دلنوشتههایی که بسیاری از خوانندگان این کتاب پس از مطالعه آن نوشتهاند و از راههای مختلف منتشر شده است، حکایت از آن دارد که بسیار تحت تأثیر قرار گرفتهاند.
به گزارش شهدای ایران، ابراهیم هادی شهید گمنامی است که فرمانده گروه چریکی شهید اندرزگو در جنگ
تحمیلی بود. خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان شهید ابراهیم هادی در
کتابی با عنوان «سلام بر ابراهیم» چاپ شده است.
دلنوشتههایی که بسیاری از خوانندگان این کتاب پس از مطالعه آن نوشتهاند و از راههای مختلف منتشر شده است، حکایت از آن دارد که بسیار تحت تأثیر قرار گرفته و بهطور معجزهآسایی متحول گردیدهاند.
یک تجربه خاص و شگفتانگیز
در این گزارش یکی از این دلنوشتهها و یک تجربه خاص و شگفتانگیز را نقل مینماییم.
این تجربه در جریان یکی از مسابقات برگزار شده با محوریت کتاب سلام بر ابراهیم و یادواره پایانی مسابقه اتفاق افتاده است.
سلام بر ابراهیم، علمدار کمیل
یکی از متحولشدگان در اثر مطالعه زندگینامه شهید ابراهیم هادی، ماجرای شروع زندگی جدیدش را چنین شرح میدهد:
«خاطره من از زمانی شروع میشود که برای پرسیدن درس دخترم به مدرسه رفتم. در حال صحبت با معلم دخترم بودم که ناظم مدرسه آمد و پیشنهاد مسابقه کتابخوانی شهید ابراهیم هادی را داد. چون حافظه خوبی دارم با اعتماد به نفس بالا گفتم جایزهام را آماده کنید، اول میشوم.
از همان روز اولی که کتا ب را گرفتم شروع کردم به خواندن. برای اولین بار زندگینامه یک شهید گمنام را میخواندم.
هرجا میرفتم کتاب را با خودم میبردم، در تاکسی، در مطب، حتی مهمانی. همهجا میبردم با خودم. شبها یواشکی با نور گوشی کتاب را میخواندم. باید اول میشدم.
واسم جالب شد؛ یک آدم چقدر فداکار، چقدر مهربان و نمازخوان بود.
قول دادن به شهید
روز امتحان، کتاب را دستم گرفتم و شروع کردم حرف زدن با شهید ابراهیم هادی. گفتم مگر نمیگویند شهیدان زندهاند؟ خوب تو کاری کن من اول بشوم و جایزه بگیرم، بهت قول میدهم نمازم را بخوانم اول وقت، قول میدهم راه تو را بروم. قول میدهم.
وای یعنی این من بودم؟ من که نماز نمیخواندم، به هیچ چی اعتقاد نداشتم، دارم با شهید حرف میزنم و قول میدهم؟ از شهید خواستم شفاعتم را پیش خدا بکند.
مسابقه اجرا شد. شبها خوابهایی میدیدم؛ انگار یکی در خواب ازم میخواست نماز بخوانم. در خواب بهم میگویند الوعده وفا، من به قولم عمل میکنم، تو هم قول داده بودی باید عمل کنی. از خواب پریدم.
یادواره شهید ابراهیم هادی
بعد از مسابقه قرار شد یادواره باشکوهی در مسجد جامع محل برگزار و در آن نتایج اعلام و جوایز اهدا گردد. روز برگزاری یادواره از خواب پریدم. دستهایم میلرزید و یخزده بودم. همهاش فکر میکردم یک خبری است. فکرم پیش خواب دیشبم بود.
چادر پوشیدم و رفتم مسجد. وارد مسجد شدم. چه مراسم قشنگی. واسه اولینبار بود میرفتم مسجد واسه یادواره شهید. مراسم شروع شد. یک آقایی درباره شهید صحبت میکرد. بعد سخنرانی یک کلیپ گذاشتند. عکس ابراهیم هادی روی مانیتور بود. من یک گوشه کنج نشسته بودم و گوش میکردم. نگاهم افتاد به عکس، داشت به من نگاه میکرد. من یک هو زدم زیرگریه. از شدت گریه نفسم بالا نمیآمد. به دوستم که کنارم نشسته بود گفتم دارد به من نگاه میکند. قلبم از جا داشت کنده میشد.
