یادبود شهید عبدالرسول محمودی نورآبادی؛
می بینم کسانی که یک قطره اشک برای این انقلاب نریخته و عرقی از تنشان نچکیده است، با تملق و چاپلوسی اموری را در دست گرفته و روز روشن اعتماد مردمی را که ولی نعمت انقلاب هستند، ذبح می کنند.
شهدای ایران: زاده روستای لُرنشین مهرنجان ممسنی است، همان لرهایی که با شنیدن نامشان غیرت جلوهگر میشود و پشت دشمن به لرزه میافتد. ساده و بی پیرایه است؛ اما افتخار پدر، قرار است به تازگی حکم معلمیاش را بگیرد و درسها بیاموزاند؛ اما میرود و سپر بلای همه دانشآموزان وطنش میشود تا هیچ کلاس درسی با ترس و اضطراب تشکیل نشود، او کلاس درس را رها میکند؛ اما همچنان معلم باقی میماند، نخستین شاگرد او ستار، برادر ۱۲ ساله اش است که حتی در فنون جنگی شاگردی برادر را میکند و در نهایت همان راهی را میرود که عبدالرسول، برادر بزرگتر رفته بود...
آری عبدالرسول رفت تا برای همیشه تاریخ درس شجاعت و مردانگی را به جای بگذارد...
و امروز برادر این دو شهید گرانقدر، محمد محمودی نورآبادی رسالتی بزرگ بر دوش خود احساس میکند، او که خود مرد میدان نبرد بوده، قلم به دست، از برادران شهیدش مینویسد، از دو غیور مرد خطه فارس و حال قصه برادر بزرگتر، عبدالرسول را برایمان میگوید...
لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید شهید عبدالرسول چه زمانی و در کجا به شهادت رسید؟
محمد محمودی نورآبادی. شاعر، نویسنده و روزنامه نگار و دارای ۲۰ تالیف در حوزه انقلاب دفاع مقدس و مقاومت سوریه هستم.عبدالرسول برادر بزرگتر من و متولد ۴۷ و دو سال و چند ماه از من بزرگتر بود. وی دانشجوی تربیت معلم آب باریک شیراز بود و بعد از چهار بار حضور در جبهه، در ۱۹ سالگی، در عملیات بیت المقدس سه در جبهه شمال غرب، نزدیک سلیمانیه به شهادت رسید.
او شش روز مانده به تعطیلات نوروز ۶۷ شهید شد و ۷ روز بعد از تعطیلات نوروز پیکرش برگشت. کتاب «کاش چشمهایش دروغ گفته باشد» را من در حال و هوای همان ۱۰ روز نوشتم، ۱۰ روزی که خبر آمده بود و من میدانستم و خانواده نمیدانستند و من این راز را از خانواده مخفی میکردم.
خانواده با جبهه رفتن عبدالرسول مخالفتی نداشتند؟
ما ساکن و زاده روستای مهرنجان شهرستان ممسنی هستیم، بافت روستای ما لرنشین است.کتاب «مهرنجون» را در رابطه با روستای خودمان و شهدا نوشته ام و طبق آماری که گرفتیم ۳۲۵ نفر از این روستا به جبهه رفته بودند؛ یعنی یک گردان. ما ۱۸ شهید دادیم که با ستار میشود ۱۹ تا. حدود ۱۲۰ جانباز و پنج آزاده داریم و این آمار نشان میدهد که مردم این روستان چقدر با دفاع مقدس رابطه داشتند و برای دین و موطن خود احساس مسئولیت کرده اند.
یک زمانی عبدالرسول در آب باریک شیراز درس میخواند و در سال سه-چهار ماه میرفت و آنجا میماند. برای همین هم رفتن او به جبهه برای خانواده خیلی سخت نبود و برای اجازه گرفتن هم مشکلی نداشت. عبدالرسول سال آخر تربیت معلم بود، یعنی همان سال باید میآمد و امتحان میداد و معلم میشد که در بیتالمقدس سه شهید شد.
