روایت پدر شهید «علیاکبر سیفی ابدی» از فرزند شهیدش؛
«مجید سیفی ابدی» گفت: «علیاکبر» نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن که «چرا من لیاقت شهید شدن را ندارم؟»، وقتی آیتالله «مدنی» متوجه شد اعزام به جبهه چقدر برای «علیاکبر» مهم است، گفت: «خیلی خوب، برو لباسهایت را بپوش و زود برگرد تا به اعزام برسی».
به گزارش شهدای ایران، از تبریز، «علیاکبر سیفی ابدی» فرزند «مجید»، ۹ آبان سال ۱۳۴۱ در تبریز متولد شد. وی با آغاز جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ هنگامی که ۱۷ سال داشت، داوطلبانه راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شد و ۱۶ دی سال ۱۳۵۹ در هویزه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید، روایت پدر شهید «علیاکبر سیفی ابدی» از فرزند شهیدش است:
نوجوان انقلابی
هنگام نهضت انقلاب اسلامی ۱۶ سال بیشتر نداشت؛ ولی در تظاهراتها همراه خودم و سایر مردم شرکت داشت. شبها دیر به خانه میآمد و با دوستانش اعلامیه پخش میکرد و شعار مینوشت. وقتی هم انقلاب اسلامی پیروز شد، در خیابانها شیرینی و گل پخش میکرد، تا اینکه روز ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ بود که هواپیماهای عراق حمله کردند و رادیو اعلام کرد هر کسی که میتواند اسلحه به دست بگیرد و با دشمن بجنگد، برای اسمنویسی به مساجد مراجعه کند.
چرا من لیاقت شهید شدن را ندارم؟
همانروز من و «علیاکبر» رفتیم و ثبتنام کردیم. اسم من را جزو نیروهای ذخیره نوشتند؛ ولی «علیاکبر» را ثبتنام کردند و او برای آموزش یکماهه به اردو رفت و در پادگانی که شهید «علی تجلایی» در آنجا بود، آموزش نظامی دید. بعد از اینکه از آموزش برگشت، گفت: «میخواهم به جبهه بروم». اول ما میگفتیم: «پسر تو هنوز کوچکی، صبر کن کمی بزرگ شو، بعد برو»؛ ولی آنقدر اصرار کرد که او را با خود به مسجد بردم و از «احد پنجهشکار» که آنموقع مسئول اعزام رزمندگان از مسجد به جبهه بود، خواستم تا اسم «علیاکبر» را دوباره برای اعزام بنویسد؛ اما قبول نکرد و گفت: «در اعزام بعدی تو را هم خواهم فرستاد». «علیاکبر» دو دستی زد به سرش و گفت: «چرا؟ من میدانستم لیاقت رفتن به جبهه و جنگیدن و شهادت را ندارم». با عجله از آنجا رفت سراغ شهید آیتالله «مدنی» و از او خواست تا اجازه اعزام به جبهه را به او بدهد. آیتالله «مدنی» هم گفت: «بهتر است در اعزام بعدی به جبهه بروی.» آن موقع بود که «علیاکبر» نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن که «چرا من لیاقت شهید شدن را ندارم؟»، وقتی آیتالله «مدنی» متوجه شد اعزام به جبهه چقدر برای «علیاکبر» مهم است، گفت: «خیلی خوب، برو لباسهایت را بپوش و زود برگرد تا به اعزام برسی».
تا برگشت او چند روز مانده بود
«علیاکبر» آبان سال ۱۳۵۹ بود که به جبهه اعزام شد و قرار بود بعد از ۲ ماه برگردد. طی این مدت یکی از روزها من برای زیارت به مشهد رفتم، در مشهد با خودم گفتم که بهتر است برای دیدن «علىاکبر» به جبهه برو؛ بنابراین سوار ماشین اهواز شدم و آنجا برای استراحت به یک مسافرخانه رفتم. در مسافرخانه با یک نفر آشنا شدم. او وقتی فهمید که من میخواهم برای دیدن پسرم به خط مقدم بروم، گفت: «رفتن من به خط مقدم خطرناک است؛ چون آنجا زیر رگبار توپ و تفنگ است و ممکن است آسیبی ببینم»، بههمین خاطر برگشتم.
