من در كنار شهید خيلی رشد كردم، نگاه ما به انقلاب اسلامی مختص ايران نبود و ديد جهانی و تمدن اسلامی كه حضرت آقا در موردش صحبت ميكنند به قضيه داشتيم.
به گزارش شهدای ایران، داستان شهدای مدافع حرم زیر هجوم رسانهای پر سر و صدای دشمنان مظلومیت
خاصی را تداعی کرده است. داستانی که البته وقتی به بچههای فاطمیون میرسد
غربت دو چندانی دارد. مردانی که یکبار با خانواده خود به ایران مهاجرت
کردهاند و بار دیگر پدر و مادر و همسر و فرزندان خود را در ایران برای
دفاع از حرم اهل بیت تنها گذاشتند و در نهایت در کنار حرم حضرت زینب(س)
آسمانی شدند.
شهید محمد جعفر حسینی از همرزمان شهید
صدرزاده و ابوحامد(شهید علیرضا توسلی فرمانده فاطمیون) یکی از همین افرادی
است که زینب و محمدحسین خود را برای آرمان انقلابی و دینی به خدا واگذار
کرد و عازم سوریه شد. رجانیوز به گفت و گو با همسر این شهید پرافتخار
پرداخته است. همسر ابوزینب روایتگر روزهای ازدواج تا شهادت اوست. روزهایی
که سراسر مجاهدت بوده و قبل از فتنه سوریه هم محمد جعفر از شهادت خود صحبت
میکرده است. روزهایی که محمدجعفر به دنبال برگزار کردن راهیان نور برای
بچههای افغانستانی ساکن ایران بوده تا آنها را با شهدای افغان جنگ تحمیلی
آشنا کند؛ روزهایی که در این اندیشه بوده که چطور ولیفقیه را همراهی کند و
یا چگونه هموطنان شیعه خودش در افغانستان را کمکرسانی کند. ابوزینب با
این وجود بعد از سفرش به سوریه چنان تغییر میکند که هر کس با او معاشرت
داشته متوجه تغییرات روحی و معنوی فوقالعادهاش میگردد.
خانم صفدری از نگاه تمدنی شیعیان
افغانستانی به انقلاب اسلامی و ولایت هم میگوید و نگران است که کم لطفی
برخی مسئولین باعث دوری نسل جدید از مفاهیم انقلابی و بدبین شدن آنها شود.
وی از گرفتاریهای افغانستانیهایی صحبت میکند که تا به حال افغانستان را
ندیدهاند اما به دلیل مهاجر خوانده شدنشان بسیاری از حقوق عادی خود در
جامعه ندارند.
متن زیر مصاحبه رجانیوز با همسر ابوزینب است که در اختیار مخاطبین رجانیوز قرار میگیرد:
بسمالله الرحمن الرحيم. برای مخاطبین ما بگویید که چگونه با حاج جعفر حسيني آشنا شديد؟
من و شهيد فاميل هستيم. ايشان نوه خاله
مادرم و نوه عمه پدرم هستند. سال 85 بود كه خانوادهشان به خواستگاري آمدند
و ازدواج ما سنتي بود و طي مراحل خواستگاري و صحبت كردن ازدواج كرديم.
آن موقع شما ساكن تهران بوديد؟
بله، من اصلاً افغانستان را نديدهام. در
ايران به دنيا آمدهام و پدر و مادرم هم در ايران ازدواج كردهاند. آقا
جعفر هم خودشان در ايران به دنيا آمدهاند.
پس خانوادگي متولد ايران هستيد.
بله.
چه شد كه خانواده ساكن ايران شدند؟
سال 63 يا 64 پدرم و چند نفر از
فاميلهايمان مجردي ميآيند. به خاطر ناامنيهائي كه درافغانستان بوده و
جوانها را ميبردند و ميخواستند آنها در جنگهاي داخلي شريك كنند، به
خاطر ناامني و بحث كار به ايران ميآيند و كمكم خانوادهها هم ميآيند و
ساكن ايران ميشوند.
در سال 85 ازدواج كرديد. آن موقع شغل آقا جعفر چه بود؟
ما در سال 85 نامزد كرديم و در سال 87 سر خانه و زندگي خودمان رفتيم. ايشان آن موقع محصل بودند و به صورت تخصصي زبان ميخواندند.
زبان انگليسي؟
بله، البته دانشگاه نه، مؤسسه ميرفتند.
به خاطر بحث تابعیت نميتوانستيم در دانشگاه شركت كنيم. طي آن سالها
دانشگاه رفتن ما خيلي سخت بود و اجازه هم نداشتيم. من خودم هم شركت نكردم و
ايشان در يك مؤسسه آزاد زبان ميخواندند. پيك موتوری كار ميكردند. ساعت
5/2، 3 صبح براي ميدان ميوه و ترهبار ميرفتند و ساعت 5/10، 11 صبح
برميگشتند. بعد از آن كلاس زبان ميرفتند. ايشان در سال 86 تدريس را شروع
كردند. بعد از ظهرها هم پيك موتوري كار ميكردند.
زبان را کجا تدريس ميكردند ؟
ايشان زبانشان را در مؤسسه نيكوصفت
خواندند و مدير مؤسسه با توجه به توانائياي كه در ايشان ديده بودند، به
ايشان براي تدريس در خود مؤسسه پيشنهاد ميدهند و ايشان شروع به تدريس
ميكنند كه ادامه پيدا ميكند و كمكم در مؤسسه طلوع ادامه میدهند.
چند فرزند دارید؟
دو فرزند. زینب خانم که بار اولي كه پدرش به سوريه رفت يك سال و نيمه بود. متولد بهمن 90 است.
فرزند دومتان؟
محمدحسين متولد مرداد94 است.
آقا محمدحسین هم مدرسه میرود؟
پارسال چند ماهی مهد رفت اما بعدش دیگر شهادت پدرش شد و بعد هم کرونا که دیگر همه را خانه نشین کرد.
چه شد كه آقاجعفر با بچهاي فاطميون آشنا شدند؟
روحياتي كه من از آقا جعفر ميشناختم، من
خودم براي شخصي كه ميخواستم با او ازدواج و زندگي كنم اين ويژگي كه بسيجي و
هيئتي و اهل تعصب و تحصيلكرده باشد مدنظرم بود. خصوصيات مادي مثل پول و
ماشين و... اصلاً مدنظرم نبود و ايشان هم بسيجي بودند، هم هيئتي، هم
تحصيلكرده و هم با تعصب بودند.
بعد از اينكه محرم شديم و با هم بيرون
رفتيم، اولين جملهاي كه ايشان به من گفت اين بود كه در شهادت من شك نكن.
انگار يك پارچه آب يخ روي سر من ريختند، چون فكر اينجاي كار را نكرده بودم.
روي موتور بوديم و يك لحظه شك كردم كه شايد اشتباه شنيدهام. دوباره كه
سئوال كردم، باز گفت در شهادت من شك نكن و مطمئن باش كه من شهيد ميشوم. آن
لحظه چيزي نگفتم، ولي وقتي كمكم با هم پيش رفتيم و با روحياتشان بيشتر
آشنا شدم، متوجه شدم كه واقعاً هدفشان در زندگي شهادت است و برايش تلاش
ميكنند.
ايشان قبل از اينكه بخواهند با فاطميون به
سوريه بروند، در تير 92 با بچههاي مقر 207 سپاه محمد رسولالله(ص) كه از
سال 87 با سردار همداني و آقاي حاجيزاده و آقاي كارخانه و كساني كه در
گردان امام علي(ع) آشنا شده بودند، همراه آنها به مدت يك ماه به سوريه
ميروند و در آنجا متوجه ميشوند كه جمعي از بچههاي افغانستاني در آنجا
حضور دارند و بعد كه به ايران ميآيند و تحقيقاتشان بيشتر ميشود، در دومين
اعزامشان در ارديبهشت سال 93 با بچههاي فاطميون همراه شدند.
پس اعزام اول سال 92 بود؟
تير 92.
بسيجي بودند؟
هم بسيجي، هم گردان امام علي(ع) كه در سپاه تشكيل شده بود.
اولينبار قضيه سوريه رفتن را چگونه با شما در ميان گذاشتند؟
درباره شهادت هميشه صحبت ميكردند كه من
شهيد ميشوم. يك روز آمدند. تلويزيون سوريه را نشان ميداد و ايشان انگار
كه بخواهد مرا آماده كند، گفت من ميخواهم شهيد بشوم، من هم بدون هيچ نيتي
كه در دلم باشد گفتم آدم كه همين طوري نميتواند بگويد شهيد ميشوم. بلند
شو برو سوريه شهيد بشو و برگرد. بنده خدا گفت: جدي ميگوئي؟ گفتم: بله، با
حلوا حلوا كردن كه دهن شيرين نميشود. من اين حرف را بدون اينكه نيت خاصي
داشته باشم و جدي باشد همين جوري گفتم. چند روز بعد آمدند و چهار تا شماره
تلفن به من دادند و گفتند اگر روزي نيامدم، به يكي از اين شمارهها زنگ
بزن، مرا پيدا ميكني. واقعيت اين است كه من باز جدي نگرفتم و گفتم:
ميخواهند تو را ببرند، مهم شدهاي؟ گفت: حالا باز شما شوخي كن، ولي اگر
پيدا نشدم، به اينها زنگ بزن، مرا پيدا ميكني. شمارهها را از ايشان
گرفتم.