نوبت دادن جوایز شد. اسم منم خواندن. خیلی خوشحال شدم برنده شدم.
شهید به قولش عمل کرد
یاد قولم افتادم، نماز بخوانم. شهید ابراهیم هادی به قولش عمل کرد. نوبت منه، نباید بزنم زیر قولم.
شروع کردم به نمازخواندن اول وقت. چادری شدم. چند روز بعد دوباره بهم جایزه دادند. دیگر جایزه مهم نبود واسم. من هدیه بزرگتری گرفتم: نماز اول وقت خواندن.
من که نماز نمیخواندم الان نماز صبح میخوانم. روضه میروم و نماز
امام زمان(عج) میخوانم. قول دادم و زیر قولم نمیزنم. حالا میفهمم چرا میگویند شهیدان زندهاند. از شهید ابراهیم خواستم شفاعتم را پیش خدا کند تا بنده گنهکارش را ببخشد. توبه کردم. از اینکه راه درست را از طریق این شهید گمنام پیدا کردم خیلی خوشحالم.
خیلی دلم میخواهد به مزار شهید ابراهیم هادی بروم، به دیدار رهبر بروم. وقتی به مزار شهید رفتم چطوری ازش تشکر کنم؟ ولی این را میدانم خیلی خوشحالم وارد زندگیام شد. خوشحالم بهواسطه این شهید بزرگوار نمازم را میخوانم.
رسیدن به آرامش
روزی خیلی ناراحت بودم و عصبی. نمیدانستم چه کار کنم. رفتم نماز بخوانم؛ بعد از نماز از شهید ابراهیم خواستم مشکلم را برطرف کند، قسم دادمش. ازش خواستم پیش خدا شفاعتم را کند. شاید باورتان نشود اما بعد از چند ساعت مشکلم برطرف شد و ایمان آوردم که شهیدان زندهاند.
شهید ابراهیم هادی به من لطف کرده و وارد زندگیام شده. یک جور خاص آرام شدم. محیط خانهمان خیلی آرام شد. دیگه از بحث و جدال خبری نیست. سعی میکنم آرام باشم. با ذکر صلوات و تسبیحات فاطمه زهرا سلاماللهعلیها و قرآن خواندن آرامتر میشوم.
همه این اتفاقها به برکت اسم شهید ابراهیم هادی در زندگی من است.
حرف زدن دختر سه ساله با شهید
خیلی واسم جالب بود. از وقتی که عکس و کتاب شهید ابراهیم هادی در خانه ماست، روی دختر سه سالهام هم تأثیر گذاشت. عکس شهید را روی میز گذاشتم تا هر وقت چشمم بهش خورد یاد قولی که بهش دادم بیفتم. دخترم هر روز بهش سلام میکند، عکسش را برمیدارد، میبوسد و میگوید آقا ابراهیم من خیلی دوست دارم. سلام. خوبی آقا؟ چقدر خوبه تو خانه مایی.
شهیدان زندهاند
کتاب شهید را لای سجادهام گذاشتم و بعد از هر نماز بهش میگویم امروز زیر قولم نزدم. وقتی تو از آن دنیا به قولت عمل کردی بهم ثابت شد که تو زندهای که شهیدان زندهاند.
کاش همه این کتاب را بخوانند. کاش همه ما آدمها شهیدان را باور کنیم و حضورشان را در زندگی روزمرهمان احساس کنیم.
شهید ابراهیم هادی ازت ممنونم که وارد زندگیام شدی! خوشحالم که با تو آشنا شدم. تا آخر عمرم کمکم کن که راهت را ادامه بدهم و هیچ وقت از نمازم غافل نشوم.
من با تو به خدا رسیدم
من به بهانه یک جایزه به تو رسیدم؛ اما جایزه معنوی بزرگتری نصیبم شد. خواندن نماز اول وقت و رعایت حجابم، خواندن قرآن، گفتن ذکر صلوات و رفتن به روضهها. خواندن نماز امام زمان(عج) برای اولینبار نصیبم شد.
