تازه ۱۲ سالم بود و تا آن وقت اسلحه ندیده بودم. آن دو اسلحه را بهطرف پدرم و داییاسماعیل و بقیه گرفته میگفتند: «بخوابید روی زمین!» دو تا از دایی هایم به همراه پدر، روی شکم، بر زمین خوابیده بودند و دست هایشان روی سرشان بود. مادر و نجمه و زن دایی از ترس در گوشهای نشسته بودند. آنها تهدید میکردند و فریاد میزدند اسماعیل صفدری کیست؟
به گزارش شهدای ایران، خانواده علیآبادیها خرداد ۶۱ از دامغان راهی تهران شدند تا «نجمه» فرزند
۱۳ ماههشان را که از بیماری تشنج رنج میبرد درمان کنند. قرار بر این بود
چند روزی مهمان خانه داییشان «اسماعیل صفدری» باشند. داییاسماعیل از
کارگران مؤمن و از پیروان صدیق خط امام و عضو انجمن اسلامی کارخانه بود که
فعالیتهای زیادی علیه گروهک منافقین انجام داده بود و همین بهانهای شد تا
او در لیست ترور منافقین قرار بگیرد. شامگاه ۲۲ خرداد زمانی که همه
خانواده دور هم نشسته و بچهها در اتاقی دیگر مشغول بازی کودکانهشان
بودند، دو نفر از منافقین در حالی که لباس پاسداران را به تن داشتند به در
خانه اسماعیل میآیند و بعد از ورود به خانه، اعضای خانواده را به شهادت
میرسانند و خانه را به آتش میکشند. امروز تنها بازمانده خانواده،
ابوالفضل علیآبادی است که با ما همکلام میشود تا از زندگی و شهادت
خانوادهاش به دست منافقین کوردل بگوید.
در خانواده چند نفر بودید و بعد از فاجعه ترور چند نفر باقی ماندید؟
قطعاً روزهای سختی را پشت سر گذاشتید. بعد از شهادت والدینتان کسی بود که از شما مراقبت کند؟
بله واقعاً سخت بود. من و هاشم تنها شدیم و بعد از شهادت پدر و مادر، رفتیم پیش مادربزرگمان، اما چند سال بعد مادربزرگم هم به رحمت خدا رفت و بعد از آن عموهایمان خیلی برای ما زحمت کشیدند تا جای خالی پدر و مادر را برایمان پر کنند، اما گویا خدا میخواست من تنهاتر از همیشه شوم، سال ۶۹ یعنی هشت سال بعد از شهادت پدر و مادرم تنها برادرم هاشم به دلیل بیماری تومور مغز استخوان به رحمت خدا رفت و من را با همه دردها و رنجها تنها گذاشت و مسافر دیار باقی شد. من سال ۱۳۷۰ در دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شدم و به تهران آمدم. سختترین دوران عمرم سالهای ۷۰ و ۷۱ بود. سالی که به تمام معنا تنها بودم. سرانجام در سال ۱۳۷۲ ازدواج کردم و به لطف خدا همسری بسیارخوب نصیبم شد.
خواهرتان متولد چه سالی بود. بیماری ایشان چه بود؟
پس برای درمان خواهرتان نجمه راهی تهران شدید؟
میدانیم که یادآوری آن روز و آن حادثه برای شما دشوار است، اما به عنوان کسی که شاهد ترور خانوادهتان بودید میخواهم برایمان روایتی از آن حادثه داشته باشید.
کمی از پدر و مادرتان بگویید. شهید عباسقلی علی آبادی و بتول صفدری.
پدرتان فعالیتی هم در دوران انقلاب داشت؟
چطور پدری برای شما بود؟
شغل داییتان شهید اسماعیل صفدری چه بود؟
چطور وارد فعالیتهای انقلابی شد؟
داییتان در جبهه هم حضور داشت؟
منافقین تهدیدشان را نسبت به داییتان عملی کردند.