چند وقتي بود كه من ميخواستم براي قرآن
ثبتنام كنم و ايشان ميگفت زينب كوچك است. بگذار بزرگ تر بشود، بعد اگر
خواستي برو ثبتنام كن. آن روز آمدند و گفتند اگر ميخواهي براي حفظ قرآن
بروي، برو ثبتنام كن، من حرفي ندارم. يك كمي تعجب كردم كه يكمرتبه چه شد
كه اين حرف را زدند. صورت زينب را بوسيد و رفت. دوباره چيزي نگفتم، ولي يك
چيزهائي را احساس كرده بودم. شب شد و ساعت 5/8، 9 ديدم نيامدند. با
گوشيشان كه تماس گرفتم، ديدم خاموش است. تا آخر شب چند بار تماس گرفتم،
گوشيشان خاموش بود. پدرشان هم كه طبقه پائين ما بودند پرسيدند: كجاست؟ چرا
گوشياش خاموش است؟ گفتم فكر كنم رفته سوريه. پرسيدند سوريه؟ از كجا
ميداني؟ گفتم: فكر كنم رفته. آن شب نيامدند و فردا هم گوشيشان خاموش بود
تا روز سوم. با آقاي حاجزاده تماس و از ايشان سراغ حاج جعفر را گرفتم، گفت
رفته جائي ميآيد. پرسيدم: حاج آقا! شما سوريه هستيد؟ آن اوايل بحث سوريه
را به طور مشخص بيان نميكردند. پشت تلفن گفت سوريه کجاست؟ ما عراق هستيم.
من اصرار كردم و گفتم حاج آقا! من ميدانم شما سوريه هستيد. گفت: بگذار آقا
جعفر بيايد، خودش به شما زنگ ميزند. نيم ساعت چهل دقيقه بعد به من زنگ زد
و گفت سوريه هستم، ولي فعلاً چيزي نگو تا برگرديم ببينيم چه ميشود. يك
ماهي سوريه بودند كه برگشتند و بعد از آن با فاطميون رفتند.
دفعه اول براي سوريه رفتن شهيد در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتيد. در دفعات بعدي چطور؟
بار دوم كه ميخواستند بروند، قبلش به من
قول داد كه همين يك بار را ميروم و ديگر نميروم. جمعي از بچههاي
افغانستاني شكل گرفته و من بايد باشم، ولي قول ميدهم وقتي برگشتم، بروم
دانشگاه و ديگر اسم سوريه را نميآورم و با اين قولها مرا متقاعد كردند كه
بروند. ثبتنام كردند و در ارديبهشت 93 به فاطميون رفتند. اول به من گفتند
كه 45 روزه ميروم. نميدانستند 15 روز آموزشي غير از آن 45 روز است. وقتي
كه به پادگاني رسيدند كه در آنجا آموزش ميدادند، آنجا هم به من گفتند كه
نميتوانم حرف بزنم. بعداً خودم زنگ ميزنم. 15 روز كه تمام شد، گفتند كه
45 روز تازه از امروز شروع ميشود. باز هم دستم به ايشان نميرسيد و
فرودگاه بود و داشت ميرفت(باخنده)
يك هفته مانده بود كه اين 45 روز تمام
شود، دوباره زنگ زدند. پرسيدم كي ميآئيد؟ گفتند: يكي از دوستانم ميخواهند
با شما صحبت كنند. آقاي ابوعباس بود. ايشان گفت شما كه تا به حال اين قدر
تحمل كردهاي، ما دو هفته ديگر هم در اينجا با ابوزينب كار داريم. نميشد
كه به ايشان حرفي بزنم پس گفتم باشد مشکلی نیست. دوباره چند روزي مانده بود
كه آن دو هفته تمام بشود كه با ابوحامد(شهيد توسلي فرمانده فاطمیون) صحبت
كردم. به من گفتند دخترم! دوماه و نيم را كه تحمل كردهاي. ما در اينجا
لازمش داريم. بگذار دو سه هفته ديگر هم باشد، من خودم او را ميآورم. دو
هفته ديگر هم ماندند كه نزديك سه ماه و خردهاي شد. يك خصوصيت اخلاقي خيلي
خاصي كه داشتند اين بود كه وقتي ميآمدند... اين را بگويم كه اولاً بيخبر
ميآمدند و اين طور نبود كه ما دنبالشان برويم. وقتي ميآمدند، اول پيش
پدر و مادرشان ميرفتند و بعد به من زنگ ميزدند كه ميآئي يا تا يكي دو
ساعت ديگر خودم به خانه بيايم و من پيش ايشان ميرفتم. آن روز يك كمي
پيگيري كردم و متوجه شدم كه فرودگاه هستند. زنگ زدم و پرسيدم: فرودگاه
هستيد؟ گفتند: نه، هنوز نرسيدهام. دارم ميآيم. يك جوري ميخواست ما را
غافلگير كند.
آن قدر گفته بود كه فكر كردم من دارم
اشتباه ميكنم، ولي چند دقيقه بعدش پدرشان زنگ زدند و من به منزل ايشان
رفتم و ديدم دیگر این آقا جعفري كه به سوريه رفت، نبود. تغييرات معنوي و
روحي واقعاً در ظاهرشان هويدا بود و ديده ميشد. همين كه من ايشان را ديدم،
يك لحظه ترسيدم و گفتم اگر برود، ديگر برنميگردد. در شوك عجيبي فرو رفتم
كه كسي كه رفت جور ديگري بود و حالا جور ديگري برگشته. اين قدر تغييراتش
مشخص بود. اين تغييرات را فاميلهايمان هم متوجه شده بودند. ما فاميل بزرگي
داريم و هركدام كه به ديدن ايشان ميآمدند، دم در كه ميخواستند بروند
ميگفتند اين بار ديگر نگذار برود كه اگر برود حتماً شهيد ميشود. بار دوم
كه رفتند، من فكر ميكردم كه واقعاً ديگر نميروند و پيگير دانشگاه و ادامه
تحصيلشان بودند، اما يك روزي حرفي به من زدند و گفتند مرد جنگ را ديگر
نميشود به كارهاي ديگر مجبور كرد، من بايد بروم. بعد از آن هم رفتنشان
ادامه داشت. اگر بخواهم حقيقتش را بگويم، بار سوم هم موقع رفتن، هم در
سوريه و هم موقع برگشتن خيلي اذيتشان كرده بودم.
سال 94 بود؟
نه، همان سال 93 بود، منتهي خودم خيلي
اذيتشان كردم. من اين را هميشه ميگويم كه خانوادههاي شهداي مدافع حرم،
منظورم فقط افغانستانيها نيستند، ايراني و افغانستاني، نسبت به شهداي هشت
سال دفاع مقدس مظلومترند. در آن سالها ممكن بود از يك محله 10، 15 نفر
بروند، اما الان يك نفر ميرود و آن يك نفر آماج تهمتها و حرفها و
حديثهاي زيادي قرار ميگيرد كه چه شده كه دارد ميرود؟ بار دومي كه ايشان
رفت، هم طولانيتر بود و هم ميشود گفت كه اطرافيان ما متوجه اين موضوع شده
بودند كه ايشان به سوريه ميروند، حرفها شروع شد تا جائي كه ميگفتند
ايشان در آنجا ازدواج كرده است. مرا دوست ندارد و در آنجا ازدواج كرده يا
پول زيادي به او ميدهند. وقتي اين حرفها دائماً تكرار بشوند، انگار آدم
باور ميكند. بعداً كه ايشان آمدند، من چيزي به ايشان نگفتم و گفتم حالا يك
بار رفته و ديگر نميرود، ولي ديدم كمكم شروع كرده كه ميخواهم بروم،
اذيت كردنها و بهانهگيريهاي من هم شروع شد كه نميخواهم بروي، راضي
نيستم و دوست ندارم كه بروي. هر چه خواستند دليلش را بدانند، من چيزي
نگفتم، اما با وجود تمام مخالفتهاي من گفتند ميدانم كه ته دلت راضي هستي،
ولي حالا چرا اين حرفها را ميزني نميدانم، اما من ميروم. بعد كه ايشان
رفتند، در فاصله دو ماهي كه آنجا بودند، باز اذيت كردنها ادامه پيدا كرد
تا وقتي كه برگشتند. من حرفهائي كه شنيده بودم خيلي بيشتر شده بود، خصوصاً
كه فاصله زمانياي كه ايشان در ايران مانده بودند، دو يا سه ماه بود و اين
حرفها بالطبع بيشتر شده بود و من به ايشان گفتم كه به من ميگويند شما در
آنجا ازدواج كردهاي. گفت: من خانه و زندگيام را ببرم سوريه و برگردم؟ آن
هم با اين سر و وضع؟ گفتم ميگويند پول ميگيري. گفت: كو پول؟ اگر تو خبر
داري كه پول ميدهند، بگو من هم بدانم.
ديدم نميتوانم خودم را آرام كنم. عذاب
وجدان هم داشتم و نميتوانستم ايشان را قانع كنم، گفتم كه من اصلاً كلاً به
اين كار شك دارم، چون سوريه براي ما ميشود كشور ثالث و در نتيجه نسبت به
عزيزان ايراني، از ما بيشتر ميپرسند كه چرا به سوريه ميرويم و بيشتر از
ايرانيها بايد به اين چرا جواب بدهيم. گفتم: من نه حضرت آقا را دوست دارم،
نه به اين راهي كه تو داري ميروي ايمان دارم! گفت: دروغ ميگوئي. مستأصل
شده بودم كه چه كار بايد بكنم؟ پيشنهاد دادند كه برويم امامزاده صالح كه
گفتم ميخواهم تنها باشم و ايشان رفتند خانه مادرشان و به من گفتند ببين چه
جوري ميتواني خودت را آرام كني. من نماز خواندم و به خدا گفتم: اگر اين
راه، حق است، مرا آرام كن و اگر نيست يك جوري به من بفهمان كه جلوي رفتنش
را بگيرم. چند وقتي هم بود كه در درون خودم جبهه گرفته بودم و عذاب وجدان
خيلي اذيتم ميكرد، اما بعد از اينكه ايشان هم آمد و با هم صحبت كرديم،
ايشان رفتند، ولي اذيتكردنها بار سوم را انجام ندادم و ديگر اذيت نكردم و
ايشان رفتند. ايشان ميرفتند و دلتنگي و بهانهگيريهاي بچهها براي من
ميماند، اما ديگر با جديت قبل برخورد نميكردم كه نروند.
