شهدای ایران: شهید «محمد بروجردی» از فرماندهان شهید هشت سال دفاع مقدس است که سال ۱۳۳۳ در بروجرد متولد شد. اقدامات تأثیرگذار و شجاعانه وی در جریان نهضت انقلاب اسلامی، از این جوان انقلابی، شخصیتی مبارز و مقاوم ساخت.
«محمد بروجردی» در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی و بازگشت امام خمینی (ره) به میهن، از سوی شهیدان عراقی و بهشتی بهعنوان مسئول حفاظت از بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی منصوب شد و پس از آن سرپرستی زندان اوین را بهعهده گرفت و مدتی بعد، یکی از ۱۲ نفری شد که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بنیانگذاری کردند.
پس از توطئههای ضد انقلاب در غرب کشور، مسئولیت تشکیل سازمان «پیشمرگان کرد مسلمان» به وی سپرده شد؛ بنابراین «محمد بروجردی» به غرب کشور رفت و در آزادسازی مناطق زیادی از چنگال جداییطلبان نقش مهمی ایفا کرد. وی با منش انساندوستانه و روح بزرگ خود، در دل مردم کردستان جای باز کرده و بهعنوان «مسیح کردستان» لقب گرفت.
«محمد بروجردی» سرانجام در اول خرداد سال ۱۳۶۲ همراه با عدهای دیگر از همرزمان خود، در مسیر جاده مهاباد - نقده، بر اثر انفجار مین، به فوز عظیم شهادت نایل آمد.
بهمناسبت سالروز شهادت مسیح کردستان، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس متن گفتوگو با دوست نزدیک و صمیمی سردار شهید «محمد بروجردی» یعنی سردار سرتیپ «اسماعیل احمدی مقدم» که در تاریخ ۲۹ فروردین سال ۱۳۹۸ انجام شده را منتشر کرده است.
شهید بروجردی چگونه به دیگران اعتماد میکرد؟
سال ۱۳۵۷ به دنبال سقوط سلطنت پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی، ناآرامیهای گوناگون در گوشهوکنار کشور پدید آمد. برای حفاظت و پاسداری از انقلاب، «کمیته انقلاب اسلامی» و سپس «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» و دیگر نهادهای انقلابی تشکیل شد. اقتضای شرایط آن روز این بود که مسئولان متعددی از صحنه خارج شوند و افراد بسیاری بهسرعت، گزینش و مشغول بهکار شوند. انتصاب اشخاص به کارهای مختلف، کار دشواری بود، «گزینش» ـ بهرغم خدمتهای فراوانش ـ معضل بزرگی شده بود. تفریطها و افراطهایی که در این زمینه میشد و سختگیریهای بیمورد، خاطر حضرت امام خمینی (ره) را هم مکدّر ساخته بود. تفریط و سهلگیریهای نابجا موجب نفوذ منافقین و دیگر افراد نفوذی در سطوح بالای مسئولان شده بود و افراطها مانع از جذب افراد خدوم و صالح میشد؛ ولی در این میان، شهید بروجردی به آسانی افراد را در حیطه فرماندهی و مدیریت خود، به مسئولیتهایی که در نظر داشت، میگمارد و در مورد افراد خطا هم نمیکرد.
این سؤال برای بعضی بهطور جدی مطرح است که شهید بروجردی چگونه انتخاب میکرد و با گذراندن افراد از چه مسیرهای پیچیدهای، به آنها اعتماد میکرد؟ پاسخ این است که این اتفاق برای شهید بروجردی، پیچیدگی نداشت، خیلی راحت اعتماد میکرد. به نظر من، چون برای خدا قدم برمیداشت، خدا هم به او کمک میکرد. شهید بروجردی طوری عمل میکرد که گویی باطن آدمها را میدید.
چهبسا این عبارت شریف را شنیدهایم که: «مَنْ کانَ لله، کانَ الله لَهْ»؛ یعنی هر که با خدا باشد، خدا با اوست. هر کس در راه خدا باشد و برای خدا و جلب رضای او کار کند، خدا نیز او را تنها نمیگذارد و پشتیبان و تأییدکننده اوست و یاریاش میکند. شهید بروجردی هم این معنا را باور داشت و الحق که از مصادیق این جمله بود.
شهید بروجردی هفت سال از من بزرگتر بود که در آن سالها، با توجه به مبارزات مسلحانه بروجردی در حکومت پهلوی، این میزان تفاوت سنی، خیلی مهم بود. من ۱۹ سال بیشتر نداشتم که مرا برای فرماندهی سپاه «نوسود» که در منطقهای کوهستانی و صعبالعبور، در مرز با عراق واقع شده بود، به شهید ناصر کاظمی معرّفی کرد. همچنین در مقطعی دیگر نیز مرا با آن سن کم، به فرماندهی سپاه «باینگان» منصوب کرد. باینگان (از بخشهای شهرستان پاوه) یک منطقه جنگی خطرناک محاصرهشده، با تعداد زیادی نیروهای بومی بود.