چند روز مانده بود که ۲ ماه تمام شود و «علىاکبر» به خانه برگردد؛ «علیاکبر» موقع رفتن به جبهه کلید کمدش در سپاه را به من داده بود تا بروم و کمدش را خالی کنم تا برادران دیگر بتوانند از آن استفاده کنند؛ بنابراین کلید را برداشتم و سوار ماشین شدم و به آنجا رفتم. کمد را خالی کردم و از میان لباسها، وصیتنامهاش را پیدا کردم. یکی از برادران گفت که از سپاه و محل اعزام من را خواستهاند.
وصیت کرده بود که نمازش را آیتالله «مدنی» بخواند
سوار ماشین شدم و به آنجا رفتم. رفتم و پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟ چرا صدایم کردهاید؟»، آقای «پنجهشکار» گفت: «با ماشین آمدهای؟»، گفتم: «بله، چطور مگر؟!»، گفت: «چیز مهمی نیست بعداً دربارهاش صحبت خواهیم کرد». وقتی از آنجا خارج میشدم، چند نفر از بچهها مرا دیدند و به من سرسلامتی و «روحش شاد باد» گفتند. برگشتم و به آقای پنجهشکار گفتم: «چرا شهادت علیاکبر را به من نگفتید؟»، او گفت: «چون با ماشین آمده بودی، فکر کردیم ممکن است تصادف کنی، به همین علت به تو نگفتیم».
وقتی رفتم جنازه «علیاکبر» را تحویل گرفتم؛ چون ترکشی به سرش خورده بود، تمام صورتش را باندپیچی کرده بودند و من صورتش را ندیدم. وصیت کرده بود که نمازش را آیتالله «مدنی» بخواند؛ بنابراین روز جمعه بعد از اقامه نماز پیکرش را تشییع کردیم و در «وادی رحمت» به خاک سپردیم. تاریخ دقیق شهادتش ۱۳۵۹/۱۰/۱۶ بود. او در جبهه آر.پی.جی زن بود و در عملیات آزادسازی هویزه در این منطقه به شهادت رسید. شهید آیتالله «مدنی» در نماز جمعه نمازش را خواند و از اینکه شهید شده بود، به ما و نزدیکانش تبریک و تسلیت گفت.
آنچه در ادامه میخوانید، روایت پدر شهید «علیاکبر سیفی ابدی» از فرزند شهیدش است:
نوجوان انقلابی
هنگام نهضت انقلاب اسلامی ۱۶ سال بیشتر نداشت؛ ولی در تظاهراتها همراه خودم و سایر مردم شرکت داشت. شبها دیر به خانه میآمد و با دوستانش اعلامیه پخش میکرد و شعار مینوشت. وقتی هم انقلاب اسلامی پیروز شد، در خیابانها شیرینی و گل پخش میکرد، تا اینکه روز ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ بود که هواپیماهای عراق حمله کردند و رادیو اعلام کرد هر کسی که میتواند اسلحه به دست بگیرد و با دشمن بجنگد، برای اسمنویسی به مساجد مراجعه کند.