در سالهاي اول گفتن اين مطلب تقريباً قدغن بود.
بله.
تعدادي هم كه ميرفتند محدودتر
بود و طبيعتاً گفتنش سختتر هم بود. شهيد در آن شرايط براي شما چگونه توضيح
ميداد كه علت اين كاري كه ميكند چيست كه ميخواهد در كشور ثالثي برود و
بجنگد؟ اين موضوع را چطور براي شما توضيح ميدادند؟
من در كنار ايشان خيلي رشد كردم و چون
خودم هم به اين موضوعات علاقمند بودم، نگاه ما به انقلاب اسلامي مختص ايران
نبود و يك ديد جهاني و تمدن اسلامياي كه حضرت آقا در موردش صحبت ميكنند
به قضيه داشتيم و يك جور الگوبرداري از انقلاب براي افغانستان و كارهائي كه
بايد انجام بشوند. ايشان وقتي كه از افغانستان آمدند، خيلي دغدغه آنجا را
داشتند، يك بار به ايشان گفتم وقتي دوست داشتي براي افغانستان كار كني، چرا
آمدي؟ گفت: اگر من با اين محدوديت كه فقط خودم هستم در افغانستان
ميماندم، نهايتاً ميتوانستم در روز جمعه يك هيئت يا دعاي ندبه داشته
باشم، آن هم در سطح خانواده خودمان، اما ما بايد آن قدر محكم و قوي بشويم
كه با يك جمع به افغانستان برويم و كارهائي را انجام بدهيم. يكي از
آرزوهايش اين بود كه در كابل حسينيهاي به نام حسينيه انصارالمهدي(عج)
داشته باشند. اين دغدغهها كمكم كه شكل گرفتند و بعدها ستاد خادمين شكل
گرفت. اما صحبتهائي كه ميكرديم و توضيحاتي كه ميدادند، اين را ميدانيم
كه پرچمدار شيعه در منطقه فقط ايران است. فقط ايران است كه حرف تشيع را
ميزند، ولايت و حضرت آقا و ارادتي را كه به ايشان داشتيم ميدانستم و وقتي
درباره ولايت و تشيع صحبت ميكرديم، بيشتر و بهتر به نتيجه ميرسيديم و
اگر سوريه يا عراق شكست بخورند، نه تنها ايران، بلكه ولايت به خطر ميافتد.
حرفهائي را كه گفته شده حتماً شنيدهايد كه در مورد ايران، به توضيحات
گوش نميكنيد و فقط ميگوئيد ايران. ما ميگوئيم ولايت، شما ميگوئيد
ايران. ما ميگوئيم ولايت فقط مختص ايران نيست و حضرت آقا هم فقط مختص
ايران نيستند و متعلق به همه ما هستند. چون ديد و هدف ما یکی بود، پذيرش
موضوع براي من راحتتر بود. اما دلتنگي و بهانهگيريهاي بچه و صحبتهاي
اطرافيان، ناخودآگاه و حتي اگر آدم خودش هم نخواهد او را به سمت و سوهائي
ميبرد كه جبههگيريهائي داشته باشد.
فكر ميكنم بعد از گذشت اين سالها اين فضا شكسته. فضائي كه اتهام بزنند. اين طور نيست؟
اتهامها فرق كرده. حالا نميگويند براي
پول رفته يا رفته ازدواج كرده و زنش را دوست نداشته. حالا دنبال چرا
ميگردند كه چرا رفته؟ ما چرا بايد براي ايران اين كار را بكنيم؟
رفت و آمدهای ایشان تا چه سالي ادامه دارد؟
تا سال 96
چه زمانی مجروح شدند؟
14 آذر سال 96 كه سالگرد ولادت حضرت محمد(ص) بود که در سوریه مجروح ميشود.
مسئوليت ايشان چه بوده؟
در روزهاي اول هم من، هم يكي از دوستان
شهيد تأكيد داشتيم كه فرمانده نگوئيم. ايشان هم در كار اداري بودند، هم در
كار جبهه و نظامي و مديريت ميكردند، اما اينكه بخواهند به صورت فرمانده و
رسمي وارد بشوند، چنين چيزي نبود.
عربی صحبت کردنشان هم خوب بوده؟
ماشاءالله توانمند بودند و در چند سالي كه
به سوريه رفتند، عربيشان هم خيلي خوب شده بود. عربي و انگليسي را هم بلد
بودند. افغانستانيها وقتي فارسي دري حرف ميزنند، آدم متوجه ميشود، ولي
بعضيها كه مال جاهاي ديگر افغانستان هستند، وقتي حرف ميزنند، من خودم
خيلي متوجه نميشوم. ايشان اين لهجهها را هم بلد بودند و رابطهشان را با
آنها حفظ ميكردند.
قبل از اینکه وارد بحث مجروح شدن ایشان بشویم، حال و هوای شما در زمانی که ایشان تهران نبودند چگونه بود؟
به خاطر دلتنگي و فشار عصبياي كه روي
خانواده بود ـ چون خانواده بايد خودش را آماده كند كه عزيزش يا مجروح
ميشود و برميگردد يا شهيد ميشود ـ من بعد از بار سومي كه ايشان به سوريه
رفت، هميشه خودم را آماده ميكردم.
در سال 95 بيمارياي گرفتم كه وقتي به
پزشك مراجعه كردم گفتند عصبي است. حاج حسين يكتا كه متوجه اين موضوع شده
بودند، به شهيد گفته بودند تا موقعي كه خانمت خوب نشده، ديگر اجازه نداري
به سوریه بروی. حاجي اين را جلوي روي خود من گفتند و من خوشحال شدم، چون
حداقل براي مدتي نميرفت. دو سه روز مانده به عيد سال 95 ايشان آمدند و تا
آذرماه نرفتند. يعني حدود هشت ماه و وقتي ديدند كه حالم يك مقدار بهتر شده،
تصميم گرفتند كه دوباره بروند. واقعاً وقتي هم كه بودند، احساس ميكردم
انگار يك چيزي را گم كردهاند. هر قدر هم ميخواست خودش را با چيزهاي ديگر
آرام كند، نميشد. بيقرارياش را درك ميكردم و ميفهميدم.
ما دو هفته در مرز براي خدمت به زوار امام
حسین(ع)رفته بوديم و تازه از شلمچه آمده بوديم. همان شبي كه داشتيم
برميگشتيم، زلزله كرمانشاه اتفاق افتاد. قبل از آن هم رفته بوديم كربلا.
ايشان گفتند وقتي رسيديم تهران، من ميخواهم بروم منطقه. گفتم حاجي كه گفت
نبايد بروي. گفتند: حاجي گفت هر وقت حال تو بهتر شد، ميتوانم بروم. حالا
هم كه حال تو بهتر شده، پس من ميروم. دو هفتهاي بود كه از شلمچه آمده
بوديم و ايشان تصميم گرفتند بروند و گفتند اين دفعه تا وقتي برگردم،
نميخواهم به كسي بگويم كه سوريه بودهام. گفتم به آدمها بگويم كه شما دو
ماه كجا بودهايد؟ گفتند من دارم ميروم كرمانشاه و از آنجا مستقيم ميروم
سوريه. گفتم: به همه دروغ بگويم؟ گفتند: نه، بگو رفته كرمانشاه. نگو كه
برگشته ميخواهد برود. دروغ هم نيست. دو نفر همه اينها را نقشه ريختيم تا
ايشان دوباره اعزام بشود.
هميشه وقتي ايشان ميرفتند، سه چهار روز
بعدش به همه ميگفتم كه ايشان به سوريه رفتهاند، ولي اين دفعه را گفت براي
اينكه خودت هم اذيت نشوي، تا برنگشتهام به كسي نگو. اگر كرمانشاه را
بگوئي نهايتاً ميگويند رفته كه به زلزلهزدهها كمك كند. برايشان راحتتر و
قابل قبولتر است.
متأسفانه حتي برخی افرادی هم كه خط
فكريهايمان مثل هم بود، باز اين حرفها را ميزدند. به خاطر اينكه من
آرامش داشته باشم، اين تصميم را گرفتند كه تا وقتي برنگشتهاند حرفي نزنم و
ميگفتند زلزله كرمانشاه برايشان قابل دركتر است و به هيچ عنوان حرفي
درباره سوريه نزنم.