شهید بروجردی خیلی ساده، بیشیلهپیله و خارج از این ساختارهای پیچدرپیچی که ما فکر میکنیم، اعتماد میکرد؛ زلال و شفّاف بود و کارها را به درستی به دست افراد امین میسپرد، خصوصاً به مردم کُرد اعتماد میکرد و هرگز از این اعتمادهای بیشائبه بد ندید. او حتی در جای خود به آن کسانی که امروز با عنوان «ضدانقلاب» از آنان یاد میکنیم، اعتماد میکرد و به آنها برای آنکه متحول شوند و حقیقت را پیدا کنند، کمک میکرد.
شهید بروجردی شخصاً در بازداشتگاههای آن دوران حاضر، و با زندانیهای دستگیرشده وارد بحثهای روشنگرانه میشد و تا پاسی از شب رفته با آنها گفتگو میکرد و گاه شب بین همان زندانیها میخوابید. خدا هم کمکش میکرد. تا جایی که میدانم، شهید بروجردی درخصوص اعتمادهایی که کرد، هرگز ضربه نخورد؛ هیچیک از کسانی که طرف اعتماد او واقع شدند، به او خیانت نکردند و کسی هم کاری را خراب نکرد. معنی عرضم این نیست که شهید بروجردی هر کسی را سر هر مسئولیتی گذاشت، الزاماً پسر پیغمبر بوده است! نه، چنین منظوری ندارم، بعضی از این افراد بعدها تغییر کردند؛ ولی محققاً در آن دورهای که شهید بروجردی بر سر کار بود و آن افراد با او کار میکردند، شرایط به همان خوبی پیش رفت که گفتم.
نفوذ معنوی عجیب شهید بروجردی
سال ۱۳۶۱ فرمانده سپاه «جوانرود» بودم. دورانی بود که عملیات «فتحالمبین» با موفقیت انجام شده بود و بعد در عملیات «رمضان» شکست خورده بودیم.
«جوانرود»، چون جبهه داغی نبود و پاکسازیهای لازم از عناصر ضدانقلاب هم انجام شده بود، از نظر عملیاتی رکود داشت، در آن مقطع زمانی در «جوانرود» خبری نبود و همه اعضای غیربومی سپاه علاقه داشتند که برای شرکت در عملیات، به جبهههای جنوب بروند.
ما در جوانرود حدود ۲ هزار و ۵۰۰ نیروی بومی داشتیم و حدود یکصد نفر هم نیروی غیر بومی که اسکلت و پیکر و شاکلهی سپاه جوانرود را تشکیل میدادند. این صد نفر مسئولیتهای گوناگونی نظیر فرماندهی گروهان و گردان را عهدهدار بودند.
وقتی کثرت مراجعات بچهها به من، برای اینکه از جوانرود بروند، زیاد شد، برای چارهجویی نزد شهید بروجردی رفتم و گفتم: «حاجی! این بچهها دیگر حاضر نیستند جوانرود بمانند؛ هرچه صحبت میکنم فایدهای ندارد؛ میگویند میخواهیم برویم. اگر این بچهها بروند، دیگر نمیتوان سپاه جوانرود را اداره کرد».
شهید بروجردی موضوع حضور در کردستان یا جنگیدن در جبهه جنوب، برایش کاملاً حلشده بود، او هرکجا که بود دنبال انجام تکلیف شرعیاش بود و اینطور نگاه میکرد که دیگران هم اگر تکلیفشان را احراز کنند و بدانند چه باید بکنند، حتماً همان را انجام خواهند داد. شهید بروجردی برای باقی ماندن نیروها در کردستان ضرورت و اهمیت بسیاری قائل بود.
به شهید بروجردی دوباره گفتم: «با بچّهها، زیاد صحبت کردهام، ولی حرفهای من در آنها اثر ندارد و میخواهند بروند. من به هر چیزی که میدانستم و میتوانستم، متوسّل شدهام، ولی نشده است». مقصودم از گفتن این حرفها به شهید بروجردی، این بود که اگر بچّهها دفعتاً جوانرود را رها کردند و رفتند، مقصر من نیستم و به من هیچ ربطی ندارد! شهید بروجردی دیگر چیزی نگفت، وقتی خواستم خداحافظی کنم گفتم: «البته من خودم هم از حضور در جوانرود خسته شدهام و ترجیح میدهم به جای دیگری بروم که مرزی باشد مثلاً «سردشت»، «بانه» یا «مریوان».»
تا این را گفتم، شهید بروجردی مثل کسی که بهطور ناگهانی رمز و راز یک موضوعِ پنهانی برایش آشکار شده باشد، گفت: «آهان! پس این را بگو که من خودم به حرف خودم اعتقاد ندارم!». بعد گفت: «شما، همه بچّههای غیربومی را شبجمعه جمع کن، خودم میآیم و برایشان صحبت میکنم».
در «تازهآباد»، مرکز «ثلاث باباجانی» فعلی که آن زمان، دهی مخروبه و متروکه بود، یک پاسگاه، شبیه پاسگاههای ژاندارمری با برجک ساخته بودیم و همان مرکز گردانمان بود. بچّهها را خبر کردم و همه آمدند؛ بعد هم شهید بروجردی آمد. بهار بود، بالای پشتبام نماز جماعت مغرب و عشا را برگزار کردیم و دعای کمیل خواندیم. شهید بروجردی آنجا تنها ۱۰ دقیقه صحبت کرد. صحبتهای آن شب را هنوز به یاد دارم؛ برای بچهها از سختکوشی و صبوری و حلم پیامبران بزرگ الهی (ص) در طول زمانهای طولانی رسالتشان و مشقتهایی که تحمل کردهاند، حرف زد و از تاریخ انبیاء مثالهایی آورد که مشهورترینشان مربوط به دوران ۹۵۰ ساله دعوت حضرت نوح (ص) بود.
