایی بود که برای رزق حلال میکشید.» محبت عجیبی بین پدر و ابراهیم برقرار و در رشد شخصیتی پسر تأثیرگذار بود، اما این رابطه دوستانه چندان به طول نینجامید و ابراهیم نوجوان طعم خوش حمایتهای پدر را با فوت او از دست داد.
ورزش برای خدا
از دست دادن پدر برای ابراهیم خیلی سخت بود ولی او با توکل بر خدا از آن روزهای سخت عبور کرد. شخصیت ابراهیم از همان دوران نوجوانی طوری ساخته شده بود تا سختیها نتواند روی او سایه افکند و عشق و امید را از دلش بگیرد. اوایل دوران دبیرستان ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. شبها به زورخانه حاج حسن میرفت.
حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار عارفی وارسته بود. حاج حسن ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع میکرد، سپس حدیثی میگفت و ترجمه میکرد. ابراهیم از زمان حضورش در زورخانه به یکی از ورزشکاران سرآمد تبدیل شد. بازوان قویاش جان میداد برای سنگ زدن و میل گرفتن. در کوهنوردی هم یک ورزشکار کامل بود. تقریباً از سه سال قبل از پیروزی انقلاب هر هفته صبحهای جمعه با چند نفر از بچههای زورخانه به تجریش میرفتند. نماز صبح را در امامزاده صالح میخواندند و بعد با حالت دویدن از کوه بالا میرفتند.
شهید هادی ورزش میکرد و میگفت برای خدمت به خدا و بندگانش باید بدنی قوی داشته باشیم. دعای روی لبش این بود: «خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن.» همواره توصیهاش به دوستانش این بود: «آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بدهد، نه قهرمان شدن.»
وقتی دوستان میگفتند چه ایرادی دارد که آدم قهرمان و مشهور هم بشود؟ ابراهیم این پاسخ زیبا را میداد: «هرکس ظرفیت مشهور شدن نداره، از مشهور شدن مهمتر اینه که آدم بشیم.» با وجود شهرت ابراهیم در میان بچههای زورخانه، هنگامی که در خیابان ۱۷ شهریور باران شدیدی میبارید و آب خیابان را میگرفت، او شلوارش را تا میکرد، پیرمردها را روی کول میگرفت و به آن سمت خیابان میبرد. او از انجام این کار، هدفی جز شکستن نفس خود نداشت.
طلبه غیر رسمی
اما ورزش کردن تنها فعالیت اجتماعی ابراهیم نبود. وقتی یکی از دوستانش او را در مسجدی دید، فهمید که ابراهیم به حوزه حاجآقا مجتهدی میرود. فکرش را هم نمیکرد که ابراهیم طلبه باشد. شب وقتی ابراهیم را در زورخانه دید، از او ماجرای حوزه رفتنش را پرسید. ابراهیم هم خیلی آهسته جواب داد: «حیف است آدم عمرش را فقط صرف خوردن و خوابیدن کند. من طلبه رسمی نیستم. همینطوری برای استفاده میروم. عصرها هم برای کار به بازار میروم.»
ابراهیم با بچههایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق میشد. آنها را جذب ورزش میکرد و به مرور به مسجد و هیئت میکشاند. با وجود قوای بدنیاش اجازه نمیداد ورزش عاملی برای غرورش شود. سعی میکرد جلوی دیگران خودی نشان ندهد و اگر کسی احساس ضعف در ورزش میکرد، سریع به یاریاش میشتافت.
با شروع حوادث سال ۵۷ همه فکر و ذهن ابراهیم به مسئله انقلاب و امام معطوف شده بود. پخش نوارها، اعلامیهها و... دغدغه جدی این جوان انقلابی بود. شجاعانه کارش را انجام میداد. پس از ورود امام به کشور میگفت: «صاحب این انقلاب آمد، ما مطیع ایشانیم. از امروز هر چه امام بگوید همان اجرا میشود.» از آن روز به بعد ابراهیم دیگر خواب و خوراک نداشت.
پوریای ولی
در گیر و دار انقلاب، بیشتر ورزشکاران به دلیل فعالیتهای انقلابی حضورشان در زورخانه کم شد. ابراهیم با مشاهده این وضعیت پیشنهاد داد صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانند و بعد ورزش کنند. همه با این پیشنهاد موافقت کردند. ابراهیم خیلی از این کار خوشحال بود. هم ورزش بچهها تعطیل نشده بود و هم بچهها نماز صبح را به جماعت میخواندند.
از جمع ورزشکاران زورخانه حاج حسن، خیلیها در همان سالهای اولیه جنگ به شهادت رسیدند. شهیدان حسن شهابی (مرشد زورخانه)، اصغر رنجبران (فرمانده تیپ عمار)، شهیدان سیدصالحی، محمد شاهرودی، علی خرمدل، حسن زاهدی و چندین شهید دیگر همگی پهلوانان زورخانه حاج حسن بودند که در جبههها به شهادت رسیدند.