بار دومي كه ايشان به سوريه رفتند، ساكشان
را خودم بستم و آب و قرآن و بدرقه. بعد از آن خيلي اين كار را نكردم، چون
نميتوانستم با آرامش اين كار را بكنم و حرفي نزنم. هميشه ميگفت بار دومي
كه رفتم، بدرقهات خيلي به دلم چسبيد. اگر يك بار ديگر هم اين كار را بكني
خيلي خوب است. چيزي كه يادم رفت بگويم اين است كه بعد از اينكه حاج آقا
گفتند حال من كه بهتر شد، شهيد به سوريه برود، حاج آقا كه از خانهمان
رفتند، گفتند به يك شرط قبول ميكنم. پرسيدم: چي؟ گفتند: اين دفعه كه بروم
سوريه ميدانم شهيد ميشوم و تو هم راضي باشي كه شهادت من تأئيد صددرصد
بشود. باز بدون اينكه فكر كنم گفتم باشد و اميدوار بودم كه جنگ سوريه تمام
شود. بار آخر كه سال 96 بود و ايشان داشتند ميرفتند، به خاطر اينكه حرفشان
روي زمين نماند، ساكشان را هم بستم، قرآن هم برايشان گرفتم و پشت سرشان آب
هم ريختم، قولي را كه داده بودم كه راضي هستم، شما برو و شهيد بشو، دوباره
از من پرسيدند و من قبول كردم و ايشان رفتند. اما دم در موقعي كه كولهشان
را گرفتم تا ايشان بند پوتينش را ببندد، يك لحظه كه به دل مراجعه كردم، حس
كردم ته دلم راضي نيست. نگاهم كرد و گفت: قرارمان اين نبود. گفتم نه، يك
ذره هم راضي نيستم. نگاهي به من كرد كه خودم خجالت كشيدم و سرم را پائين
انداختم و ديگر چيزي نگفتند.
وارد داستان مجروح شدنشان بشویم
يك هفته بعد از اعزامشان براي آزادسازي
بوكمال ميروند. در آنجا سه تا موشك کورنت منفجر ميشود و یک تله انفجاری.
همرزمان ايشان غير از آقا سيد علي كه زودتر از ايشان رفته بودند، همه شهيد
ميشوند. ايشان آن طور كه خودشان ميگفتند براي چند ثانيه انگار رفتم بالا
برگشتم به زمين. ميگفتند در پاهايم سوزش خيلي شديد را احساس ميكردم.
ببخشيد كه من پراكنده حرف ميزنم. يك بار
به شهيد گفتم اگر بروي و شهيد بشوي تنهاخوري است. پرسيد: اين ديگر چه مدلي
است؟ گفتم شهيد كه بشوي تنها خودت شهيد ميشوي. بايد يك جوري باشد كه من هم
اين وسط يك اجري ببرم. پرسيد: منظورت چيست؟ گفتم: جانباز بشوي، آن هم از
نوع سختش! گفت: منظورت از نوع سخت ديگر چيست؟ گفتم: جانباز قطع نخاع. گفت:
جانباز قطع نخاع براي مني كه اين همه انرژي دارم توي تخت بيفتم كه تو
ميخواهي مدل سختش را داشته باشي؟ گفتم: نگران نباش. خودم تو را روي ويلچر
ميگذارم و ميبرم بيرون. بنده خدا تعريف ميكرد در بيمارستان كه در پاهايم
سوزش احساس ميكردم گفتم فاطمه بالاخره به آرزويش رسي(با خنده) ميگفت
واقعاً احساس كردم قطع نخاع شدهام. بعد پايم را بردم بالا و گفتم نه، هنوز
دعايش مستجاب نشده. سيد علي تصور ميكرده كه ايشان شهيد شده. ايشان يا
حسين! يا حسين! ميگويند و سيد علي ميآيند پيش آقا جعفر و ايشان را به
دمشق انتقال ميدهند و از آنجا هم به ايران ميآورند. حدود 300 تا تركش به
پاهايشان اصابت كرده بود. دستشان هم مجروح شده بود، ولي اصل مجروحيت
پاهايشان بود. وقتي ايشان را ميآورند، من در اين فاصله چند بار تماس
گرفتم، گوشيشان خاموش بود. ايشان هر بار كه ميرفتند سوريه، سيمكارت
سوريه را ميگرفتند كه ما راحتتر با ايشان ارتباط برقرار كنيم. گوشي ايشان
خاموش بود و من به حاج حسين يكتا زنگ زدم و گفتم حاجي! چند روز است از
جعفر خبر ندارم. شما گفته بوديد نرود، حالا هم كه رفته خبر هم نميدهد.
گفت: نگران نباش بابا! من برايت او را پيدا ميكنم. آنجا يك لحظه شك كردم
كه حاجي ايران، آقا جعفر سوريه، چه شكلي ميخواهد برايم پيدايش كند؟! گفتم
شايد كسي را آنجا ميشناسد. حاج آقا پيش حاج جعفر در بيمارستان بودند.
آن موقع آقا جعفر بیمارستان دمشق بودند؟
نه، ايران، بيمارستان بقيهالله.
شما خبر نداشتيد؟
نه، من هنوز خبر نداشتم. صدای (Voice) آقا
جعفر را ميگيرند و ميفرستند سوريه و از آنجا با سيمكارت سوريه براي من
فوروارد ميكنند كه ميگفت حالم خوب است. حاج آقا شبش به من زنگ زدند و
پرسيدند خبر داد؟ گفتم بله حاجي يك voice برايم فرستاده كه حالش خوب است.
دوباره چند روزي كه گذشت، دوباره گوشيها خاموش و ديدم از او خبري نيست،
باز به حاجي زنگ زدم كه باز از او خبر ندارم. يكي دوبار ايشان آنلاين شدند
كه فقط احوالپرسي كرديم. همان زمان شب يلدا در تهران زلزله آمد كه من از
او گلايه كردم كه تهران زلزله آمد، خبردار نشدي؟ حال ما را هم نپرسيدي؟
بنده خدا عذرخواهي كرد و گفت سرم خيلي شلوغ است. ما در ستاد خادمين براي
همشهريهايم كلاسهاي آموزشي داشتيم. يكي از بچههاي خادمين تماس گرفتند كه
ميخواهيم با خواهرتان درباره كلاس نقاشي صحبت كنيم. خواهرم رفته بود
مؤسسه طلوع، من هم خانه مادرم بودم. وقتي برگشت يك مقدار نگران بود. من هم
داشتم آماده ميشدم كه بروم خانه خودمان. پرسيد: كجا ميخواهي بروي؟ گفتم:
زينب بهانه اتاقش را ميگيرد و بايد بروم. گفت آبجي! يك چيزي ميگويم
ناراحت نشوي. حاج جعفر گلوله خورده. پرسيدم: سوريه است يا ايران؟ خواهرم
گفت: نگران نشدي؟ گفتم: وقتي كسي ميرود سوريه اين چيزها طبيعي است. گفت
نرو خانه. همن جا بمان. فكر كنم ايشان را آوردهاند تهران. گفتم خودم
ميروم پيگيري ميكنم. در مسير به يكي از دوستانشان زنگ زدم.
ايشان به همه سپرده بود كه به من چيزي
نگويند. بچههاي خادمين يك مقدار آتش به اختيار عمل كرده بودند كه قبل از
اينكه من خودم متوجه بشوم، زودتر به من بگويند. از طرفي حاجي خيلي به حاج
جعفر فشار ميآورد كه حتماً به خانمت بگو. در مسير به يكي از آقايان طلوع
زنگ زدم. بنده خدا نگران شد و گفت: نه، چيزي نشده. يك مقدار سوخته. به نفر
بعدي زنگ زدم. ايشان هم گفت: نگران نشويد. يك كمي سوخته. گلوله خورده. زنگ
زدم به حاج حسين يكتا و گفتم: حاجي! من ميدانم حاج جعفر مجروح شده. فقط به
من بگوئيد چه شده؟ گفت: نگران نباش. صد تا تركش ناقابل خورده! گفتم:
ميتواند راه برود؟ گفت: بله، فقط خيلي بيقرار است و ضعيف شده. فردا برو
بيمارستان پيش او گفتم: يك موقع ناراحت نشود؟ گفت: اگر هم ناراحت شد، بگو
حاجي گفته. من به او گفتهام كه به خانمت ميگويم. روز شنبه دوم ديماه،
رفتم گل گرفتم و رفتم بيمارستان. پشتشان به در بود و با دوستانشان صحبت
ميكردند. در كه زدم صورتشان را برگرداندند و گفتند: حاجي بالاخره كار خودش
را كرد. دوستانشان رفتند بيرون، اما گفتند مرا بگذاريد روي ويلچير،
ميخواهم بروم توي راهرو و تنهائي با خانمم صحبت كنم. رفتيم يك جاي خلوت و
نحوه مجروحيتشان را به من گفتند. قبل از اينكه به ديدن ايشان بروم، تصميم
گرفته بودم گلايه كنم كه چرا به همه گفتي و به من نگفتي كه در بيمارستان
بستري شدهاي؟ ولي وقتي ايشان را ديدم، به قدري رنگ و رويشان پريده بود و
حالشان بد بود كه پشيمان شدم. اين مجروحيت ها و تركشهائي كه خورده بودند و
سه تا عملي را كه روي بدن ايشان انجام شده بود، همه را از من پنهان كرده
بودند. گفتم چرا به من حرفي نزديد؟ گفت خواستم عملها تمام شوند و حالم
بهتر شود و بعد بگويم. بعد هم من ميخواهم برگردم. گفتم: با اين حال
ميخواهي برگردي؟ گفت: بله، من برميگردم. يك وسيله برقي هست كه با آن كف
راهروها و اتاقها را تميز ميكنند. آن را آوردند و من ديدم آقاجعفر
گوشهايش را گرفت. پرسيدم: موج گرفتگي؟ گفت: بله، ولي نگران نباش، رفع
ميشود. يك ساعتي پيش ايشان ماندم. از شنبه دوم ديماه تا سهشنبه شب كه
ايشان را به خانه آوردند، من هر روز پيش ايشان ميرفتم، اما خودشان همچنان
اصرار داشتند كه خانواده، خصوصاً پدرشان مطلع نشوند. گفتم در كانال فاطميون
گفتهاند كه شما مجروح شدهايد و نميشود به آنها چيزي نگويند. ميگفت يا
برميگردم منطقه يا با حاجي صحبت كن كه يك اتاقي جائي را براي ما بگيرد و
خودت بيا پيش من، شبها هم كه بچهها(منظورشان دوستانشان بود) هستند.