در خانواده چند نفر بودید و بعد از فاجعه ترور چند نفر باقی ماندید؟
ما یک خانواده پنج نفره بودیم. پدر و مادرم، من و برادرم هاشم و نجمه
خواهرم. خانوادهای که در یک شب تلخ تنها من و هاشم از آن باقی ماندیم.
پدرم عباسقلی علیآبادی، مادرم بتول صفدری و خواهر ۱۳ ماههام نجمه
علیآبادی. خانوادهام برای درمان خواهرم به منزل داییام اسماعیل صفدری
رفته بودند که در یک ترور در کنار داییام به دست منافقین به شهادت رسیدند.
قطعاً روزهای سختی را پشت سر گذاشتید. بعد از شهادت والدینتان کسی بود که از شما مراقبت کند؟
بله واقعاً سخت بود. من و هاشم تنها شدیم و بعد از شهادت پدر و مادر، رفتیم پیش مادربزرگمان، اما چند سال بعد مادربزرگم هم به رحمت خدا رفت و بعد از آن عموهایمان خیلی برای ما زحمت کشیدند تا جای خالی پدر و مادر را برایمان پر کنند، اما گویا خدا میخواست من تنهاتر از همیشه شوم، سال ۶۹ یعنی هشت سال بعد از شهادت پدر و مادرم تنها برادرم هاشم به دلیل بیماری تومور مغز استخوان به رحمت خدا رفت و من را با همه دردها و رنجها تنها گذاشت و مسافر دیار باقی شد. من سال ۱۳۷۰ در دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شدم و به تهران آمدم. سختترین دوران عمرم سالهای ۷۰ و ۷۱ بود. سالی که به تمام معنا تنها بودم. سرانجام در سال ۱۳۷۲ ازدواج کردم و به لطف خدا همسری بسیارخوب نصیبم شد.
خواهرتان متولد چه سالی بود. بیماری ایشان چه بود؟
نجمه سومین فرزند خانواده بود که در اولین روز اسفند ۵۹ به دنیا آمد.
نجمه دردانه و ته تغاری پدر بود. تازه شیرین زبانیها و «بابا و مامان»
گفتن هایش قند در دل پدر و مادرم آب میکرد که به شهادت رسید. خواهرم نجمه
گاهی اوقات تشنج میکرد. وقتی پدر به مأموریت میرفت مادرم در این وضعیت
بیماری نجمه تنها بود. من هم کوچک بودم، اما در نبود پدر، مرد خانه میشدم.
یک بار نیمه شبی نجمه تشنج کرد.
چون نزدیک راه آهن بودیم سریع به آنجا رفته و به همکاران پدرم اطلاع دادم. آقای امیری دوست پدر همیشه به کمک ما میآمد و نجمه کوچک را به همراه مادر به دکتر میبرد. پدر، روی خواهرم بسیار حساس بود و همیشه از من میخواست مراقبش باشم. یک روز من و هاشم، نجمه را که پر از خندههای شیرین کودکانه اش بود داخل کالسکه گذاشتیم و به بیرون بردیم. بین راه یک باشگاه ورزشی بود. من که عاشق والیبال بودم، بلافاصله کالسکه را به برادرم سپردم و گفتم: «مراقب باش تا من بروم یک توپ بگیرم؛ چند دقیقه بازی کنم و میآیم.» هاشم گفت: «مادر کالسکه را به تو سپرده.» گفتم: «سریع میروم و میآیم.» خانه ما نزدیک راه آهن بود. پدر به نشانه اینکه از مأموریت بازگشته همیشه سه تا بوق میزد. من که غرق بازی بودم، یک دفعه شنیدم صدای بوق دیگری آمد. نگاه کردم و دیدم که پدر مرا دیده؛ بعد با دستش اشاره کرد. من و هاشم با کالسکه به سمت خانه فراری شدیم و طبق معمول مادر حامی ما شد.