بعد به بچّهها گفت: «خُب! بگویید ببینم شما چه مدتی است اینجا هستید؟ ششماه؟ یکسال؟ دو سال؟ سه سال؟ این مدّت حضور در کردستان، پیش صبوری و استقامت پیامبران گذشته، آنهم برای رسیدن به نتیجه بسیار مهمی که ما دنبال آن هستیم، چیزی نیست! تازه در کردستان، امنیت برقرار شده و مردم خوب کُرد، به حرفهای خیرخواهانه شما ایمان آوردهاند؛ ولی مردم دوران پیامبران گذشته، به آنها ایمان نمیآوردند. این نعمت را باید شکر کنید و همینجا در کردستان بمانید، چون به شما در اینجا نیاز است».
شهید بروجردی این حرفها را گفت و رفت. در کمال تعجب شاهد بودم که از فردای آن شب، دیگر هیچکس نگفت «میخواهم بروم!» انگار یک اکسیر شفابخش آنجا پاشیده بود که میلها و نظرها را دچار تغییر کرده و بر صبوری همه ما افزوده بود. بعضی از رزمندگانی که آن شب، پای حرفهای شهید بروجردی نشسته بودند، تا آخر جنگ هم آنجا ماندند. کسی که از آنجا رفت من بودم! البته خودم هم دیگر درخواستی برای رفتن از آنجا نداشتم. شرایط طوری پیش رفت که هفته بعد شهید بروجردی من را صدا زد و گفت: «در سپاه جوانرود بچههایی هستند که بتوانند ادارهاش کنند، بهتر است شما چند نفر از بچهها را بردارید و به «سردشت» بروید، پیش ناصر کاظمی که دستتنهاست و کمک میخواهد». اینطوری شد که من از جوانرود خداحافظی کردم و به سردشت رفتم.
احترامِ شهید بروجردی به فرماندهان ارتش
شهید بروجردی به بعضی از فرماندهان ارتش، احترام خاصی میگذاشت؛ از جمله به جناب سرهنگ «غضنفر آذرفر» که در مریوان فرمانده تیپ بود و در اثر اصابت خمپاره ضدانقلاب، از ناحیه پا به شدت مجروح شد؛ او بعداً که سلامتی نسبی خودش را به دست آورد، به فرماندهی لشکر ۲۸ کردستان و بعد هم به فرماندهی لشکر ۶۴ ارومیه منصوب شد.
آن جذّابیّت عمیق
شهید بروجردی جاذبههای روحی داشت که هرجا میرفت اثر عمیق میگذاشت. چرا؟ نمیدانم! یعنی توضیح همهکسفهم برای این موضوع ندارم. شهید بروجردی خیلی هم کار خاصی نمیکرد، نمازش را معمولی میخواند و قرآن خواندن و دعا خواندنش هم مثل بقیه بچههای آن دوران بود؛ ولی جاذبههای خیلی عمیقی داشت که در آدمها خیلی اثر میگذاشت. پیامبرگونه که میگویم یعنی همین. شهید بروجردی نَفَس خاصی داشت، صاحب نَفَس بود.
اگر در قالب الگوهای موجود مدیریت ـ آنگونه که در دانشگاهها تدریس میکنند و دربارهاش کتاب و مقاله مینویسند، یا برمبنای آن، فیلم و انیمیشن درست میکنند ـ بخواهیم نحوه فرماندهی شهید بروجردی را تعریف کنیم، حتماً چیزی درنمیآید و در تحلیل آن درمیمانیم.
البته در این سیاق مدیریتی، شهید بروجردی تنها نبود، کسان دیگری هم بودند که به او شبیه بودند و من آن بزرگواران را هم از نزدیک دیده بودم و با بعضیشان همرزم بودم؛ ولی شهید بروجردی تلألو و جلوه دیگری داشت.
فرماندهی جنگ در آن دوران با چنین کسانی بود که پیش میرفت و شکوفا میشد، کسانی که آنها هم مثل شهید بروجردی دارای جذابیتهای خاص بودند.
البته شهید بروجردی، یگانگی خاصی داشت. بین تمام همرزمان و فرماندهان شهیدی که تا امروز توفیق آشنایی با آنان را داشتهام، بروجردی یگانه است. بسیاری از خصوصیات او را در دیگر عزیزان یافتهام؛ اما کسی را نیافتهام که واجد مجموع خصال والای او با آن رنگ و بو و عطری که داشت، باشد. آنقدر که میدانم، «بروجردی» شهیدی بود که مِثل نداشت.
افرادی هستند که تأثیرگذاریشان بر دیگران به موقعیت و مقامشان بازمیگردد، خودشان چیزی نیستند؛ ولی شهید بروجردی بهعکس! جاذبههای روحی وی به مسئولیت و جایگاهش ربط نداشت. در روزهای قبل از شهادتش، هیچ سِمتی نداشت؛ ولی مرجعیتش برای همرزمان و دوستان و آشنایانش همچنان برقرار و محل رجوع همگان بود. دیگران میرفتند نزدش تا آرامشی بگیرند و طمأنینهای پیدا کنند.