شهید در چه عملیاتهایی شرکت کرده بود؟
در والفجر هشت، مجروح شیمیایی شد، در این عملیات خیلی زحمت کشید و وقتی آمد پوست و استخوان شده بود. هیچ وقت صحنۀ آن روز را فراموش نمیکنم. حوالی غروب بود و مثل همه لحظههای آن چند شبانه روزی که مارش جنگی پخش میشد، نگران برادر بودیم. درست پای پلههای ایوان بودم و در خیالش خودخوری میکردم که انگار خدا دلش برایم سوخت و یک مرتبه که ناخواسته رویم برگشت، دیدم از کوچه بالایی وارد حیاط می شود.
زبانم برای لحظهای بند آمد. وقتی واقعاً باورم شد که خودش است، به طرفش دویدم. آن آرامش و لبخندش خواستنی و دوست داشتنی بود. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و بوسیدم و بعد دویدم سراغ مادر و بقیه و داد زدم:«عبدالرسول آمد.» هیچ قلمی نمیتواند آن لحظههایی را که رزمندهای از جنگ بر میگشت، وصف کند. زبان از توصیف آن لحظهها واقعاً عاجز است. توی ایوان همه ریخته بودیم دور و بر برادر نهایت شادی خود را نشان میدادیم. ما میدیدیم که او پوست و استخوان شده بود و باز خوشحال بودیم. میدیدیم که گاز شیمیایی چطور چشمهایش را چاله خون کرده بود و باز راضی بودیم. پوست سبزه گون صورتش کبود شده بود و باز ما حس خوشایندی داشتیم. سرفه شدیدش را شاهد بودیم و باز انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. مادرم خدا را شکر میکرد که او بازگشته بود و نفس میکشید.
چون ماه اسفند هم بود و داشتیم به عید نزدیک میشدیم، دو تایی قول و قرار گذاشتیم که روزی را برای تفریح سرحد وقت بگذاریم. دایی پرویزمان که او هم جبههای و آدم خاص و مظلومی بود، در آن سفر با ما همراه شد و در یکی از تعطیلات نوروز سه تایی پیاده به کوه زدیم و تا ییلاق ایل و جایی که هنوز کوه ها برفی و آب چشمهها یخ و تگری بودند، رفتیم و رفتیم تا به امام زاده بی بی گوهر خاتون رسیدیم. چیزی که بین راه برای من ملالانگیز بود، سرفههای شدید برادرم بود. گاز خردل بود یا اعصاب نمیدانم. هرچه بود ریههایش را حسابی سوزانده بود. با همان وضع هم کم نیاورد و به عشق حال و هوای ییلاق، پا به پایمان راه رفت. روزی خاص و به یاد ماندنی بود.
اهالی روستای بربید که آن هم از بستگان بودند و اصالت و ریشه مهرنجانی داشتند، در قالب یک زوار به زیارت امامزاده آمده بودند. ناهار را با آنها بودیم. احساس خوبی داشتیم. آن روز هیچ کدام نمیدانستیم که قرار است برای خانواده شلوغ ما چه اتفاقی بیفتد. برادر بزرگتر همه امید خانواده بود. قبلاً دو نوبت دیگر هم جبهه رفته بود و باورمان نمی شد که باید برای بار چهارم هم برود. آن روزها دیگر خودم بودم که برای رفتن به آب و آتش می زدم و هر بار هم که داوطلب میشدم، توی پایگاه مقاومت سن کم و قد کوچکم را بهانه میکردند و دست از پا دراز تر بر میگشتم.
آری عبدالرسول رفت تا برای همیشه تاریخ درس شجاعت و مردانگی را به جای بگذارد...
و امروز برادر این دو شهید گرانقدر، محمد محمودی نورآبادی رسالتی بزرگ بر دوش خود احساس میکند، او که خود مرد میدان نبرد بوده، قلم به دست، از برادران شهیدش مینویسد، از دو غیور مرد خطه فارس و حال قصه برادر بزرگتر، عبدالرسول را برایمان میگوید...
لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید شهید عبدالرسول چه زمانی و در کجا به شهادت رسید؟
محمد محمودی نورآبادی. شاعر، نویسنده و روزنامه نگار و دارای ۲۰ تالیف در حوزه انقلاب دفاع مقدس و مقاومت سوریه هستم.عبدالرسول برادر بزرگتر من و متولد ۴۷ و دو سال و چند ماه از من بزرگتر بود. وی دانشجوی تربیت معلم آب باریک شیراز بود و بعد از چهار بار حضور در جبهه، در ۱۹ سالگی، در عملیات بیت المقدس سه در جبهه شمال غرب، نزدیک سلیمانیه به شهادت رسید.
او شش روز مانده به تعطیلات نوروز ۶۷ شهید شد و ۷ روز بعد از تعطیلات نوروز پیکرش برگشت. کتاب «کاش چشمهایش دروغ گفته باشد» را من در حال و هوای همان ۱۰ روز نوشتم، ۱۰ روزی که خبر آمده بود و من میدانستم و خانواده نمیدانستند و من این راز را از خانواده مخفی میکردم.
خانواده با جبهه رفتن عبدالرسول مخالفتی نداشتند؟
ما ساکن و زاده روستای مهرنجان شهرستان ممسنی هستیم، بافت روستای ما لرنشین است.کتاب «مهرنجون» را در رابطه با روستای خودمان و شهدا نوشته ام و طبق آماری که گرفتیم ۳۲۵ نفر از این روستا به جبهه رفته بودند؛ یعنی یک گردان. ما ۱۸ شهید دادیم که با ستار میشود ۱۹ تا. حدود ۱۲۰ جانباز و پنج آزاده داریم و این آمار نشان میدهد که مردم این روستان چقدر با دفاع مقدس رابطه داشتند و برای دین و موطن خود احساس مسئولیت کرده اند.
یک زمانی عبدالرسول در آب باریک شیراز درس میخواند و در سال سه-چهار ماه میرفت و آنجا میماند. برای همین هم رفتن او به جبهه برای خانواده خیلی سخت نبود و برای اجازه گرفتن هم مشکلی نداشت. عبدالرسول سال آخر تربیت معلم بود، یعنی همان سال باید میآمد و امتحان میداد و معلم میشد که در بیتالمقدس سه شهید شد.
شهید در چه عملیاتهایی شرکت کرده بود؟
در والفجر هشت، مجروح شیمیایی شد، در این عملیات خیلی زحمت کشید و وقتی آمد پوست و استخوان شده بود. هیچ وقت صحنۀ آن روز را فراموش نمیکنم. حوالی غروب بود و مثل همه لحظههای آن چند شبانه روزی که مارش جنگی پخش میشد، نگران برادر بودیم. درست پای پلههای ایوان بودم و در خیالش خودخوری میکردم که انگار خدا دلش برایم سوخت و یک مرتبه که ناخواسته رویم برگشت، دیدم از کوچه بالایی وارد حیاط می شود.
زبانم برای لحظهای بند آمد. وقتی واقعاً باورم شد که خودش است، به طرفش دویدم. آن آرامش و لبخندش خواستنی و دوست داشتنی بود. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و بوسیدم و بعد دویدم سراغ مادر و بقیه و داد زدم:«عبدالرسول آمد.» هیچ قلمی نمیتواند آن لحظههایی را که رزمندهای از جنگ بر میگشت، وصف کند. زبان از توصیف آن لحظهها واقعاً عاجز است. توی ایوان همه ریخته بودیم دور و بر برادر نهایت شادی خود را نشان میدادیم. ما میدیدیم که او پوست و استخوان شده بود و باز خوشحال بودیم. میدیدیم که گاز شیمیایی چطور چشمهایش را چاله خون کرده بود و باز راضی بودیم. پوست سبزه گون صورتش کبود شده بود و باز ما حس خوشایندی داشتیم. سرفه شدیدش را شاهد بودیم و باز انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. مادرم خدا را شکر میکرد که او بازگشته بود و نفس میکشید.