چون نزدیک راه آهن بودیم سریع به آنجا رفته و به همکاران پدرم اطلاع دادم. آقای امیری دوست پدر همیشه به کمک ما میآمد و نجمه کوچک را به همراه مادر به دکتر میبرد. پدر، روی خواهرم بسیار حساس بود و همیشه از من میخواست مراقبش باشم. یک روز من و هاشم، نجمه را که پر از خندههای شیرین کودکانه اش بود داخل کالسکه گذاشتیم و به بیرون بردیم. بین راه یک باشگاه ورزشی بود. من که عاشق والیبال بودم، بلافاصله کالسکه را به برادرم سپردم و گفتم: «مراقب باش تا من بروم یک توپ بگیرم؛ چند دقیقه بازی کنم و میآیم.» هاشم گفت: «مادر کالسکه را به تو سپرده.» گفتم: «سریع میروم و میآیم.» خانه ما نزدیک راه آهن بود. پدر به نشانه اینکه از مأموریت بازگشته همیشه سه تا بوق میزد. من که غرق بازی بودم، یک دفعه شنیدم صدای بوق دیگری آمد. نگاه کردم و دیدم که پدر مرا دیده؛ بعد با دستش اشاره کرد. من و هاشم با کالسکه به سمت خانه فراری شدیم و طبق معمول مادر حامی ما شد.
پس برای درمان خواهرتان نجمه راهی تهران شدید؟
بیماری تشنج نجمه بیشتر شده و همین باعث شد که والدینمان تصمیم
گرفتند او را برای درمان به تهران ببرند. همه خانواده راهی تهران و منزل
دایی اسماعیل شدیم. تا اینکه در ۲۳ خرداد ۶۱ در حالی که همگی مهمان خانه
دایی اسماعیل بودیم منافقان کوردل بی رحمانه وارد خانه شدند. مادر، نجمه را
محکم در آغوش خود نگه داشته بود که منافقین مادر، نجمه، پدر و دایی
اسماعیل را به گلوله بستند و شهید کردند.
میدانیم که یادآوری آن روز و آن حادثه برای شما دشوار است، اما به عنوان کسی که شاهد ترور خانوادهتان بودید میخواهم برایمان روایتی از آن حادثه داشته باشید.
ما به همراه پدر و مادرم به تهران رفتیم. ساعت ۸ صبح به خانه داییام
اسماعیل صفدری رسیدیم. روز حادثه گویا ابتدا در خانه را میزنند و زندایی
میپرسد شما کی هستید؟ منافقین میگویند: «آش نذری آوردیم. بیزحمت در را
باز کنید.» تا زندایی در را باز میکند دو نفر با لباس سپاهی پشت در بودند
که شروع به فحاشی میکنند.
یکی از آنها میگوید: «صفدری کیست؟» بلافاصله در را با لگد هل میدهند و زندایی که باردار هم بود بسیار شوکه میشود. آنها با وحشیگری خود را به منزل دایی که در طبقه سوم بود میرسانند... «بخوابید! بخوابید!» این اولین جملاتی بود که من، برادرم، پسردایی و دختردایی که در اتاق سرگرم بازی بودیم شنیدیم و توجه ما را به خودش جلب کرد. اول فکر میکردم صدای پدر باشد. صدا ما را حساس کرده بود. من و پسردایی ام به داخل راهرو آمدیم تا ببینیم صدا چیست و چه خبر است؟! دیدم دو نفر با لباس سپاه، اسلحه روی خانواده ما گرفته بودند. تازه ۱۲ سالم بود و تا آن وقت اسلحه ندیده بودم. آن دو اسلحه را بهطرف پدرم و داییاسماعیل و بقیه گرفته میگفتند: «بخوابید روی زمین!» دو تا از دایی هایم به همراه پدر، روی شکم، بر زمین خوابیده بودند و دست هایشان روی سرشان بود. مادر و نجمه و زن دایی از ترس در گوشهای نشسته بودند. آنها تهدید میکردند و فریاد میزدند اسماعیل صفدری کیست؟ آنها گفتند: «اسماعیل صفدری چه کسی است؟» خود دایی به آنها گفت:
«الان بیرون منزل است!» دیگر دیر شده بود. آنها صدا را شناختند و به دایی گفتند:
«همین چند دقیقه قبل تماس گرفتیم. صاحب آن صدا خود شما هستید.» دایی به آنها گفت: «شما با من کار دارید نه با اعضای خانواده ام!» کاغذی دست منافقین بود، آن را خواندند: «شما، اسماعیل صفدری را به این جرم که الان یادم نیست، میخواهیم ترور کنیم.» داییام گفت: «خب من را میخواهید بکشید، بکشید! با مهمان هایم چه کار دارید؟» آنها گفتند: «هر یک مسلمان کمتر، بهتر.» دایی اسماعیل رئیس انجمن اسلامی پارس خودرو بود که منافقین را از آنجا پاکسازی کرده بود. به همین دلیل آمده بودند تا انتقام بگیرند و دایی را به شهادت برسانند. بی اختیار با پسر دایی همان جا ایستاده بودیم و صحنه را تماشا میکردیم. منافقین دیدشان کور بود و ما را نمیدیدند. هنوز چهره رنگ پریده مادر را به یاد دارم که چگونه لب خود را گاز گرفت و به اشاره حالی من کرد که به داخل اتاق برویم. بیشتر از این تاب ماندن نداشتم. ترس لحظه به لحظه بر من غلبه میکرد. ما به داخل اتاقی که برادر و دختردایی ام در آنجا بودند رفتیم و پنهان شدیم. اضطرابی بر همه ما وارد شده بود. در را بستیم و همه زیر ملحفهای که روی رختخواب کشیده شده بود، قایم شدیم. صدای تیراندازی آمد و بعد نارنجکی انداختند و صدای مهیبی آمد و خانه آتش گرفت. یکی از زن داییها و داییها جان سالم بهدر بردند. گفته بودند بعد از تیراندازی گالن بنزین در خانه میریزند و با نارنجک خانه را آتش میزنند. صدای آه و ناله در فضای خانه پیچید.
اشکها امانمان را بریده بود، اما همه اش این نبود. بعد از تیراندازی، صدای مهیب انفجار هم به گوشمان رسید به طوری که شیشهها شکست و برق قطع شد. آتش همه جا را فراگرفته بود و به سمت ما میآمد. تنها کاری که توانستیم انجام دهیم، بستن در بود و تعدادی موانع که پشت در گذاشته بودیم. خانه داییام طبقه چهارم بود. همه اتاقها حفاظهای آهنی داشت به جز اتاق ما که حفاظش حصیری بود. به کنار پنجره رفتیم و همگی فریاد «کمک! کمک!» سر دادیم. دود همه جا را پر کرده و نفس کشیدن سخت شده بود. ما از پنجره آویزان شدیم. همسایهها میگفتند:
«آویزان نشوید، آتش نشانی در راه است.» آتش نشانی آمد و ما را نجات داد. من و برادرم هاشم در تشییع جنازه پدر و مادر حضور نداشتیم و در خانه همسایه تحت الحفظ بودیم زیرا منافقین متوجه شده بودند که هنوز تعدادی از خانواده باقی مانده اند و بهدنبال فرصتی بودند تا ما را نیز از بین ببرند. آن زمان منافق را نمیشناختیم و نمیدانستیم منافق اند یا...؟! دیدیم که لباس سپاه تنشان است. وقتی چشممان به آنها افتاد خشکمان زد. بعد از ترور خانواده وقتی از پلهها میرفتند پایین به همه میگفتند: «کپسول گاز ترکیده، بروید کنار.» مردم میگفتند: «چند تا موتورسوار سر کوچه ایستاده بودند؛ آنها را سوار و بلافاصله فرار کردند.» کل عملیات ترور داییاسماعیل و خانوادهام ۱۰ دقیقه هم طول نکشید. آن شب هولناک مادرم، پدرم، دایی و خواهرم نجمه شهید شدند.