نجات کردستان، در آن شرایط بسیار پیچیده به بعثتی الهی نیازمند بود و رسولِ این برانگیختگیِ رستاخیزمانند، محمد بروجردی بود.
غربیها نشستهاند و درخصوص سبکهای مدیریت تا آنجا که قدشان اجازه میداده و با همان حالت یکچشمی دنیاگرایانهشان چیزهایی را دیدهاند، مطالبی را آوردهاند و بعضاً هم، چون توان کافی برای تفسیر و تحلیل نداشتهاند، حرفهایی را از خودشان درآوردهاند که نباید جدی گرفت. آنها، چون نمیتوانند معنویت اشخاص پاک و خالص را تفسیر کنند، میگویند: «قدرت نفوذش بالاست!» یعنی هرچه میگوید، انجام میشود؛ یعنی مخاطبینش آن قدر باورش دارند که حاضرند برای عملیشدنِ حرفهایش، همهجور فداکاری کنند. وقتی در جایگاه یک رهبر یا فرمانده حرف میزند و از مردمش مطالبهای دارد، مخاطبین او به خود میگویند نمیشود که نشود! مگر میشود نشود!
اصلاً احتمالش را هم نمیدهند که آن حرف زمین بماند و در عمل هم هرجور شده نمیگذارند آن حرف زمین بماند. در این مدیریت بیساختار، نفوذ معنوی است که کار میکند نه «موقعیت رسمی» و «قدرت اداری» و «شکل تقسیم کار» و «تکنیکها و ابزارهای مدیریتی»؛ نه! هیچیک از اینها، کارآمدی اصلی را ندارد، بلکه آنچه دیگران را به تبعیت وادار میکند، نفوذ معنوی است.
از این منظر است که بروجردی مِثل ندارد. تکتک شهدای بزرگی که شناختهام و خیلی هم برجسته هستند، هر کدام ویژگیهایی دارند که به بروجردی شبیهاند؛ ولی تمامِ او نیستند. هر کدام بخشی از بروجردی هستند؛ ولی «مِثْلِ او» مسلماً نداریم؛ یعنی، به آن وارستگی، درایت، هوشمندی، صبوری، استقامت، توکّل، فروتنی، قوّت تدابیر نظامی، شناخت نسبت به ولایت و آیندهنگری من نمیشناسم.
بروجردی واقعاً هیچ تعلّقی نداشت. اینکه خدا با بندگانش چه معاملهای میکند و در آخرت چه کسانی، چه درجاتی دارند، موضوع عرض من نیست؛ صرفاً از دید تجربه و دریافتهای شخصی خودم و جمعی از کسانی که شهید بروجردی را خوب میشناختهاند، این حرف را میزنم. به شهادت بسیاری از یاران همرزم و دوستان شهید بروجردی ـ که جمع قابلملاحظهای هم هستند ـ بروجردی، یگانه و بینظیر است.
بروجردی یک مجموعه درهم و بهاصطلاح معجونی از یک فرماندهی قَدر و کارآزموده نظامی بود، از یک سو؛ و یک آدم فوقالعاده مهربان و معنوی و مکتبی، از سوی دیگر. تقریباً همه کسانی که با بروجردی کار کردهاند، نهتنها «مکتبی» ماندهاند، بلکه خودشان تبدیل به اجزای یک مکتب شدهاند. آسیبهای پس از پایان یافتن جنگ، در اینها کمتر بروز کرده است، به آفات دنیا یعنی همان حُبّالدنیا کمتر گرفتار شدهاند. به نظر من این حال، از اثرات همان نَفَسِ شهید بروجردی است.
«محمد بروجردی» در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی و بازگشت امام خمینی (ره) به میهن، از سوی شهیدان عراقی و بهشتی بهعنوان مسئول حفاظت از بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی منصوب شد و پس از آن سرپرستی زندان اوین را بهعهده گرفت و مدتی بعد، یکی از ۱۲ نفری شد که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بنیانگذاری کردند.
پس از توطئههای ضد انقلاب در غرب کشور، مسئولیت تشکیل سازمان «پیشمرگان کرد مسلمان» به وی سپرده شد؛ بنابراین «محمد بروجردی» به غرب کشور رفت و در آزادسازی مناطق زیادی از چنگال جداییطلبان نقش مهمی ایفا کرد. وی با منش انساندوستانه و روح بزرگ خود، در دل مردم کردستان جای باز کرده و بهعنوان «مسیح کردستان» لقب گرفت.
«محمد بروجردی» سرانجام در اول خرداد سال ۱۳۶۲ همراه با عدهای دیگر از همرزمان خود، در مسیر جاده مهاباد - نقده، بر اثر انفجار مین، به فوز عظیم شهادت نایل آمد.
بهمناسبت سالروز شهادت مسیح کردستان، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس متن گفتوگو با دوست نزدیک و صمیمی سردار شهید «محمد بروجردی» یعنی سردار سرتیپ «اسماعیل احمدی مقدم» که در تاریخ ۲۹ فروردین سال ۱۳۹۸ انجام شده را منتشر کرده است.
