وقتی فرمانده تیپ ویژه شهدا بیتاب شهادت شد
شهدای ایران: شهید «محمود کاوه» سال ۱۳۴۰ در مشهد به دنیا آمد و بزرگ شد. پدرش کاسب بود، از آن کاسبهای متعهد و معتمد محل. دوست داشت فرزندش پا در مسیر درست بگذارد برای همین او را با خود به مجالس و محافل مذهبی میبرد. خودش با علما و روحانیان مبارز ازجمله حضرت آیتالله خامنهای، شهید هاشمی نژاد و شهید کامیاب ارتباط داشت و در راه مبارزه برای شکلگیری انقلاب تلاش میکرد.
در سالگرد این فرمانده دلاور سپاه در دوران دفاع مقدس در غرب کشور با واکاوی اسناد و تاریخ شفاعی دفاع مقدس به کتاب «نبرد حاج عمران؛ شرح عملیات کربلای ۲» نوشته محمدرضا میرزایی از مجموعه کتب مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدتهای سپاه، میرسیم. در ادامه بخشهایی از این کتاب که مربوط به شهید کاوه است را میخوانید:
«کاوه در چنین شرایطی تحصیلات دوران ابتدایی خود را تمام کرد. او که جوانی بانشاط و فعال و مذهبی بود، با شروع جریانات انقلاب، در محافل درسی مسجد جوادالائمه (علیهالسلام) و امام حسن مجتبی (علیهالسلام) که در آن زمان از مراکز تجمع نیروهای مبارز بود، شرکت میکرد و پای درس آیتالله خامنهای مینشست. او با شجاعت تمام اعلامیههای امام (ره) را پخش میکرد و در راهپیماییها حضور داشت.
ورود کاوه به سپاه پاسداران
بعد از پیروزی انقلاب کاوه به سپاه پاسداران مشهد پیوست. او پس از گذراندن یک دوره آموزش ششماهه چریکی، به آموزش نظامی برادران سپاه و بسیج پرداخت. پس از آن، بهمنظور حفاظت از بیت شریف حضرت امام خمینی (ره)، طی مأموریتی ششماهه به تهران عزیمت کرد. با شروع جنگ تحمیلی، به همراه تعدادی از نیروهای خراسان به جبهههای جنوب اعزام شد، اما مدتی بعد به علت نیاز شدیدی که پادگان به مربی داشت، او را برای آمادهسازی و آموزش نیروها به مشهد فراخواندند.
عملیاتهای موفق در کردستان
کاوه نمیتوانست در مشهد بماند و فقط نیرو تربیت کند. روح او متلاطم بود و میخواست رو در روی دشمن قرار گیرد. او در اولین فرصت رضایت فرمانده پادگان را جلب کرد و راهی کردستان شد که در آن زمان، با توطئه گروهکها و عناصر ضدانقلاب، دستخوش درگیری و آشوب شده بود. شجاعت او سبب شد پس از مدت کوتاهی، به سمت فرماندهی عملیات سپاه سقز منصوب شود. طرحریزی عملیات آزادسازی منطقه مرزی بسطام، آزادسازی ۴۵ کیلومتر جاده مرزی، طی یک مرحله و در عرض بیستوچهار ساعت، شهامت و درایت او را بیشازپیش بر همگان روشن کرد.
پس از شهادت سرداران رشید اسلام ناصر کاظمی، محمد گنجی زاده و محمد بروجردی، در خرداد ۱۳۶۲ کاوه رسماً به فرماندهی تیپ ویژه شهدا منصوب شد. وی سرانجام در جریان عملیات کربلای ۲ در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۶۵ و در قامت فرمانده تیپ ویژه ۱۵۵ شهدا، پیشاپیش نیروهای خود به شهادت رسید.
وقتی که کاوه بیتاب شهادت شد
کاوه در شب اول عملیات بسیار بیتاب بود و مدام تکرار میکرد چرا ما نتوانستیم همان شب اول ۲۵۱۹ را بگیریم. با آنکه دو شب بود که نخوابیده بود با شور و انرژی فراوانی علل و راهکارهای موجود را برای شب دوم عملیات مدام با معاونانش بررسی میکرد و بیتاب ادامه عملیات بود تا بتواند به هدف تیپ خود که تصرف ارتفاعات ۲۵۱۹ بود نائل آید. یک ساعت پیش از آغاز عملیات در شب دوم به دلیل پیشروی دشمن و کمینگذاری در یکی از راهکارها، طرح اولیه منتفی شد و محمود کاوه؛ فرمانده تیپ و دیگر مسئولان آن طرح دیگری را آماده کردند که به گردانهای عملکننده ابلاغ شد.
تغییرات پیدرپی در مانور شب دوم عملیات با توجه به شرایط سخت نیروها در شب اول و آتش شدید دشمن، موجب تردیدهای بیشتری در کاوه برای ادامه عملیات شده بود، چراکه او موفقیت عملیات را در شب دوم دور از دسترس میدید، اما توجه به اهداف عملیات در آن شرایط حساس جنگ باعث شده بود کاوه بر تردید خود غلبه و ادامه عملیات را با حضور خود پیگیری کند.