همه اینها را به برکت اسم شهید ابراهیم هادی دارم که من را که این همه گناه کرده بودم به راه راست دعوت کرد.
خدایا شکرت.
روحت شاد علمدار کمیل.
من با تو به خدا رسیدم.»
دلنوشتههایی که بسیاری از خوانندگان این کتاب پس از مطالعه آن نوشتهاند و از راههای مختلف منتشر شده است، حکایت از آن دارد که بسیار تحت تأثیر قرار گرفته و بهطور معجزهآسایی متحول گردیدهاند.
یک تجربه خاص و شگفتانگیز
در این گزارش یکی از این دلنوشتهها و یک تجربه خاص و شگفتانگیز را نقل مینماییم.
این تجربه در جریان یکی از مسابقات برگزار شده با محوریت کتاب سلام بر ابراهیم و یادواره پایانی مسابقه اتفاق افتاده است.
سلام بر ابراهیم، علمدار کمیل
یکی از متحولشدگان در اثر مطالعه زندگینامه شهید ابراهیم هادی، ماجرای شروع زندگی جدیدش را چنین شرح میدهد:
«خاطره من از زمانی شروع میشود که برای پرسیدن درس دخترم به مدرسه رفتم. در حال صحبت با معلم دخترم بودم که ناظم مدرسه آمد و پیشنهاد مسابقه کتابخوانی شهید ابراهیم هادی را داد. چون حافظه خوبی دارم با اعتماد به نفس بالا گفتم جایزهام را آماده کنید، اول میشوم.
از همان روز اولی که کتا ب را گرفتم شروع کردم به خواندن. برای اولین بار زندگینامه یک شهید گمنام را میخواندم.
هرجا میرفتم کتاب را با خودم میبردم، در تاکسی، در مطب، حتی مهمانی. همهجا میبردم با خودم. شبها یواشکی با نور گوشی کتاب را میخواندم. باید اول میشدم.
واسم جالب شد؛ یک آدم چقدر فداکار، چقدر مهربان و نمازخوان بود.
قول دادن به شهید
روز امتحان، کتاب را دستم گرفتم و شروع کردم حرف زدن با شهید ابراهیم هادی. گفتم مگر نمیگویند شهیدان زندهاند؟ خوب تو کاری کن من اول بشوم و جایزه بگیرم، بهت قول میدهم نمازم را بخوانم اول وقت، قول میدهم راه تو را بروم. قول میدهم.
وای یعنی این من بودم؟ من که نماز نمیخواندم، به هیچ چی اعتقاد نداشتم، دارم با شهید حرف میزنم و قول میدهم؟ از شهید خواستم شفاعتم را پیش خدا بکند.
مسابقه اجرا شد. شبها خوابهایی میدیدم؛ انگار یکی در خواب ازم میخواست نماز بخوانم. در خواب بهم میگویند الوعده وفا، من به قولم عمل میکنم، تو هم قول داده بودی باید عمل کنی. از خواب پریدم.
یادواره شهید ابراهیم هادی
بعد از مسابقه قرار شد یادواره باشکوهی در مسجد جامع محل برگزار و در آن نتایج اعلام و جوایز اهدا گردد. روز برگزاری یادواره از خواب پریدم. دستهایم میلرزید و یخزده بودم. همهاش فکر میکردم یک خبری است. فکرم پیش خواب دیشبم بود.
چادر پوشیدم و رفتم مسجد. وارد مسجد شدم. چه مراسم قشنگی. واسه اولینبار بود میرفتم مسجد واسه یادواره شهید. مراسم شروع شد. یک آقایی درباره شهید صحبت میکرد. بعد سخنرانی یک کلیپ گذاشتند. عکس ابراهیم هادی روی مانیتور بود. من یک گوشه کنج نشسته بودم و گوش میکردم. نگاهم افتاد به عکس، داشت به من نگاه میکرد. من یک هو زدم زیرگریه. از شدت گریه نفسم بالا نمیآمد. به دوستم که کنارم نشسته بود گفتم دارد به من نگاه میکند. قلبم از جا داشت کنده میشد.
نوبت دادن جوایز شد. اسم منم خواندن. خیلی خوشحال شدم برنده شدم.