وضعشان هم خيلي خوب نبود كه بشود در خانه از ايشان مراقبت كرد. با حاجي كه
تماس گرفتم، گفتم جعفر اين جوري ميگويد. گفت حرف رفتن به منطقه را كه
اصلاً نزند، اما اگر به خانه بيايد، آيا ميتواني از او مراقبت كني؟
بچههايت هم كه كوچك هستند. گفتم: بله حاجي ميتوانم. مگر ميشود كه اين
كار را انجام ندهم. گفت: پس من ميگويم بيايد خانه.
حدود ساعت 5/6، 7 عصر با دو تا از
دوستانشان آمدند خانه. من آن روز بچهها را پيش خواهرم فرستاده بودم.
محمدحسين كوچكتر بود، اما نگران زينب بودم كه يك ماه ديگر هفت سالش ميشد.
به خواهرم گفتم همين كه از آسانسور آمديد بيرون و خواستيد جلوي در
كفشهايتان را دربياوريد به زينب بگوئيد كه زود بيايد پدرش را ببيند و آن
استرس يك ساعته را نداشته باشد. ما خودمان تنها بوديم و دوستانشان هم كه
رفته بودند. من داشتم برايش آب ميوه آماده ميكردم و ديدم دارد نگاهم
ميكند. بالاخره پرسيدم: چيزي شده؟ گفتند: كارت خيلي سخت شد. گفتم: چطور
مگر؟ گفتند: دو تا بچه كوچك، من هم كه اين جوري. رفتم پيش ايشان نشستم و
گفتم: من اين كار را براي شما انجام نميدهم. اول براي خدا انجام ميدهم.
بعد براي امام زمانم(عج) و بعد اگر يك چيزهائي هم باقي ماند براي شما. گفت:
اگر براي من نيست، خيالم راحت شد. برو خودت ميداني. بعد بچهها و پدر و
مادرشان آمدند كه همگي ناراحت شدند، ولي به هر حال اتفاقي بود كه افتاده
بود.
چند ماه طول كشيد تا حالشان بهتر شد؟
ايشان به قول خودشان آرام قرار نداشتند.
ششم دي ماه آمدند خانه و تا بهمن و اوايل اسفند سر پا نشده بودند، اما به
زور خودشان را سر پا كردند. ما آن سال راهيان نور هم رفتيم و با ماشين چپ
هم كرديم.
با آن وضعيت؟
خودشان هم راننده بودند. بار اولي كه
راهيان نور رفتيم، اولين كاروان راهيان نور، ستاد خادمين بود.
افغانستانيها با توجه به شرايط جنوب كشور نميتوانستند بروند و شهيد با
پيگيريهائي كه كرد، ما اولين كاروان راهيان نور افغانستانيها بوديم كه در
سال 95 براي اولينبار رفتيم و در كنار آن معرفي شهداي افغانستاني را
انجام داديم. در سال 96 با توجه به وضعيت جسمي ايشان قرار شد كه به شلمچه
نرويم و كار را به دست كس ديگري بسپاريم. نميدانم چه شد كه يكمرتبه نظر
ايشان عوض شد و گفت پرچم نبايد زمين بماند و ما ميخواهيم برويم. بنري كه
براي ثبتنام زديم، چون يك مقدار دير زده بوديم، ثبتناميهايمان كم بودند.
من خوشحال شدم كه نميرويم، ولي ايشان گفتند با دو تا ماشين شخصي ميرويم.
پرسيدم: چه كسي رانندگي كند؟ گفتند يكي آقاي رضائي، يكي هم خودم. گفتم:
شما؟ با اين وضع؟ گفتند: ميتوانم. گفتم: من به حاجي ميگويم. هر وقت زورم
به او نميرسيد، پاي حاجي را ميكشيدم وسط(باخنده)
گفت: به حاجي نگو. زشت است. بيا برويم.
گفتم: نه، من نميآيم. حداقل به خاطر خودت. جلوي روي خودش زنگ زدم به حاجي
كه گفت اصلاً نيائيد. خصوصاً كه ابوزينب ميخواست خودش رانندگي كند. حاجي
گفت: ببين اگر حرف گوش نداد، بگو من نميآيم. شايد اگر تو راه نيفتي، او هم
نيايد. من بنا به توصيه حاجي اين كار را كردم، ولي آخر سر كار كشيد به
اينجا و گفت كه من ولي تو هستم و بر تو ولايت دارم و وقتي ميگويم بايد
برويم يعني كه بايد برويم(باخنده) ديدم حريف نميشوم و راه افتاديم.
خانمها براي اينكه راحتتر باشند سوار ماشين ما شدند و آقايان سوار ماشيني
كه آقاي رضائي رانندگي ميكرد. رفتيم و رفتن خيلي خوب بود. اما در مسير
برگشت يك جائي اشتباه رفتيم. سرعتمان هم بالا بود و رسيديم به يك چاله 10،
12 متري، ماشين اول يك دور 180 درجهاي زد و دو تا معلق زديم و در معلق سوم
كه ماشين ميخواست روي سقف بايستد، باز يك معلق زد و روي چرخ ايستاد. جالب
اينجاست كه جائي چپ كرديم كه پاكسازي نشده بود و هنوز مين بود!
از ماشين به سختي آمديم بيرون و ديدم
كنار دستمان زده: منطقه ممنوع، انفجار مين. من نگران بچهها بودم. ديدم از
دور سربازها دارند ميآيند كمك و دستهايشان را تكان ميدهند كه چرا اينجا
نشستهايد؟ باز هم من نميفهميدم منظورشان چيست. آمدند جلو و تازه فهميدم
كه منطقه پاكسازي نشده و پر از مين است. به هر حال آن سال به اين صورت
راهيان نور رفتيم.
ايشان چهاردهم آذرماه مجروح شدند و تا
اسفند ميشود دو ماه و نيم سه ماه، ولي تا خرداد با عصا راه ميرفتند، چون
پاهايشن را نميتوانستند بدون كمك عصا حركت بدهند.
ديگر به سوريه برنگشتند؟
نه، البته خودشان ميخواستند بروند، ولي نامه سلامت به ايشان نميدادند. خصوصاً به خاطر موجگرفتگي.
در ايران مشغول كار تدريس بودند؟
كار ميدان ميوه و ترهبار را از سال 90
كنار گذاشتند و در سالهایی که سوریه میرفتند فقط تدريس ميكردند و فعالیت
فرهنگی انجام میدادند. پیشتر از 8 صبح تا 8 شب كلاس داشتند اما بعد از
اینکه مجروح شدند با توجه به عوارض موجگرفتگي كه بدتر ميشدند، به تدريج
كمتر شد تا به يكي دو كلاس رسيد، چون شرايط جسميشان اجازه نميداد. در
كنارش در خادمين و مؤسسه طلوع كارهاي فرهنگي انجام ميدادند.
مشخص است حال روحی شان که خیلی خوب بوده، حال جسمیشان چطور بود؟
تركش در پايشان زياد بود. در دست راستشان
هم چند تركش بين بندهاي انگشتانشان بود. تركشهاي ريز را نميشد درآورد.
خود من حدود 24، 25 تا تركش ريز از تن ايشان بيرون آوردم. براي تركشهاي
ريزي كه در پاهاي ايشان بود اين امكان كه بشود با عمل جراحي همه آنها را
درآورد وجود نداشت. من حتي يك بار از ايشان نشنيدم كه بگويد درد دارد، اما
موجگرفتگي به قدري ايشان را اذيت ميكرد كه گاهي شكايت ميكرد و ميگفت يك
چيزي در گوشم همچنان صدا ميدهد. پاهايشان هم درد ميكرد. هر سه چهار ماه
يك بار تزريق نخاع داشتند تا درد پاها آرام بشود.
تزريق نخاع خیلی حساس بود. يك بار جاي
تزريق نخاع عفونت كرده و به اندازه يك توپ تنيس بالا آمده بود كه خيلي اذيت
شدند. گفتند ميروم بيمارستان كه ببينم قضيه چيست؟ گفتم من هم ميآيم.
گفتند لازم نيست. چون زينب در مهد بود. گفتند: آنجا بچههاي فاطميون هستند
كه كمك كنند. رفتند بيمارستان و بعدازظهر با حالت سخت به خانه آمدند. همه
لباسهايشان خوني شده بود. من پرسيدم چه شده؟ گفتند بايد پانسمانم را عوض
كني. جاي مهرههاي پائيني نخاع را بريده بودند كه عفونت را بردارند و بخيه
نزده بودند، چون مهرههاي پائيني نخاع بود، دكتر گفته بود كه اگر بخيه
بزنيم اذيتت ميكند و اين بايد به مرور زمان خودش جوش بخورد و من با زخمي
مواجه شدم كه اصلاً فكرش را هم نميكردم. من بايد باند استريل را چهارلا
ميكردم و بين اين زخم قرار ميدادم كه اينها جوش نخورند. وقتي كه زخم را
شستشو دادم و خواستم پانسمان كنم، اول به خودش اعتراض كردم و گفتم: درد
نداري؟ چرا هيچي نميگوئي؟ گفت: اگر بگويم درد دارد، دردش بهتر ميشود؟ فقط
اجرم ضايع ميشود. گفتم: كاش شهيد ميشدي. گفت: جدي ميگوئي؟ گفتم: نه،
ولي آخر اين چه وضعي است كه داري؟ چرا حرف نميزني؟ تو داري لحظه به لحظه
شهيد ميشوي.