شهید بروجردی چگونه به دیگران اعتماد میکرد؟
سال ۱۳۵۷ به دنبال سقوط سلطنت پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی، ناآرامیهای گوناگون در گوشهوکنار کشور پدید آمد. برای حفاظت و پاسداری از انقلاب، «کمیته انقلاب اسلامی» و سپس «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» و دیگر نهادهای انقلابی تشکیل شد. اقتضای شرایط آن روز این بود که مسئولان متعددی از صحنه خارج شوند و افراد بسیاری بهسرعت، گزینش و مشغول بهکار شوند. انتصاب اشخاص به کارهای مختلف، کار دشواری بود، «گزینش» ـ بهرغم خدمتهای فراوانش ـ معضل بزرگی شده بود. تفریطها و افراطهایی که در این زمینه میشد و سختگیریهای بیمورد، خاطر حضرت امام خمینی (ره) را هم مکدّر ساخته بود. تفریط و سهلگیریهای نابجا موجب نفوذ منافقین و دیگر افراد نفوذی در سطوح بالای مسئولان شده بود و افراطها مانع از جذب افراد خدوم و صالح میشد؛ ولی در این میان، شهید بروجردی به آسانی افراد را در حیطه فرماندهی و مدیریت خود، به مسئولیتهایی که در نظر داشت، میگمارد و در مورد افراد خطا هم نمیکرد.
یکی از انتخابهای بسیار موفّق شهید بروجردی، گزینش و برکشیدن شهید «ناصر کاظمی» بود، ناصر کاظمی طبق پیشبینی شهید بروجردی، فرماندهی شجاع، فداکار، فهیم، صاحب نظریه در امور دفاعی، و با قدرت پیشبینی بسیار بالا از کار درآمد؛ البته برگزیدن و اعتماد به شخصیتهایی، چون ناصر کاظمی، ابداً کار هر کسی نبود. انتخاب و تأیید صریح او توسط شهید بروجردی در شرایطی اتفاق میافتاد که بعضی دیگر از برادران سپاه ـ که آنان هم بهنوبه خود اشخاص برجستهای بودند ـ به ناصر کاظمی به چشم عنصری مشکوک و نفوذی نگاه میکردند! همین یک مورد، بهخوبی نشان میدهد که شهید بروجردی برای اعتماد به افراد و انتخابشان و سپردن مسئولیتهای مهم و سنگین به آنان چه شایستگی منحصربفرد و استثنایی داشت.
این سؤال برای بعضی بهطور جدی مطرح است که شهید بروجردی چگونه انتخاب میکرد و با گذراندن افراد از چه مسیرهای پیچیدهای، به آنها اعتماد میکرد؟ پاسخ این است که این اتفاق برای شهید بروجردی، پیچیدگی نداشت، خیلی راحت اعتماد میکرد. به نظر من، چون برای خدا قدم برمیداشت، خدا هم به او کمک میکرد. شهید بروجردی طوری عمل میکرد که گویی باطن آدمها را میدید.
چهبسا این عبارت شریف را شنیدهایم که: «مَنْ کانَ لله، کانَ الله لَهْ»؛ یعنی هر که با خدا باشد، خدا با اوست. هر کس در راه خدا باشد و برای خدا و جلب رضای او کار کند، خدا نیز او را تنها نمیگذارد و پشتیبان و تأییدکننده اوست و یاریاش میکند. شهید بروجردی هم این معنا را باور داشت و الحق که از مصادیق این جمله بود.
شهید بروجردی هفت سال از من بزرگتر بود که در آن سالها، با توجه به مبارزات مسلحانه بروجردی در حکومت پهلوی، این میزان تفاوت سنی، خیلی مهم بود. من ۱۹ سال بیشتر نداشتم که مرا برای فرماندهی سپاه «نوسود» که در منطقهای کوهستانی و صعبالعبور، در مرز با عراق واقع شده بود، به شهید ناصر کاظمی معرّفی کرد. همچنین در مقطعی دیگر نیز مرا با آن سن کم، به فرماندهی سپاه «باینگان» منصوب کرد. باینگان (از بخشهای شهرستان پاوه) یک منطقه جنگی خطرناک محاصرهشده، با تعداد زیادی نیروهای بومی بود.
شهید بروجردی خیلی ساده، بیشیلهپیله و خارج از این ساختارهای پیچدرپیچی که ما فکر میکنیم، اعتماد میکرد؛ زلال و شفّاف بود و کارها را به درستی به دست افراد امین میسپرد، خصوصاً به مردم کُرد اعتماد میکرد و هرگز از این اعتمادهای بیشائبه بد ندید. او حتی در جای خود به آن کسانی که امروز با عنوان «ضدانقلاب» از آنان یاد میکنیم، اعتماد میکرد و به آنها برای آنکه متحول شوند و حقیقت را پیدا کنند، کمک میکرد.