چون ماه اسفند هم بود و داشتیم به عید نزدیک میشدیم، دو تایی قول و قرار گذاشتیم که روزی را برای تفریح سرحد وقت بگذاریم. دایی پرویزمان که او هم جبههای و آدم خاص و مظلومی بود، در آن سفر با ما همراه شد و در یکی از تعطیلات نوروز سه تایی پیاده به کوه زدیم و تا ییلاق ایل و جایی که هنوز کوه ها برفی و آب چشمهها یخ و تگری بودند، رفتیم و رفتیم تا به امام زاده بی بی گوهر خاتون رسیدیم. چیزی که بین راه برای من ملالانگیز بود، سرفههای شدید برادرم بود. گاز خردل بود یا اعصاب نمیدانم. هرچه بود ریههایش را حسابی سوزانده بود. با همان وضع هم کم نیاورد و به عشق حال و هوای ییلاق، پا به پایمان راه رفت. روزی خاص و به یاد ماندنی بود.
اهالی روستای بربید که آن هم از بستگان بودند و اصالت و ریشه مهرنجانی داشتند، در قالب یک زوار به زیارت امامزاده آمده بودند. ناهار را با آنها بودیم. احساس خوبی داشتیم. آن روز هیچ کدام نمیدانستیم که قرار است برای خانواده شلوغ ما چه اتفاقی بیفتد. برادر بزرگتر همه امید خانواده بود. قبلاً دو نوبت دیگر هم جبهه رفته بود و باورمان نمی شد که باید برای بار چهارم هم برود. آن روزها دیگر خودم بودم که برای رفتن به آب و آتش می زدم و هر بار هم که داوطلب میشدم، توی پایگاه مقاومت سن کم و قد کوچکم را بهانه میکردند و دست از پا دراز تر بر میگشتم.
رابطه شما با شهید چگونه بود؟
رابطهمان بسیار دوستانه و صمیمی بود. چند باری هم از دستش کتک خوردم. دست بزن خوبی هم داشت. مخصوصاً اگر من به برادر کوچکتر ستار زور میگفتم، او طرف ستار را میگرفت. روحیاتی شبیه به هم داشتند. هر دو به شدت ظلم ستیز بودند. در عین حال دل مهربانی هم داشتند. من در طول حیات این دو بزرگوار ندیدم به کسی زور بگویند و ندیدم ستمی را بپذیرند. از وقتی هشت، نه ساله شدم، پدر مرا در جمعهها و تعطیلات به همراه عبدالرسول دنبال هیزم می فرستاد. دو الاغ میبردیم و از صبح تا ظهر گیر بودیم تا دو بار هیزم بلوط و بادام جمع کنیم و بار بزنیم و به آبادی بیاوریم. گاهی پیش می آمد که کسی از قبل تلی هیزم جمع کرده بود که سر فرصت بیاید ببرد.
رسم بود طرف برای این که کسی هیزمهایش را نبرد، چند سنگ روی آن می گذاشت و این را در عرف سنگ چینی حضرت عباس میگفتند. دایی پرویزمان رحم نمیکرد و سنگ را نادیده می گرفت و بار می زد و می برد. عبدالرسول اما یک بار اجازه نداد که من چوبی از هیزم کسی بردارم. این یعنی از همان کودکی و نوجوانی دست پاک و مقید بود. او با ستار عجیب شبیه هم بودند. هر دو تو دار و آرام و بر عکس من شلوغ و پر سر و صدا بودم. اما به هر حال برادر بزرگتر رفاقتش را با من هیچ وقت به هم نمیزد. بعد از دعوا خیلی زود آشتی میکردیم. در مقابل پدر و مادر هم حجب و حیای عجیبی داشت.
اگر چیزی میخواست، مرا جلو می انداخت که خودم با آن ها کل کل کنم و بگیرم که بعد او هم استفاده کند. مثلاً وقتی در اول دهۀ شصت تک و توکی از رفقا که همه پدرانشان فرهنگی بودند و تمکن مالی بهتری داشتند، برای اولین بار در محل دوچرخه خریدند، او هم دوست داشت بخرد اما رویش نمی شد با پدر و مادر در میان بگذارد. مرا جلو انداخت. جلو انداختنی که قریب به هفت روز کار سنگین دروی جو با داس را بر من تحمیل کرد. پدر شرط خریدن دوچرخه را همراهی با او برای دروی مزرعۀ جو قرار داد. ایل در ییلاق بود و من باید یک هفتهای را در قشلاق گرم روستا از کلۀ سحر تا غروب کمک بابا جو می بریدم. دقیق خرداد ۱۳۶۰ بود و تازه کلاس سوم ابتدایی را امتحان داده بودم. ماحصل آن تلاش شد دوچرخۀ نمره ۲۰ ایتالیایی که پدر تفنگ سرپر خودش را هزار تومان فروخت و هشتصد تومان برای من پول دوچرخه داد. خوشحالی من و عبدالرسول در آن روز قابل وصف نیست. ستار هم با همان دوچرخه یاد گرفت که دوچرخه سواری کند.