اين وضعيت تا دو ماه ادامه داشت و واقعاً
زخم بسيار سنگيني بود. هم پانسمان كردنش سخت بود، هم براي خودشان دردناك و
سخت بود. در آن حالت باز هم نميتوانستند آرام بنشينند و به دنبال
كارهايشان بودند. به قدري زخم وسيع و عميقي بود كه استخوانش را ميديدم و
گفتم كاش شهيد ميشدي. براي اين دردها چيزي نميگفتند و قدرتش براي تحمل
درد خيلي زياد بود، اما موجگرفتگي نميدانم چه بود كه صدايش درميآمد.
چه روزی به شهادت رسیدند؟
هفتم دي ماه 98 شهيد شدند.
حالشان هر روز وخیم تر میشد؟
دو هفته قبلش در بيمارستان بودند. بارها
در بخش اعصاب و روان بستري ميشدند و دو هفته قبل از شهادتشان هم در
بيمارستان بستري بودند و وقتي كه برگشتند گفتند احساس ميكنم اين دفعه حالم
خيلي بهتر است ميگفتند دكتر دوز قرصهايم را آورده پائين، احساس بهتري
دارم و ميتوانم بهتر به كارهايم برسم. در اين دو هفته قبل از شهادتشان كه
در خانه بودند، صبحها انگار كه برنامه ما منظمتر شد و به روال قبلتر
برگشت. صبحها اول زينب را به مدرسه ميبرديم و بعد من خودم به حوزه
ميرفتم و خودشان سر كار ميرفتند. بعدازظهر اگر فرصت ميكردند به خانه
برميگشند و خيلي بابت اين موضوع خوشحال بودند. اما در مورد شهادتشان كه از
من ميپرسند، ميگويم حالشان خوب بود و هنوز اين شوك شهادت براي من مانده.
روز قبل كه جمعه بود رفتيم خريد و براي خودشان لباس خريدند و وقتي به خانه
برگشتيم ديدم دلش دوباره گرفته. اين حالتها برايم غريب نبود. پنجشنبه هم
كه براي دندانشان رفته بودند.
این خاطره را بگویم. شهيد نوار خداحافظ
رفيق را گذاشته بود و داشت گوش ميداد و گريه هم ميكرد. گفتم: هوا سرد
است. بيا آش بخور كه از اين حالت عارفانه بيائي بيرون(باخنده) گفتند: همه
چيز را شوخي ميگيري. گفتم: شوخي نميكنم. ميخواهم از اين حالت دربيائيد.
آخر چرا گريه ميكني؟ بالاخره شهيد ميشوي. بنده خدا يك كمي آرام شد و بعد
شروع كرد به صحبت كه همه دوستانم شهيد شدند. من لياقت شهادت نداشتم. كي
شهيد ميشوم؟ آخر هم گفتند اگر گفته بودي راضي هستم تا حالا شهيد شده بودم.
منظورشان راضي نبودن سال 96 بود. بعد هم پدر و مادرشان را گفتيم و آمدند و
يك ساعتي پيش ما بودند. بعد هم رفتيم طبقه پائين پيش پدر و مادرشان. همه
چيز خيلي خوب بود. خاطرهاي را با آرامش و طمأنينه تعريف ميكرد. من و زينب
زودتر به خانه خودمان در طبقه بالا رفتيم.
از روز شهادتشان برایمان بگوئید
بچهها يك هفته بود كه به خاطر آلودگي هوا
تعطيل بودند و من داشتم وسايل زينب را آماده ميكردم كه روز بعد به مدرسه
برود. ايشان دست پدر و مادرشان را بوسيده و به آنها گفته بودند اگر كاري
نداريد من بروم. من داشتم در آشپزخانه كار ميكردم كه ايشان آمد و به من
گفت: چرا ناراحتي؟ گفتم: من ناراحت نيستم. گفت: تا وقتي مرا داري ناراحت
هيچ چيز نباش. من خودم مراقبم. گفتم: باشد. بعد هم كه قرصهايشان را
خوردند. من داشتم درس ميخواندم، چون فردا امتحان داشتم. به من گفت: ول كن.
همه را خواندهاي و بلدي. بيا با هم فيلم تماشا كنيم. فيلم «شبي كه ماه
كامل شد» را ديديم. وقتي فيلم تمام شد، ايشان گفتند بعد از نماز صبح هر دو
بيدار ميمانيم و درس ميخوانيم، بعد هم ميرويم امتحان ميدهيم، چون
خودشان هم امتحان داشتند. فيلم «شبي كه ماه كامل شد» را قبلاً دو سه بار تا
نصفه ديده بوديم و آن شب كامل ديديم. ايشان وقتي ميخواستند بخوابند به من
گفتند: فاطمه! من رفتم. پرسيدم: كجا؟ باز تكرار كردند «رفتم». اين «رفتم»
خيلي واقعي بود. من براي نماز صبح معمولاً زودتر بيدار ميشدم. صدايشان زدم
و ديدم تكان نميخورند. به خاطر عوارض قرصهاي آرامبخش و مسكن، خواب
ايشان سنگين شده بود. تكانشان دادم و گفتم: بلند شو. نزديك اذان است. بعداً
گلايه ميكني كه چرا بيدارم نكردي؟ براي يك لحظه فكري از ذهنم گذشت كه سخت
تكانم داد. به پاهايشان دست كشيدم. به خاطر تركشهائي كه خورده بود، خيلي
بايد مراقبت ميشدند. پتو را روي پاهايشان كه يخ كرده بودند كشيدم و ديدم
اصلاً تكان نميخورند. فكري كه از ذهنم گذشته بود، تقويت شد. چراغ را روشن
كردم و ديدم صورتشان كبود شده است. سرم را روي قلبشان گذاشتم و ديدم
نميزند. نبضشان را گرفتم و ديدم نميزند. به صورتشان زدم و گفتم: پاشو!
ديدم سرد سرد است. شايد دو سال جانبازي و موجگرفتگي ايشان و دورانهائي كه
به جبهه رفته بودند، مديريت مرا بهتر كرده بود. اول رفتم بچهها را بيدار
كردم كه در صورتي كه اتفاق بدي افتاده باشد، نترسند. زينب گفت: مامان! خيلي
زود است. گفتم: نه، چون زمستان است شما فكر ميكني خيلي زود است. با
داداشت در همين اتاق بمانيد تا من صدايتان بزنم. در اتاق را بستم. زينب
گفت: چرا؟ گفتم: حال بابا يك مقدار بد شده، شما بيرون نيائيد. اين جور
موقعها كه حال پدرشان بد ميشد، نميگذاشتم پدر را در آن حالت ببينند.
عادت داشتند.
بله، عادت داشتند. به اورژانس زنگ زدم.
شايد همه اين اتفاقات در ظرف يكي دو دقيقه روي دادند. رفتم پائين و پدر و
مادرشان آمدند بالا. من خودم پاهايشان را ماساژ ميدادم و برادرشان قلبش را
ماساژ ميداد. پرسيدم: قلبشان ميزند؟ گفت: آره. پاهايشان هم به خاطر
ماساژي كه ميدادم گرم شد. تا من خنديدم و گفتم: نگرانم كردي، اوژانس آمد و
معاينه كرد. دلم ميخواهد در اينجا از اورژانسها گلايهاي بكنم. اين
بندگان خدا چندبار به خانهمان آمده بودند و ميدانستند كه من همسر شهيد
هستم. شايد توقع من زياد است، ولي كاش به كس ديگري ميگفتند و به خود من
نميگفتند. به من گفتند كه اين آقا خيلي وقت است كه تمام كرده. وقتي آنها
رفتند به حاج حسين يكتا زنگ زدم و خبر دادم كه آقا جعفر شهيد شدهاند و
دوستانشان آمدند.
بچهها با شهادت پدرشان کنار آمده اند؟
از وقتی سوریه رفتن آقا جعفر زیاد شد بحث
شهادت ایشان را خیلی مطرح میکردیم. یعنی بچه ها با این ادبیات ما آشنایی
کامل را داشتند. همان روز هم که میخواستم بچهها را مطلع کنم زینب گریه
میکرد و میگفت چه اتفاقی افتاده است؟ آن لحظه زینب را بغل کردم و آوردم
کنار پدرش. اول گریههایش را کرد و بعد گفت بابا به آرزویش رسید.
اما خب این دل تنگی و نبودن پدر گاهی
اوقات اذیتشان میکند، اما در کل زینب (چون محمدحسین که کوچکتر است) خیلی
به راه پدرش مطمئن است و این برای ما خیلی مهم است. دست به قلمش هم خوب
است. الان دارد یک کتاب برای پدرش مینویسد. فکر میکنم نام کتابش «شهادت
بابا» است. دارد خاطرات خودش و پدرش را مینویسد که آخرش هم به شهادت
آقاجعفر ختم میشود. خدا را شکر رشادت پدر را قبول کردهاند.
شما با حاج قاسم ملاقات داشتهاید؟
نه متأسفانه من سردار را نديدم. از طريق
دوستانشان پيگيري كردم و گفتند سردار به ايران ميآيند، ولي متأسفانه با
اينكه دلم ميخواست ايشان را ببينم، سعادت نداشتم. رابطهشان با شهید در
آنجا خيلي نزديك بوده و شهيد دغدغههاي فرهنگياش را در آنجا با سردار در
ميان ميگذاشته، اما خودم متأسفانه سعادت نداشتم ايشان را ببينم.