چرا من لیاقت شهید شدن را ندارم؟
همانروز من و «علیاکبر» رفتیم و ثبتنام کردیم. اسم من را جزو نیروهای ذخیره نوشتند؛ ولی «علیاکبر» را ثبتنام کردند و او برای آموزش یکماهه به اردو رفت و در پادگانی که شهید «علی تجلایی» در آنجا بود، آموزش نظامی دید. بعد از اینکه از آموزش برگشت، گفت: «میخواهم به جبهه بروم». اول ما میگفتیم: «پسر تو هنوز کوچکی، صبر کن کمی بزرگ شو، بعد برو»؛ ولی آنقدر اصرار کرد که او را با خود به مسجد بردم و از «احد پنجهشکار» که آنموقع مسئول اعزام رزمندگان از مسجد به جبهه بود، خواستم تا اسم «علیاکبر» را دوباره برای اعزام بنویسد؛ اما قبول نکرد و گفت: «در اعزام بعدی تو را هم خواهم فرستاد». «علیاکبر» دو دستی زد به سرش و گفت: «چرا؟ من میدانستم لیاقت رفتن به جبهه و جنگیدن و شهادت را ندارم». با عجله از آنجا رفت سراغ شهید آیتالله «مدنی» و از او خواست تا اجازه اعزام به جبهه را به او بدهد. آیتالله «مدنی» هم گفت: «بهتر است در اعزام بعدی به جبهه بروی.» آن موقع بود که «علیاکبر» نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن که «چرا من لیاقت شهید شدن را ندارم؟»، وقتی آیتالله «مدنی» متوجه شد اعزام به جبهه چقدر برای «علیاکبر» مهم است، گفت: «خیلی خوب، برو لباسهایت را بپوش و زود برگرد تا به اعزام برسی».
تا برگشت او چند روز مانده بود
«علیاکبر» آبان سال ۱۳۵۹ بود که به جبهه اعزام شد و قرار بود بعد از ۲ ماه برگردد. طی این مدت یکی از روزها من برای زیارت به مشهد رفتم، در مشهد با خودم گفتم که بهتر است برای دیدن «علىاکبر» به جبهه برو؛ بنابراین سوار ماشین اهواز شدم و آنجا برای استراحت به یک مسافرخانه رفتم. در مسافرخانه با یک نفر آشنا شدم. او وقتی فهمید که من میخواهم برای دیدن پسرم به خط مقدم بروم، گفت: «رفتن من به خط مقدم خطرناک است؛ چون آنجا زیر رگبار توپ و تفنگ است و ممکن است آسیبی ببینم»، بههمین خاطر برگشتم.
چند روز مانده بود که ۲ ماه تمام شود و «علىاکبر» به خانه برگردد؛ «علیاکبر» موقع رفتن به جبهه کلید کمدش در سپاه را به من داده بود تا بروم و کمدش را خالی کنم تا برادران دیگر بتوانند از آن استفاده کنند؛ بنابراین کلید را برداشتم و سوار ماشین شدم و به آنجا رفتم. کمد را خالی کردم و از میان لباسها، وصیتنامهاش را پیدا کردم. یکی از برادران گفت که از سپاه و محل اعزام من را خواستهاند.
وصیت کرده بود که نمازش را آیتالله «مدنی» بخواند
سوار ماشین شدم و به آنجا رفتم. رفتم و پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟ چرا صدایم کردهاید؟»، آقای «پنجهشکار» گفت: «با ماشین آمدهای؟»، گفتم: «بله، چطور مگر؟!»، گفت: «چیز مهمی نیست بعداً دربارهاش صحبت خواهیم کرد». وقتی از آنجا خارج میشدم، چند نفر از بچهها مرا دیدند و به من سرسلامتی و «روحش شاد باد» گفتند. برگشتم و به آقای پنجهشکار گفتم: «چرا شهادت علیاکبر را به من نگفتید؟»، او گفت: «چون با ماشین آمده بودی، فکر کردیم ممکن است تصادف کنی، به همین علت به تو نگفتیم».
وقتی رفتم جنازه «علیاکبر» را تحویل گرفتم؛ چون ترکشی به سرش خورده بود، تمام صورتش را باندپیچی کرده بودند و من صورتش را ندیدم. وصیت کرده بود که نمازش را آیتالله «مدنی» بخواند؛ بنابراین روز جمعه بعد از اقامه نماز پیکرش را تشییع کردیم و در «وادی رحمت» به خاک سپردیم. تاریخ دقیق شهادتش ۱۳۵۹/۱۰/۱۶ بود. او در جبهه آر.پی.جی زن بود و در عملیات آزادسازی هویزه در این منطقه به شهادت رسید. شهید آیتالله «مدنی» در نماز جمعه نمازش را خواند و از اینکه شهید شده بود، به ما و نزدیکانش تبریک و تسلیت گفت.