شهید بروجردی شخصاً در بازداشتگاههای آن دوران حاضر، و با زندانیهای دستگیرشده وارد بحثهای روشنگرانه میشد و تا پاسی از شب رفته با آنها گفتگو میکرد و گاه شب بین همان زندانیها میخوابید. خدا هم کمکش میکرد. تا جایی که میدانم، شهید بروجردی درخصوص اعتمادهایی که کرد، هرگز ضربه نخورد؛ هیچیک از کسانی که طرف اعتماد او واقع شدند، به او خیانت نکردند و کسی هم کاری را خراب نکرد. معنی عرضم این نیست که شهید بروجردی هر کسی را سر هر مسئولیتی گذاشت، الزاماً پسر پیغمبر بوده است! نه، چنین منظوری ندارم، بعضی از این افراد بعدها تغییر کردند؛ ولی محققاً در آن دورهای که شهید بروجردی بر سر کار بود و آن افراد با او کار میکردند، شرایط به همان خوبی پیش رفت که گفتم.
نفوذ معنوی عجیب شهید بروجردی
سال ۱۳۶۱ فرمانده سپاه «جوانرود» بودم. دورانی بود که عملیات «فتحالمبین» با موفقیت انجام شده بود و بعد در عملیات «رمضان» شکست خورده بودیم.
«جوانرود»، چون جبهه داغی نبود و پاکسازیهای لازم از عناصر ضدانقلاب هم انجام شده بود، از نظر عملیاتی رکود داشت، در آن مقطع زمانی در «جوانرود» خبری نبود و همه اعضای غیربومی سپاه علاقه داشتند که برای شرکت در عملیات، به جبهههای جنوب بروند.
ما در جوانرود حدود ۲ هزار و ۵۰۰ نیروی بومی داشتیم و حدود یکصد نفر هم نیروی غیر بومی که اسکلت و پیکر و شاکلهی سپاه جوانرود را تشکیل میدادند. این صد نفر مسئولیتهای گوناگونی نظیر فرماندهی گروهان و گردان را عهدهدار بودند.
وقتی کثرت مراجعات بچهها به من، برای اینکه از جوانرود بروند، زیاد شد، برای چارهجویی نزد شهید بروجردی رفتم و گفتم: «حاجی! این بچهها دیگر حاضر نیستند جوانرود بمانند؛ هرچه صحبت میکنم فایدهای ندارد؛ میگویند میخواهیم برویم. اگر این بچهها بروند، دیگر نمیتوان سپاه جوانرود را اداره کرد».
شهید بروجردی با آرامش و متانت تمام، رو به من کرد و گفت: «خُب! شما برایشان صحبت کن و به بچهها توضیح بده که بودنشان در اینجا ضروری است. بگو اینجا مثل تنگه اُحد است که به هیچوجه نمیتوان رهایش کرد».
شهید بروجردی موضوع حضور در کردستان یا جنگیدن در جبهه جنوب، برایش کاملاً حلشده بود، او هرکجا که بود دنبال انجام تکلیف شرعیاش بود و اینطور نگاه میکرد که دیگران هم اگر تکلیفشان را احراز کنند و بدانند چه باید بکنند، حتماً همان را انجام خواهند داد. شهید بروجردی برای باقی ماندن نیروها در کردستان ضرورت و اهمیت بسیاری قائل بود.
به شهید بروجردی دوباره گفتم: «با بچّهها، زیاد صحبت کردهام، ولی حرفهای من در آنها اثر ندارد و میخواهند بروند. من به هر چیزی که میدانستم و میتوانستم، متوسّل شدهام، ولی نشده است». مقصودم از گفتن این حرفها به شهید بروجردی، این بود که اگر بچّهها دفعتاً جوانرود را رها کردند و رفتند، مقصر من نیستم و به من هیچ ربطی ندارد! شهید بروجردی دیگر چیزی نگفت، وقتی خواستم خداحافظی کنم گفتم: «البته من خودم هم از حضور در جوانرود خسته شدهام و ترجیح میدهم به جای دیگری بروم که مرزی باشد مثلاً «سردشت»، «بانه» یا «مریوان».»
تا این را گفتم، شهید بروجردی مثل کسی که بهطور ناگهانی رمز و راز یک موضوعِ پنهانی برایش آشکار شده باشد، گفت: «آهان! پس این را بگو که من خودم به حرف خودم اعتقاد ندارم!». بعد گفت: «شما، همه بچّههای غیربومی را شبجمعه جمع کن، خودم میآیم و برایشان صحبت میکنم».
در «تازهآباد»، مرکز «ثلاث باباجانی» فعلی که آن زمان، دهی مخروبه و متروکه بود، یک پاسگاه، شبیه پاسگاههای ژاندارمری با برجک ساخته بودیم و همان مرکز گردانمان بود. بچّهها را خبر کردم و همه آمدند؛ بعد هم شهید بروجردی آمد. بهار بود، بالای پشتبام نماز جماعت مغرب و عشا را برگزار کردیم و دعای کمیل خواندیم. شهید بروجردی آنجا تنها ۱۰ دقیقه صحبت کرد. صحبتهای آن شب را هنوز به یاد دارم؛ برای بچهها از سختکوشی و صبوری و حلم پیامبران بزرگ الهی (ص) در طول زمانهای طولانی رسالتشان و مشقتهایی که تحمل کردهاند، حرف زد و از تاریخ انبیاء مثالهایی آورد که مشهورترینشان مربوط به دوران ۹۵۰ ساله دعوت حضرت نوح (ص) بود.