شهادت حاج قاسم هم چند روز بعد از شهادت آقا جعفر رخ داد
بله. ایشان شش روز بعد از شهادت آقاجعفر
به شهادت رسیدند. من منتظر بودم بعد از شهادت همسرم ایشان را ببینم که
توفیق نداشتم. اما مساله شهید شناخته شدن آقا جعفر از طریق ایشان پیگیری
شده بود. بعد از گذشت يك سال و نيم هنوز شوك شهادت حاج جعفر را دارم، اما
شهادت سردار خيلي برايم سخت بود و آن قدري كه براي سردار ناراحت شدم، براي
هيچكس نشدم. به دليل مديريت و برنامهريزي و فرماندهي بالاي ايشان، هميشه
فكر ميكنم كه كاش ديرتر شهيد ميشدند.
درباره ستاد خادمين صحبت كرديد. نقش اين ستاد چيست و شهيد در آن چه نقشي داشتند؟
شهيد درباره افغانستان و جنگهاي داخلي
آنجا دغدغه زيادي داشتند و به قول خودشان انگار ما صاحب نداريم. خيلي
وقتها به دوستان ايرانيشان ميگفتند خدا را شكر كه كسي مثل حضرت آقا
اينجا هستند. براي افغانستانيها خيلي دغدغه داشتند و پيگير اين قضيه بودند
كه يك جمع تشكيلاتي از بچههاي نخبه و تحصيلكرده و دغدغهمند افغانستاني
شكل بدهند. شروع اين كنار به خدمت كردن به زوّار امام حسين(ع) در سال 95
بود كه از بين بچههائي كه پيش ما ميآيند ـ اعم از زن و مرد ـ كساني كه
ميتوانند در اين مسير به ما كمك كنند شناسائي شوند. در سال 95 بدون هيچ
ثبتنام يا بنر يا اطلاعيه خاصي، از بين 80 تا 120 خانم و حدود 150 آقا
عدهاي شناسائي شدند و با آنها تماس گرفته شد و صحبتهاي اوليه براي تشكيل
يك جمع جهادي افغانستاني با آنها را انجام داديم و برنامههائي را چيديم.
البته راهبر تمام اين برنامهها شهيد بود. بعد از اينكه از شلمچه برگشتيم و
در طول اين سه چهار ماه صحبتهائي شد، تصميم گرفته شد كه اول شهداي
افغانستاني هشت سال دفاع مقدس را معرفي كنيم و با اين فكر و ايده به راهيان
نور برويم و تعداد ديگري را در راهيان نور جذب خودمان كنيم. سال 95 راهيان
داشتيم و در سال 96 كار ما به شكل جديتري شروع شد. هدف همان جمع تشكيلاتي
بودن و انقلابي كار كردن است، اما در اين حين يك سري كارگروه داريم كه
هركدام به شيوه و روش خودشان كار ميكنند. كارگروههائي مثل گروه ادبي
داريم كه در زمينه شعرا و نويسندگان و ادباي افغانستاني كار ميكند. گاهي
ساعتها سخنراني به اندازه يك شعر يا نوشته تأثير نميگذارد. داريم با اين
هدف، شعرا و نويسندگان دغدغهمند و انقلابي افغانستاني را جمع ميكنيم و به
آنها آموزش ميدهيم. كارگروه حقوق است كه مشكلات افغانستانيها و اتباع را
در ايران پيگيري ميكنند. كارگروه خيريه و صندوق را داريم كه مشكلات
نيازمندان را پيگيري ميكنند و كارگروههاي ديگر.
ايده تشكيل اين كارگروه و برنامهريزي
براي آنها با شهيد بود و براي هر كارگروه فردي را معين كردند كه كار را پيش
ببرند و به صورت منظم گزارش ميدادند و هر چند ماه يكبار جلساتي داشتيم.
هنوز هم اين روند ادامه دارد؟
بله.
خود شما پيگيري ميكنيد؟
بله.
آقا جعفر به افغانستان هم رفته بودند؟
بله، در سال 81 يا 82 با خانواده رفته
بودند. در آن موقع مذهب تشيع در افغانستان رسمي نبود. نميدانم آيتالله
محسني را ميشناسيد يا نه؟ ايشان با تلاشهائي كه كردند، در دهه 80 مذهب
شيعه در افغانستان رسمي شد، ولي هنوز هم شيعيان در افغانستان محدوديتهاي
زيادي دارند و خيلي اذيت ميشوند. آقا جعفر با توجه به عقايدي كه داشتند و
محيطي كه بزرگ شده بودند، ماندن در افغانستان و زندگي كردن در آنجا برايشان
يك مقدار سخت بود. به قول خودشان كه ميگفتند اگر هر هفته به هیات نروم
میمیرم. به همين دليل تصميم ميگيرند به ايران برگردند. خانواده همراه
ايشان نميآيند و ايشان مجردي ميآيند. در سال 84 كل خانواده ميآيند.
ماجرای بحث رفتن ایشان به اروپا چه بود؟
خواهر و برادر ايشان ميروند اروپا. من
خودم هم زبان خواندهام. با توجه به اينكه زبان من و ايشان خوب بود، از طرف
خانواده آقا جعفر به ما پيشنهاد شد كه شما هم برويد. افغانستانيها خودشان
را به آب و آتش ميزنند كه خودشان را به اروپا برسانند. خانواده آقا جعفر
هم خيلي به ما ميگفتند، خصوصاً كه خانواده آقا جعفر هم رفته بودند و هم
اينكه متوجه شده بودند كه آقا جعفر چه روحيهاي دارد و ممكن است كه او را
از دست بدهند. من هم يك بار به پدرشان گفته بودم كه ما هم ميرويم و به
همين دليل به آقا جعفر گفته بودند خانمت هم راضي است و بيا و برو. زينب
چهار ماهه بود و آقا جعفر با من صحبت كردند و گفتند: اين را جدي ميگوئي كه
برويم؟ گفتم: نه، يك حرفي زدم كه حرف را كوتاه كنم. شوخي كردم. خيلي جدي
نگير. گفت: خوب فكرهايت را بكن. با توجه به محدوديتهائي كه در ايران
داريم، بعدها پشيمان نشوي كه چرا به اروپا نرفتيم. چند وقت ديگر
فاميلهايمان كه برميگردند، به من نگوئي كه اينها به اينجاها رسيدهاند،
ولي تو نخواستي و ما نتوانستيم. گفتم: نه، اصلاً نميتوانم تصورش را بكنم
كه زينب من در جائي بزرگ بشود و يا با پدرش در جائي قدم بزند كه چهارچوب
حجاب رعايت نشود. پرسيد: مطمئني؟ گفتم: بله. ايشان پيش آيتالله خوشوقت
ميروند. گمانم در مسجد دروازه دولاب يا شهدا بودند. پيش ايشان ميروند و
استخاره ميكنند و تفسيرش اين بود كه در ايران بمان و آيندهات در ايران
خيلي بهتر و روشنتر است و به اين ترتيب تصميم ميگيرند در ايران بمانند.
از ايشان پرسيدم: حالا آيندهمان چه ميخواهد باشد؟ گفتند آينده را كه كسي
نميداند بايد صبر كنيم، اما استخاره خوب درآمد. از آن موقع به طور جدي با
خانواده صحبت كردند كه ما تصميم نداريم به اروپا برويم. خواهر و
برادرهايشان ميگفتند كه اگر به اينجا بيائيد ميتوانيد پيشرفت كنيد، ولي
ايشان تصميم جدي داشتند كه نروند. اگر همان موقع ميخواستيم به اروپا برويم
بايد قاچاقي ميرفتيم، ولي بعدها ميتوانستيم خيلي راحتتر برويم.
شما الان تابعيت ايران را داريد؟
نه، ما مدرك اقامتي داريم. ايران برخلاف بقيه كشورها تابعيت نميدهد، اما مدرك اقامتي معتبر را ميدهد.
آيا با اين مدرك زندگي شما به
راحتی جلو میرود؟ وقتي تابعيت داشته باشيد ميتوانيد مالك خانه، ماشين،
حتی سيمكارت و حساب بانكی باشيد. بدون تابعيت در اين موارد برايتان مشكلی
پيش نمیآيد؟
مالكيت خانه را كه اصلاً نميتوانيم.
خانه، ماشين و حتی سيمكارت را بايد به اسم يك ايرانی بخريم. البته
میتوانيم در مورد خانه و ماشين يا هر ملك ديگري وكالتنامه تهيه كنيم كه
خيالمان راحت باشد، اما در مورد سيمكارت بايد كارت آمايش و پاسپورت را
ارائه بدهيم، اما هر چند وقت يكبار مسدود ميشود.
چرا؟
من درباره اتباع ديگري چون پاكستانيها و
عراقيها اطلاع ندارم، اما افغانستانيها در ايران چند نوع مدرك دارند. يكي
كارت آمايش است. يكي پاسپورت اقامت يك ساله است. يكي برگه تردد سبز است،
يكي هم پاسپورت ويزاي خانوار است كه كد شناسائي هركدام از اينها فرق ميكند
كه چون معتبر بودنش در آن سيستم خوانده نميشود و يا كدملي را نداريم،
مجبور ميشوند قطع كنند و خيالشان راحت بشود كه ما قانوني هستيم و به خاطر
همين قطع ميشود.