با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه کم شد و ابراهیم هم کمتر به تهران میآمد. در چنین وضعیتی، یک بار که به تهران آمده بود، وسایل ورزش باستانیاش را همراه خودش به جبهه برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش را راهاندازی کرد.
در مقر سپاه گیلانغرب روی یکی از دیوارها در مورد ابراهیم نوشته بودند: «ابراهیم هادی رزمندهای با خصایص پوریای ولی.»
رفاقت با اصغر وصالی
با شروع جنگ تحمیلی ابراهیم خیلی زود خودش را به جبههها رساند و به الگوی بسیاری از رزمندگان تبدیل شد. خیلیها به رفاقت با او افتخار میکردند، اما او همیشه طوری رفتار میکرد که کمتر مطرح شود. مثلاً به لباس نظامی توجهی نداشت، پیراهن بلند و شلوار کردی میپوشید تا هم به مردم محلی نزدیکتر شود هم جلوی نفس خود را بگیرد. ساده و بیآلایش بود. خودش نیز به جای توجه به ظاهر و قیافه بیشتر به فکر باطن بود.
یکی از دوستانش به نام قاسم تشکری در همان اولین روز جنگ به شهادت رسید. ابراهیم حضوری مستمر در مناطق عملیاتی داشت. به شهید اصغر وصالی علاقه زیادی داشت و دربارهاش میگفت: «چریکی به شجاعت، دلاوری و مدیریت اصغر ندیدهام. اصغر حتی همسرش را به جبهه آورده و با اتومبیل پیکان خودش که شبیه انبار مهمات است، به همه جبههها سر میزند.»
شهید وصالی نیز علاقه زیادی به ابراهیم داشت. یک بار وقتی همراه ابراهیم از شناسایی برمیگشت، به نیروها گفت: «من قبل از انقلاب در لبنان جنگیدهام. کل درگیریهای سال ۵۸ کردستان را در منطقه بودم، اما این جوان با اینکه هیچکدام از دورههای نظامی را ندیده، هم بسیار ورزیده است هم مسائل نظامی را خیلی خوب میفهمد.» به همین دلیل شهید وصالی از ابراهیم در طراحی عملیاتها کمک میگرفت.
گروه اندرزگو
در سرپل ذهاب، شهید هادی معمولاً یکی دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار میشد و به قصد سر زدن به بچهها از محل استراحت دور میشد. از بیداری در سحر لذت میبرد و مشغول خواندن نماز شب میشد. در جبهه نیز آموزش را فراموش نمیکرد. به کسانی که نماز خواندن بلد نبودند و سواد نداشتند با روی خوش نماز خواندن یاد میداد. پس از مدتی شهید هادی و شهید جواد افراسیابی مسئول گروه چریکی شهید اندرزگو در گیلانغرب شدند. همه جور آدمی در گروه حضور داشتند؛ از جوان تا پیر و از باسواد تا بیسواد و از متدین و بینماز. با این وجود همه در یک چیز مشترک بودند و آن شجاعت و روحیه بالایشان بود. ابراهیم به نیروها گفته بود که اینجا فرمانده نداریم و از طریق محبت و دوستی خیلی خوب گروه را اداره میکرد و بیشتر کارها با همفکری پیش میرفت.
علمدار کمیل
عملیات والفجر مقدماتی آخرین آوردگاهی بود که ابراهیم به آن ورود کرد. شهید هادی همچنین به علمدار کمیل معروف است. آنها که مقاومت او را در خلال والفجر مقدماتی و داخل کانال محاصره شده کمیل دیدهاند، میگویند جوانی با موهای کوتاه و شلوار کردی با یک دست آر پی جی شلیک میکرد و با دست دیگر تیربار، آذوقه و آب را تقسیم میکرد، به مجروحان رسیدگی و گاهی هم با صدای زیبا مداحی میکرد.
وقتی از او درباره آرزوی شهادت پرسیده بودند، گفته بود: «شهادت ذرهای از آرزوی من است، من میخواهم چیزی از من نماند. مثل ارباب بیکفن حسین (ع) قطعه قطعه شوم. اصلاً دوست ندارم جنازهام برگردد.» ابراهیم در عملیات والفجر مقدماتی به همراه بچههای گردان کمیل و حنظله در کانالهای منطقه فکه به مدت پنج روز مقاومت کرد و تسلیم نشد. سرانجام در ۲۲ بهمن ۶۱ پس از فرستادن بچههای باقیمانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و کسی دیگر او را ندید. ابراهیم همیشه از خدا تقاضا داشت گمنام شود، به دلیل آنکه یکی از صفات یاران خدا، گمنامی است.