اولین باری که عبدالرسول جبهه رفت، تابستان بود و آن موقع من لَهلَه میزدم که هر جور شده جبهه بروم؛ لذا برای او نامه نوشتم که برای من پوتین بیاور. او هم در پاسخ نوشته بود که حتما برایت میآورم و وقتی آمد پوتین را آورده بود. چیزی که از آن سفر اول او در ذهنم برجسته شد، همان خاطرۀ پوتین است. چون خیلی کنجکاو بودم و دور و بر کارهای پایگاه مقاومت و بگیر و ببند و پاس بخشی و اینها بودم، هم سطح هم حرکت میکردیم.
از نحوه شهادت عبدالرسول برایمان بگویید.
شب ۲۴ اسفند سال ۶۶ تیپ امام حسن مجتبی علیهالسلام که بچه های استان فارس بودند، به فرماندهی حاج رسول استوار (محمودآبادی) در قله گوجار عملیات میکنند، گردان حمزه سیدالشهدا علیهالسلام به فرماندهی آقای باصری، اهل ارسنجان که حالا هم در قید حیات هستند میزنند به قله و درگیری شروع می شود. عبدالرسول هم آرپیجی زن بوده و دو کمکی به نامهای رحیم احمدی و شیروان ضرغامی داشته که هر دو هم از اقوام بودند. آنها مسافت زیادی را در یک شب زمستانی از پای قله بالا میروند و روی یال قله که میرسند دشمن هوشیار میشود و قبل از اینکه اینها کمین بزنند، اقدام میکند. دو کمکی او میگفتند: «شهید عبدالرسول سه تا شلیک داشت؛ اما چون روی برف بود، نتوانست درست بایستد و جایش را تغییر داد و بعد از سه تا موشک، در حالی که داشت شلیک چهارم را انجام میداد، تیر مستقیم به قفسه سینه و قلبش خورد و درجا شهید شد.»
آن زمان من به تازگی در سپاه سپیدان پاسدار شده بودم. سال قبلش در دو عملیات کربلای چهار و پنج به عنوان نارنجک انداز دسته، شرکت کرده و تلخ و شیرین زیادی را چشیده بودم. تابستان ۶۶ سه ماه در مأموریت مهاباد و در ستاد عملیات شهری ثارالله خدمت کرده بودم که آن هم دنیایی خاطره بود. در پاییز همان سال هم وارد جرگه پاسداری شده بودم و تازگیها از آموزش خلاص شده در سپاه سپیدان فارس انتظار اعزام به جبهه را می کشیدم. یک روز در طبقه سوم ساختمان سپاه بودم که دیدم بلندگو صدا میزند محمد محمودی تلفن از راه دور. پلهها را دو تا یکی دویدم تا به همکف و باجه مخابرات سپاه رسیدم. گوشی را برداشتم، دیدم عبدالرسول است.
احوال پرسی کردیم و با شور و حرارت با هم حرف زدیم.کمی از او گلایه کردم و گفتم که تو می دانستی من در حال پایان آموزش هستم و باید اعزام شوم، نباید جبهه میرفتی. گفت: «حالا تو با مسئولان سپاه صحبت کن و بگو که برادرم جبهه است و فعلاً نمی توانم جبهه بروم.» گفتم:«دست خودم نیست و تازه دو ماه آموزش فرماندهی دسته ندیدهام که بیایم اینجا توی سپاه بمانم.» تا اسم آموزش فرماندهی دسته را آوردم، خیلی حساس شد و گفت:«کار فرماندهی دسته سخته، فرماندهی دسته یعنی نوک پیکان عملیات. اولین نفری است که باید حرکت کنه و حتماً شهید میشه، فرماندهی دسته هست.» پیله کرده بود و در جایگاه برادر بزرگتر با تحکم به من می گفت که خواهرمان ریحانه در تربیت معلم شیرار نیاز به سرکشی و احوال پرسی دارد و نباید در این شرایط تو هم جبهه بیایی و او خانواده را نگران کنی... خلاصه وسط همین دعواها تماس قطع شد. دیگر هر چه انتظار کشیدم، زنگ نزد. حال بدی بهم دست داده بود. یک نوع دلشوره و اضطراب که انگار خود خبر از حادثهای نزدیک می داد. این آخرین باری بود که من صدای برادر را می شنیدم...