یکی از آنها میگوید: «صفدری کیست؟» بلافاصله در را با لگد هل میدهند و زندایی که باردار هم بود بسیار شوکه میشود. آنها با وحشیگری خود را به منزل دایی که در طبقه سوم بود میرسانند... «بخوابید! بخوابید!» این اولین جملاتی بود که من، برادرم، پسردایی و دختردایی که در اتاق سرگرم بازی بودیم شنیدیم و توجه ما را به خودش جلب کرد. اول فکر میکردم صدای پدر باشد. صدا ما را حساس کرده بود. من و پسردایی ام به داخل راهرو آمدیم تا ببینیم صدا چیست و چه خبر است؟! دیدم دو نفر با لباس سپاه، اسلحه روی خانواده ما گرفته بودند. تازه ۱۲ سالم بود و تا آن وقت اسلحه ندیده بودم. آن دو اسلحه را بهطرف پدرم و داییاسماعیل و بقیه گرفته میگفتند: «بخوابید روی زمین!» دو تا از دایی هایم به همراه پدر، روی شکم، بر زمین خوابیده بودند و دست هایشان روی سرشان بود. مادر و نجمه و زن دایی از ترس در گوشهای نشسته بودند. آنها تهدید میکردند و فریاد میزدند اسماعیل صفدری کیست؟ آنها گفتند: «اسماعیل صفدری چه کسی است؟» خود دایی به آنها گفت:
«الان بیرون منزل است!» دیگر دیر شده بود. آنها صدا را شناختند و به دایی گفتند:
«همین چند دقیقه قبل تماس گرفتیم. صاحب آن صدا خود شما هستید.» دایی به آنها گفت: «شما با من کار دارید نه با اعضای خانواده ام!» کاغذی دست منافقین بود، آن را خواندند: «شما، اسماعیل صفدری را به این جرم که الان یادم نیست، میخواهیم ترور کنیم.» داییام گفت: «خب من را میخواهید بکشید، بکشید! با مهمان هایم چه کار دارید؟» آنها گفتند: «هر یک مسلمان کمتر، بهتر.» دایی اسماعیل رئیس انجمن اسلامی پارس خودرو بود که منافقین را از آنجا پاکسازی کرده بود. به همین دلیل آمده بودند تا انتقام بگیرند و دایی را به شهادت برسانند. بی اختیار با پسر دایی همان جا ایستاده بودیم و صحنه را تماشا میکردیم. منافقین دیدشان کور بود و ما را نمیدیدند. هنوز چهره رنگ پریده مادر را به یاد دارم که چگونه لب خود را گاز گرفت و به اشاره حالی من کرد که به داخل اتاق برویم. بیشتر از این تاب ماندن نداشتم. ترس لحظه به لحظه بر من غلبه میکرد. ما به داخل اتاقی که برادر و دختردایی ام در آنجا بودند رفتیم و پنهان شدیم. اضطرابی بر همه ما وارد شده بود. در را بستیم و همه زیر ملحفهای که روی رختخواب کشیده شده بود، قایم شدیم. صدای تیراندازی آمد و بعد نارنجکی انداختند و صدای مهیبی آمد و خانه آتش گرفت. یکی از زن داییها و داییها جان سالم بهدر بردند. گفته بودند بعد از تیراندازی گالن بنزین در خانه میریزند و با نارنجک خانه را آتش میزنند. صدای آه و ناله در فضای خانه پیچید.