شهید به قولش عمل کرد
یاد قولم افتادم، نماز بخوانم. شهید ابراهیم هادی به قولش عمل کرد. نوبت منه، نباید بزنم زیر قولم.
شروع کردم به نمازخواندن اول وقت. چادری شدم. چند روز بعد دوباره بهم جایزه دادند. دیگر جایزه مهم نبود واسم. من هدیه بزرگتری گرفتم: نماز اول وقت خواندن.
من که نماز نمیخواندم الان نماز صبح میخوانم. روضه میروم و نماز
امام زمان(عج) میخوانم. قول دادم و زیر قولم نمیزنم. حالا میفهمم چرا میگویند شهیدان زندهاند. از شهید ابراهیم خواستم شفاعتم را پیش خدا کند تا بنده گنهکارش را ببخشد. توبه کردم. از اینکه راه درست را از طریق این شهید گمنام پیدا کردم خیلی خوشحالم.
خیلی دلم میخواهد به مزار شهید ابراهیم هادی بروم، به دیدار رهبر بروم. وقتی به مزار شهید رفتم چطوری ازش تشکر کنم؟ ولی این را میدانم خیلی خوشحالم وارد زندگیام شد. خوشحالم بهواسطه این شهید بزرگوار نمازم را میخوانم.
رسیدن به آرامش
روزی خیلی ناراحت بودم و عصبی. نمیدانستم چه کار کنم. رفتم نماز بخوانم؛ بعد از نماز از شهید ابراهیم خواستم مشکلم را برطرف کند، قسم دادمش. ازش خواستم پیش خدا شفاعتم را کند. شاید باورتان نشود اما بعد از چند ساعت مشکلم برطرف شد و ایمان آوردم که شهیدان زندهاند.
شهید ابراهیم هادی به من لطف کرده و وارد زندگیام شده. یک جور خاص آرام شدم. محیط خانهمان خیلی آرام شد. دیگه از بحث و جدال خبری نیست. سعی میکنم آرام باشم. با ذکر صلوات و تسبیحات فاطمه زهرا سلاماللهعلیها و قرآن خواندن آرامتر میشوم.
همه این اتفاقها به برکت اسم شهید ابراهیم هادی در زندگی من است.
حرف زدن دختر سه ساله با شهید
خیلی واسم جالب بود. از وقتی که عکس و کتاب شهید ابراهیم هادی در خانه ماست، روی دختر سه سالهام هم تأثیر گذاشت. عکس شهید را روی میز گذاشتم تا هر وقت چشمم بهش خورد یاد قولی که بهش دادم بیفتم. دخترم هر روز بهش سلام میکند، عکسش را برمیدارد، میبوسد و میگوید آقا ابراهیم من خیلی دوست دارم. سلام. خوبی آقا؟ چقدر خوبه تو خانه مایی.
شهیدان زندهاند
کتاب شهید را لای سجادهام گذاشتم و بعد از هر نماز بهش میگویم امروز زیر قولم نزدم. وقتی تو از آن دنیا به قولت عمل کردی بهم ثابت شد که تو زندهای که شهیدان زندهاند.
کاش همه این کتاب را بخوانند. کاش همه ما آدمها شهیدان را باور کنیم و حضورشان را در زندگی روزمرهمان احساس کنیم.
شهید ابراهیم هادی ازت ممنونم که وارد زندگیام شدی! خوشحالم که با تو آشنا شدم. تا آخر عمرم کمکم کن که راهت را ادامه بدهم و هیچ وقت از نمازم غافل نشوم.
من با تو به خدا رسیدم
من به بهانه یک جایزه به تو رسیدم؛ اما جایزه معنوی بزرگتری نصیبم شد. خواندن نماز اول وقت و رعایت حجابم، خواندن قرآن، گفتن ذکر صلوات و رفتن به روضهها. خواندن نماز امام زمان(عج) برای اولینبار نصیبم شد.
همه اینها را به برکت اسم شهید ابراهیم هادی دارم که من را که این همه گناه کرده بودم به راه راست دعوت کرد.
خدایا شکرت.
روحت شاد علمدار کمیل.
من با تو به خدا رسیدم.»