برادر شهیدان محمودی نورآبادی
چگونه از شهادت برادرتان مطلع شدید؟
عصر بود و من در انباری خانه، دنبال یک کتاب میگشتم که با جیغ مادرم برگشتم توی ایوان و دیدم مادرم در حیاط گریه و سر و صدا میکند. دلم آن لحظه شاید تلخ تر از ارگ بم فرو ریخت. همه زورم را جمع کردم پشت زبانم و پرسیدم: «مگه چه شده؟» مویه کنان گفت:«دوستان برادرت آمدهاند؛ اما خودش نیامده.» گفتم: «همه آمدهاند؟» گفت: «بله.» متوجه شدم که اتفاقی افتاده؛ اما باید مادرم را آرام میکردم.
هفده ساله بودم. پدر هم که با چند مرد همسایه قرار و مداری نانوشته داشتند و به نوبت گله را به کوه میبردند. آن روز نوبت بابا بود. حالا هم تنگ غروب بود و او داشت خسته و بی رمق از کوه بر می گشت و باید با چای داغ خستگی در می کرد. زن و مرد فامیل توی ایوان ما جمع بودند. جا برای نشستن نبود. آن لحظه هایی که پدر سرما زده و خسته، تفنگ به دست از پلهها بالا میآمد، آرزو میکردم زمین دهان باز میکرد و مرا در خودش میبلعید. روی آخرین پله، با همه هیبت مردانه و با همه تو داریاش دیدم چطور شکست و برید. تفنگ را از دستش گرفتم. درمانده نگاهم کرد و پرسید: «کاکات چی شده بابا؟» درماندهتر از او گفتم:«والا بقیه اومدن و او نیامده.
چشمها را بست. مثل این که واقعاً منتظر خبر تلخی باشد و در عین حال نخواهد تن به تسلیم بدهد، آب دهان فرد داد. پلک زد و بعد کلاه کاموایی را از سر درآورد. رو به قبله ایستاد و کلاه را به طرف آسمان گرفت و گفت:«خدایا فقط یه بار دیگه عبدالرسول را بهم بده.» در ایوان بغضی نبود که نشکند و دل نبود که ریش نشود. گریههای مادرِ پدرسوز دیگری داشت. آن لحظهها ما از خواب شب قبل بابا چیزی نمی دانستیم. بعد برایم تعریف کرد و از خوابش گفت. خواب دیده بود برادرم با لباس سفید برگشته و در حالی که راه هم میرفت، اما قفسه سینهاش خونی بوده... در کل به او الهام شده بود. با این حال من با همه ایمانی که به شهید شدن برادر داشتم، محکم ایستادم و گفتم که هیچ خبری نیست. فردای آن روز که عید نوروز و روز تحویل سال هم بود، به درخواست پدر و مادر، با دو نفر از بستگان به نامهای بهروز و ابراهیم سوار بر موتور رفتیم نورآباد که خبری بگیریم.