کاوه تصمیمش را گرفته بود، او خودش به منطقه درگیری رفت. با اعلام تصمیم کاوه جانشینان و مسئولان تیپ ۱۵۵ ویژه شهدا بهطورجدی با این تصمیم مخالفت کردند. صلاحی فرمانده گردان امام حسین (ع) برای منصرف کردن کاوه، گفت: شما این کار را نکنید. آتش دشمن زیاد است. مسیر، بدمسیری است. خداینکرده طوری میشود. فرماندهی در جواب گفت: خب اگر اینطور است، ما هم شهید میشویم. اگر کار مثل شب گذشته شود، ما هم حاضریم امشب شهید شویم.
به همان اندازه که کاوه در رفتن به خط درگیری مصمم بود، سایر مسئولان تیپ مخالف بودند. او از سنگر فرماندهی خارج شد و در سکوت، به سمت نیروهای گردان امام حسین (ع) و امام سجاد (ع) حرکت کرد. او ضمن توجیه چگونگی تصرف پایگاههای ۱ و ۲ برای گردان امام حسین (ع) و پایگاههای ۳ و ۴ برای گردان امام سجاد (ع) پیشاپیش گردان امام حسین (ع) به سمت ارتفاعات ۲۵۱۹ حرکت کرد.
نسبت به شب اول منورهای کمتری در آسمان دیده و صدای خمپاره کمتری شنیده میشد. انگار دشمن درباره توان عملیاتی در شب دوم در این محور با توجه به مشقتهای شب اول عملیات تردید پیدا کرده بود. این تردید باعث شد نیروها با سرعت بیشتری به سمت اهداف حرکت کنند.
ساعت یک بامداد نیروهای پیاده به همان محلی رسیدند که شب گذشته تیربارچی عراق تیربارش را قفل کرده بود روی آن و چنان یکریز و پیدرپی شلیک میکرد که هیچکس نمیتوانست از جایش تکان بخورد. کاوه بهدقت جوانب کار را بررسی کرد و تصمیم گرفت به تیربارچی عراق نزدیک شود تا شاید بتواند اقدامی انجام دهد و نیروها را از آن مخمصه نجات دهد. او همراه یکی از نیروهای شناسایی تیپ و سه نفر از نیروهای تخریب و عملیات، از صخره نزدیک تیربار یکنفس بالا رفت تا شاید بتوانند تیربارچی عراقی را خفه کنند با اصرار کاوه پیشروی تا زیر سنگر تیربار ادامه پیدا کرد.
آخر عمری کافه هم شدیم!
علی چناری در خاطرات خود چنین گفته است: در حال حرکت به سمت تیربارچی عراق بودیم که در میان صخرهها دیدم که کاوه ایستاد و بر بالای سر پیرمرد مجروحی که از شب قبل عملیات در آنجا مانده بود رفت. معلوم بود به علت از دست دادن خون زیاد رمقی برای آن پیرمرد باقی نمانده بود. کاوه کنار پیرمرد نشست و خیلی با احساس و حوصله احوالش را پرسید و گفت: پدرجان من را میشناسی؟ پیرمرد با خنده گفت بله شما برادر کافهای. محمود که از شنیدن کلمه کافه خندهاش گرفته بود گفت: ببین آخر عمری کافه هم شدیم و رو به پیرمرد کرد و گفت اگر عمری باقی ماند حتماً برمیگردم و خودم شما را به عقب انتقال میدهم. نگران نباش پدر جان.
ساعت تقریباً ۳ نیمهشب بود که کاوه با توجه به نزدیک بودن روشنایی هوا تصمیم گرفت از همان نقطه به خط دشمن حمله کند. در حال حرکت صدای خمپاره و انفجار همهچیز را به هم ریخت. گلولهای در چند قدمی کاوه اصابت کرد. علی چناری، یکی از هم رزمان کاوه در مورد آن لحظه چنین گفته است: سرم را بلند کردم دیدم کاوه به پهلو روی زمین دراز کشیده است. اولش فکر کردم شاید با شنیدن صدای سوت خمپاره درازکش شده، اما زود یادم آمد که تابهحال از کسی نشنیدهام او با سوت خمپاره یا قناصه سر خم کند چه برسد که بخوابد روی زمین.
وقتیکه خوب دقت کردم دیدم خون از بینیاش میزند بیرون. کم مانده بود سکته کنم وحشتزده سرش را بلند کردم و گذاشتم روی زانویم. از خیسی دستم فهمیدم ترکش به پشت سرش خورده؛ زود متوجه شدم ترکش دیگری روی شقیقه راستش خورده است. درست همانجایی که دو سه ماه پیش هم توی «تک حاج عمران» ترکشخورده بود. چیزی نگذشت که تمام پیراهن نظامیاش غرق خون شد. خواستم یکی از بچهها را بفرستم دنبال امدادگر که دیدم نفسهای آخرش را میکشد.
*دفاع پرس