بعد به بچّهها گفت: «خُب! بگویید ببینم شما چه مدتی است اینجا هستید؟ ششماه؟ یکسال؟ دو سال؟ سه سال؟ این مدّت حضور در کردستان، پیش صبوری و استقامت پیامبران گذشته، آنهم برای رسیدن به نتیجه بسیار مهمی که ما دنبال آن هستیم، چیزی نیست! تازه در کردستان، امنیت برقرار شده و مردم خوب کُرد، به حرفهای خیرخواهانه شما ایمان آوردهاند؛ ولی مردم دوران پیامبران گذشته، به آنها ایمان نمیآوردند. این نعمت را باید شکر کنید و همینجا در کردستان بمانید، چون به شما در اینجا نیاز است».
شهید بروجردی این حرفها را گفت و رفت. در کمال تعجب شاهد بودم که از فردای آن شب، دیگر هیچکس نگفت «میخواهم بروم!» انگار یک اکسیر شفابخش آنجا پاشیده بود که میلها و نظرها را دچار تغییر کرده و بر صبوری همه ما افزوده بود. بعضی از رزمندگانی که آن شب، پای حرفهای شهید بروجردی نشسته بودند، تا آخر جنگ هم آنجا ماندند. کسی که از آنجا رفت من بودم! البته خودم هم دیگر درخواستی برای رفتن از آنجا نداشتم. شرایط طوری پیش رفت که هفته بعد شهید بروجردی من را صدا زد و گفت: «در سپاه جوانرود بچههایی هستند که بتوانند ادارهاش کنند، بهتر است شما چند نفر از بچهها را بردارید و به «سردشت» بروید، پیش ناصر کاظمی که دستتنهاست و کمک میخواهد». اینطوری شد که من از جوانرود خداحافظی کردم و به سردشت رفتم.
احترامِ شهید بروجردی به فرماندهان ارتش
شهید بروجردی به بعضی از فرماندهان ارتش، احترام خاصی میگذاشت؛ از جمله به جناب سرهنگ «غضنفر آذرفر» که در مریوان فرمانده تیپ بود و در اثر اصابت خمپاره ضدانقلاب، از ناحیه پا به شدت مجروح شد؛ او بعداً که سلامتی نسبی خودش را به دست آورد، به فرماندهی لشکر ۲۸ کردستان و بعد هم به فرماندهی لشکر ۶۴ ارومیه منصوب شد.
یادم هست در راهرو ستاد فرماندهی
لشکر ۲۸ در سنندج، فرش انداختند تا نماز جماعت بخوانیم. شهید بروجردی جلو نایستاد و با اصرار سرهنگ «آذرفر» را جلو انداخت و همه به او اقتدا کردیم. این شکل رفتار، اتفاق خوبی بود و در روحیه عزیزان ارتش، اثر مثبت و عمیقی میگذاشت.
آن جذّابیّت عمیق
شهید بروجردی جاذبههای روحی داشت که هرجا میرفت اثر عمیق میگذاشت. چرا؟ نمیدانم! یعنی توضیح همهکسفهم برای این موضوع ندارم. شهید بروجردی خیلی هم کار خاصی نمیکرد، نمازش را معمولی میخواند و قرآن خواندن و دعا خواندنش هم مثل بقیه بچههای آن دوران بود؛ ولی جاذبههای خیلی عمیقی داشت که در آدمها خیلی اثر میگذاشت. پیامبرگونه که میگویم یعنی همین. شهید بروجردی نَفَس خاصی داشت، صاحب نَفَس بود.
اگر در قالب الگوهای موجود مدیریت ـ آنگونه که در دانشگاهها تدریس میکنند و دربارهاش کتاب و مقاله مینویسند، یا برمبنای آن، فیلم و انیمیشن درست میکنند ـ بخواهیم نحوه فرماندهی شهید بروجردی را تعریف کنیم، حتماً چیزی درنمیآید و در تحلیل آن درمیمانیم.
البته در این سیاق مدیریتی، شهید بروجردی تنها نبود، کسان دیگری هم بودند که به او شبیه بودند و من آن بزرگواران را هم از نزدیک دیده بودم و با بعضیشان همرزم بودم؛ ولی شهید بروجردی تلألو و جلوه دیگری داشت.
فرماندهی جنگ در آن دوران با چنین کسانی بود که پیش میرفت و شکوفا میشد، کسانی که آنها هم مثل شهید بروجردی دارای جذابیتهای خاص بودند.
البته شهید بروجردی، یگانگی خاصی داشت. بین تمام همرزمان و فرماندهان شهیدی که تا امروز توفیق آشنایی با آنان را داشتهام، بروجردی یگانه است. بسیاری از خصوصیات او را در دیگر عزیزان یافتهام؛ اما کسی را نیافتهام که واجد مجموع خصال والای او با آن رنگ و بو و عطری که داشت، باشد. آنقدر که میدانم، «بروجردی» شهیدی بود که مِثل نداشت.
افرادی هستند که تأثیرگذاریشان بر دیگران به موقعیت و مقامشان بازمیگردد، خودشان چیزی نیستند؛ ولی شهید بروجردی بهعکس! جاذبههای روحی وی به مسئولیت و جایگاهش ربط نداشت. در روزهای قبل از شهادتش، هیچ سِمتی نداشت؛ ولی مرجعیتش برای همرزمان و دوستان و آشنایانش همچنان برقرار و محل رجوع همگان بود. دیگران میرفتند نزدش تا آرامشی بگیرند و طمأنینهای پیدا کنند.