با بچههاي كارگروه حقوق صحبت كردهايم كه
طرحي را آماده كنيم و با آقاي توانگر(نماینده مجلس) هم صحبت كرديم كه
خودشان پيگير اين موضوع بودند. قرار شد طرحي را آماده كنيم كه طبق آن برخي
از قوانين تغيير كنند و يا اصلاح بشوند. مشكل ديگري كه جديداً ايجاد شده
اين است كه صاحب سيمكارت و كدملي بايد يكي باشد. باز در اينجا هم
نميتوانيم از همراهبانك استفاده كنيم و اكثراً به اسم يك ايراني کارت
بانکی میگیریم. البته اين كارها به خاطر امنيت كشور درست است، ولي چون در
مورد اتباع اين قوانين اصلاح نشدهاند به اين مشكلات برميخوريم.
كشورهاي ديگر مهاجرپذير
سازوكارهاي قانونياي دارند كه مهاجرين مثلاً ميتوانند از خدمات بانكي
استفاده كنند و به اين مشكلات هم برنمي خورند و به لحاظ امنيتي هم براي
كشورشان مشكل پيش نميآيد.
ما كه مدعي تمدن اسلامي به جامعه جهاني
هستيم، بايد روي قشر كودك و نوجوان و جوان برنامهريزي داشته باشيم، چون
اگر در پازل جهاني قطعهاي به نام افغانستان را نداشته باشيم، آن پازل كل
هويت خودش را از دست ميدهد. ما چقدر ميتوانيم به يك نوجوان و جوان كه اين
خدمات اوليه را هم نميتواند دريافت كند بگوئيم كه شما بايد به اين كشور و
اين نظام عِرق داشته باشيد؟ كار فوقالعاده دشواري است. خصوصاً كه
مهاجريني كه به اروپا رفتهاند، اين خدمات را گرفتهاند. البته شرايط ايران
فرق ميكند و يك شرايط ویژه است، ولي به هر حال نوجوان و جوان ميگويد ما
آن همه امكانات را نميخواهيم، ولي ديگر سيمكارت كه بايد مال خودمان باشد و
حسابمان مسدود نشود. ميبينيم توقعاتشان خيلي پائينتر است و اگر اين
اصلاحات صورت بگيرند، اوضاع خيلي فرق ميكند. خصوصاً كه مهاجرين به اروپا
ميگويند ما اين امكانات را داريم، به ما اجازه تحصيل دادهاند، ما اين
امكانات را داريم. هر چند در كنارش خيلي چيزهاي ديگر هم هست، ولي به دليل
همين خدمات كوچك، آن چيزها به چشم نميآيند. ماليات دادنها، اقامتهاي
طولاني در كمپها در شرايط دشوار و امثالهم را هيچ وقت عنوان نميكنند.
چرا؟ چون ميدانند اگر اين سختيها را بگذرانند به يك آسودگي و رفاه نسبي
ميرسند.
كافي است به جوانان افغانستاني در ايران
يك مقدار امكانات و تسهيلات اوليه داده شود تا بشود سازوكار انقلابي را
براي آنها تشريح كرد و مطمئناً اينها با آموزش ميتوانند آيندهساز باشند.
اما امكانات آن طرف و دشواريهاي اين طرف را ميبينند و از نظام و انقلاب
زده ميشوند و به آن طرف ميروند.
به عنوان مثال دختر خاله من بعد از سه سال
كنكور دادن كه هر سال هم جاهاي ديگر قبول ميشد، ولي ميگفت بايد با رتبه
خوب در رشته پزشكي دانشگاه شهيد بهشتي قبول بشوم. دختري كه در دبيرستان
دولتي درس خوانده، كلاس كنكور زيادي هم نرفته و با تلاش خودش به اينجا
رسيده. قانوني هست كه اتباع خارجي با دادن شهريه دانشگاه براساس دلار
ميتوانند بدون كنكور در هر رشتهاي كه بخواهند درس بخوانند كه البته شهريه
سنگيني است. دختر خاله من كه در كنكور سراسري با رتبه خوب قبول شده،
نميتواند مثل يك دانشجوي معمولي ادامه تحصيل بدهد و بايد آن شهريه سنگين
را بپردازد كه شدني نيست يا بسيار دشوار است و اگر قرار بود اين كار را
بتواند انجام بدهد ضرورتي نداشت كه سه سال درس بخواند و پشت كنكور بماند.
بعد هم كه فارغالتحصيل ميشوند شغلي برايشان نيست. ما الان
فارغالتحصيلاني داريم كه در كارگاههاي خياطي و كفاشي يا جاهاي ديگر كار
ميكنند. همه اينها باعث دلسردي و زدگي اين جوانها از انقلاب ميشود.
در مورد مدرسه چي؟
در شهرها با بعضي از مدارك ميشود تحصيل
كرد، اما در اطراف تهران يك سري محدوديتهائي وجود دارد. خصوصاً در شرايط
كرونائي بدتر هم شده.
چند سال پيش حضرت آقا دستوري در اين زمينه دادند.
بله، با دستور حضرت آقا برگههاي سبز تردد
برای بچههائی كه مدرك تحصيلي نداشتند صادر شد كه بچهها از تحصيل
بازنمانند، ولي اقشار اطراف تهران از اقشار ضعيف جامعه هستند و چندان پيگير
تحصيلات نيستند.
تشكيلاتي هم نيست كه اين مسائل را پيگيري كند؟ تشكيلات خودتان را گفتيد كه كارگروه حقوقي پيگير است.
بله، ولي هنوز كسي خيلي به طور جدي وارد
اين موضوعات نشده است. شايد ما جزو اولين گروههائي هستيم كه ورود
كردهايم. با یکی زا نمایندگان هم جلساتي داشتيم كه جلسات خيلي خوبي هم
بودند و ايشان هم به ما گفتند كه طرحي را آماده كنيم و به مجلس ارائه كنيم
كه ببينيم انشاءالله چه كار ميتوانيم بكنيم.
جالب است كه كساني مثل شما متولد
اينجا هستيد و افغانستان را نديدهايد. بچههاي شما هم ممكن است اصلاً
افغانستان را نبينند، ولي يك سيمكارت نميتوانيد بگيريد.
سيمكارت، كارت بانكي. من الان خودم دو تا
كارت بانكي دارم كه يكي از آنها را به خاطر اينكه خيرين به آن پول واريز
ميكنند، براي اينكه مسدود نشود، به اسم يكي از دوستان آقا جعفر گرفتهام.
همين مشكلات به ظاهر كوچك باعث شده كه حتي بسياري از خانوادههاي شهدا و
فرزندانشان جداي از مسير پدر حركت كنند كه اين خيلي دردآور ا ست. اگر اين
درصد پائين بود طبيعي بود، ولي اگر 50 درصد يا بالاتر چنين نگاهي داشته
باشند، خيلي اسباب تأسف است و به تدريج آن شهيد هم به حاشيه ميرود. ما
براي اين موضوع هم برنامهاي را طرحي كردهايم كه انشاءالله از سال 1400
اجرا كنيم كه دستكم اين بچهها را از دست ندهيم.
مهمترين مشكلات خانواده شهدا به خصوص فاطميون در ايران كدامند؟
مشكلات خانوادههاي شهدا و جانبازان خيلي
زياد است. باز وضعيت خانوادههاي شهدا بهتر است، اما وضع بعضي از جانبازان
خيلي بد است، به طوري كه خود ما هم وقتي مواجه ميشويم، نميدانيم بايد چه
كارش كنيم
وضعیت بچههای فاطمیون در افغانستان چگونه است؟
حكومت افغانستان، فاطميون را در رديف داعش
ميبيند. چهار پنج ماه قبل از شهادت آقاجعفر بود كه رئيسجمهور كشور ما
اعلام كرد كه فاطميون و خانوادههايشان براي كشور ما خارجي هستند. يعني اگر
ما بخواهيم به افغانستان برويم، اگر شناسائيمان كنند، برایمان مشکل پیش
میآید. خود من براي تمديد پاسپورت در ارديبهشت سال 99 به سفارت افغانستان
در تهران رفتم و مرا تهديد كردند كه در چهارچوب خودت حركت كن و عليه
افغانستان كاري نكن. گفتم من كاری نكردهام. قبل از آن هم از من پرسيدند
همسر شما چرا جنگيده؟ گفتم: حالا كه شهيد شده. بروید و از خودش بپرسيد. به
من گفتند خودت هم داري همان راه را ادامه ميدهي. پايت را از گليمت درازتر
نكن. ميشود گفت ما خانوادههاي فاطميون از آنجا رانده و از اينجا
ماندهايم. به ما گفتهاند كه به خانوادههاي شهدا تابعيت ميدهند، ولي
هنوز كساني هستند كه بعد از چهار سال هم هنوز تابعيت ندارند و بچههايشان
نيازمند تحصيل هستند. ما به خاطر قوانين تابعيت نميتوانيم تحصيل كنيم و
بايد يا هزينه خيلي زيادي بدهيم و يا يك سري قوانين را پشت سر بگذاريم. با
وجود اين موانع، پيشرفت خيلي سخت ميشود. نگراني خود من اين است كه باز چند
ماه ديگر بايد بروم سفارت و پاسپورتم را تمديد كنم.
بعضی از دوستان میگویند روز تشييع هم
آمده و مرا شناسائي كرده بودند. پاسپورت را كه نميتوانند ندهند، ولي ما
واقعاً در اين ميان ماندهايم كه چه كار كنيم. كسي كه خانواده شهيد يا
جانباز نيست، رفت و آمد ساده است، ولي براي ما خيلي سخت است. چون اگر در
آنجا شناسائي بشويم، برای مشکل پیش میآید. مشكلات فراوانند. حتي
خانوادههاي ايراني هم گرفتار مشكلات زيادي هستند.