هنوز نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی افتاده. جلوی مسجد جامع نورآباد زیر یک درخت کاج، یکی از دو همراه پیش من ماند. بهروز که پسر عمویم میشد و تازه هم معلم شده بود، یک بهانهای آورد و از ما جدا شد و رفت. قبلش احساس کردم با هم بگومگویی دارند و چیزی را ازم پنهان میکنند. از ابراهیم که پیشم من مانده بود، خواهش کردم حقیقت را بگوید. آدم دهان لقی بود و خیلی زود موضوع شهادت برادرم را به من گفت. پاهایم شُل شد و همان پای درخت نشستم به گریه کردن. هنوز داشتم گریه میکردم و ابراهیم دست زیر بغل ایستاده بود که آن یکی همراه هم با موتور تریلش برگشت. به ابراهیم گیر داده بود که نباید برایش می گفتی. ابراهیم هم گفت که محمد خبر داشته باشد بهتر می تواند کمک کند به این که خانواده را تا رسیدن خبر حفظ کند. گفت که ممکن است یک هفته تا ده روز طول بکشد تا پیکر برسد.
مسیر چهل کیلومتری جاده خاکی نورآباد تا مهرنجان را من روی ترک موتور بهروز گریه میکردم. در ورودی روستا و همان جایی که یک پیر درخت بلوط، روی قبور شهدا به شکوفه نشسته بود، نگه داشتند. همان جایی که قرار بود در یکی از همان روزها پیکر عبدالرسول هم به خاک سپرده شود. همان جا که دوستم ذاکر نجاتی، همان که دوچرخه نمره بیست را به او فروخته بودم، خاک شده بود. قبرستان تا آن روز، چهارده شهید را در خودش جای داده بود. عبدالرسول البته شانزدهمین شهید روستا بود. کریم محمودی که در اسفند ۶۳ در هورالعظیم مفقود شده بود، چند سال بعد پیکرش برگشت. علی سبحانی بعد از عبدالرسول و در تک شلمچه شهید شد و رقم شهدای روستا به هجده شهید رسید.
به هر حال ما آن جا ماندیم برای این که باید آخرین هماهنگیها را میکردیم. از حالا همه نقشها بر دوش من بود. قرار شد من بروم خانه و به همه بگویم که برادرمان زخمی شده. دستش شکسته و در بیمارستان شهدای تبریز بستری است. این را چنان در گوش من فرو می کردند که انگار نه انگار دلم یک کنجه گوشت بود و دوام و قوامی نداشت. فقط از خدا کمک خواستم و پای این بار سنگین رفتم.
کار سخت من در آن ۷، ۸ روز بود، همه محل میدانستند و میآمدند خانه ما و من باید میگفتم خبری نیست، ناراحت نباشید و فضا را آرام میکردم. آنها هم میدانستند اما من توجیه میکردم که مجروح شده و در بیمارستان است و همینطور دروغ سر هم میکردم که پدر و مادر و بقیه را در همان حال و هوای تردید نگه دارم. مادر مدام مرا بازخواست میکرد و من باید میگفتم که برادرم در بیمارستان تبریز بستری است و خیلی زود می آید.
پدر حرفهایم را باور نمی کرد اما دلش به حالم می سوخت و چیزی نمی گفت. مادر و بقیه اما در شک و تردید بودند. شبها یکی دو ساعتی میرفتم منزل عمو با آنها گریه میکردم و خالی میشدم و بر میگشتم. باز روز از نو و روزی از نو باید به برادر کوچکم عباس می گفتم که عبدالرسول میآید و برایت اسباب بازی میآورد. به مادر میگفتم که تا تبریز راه درازی است و نمیشود این همه راه به ملاقات برادر رفت. خدا میداند آن چند روز بیست سال روح مرا پیر کرد. این بود که وقتی در غروب هفتمین روز از نوروز، بنیاد شهیدیها خبر را آوردند، من نفس راحتی کشیدم. انگار یک بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود.
عکسالعمل خانواده در قبال شهادت عبدالرسول چه بود؟
تصویری که از آن روز به یاد دارم آرامش ستار بود. او ۱۲ سالش بود. همه گریه میکردند و بر سر خود میزدند؛ اما او یک گوشه آرام نشسته بود و نگاه میکرد. قدم میزد و میرفت روی پشتبام. آدم توداری بود، عزت نفس بالایی داشت، کسی نبود که شادی یا غمش را عنوان کند. بعدها گاهی حتی اگر مقام ورزشی میآورد، ما با خبر نمیشدیم.