بروجردی را خدا چنان حیاتی بخشیده بود که در میان مردم راه برود و با نورانیت خود، آنها را زندگی بخشد؛ به همین دلیل لقب بروجردی «مسیح کردستان» شد؛ چراکه از یک سو این لقب اشاره دارد به زنده کردن دوباره کردستان و احیای مردم اسلامدوست آن منطقه که زیر دستوپای ضدانقلاب از جهات مختلف در حال نابودی و مرگ بودند و از سوی دیگر این لقب، بهخاطر سیمای نورانی و مهربان وی و شباهتش به تصویرهایی است که از حضرت عیسی (ص)، ترسیم شده است.
در توصیف بروجردی همین کلمه «مسیح» درست است؛ بروجردی «مسیحگونه» بود، پیامبرگونه بود. او با کلامش، با استدلالهای متین، صداقت، صمیمیت و مهربانیاش، آدمهایی را که میرفتند تا جهنمی شوند متوقف میکرد و جهتشان را به جانب بهشت تغییر میداد. شهید بروجردی کسانی را که حقایق واضح را نمیدیدند و کور شده بودند، بینا میکرد، ذهنهای بیمار را شفا میبخشید و دلِ انسانهایی را که در اثر مقابله با اسلام و انقلاب اسلامی قلبشان مرده بود، به تپشی دوباره وامیداشت و زندهشان میکرد.
نجات کردستان، در آن شرایط بسیار پیچیده به بعثتی الهی نیازمند بود و رسولِ این برانگیختگیِ رستاخیزمانند، محمد بروجردی بود.
غربیها نشستهاند و درخصوص سبکهای مدیریت تا آنجا که قدشان اجازه میداده و با همان حالت یکچشمی دنیاگرایانهشان چیزهایی را دیدهاند، مطالبی را آوردهاند و بعضاً هم، چون توان کافی برای تفسیر و تحلیل نداشتهاند، حرفهایی را از خودشان درآوردهاند که نباید جدی گرفت. آنها، چون نمیتوانند معنویت اشخاص پاک و خالص را تفسیر کنند، میگویند: «قدرت نفوذش بالاست!» یعنی هرچه میگوید، انجام میشود؛ یعنی مخاطبینش آن قدر باورش دارند که حاضرند برای عملیشدنِ حرفهایش، همهجور فداکاری کنند. وقتی در جایگاه یک رهبر یا فرمانده حرف میزند و از مردمش مطالبهای دارد، مخاطبین او به خود میگویند نمیشود که نشود! مگر میشود نشود!
اصلاً احتمالش را هم نمیدهند که آن حرف زمین بماند و در عمل هم هرجور شده نمیگذارند آن حرف زمین بماند. در این مدیریت بیساختار، نفوذ معنوی است که کار میکند نه «موقعیت رسمی» و «قدرت اداری» و «شکل تقسیم کار» و «تکنیکها و ابزارهای مدیریتی»؛ نه! هیچیک از اینها، کارآمدی اصلی را ندارد، بلکه آنچه دیگران را به تبعیت وادار میکند، نفوذ معنوی است.
از این منظر است که بروجردی مِثل ندارد. تکتک شهدای بزرگی که شناختهام و خیلی هم برجسته هستند، هر کدام ویژگیهایی دارند که به بروجردی شبیهاند؛ ولی تمامِ او نیستند. هر کدام بخشی از بروجردی هستند؛ ولی «مِثْلِ او» مسلماً نداریم؛ یعنی، به آن وارستگی، درایت، هوشمندی، صبوری، استقامت، توکّل، فروتنی، قوّت تدابیر نظامی، شناخت نسبت به ولایت و آیندهنگری من نمیشناسم.
بروجردی واقعاً هیچ تعلّقی نداشت. اینکه خدا با بندگانش چه معاملهای میکند و در آخرت چه کسانی، چه درجاتی دارند، موضوع عرض من نیست؛ صرفاً از دید تجربه و دریافتهای شخصی خودم و جمعی از کسانی که شهید بروجردی را خوب میشناختهاند، این حرف را میزنم. به شهادت بسیاری از یاران همرزم و دوستان شهید بروجردی ـ که جمع قابلملاحظهای هم هستند ـ بروجردی، یگانه و بینظیر است.
بروجردی یک مجموعه درهم و بهاصطلاح معجونی از یک فرماندهی قَدر و کارآزموده نظامی بود، از یک سو؛ و یک آدم فوقالعاده مهربان و معنوی و مکتبی، از سوی دیگر. تقریباً همه کسانی که با بروجردی کار کردهاند، نهتنها «مکتبی» ماندهاند، بلکه خودشان تبدیل به اجزای یک مکتب شدهاند. آسیبهای پس از پایان یافتن جنگ، در اینها کمتر بروز کرده است، به آفات دنیا یعنی همان حُبّالدنیا کمتر گرفتار شدهاند. به نظر من این حال، از اثرات همان نَفَسِ شهید بروجردی است.