من شهادت ستار را خیلی راحت از سرگذراندم؛ چون در این امر خیلی ورزیده شده بودم. اما آن ده روز برایم خیلی سخت بود. با شهادت عبدالرسول فکر میکردیم شاکله خانواده از هم پاشیده شده؛ چون او برادر بزرگتر بود و داشت معلم میشد؛ اولین کسی بود که داشت از خانواده ما به ثمر مینشست. من یادم است وقتی او تربیت معلم قبول شد پدرم یک گوسفند نذر کرد؛ یعنی خیلی خوشحال بودند. اینکه فرزندشان، یک بچه روستایی با زحماتشان دارد معلم میشود خیلی ارزش داشت؛ لذا با شهادت او به خانواده ما آسیب زیادی رسید و فکر میکردیم خیلی به ما ظلم شده؛ اما کمیکه جلوتر آمدیم دیدیم که نه، خداوند چقدر به خانواده ما لطف کرده، و هر چه زمان گذشت ما این خیرات و برکات را بیشتر از قبل در خانواده حس کردیم. همیشه احساسمان این بود که شهادت این برادر نتیجه روزی حلال و زحمات و تلاشهای پاک پدر و مادرمان بود.
زمان شهادت عبدالرسول در محیط روستا آن آگاهی نبود؛ اما امروز مثلا خانواده شهید ستار آگاهی بیشتری نسبت به دهه ۶۰ آن هم در یک روستا دارند؛ لذا من میگویم آن داغ خیلی برای خانواده به ویژه مادر سخت بود. برادر کوچکم، لقمان آن زمان شیرخوار بود و میدیدیم که هر وقت مادر او را شیر میداد نوحه میخواند و گریه میکرد. این بچه با اشک بزرگ شد. لقمان، الان افسر نیروی دریایی است. مثل ستار آرام و نجیب است و همچون او علاقمند به ورزشهای رزمی. در هر صورت به لطف خدا و گذر زمان، خانواده ما از آن آزمون سربلند بیرون آمد تا اینکه به بحران سوریه و رفتن شهید ستار رسیدیم...
در پایان اگر نکتهای بوده که باید میشنیدم به عنوان کلام آخر بفرمایید؟
کلام آخر این است که بنده در شهری زندگی می کنم که آشکارا شاهدم برخی مدیران دولتی و حاکمیتی خلافمنش شهدا عمل می کنند. شاهدم که انقلاب در برخی جاها بر خلاف وصیت امام و روش مقام معظم رهبری، به دست نااهلان و نامحرمان افتاده است. می بینم کسانی که یک قطره اشک برای این انقلاب نریخته و عرقی از تنشان نچکیده است، با تملق و چاپلوسی اموری را در دست گرفته و روز روشن اعتماد مردمی را که ولی نعمت انقلاب هستند، ذبح می کنند. از این حیث ما دل خونی داریم و اگر فردای قیامت آبرویی پیش خدا داشته باشیم، یقۀ این نامدیرانی را که با عملکرد ناصواب خود باعث و بانی بی اعتمادی مردم به نظام شدهاند خواهیم گرفت...
کلام آخر
عبدالرسول درست زمانی رفت که قرار بود نتیجه تلاشهای یک پدر و مادر روستایی به ثمر بنشیند، او افتخار خانواده بود، نور چشم مادر و بازوی توانمند پدر؛ اما وقتی پای شرافت وطن به میان آمد، نه پدر و نه مادر با رفتنش مخالفت نمیکنند؛ چرا که غیرت و مردانگی با گوشت و پوستشان آمیخته است، آنها میدانستند که عبدالرسولها باید بروند تا به این خاک مقدس خدشهای وارد نشود، میدانند عبدالرسولها باید قربانی اسلام شوند، تا این درخت تنومند آبیاری شود... رفتن او هر چند جانسوز و پر از درد است؛ اما او باید برود تا برای همیشه تاریخ معلم امثال ماها بماند. اثرات منش و شخصیت او را چنان در وجود ستار دیدم که همیشه نگران از دست دادنش بودم. حتی وقتی از او می پرسیدی چرا رستۀ موشک دوش پرتاب را دوست دارد، خیلی شمرده می گفت، شهید عبدالرسول آر.پی جی. زن بود و من هم دوش پرتاب را دوست دارم...