اشکها امانمان را بریده بود، اما همه اش این نبود. بعد از تیراندازی، صدای مهیب انفجار هم به گوشمان رسید به طوری که شیشهها شکست و برق قطع شد. آتش همه جا را فراگرفته بود و به سمت ما میآمد. تنها کاری که توانستیم انجام دهیم، بستن در بود و تعدادی موانع که پشت در گذاشته بودیم. خانه داییام طبقه چهارم بود. همه اتاقها حفاظهای آهنی داشت به جز اتاق ما که حفاظش حصیری بود. به کنار پنجره رفتیم و همگی فریاد «کمک! کمک!» سر دادیم. دود همه جا را پر کرده و نفس کشیدن سخت شده بود. ما از پنجره آویزان شدیم. همسایهها میگفتند:
«آویزان نشوید، آتش نشانی در راه است.» آتش نشانی آمد و ما را نجات داد. من و برادرم هاشم در تشییع جنازه پدر و مادر حضور نداشتیم و در خانه همسایه تحت الحفظ بودیم زیرا منافقین متوجه شده بودند که هنوز تعدادی از خانواده باقی مانده اند و بهدنبال فرصتی بودند تا ما را نیز از بین ببرند. آن زمان منافق را نمیشناختیم و نمیدانستیم منافق اند یا...؟! دیدیم که لباس سپاه تنشان است. وقتی چشممان به آنها افتاد خشکمان زد. بعد از ترور خانواده وقتی از پلهها میرفتند پایین به همه میگفتند: «کپسول گاز ترکیده، بروید کنار.» مردم میگفتند: «چند تا موتورسوار سر کوچه ایستاده بودند؛ آنها را سوار و بلافاصله فرار کردند.» کل عملیات ترور داییاسماعیل و خانوادهام ۱۰ دقیقه هم طول نکشید. آن شب هولناک مادرم، پدرم، دایی و خواهرم نجمه شهید شدند.
کمی از پدر و مادرتان بگویید. شهید عباسقلی علی آبادی و بتول صفدری.
پدرم متولد ۶ بهمن ۱۳۲۵ دامغان بود. پدربزرگم به خاطر ارادتی که به
ائمه اطهار (ع) داشت نامش را عباسقلی گذاشت. پدرم دوران دبستان را در
زادگاهش سپری کرد.
بعد از آن در پی کار و تلاش و کسب روزی حلال راهی شاهرود و شهرستانهای اطراف شد. با پایان یافتن خدمت سربازی، به استخدام راه آهن درآمد و راننده قطار شد. کمی بعد با مادرم ازدواج کرد. مادرم شهید بتول صفدری متولد دوم تیر ۱۳۲۶ بود.
مادرم تحصیلات ابتدایی داشت و در خانوادهای مؤمن و مذهبی به دنیا آمده بود. مادرم زنی بسیار مؤمن، فداکار و مهربان بود و در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی حضوری فعال داشت. مادرم در کنار همسر مهربانش روزهای خوبی را سپری کرد و ماحصل زندگیشان هم سه فرزند شد. شهادت نجمه در آن لحظات قطعاً برای مادرم سخت گذشت همان زمانی که منافقین قصد به شهادت رساندن مادرم را داشتند ایشان با اصرار به منافقین میگوید اگر قصد کشتن ما را دارید پس فقط به این بچه رحم کنید و از او بگذرید که منافقین بعد از به شهادت رساندن آنها، حتی از آن بچه ۱۳ ماهه هم نگذشتند و با آغشته کردن خانه به بنزین و پرتاب نارنجک آتشزا آنها خواهرم نجمه علیآبادی را هم به شهادت رساندند.
بعد از آن در پی کار و تلاش و کسب روزی حلال راهی شاهرود و شهرستانهای اطراف شد. با پایان یافتن خدمت سربازی، به استخدام راه آهن درآمد و راننده قطار شد. کمی بعد با مادرم ازدواج کرد. مادرم شهید بتول صفدری متولد دوم تیر ۱۳۲۶ بود.
مادرم تحصیلات ابتدایی داشت و در خانوادهای مؤمن و مذهبی به دنیا آمده بود. مادرم زنی بسیار مؤمن، فداکار و مهربان بود و در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی حضوری فعال داشت. مادرم در کنار همسر مهربانش روزهای خوبی را سپری کرد و ماحصل زندگیشان هم سه فرزند شد. شهادت نجمه در آن لحظات قطعاً برای مادرم سخت گذشت همان زمانی که منافقین قصد به شهادت رساندن مادرم را داشتند ایشان با اصرار به منافقین میگوید اگر قصد کشتن ما را دارید پس فقط به این بچه رحم کنید و از او بگذرید که منافقین بعد از به شهادت رساندن آنها، حتی از آن بچه ۱۳ ماهه هم نگذشتند و با آغشته کردن خانه به بنزین و پرتاب نارنجک آتشزا آنها خواهرم نجمه علیآبادی را هم به شهادت رساندند.
پدرتان فعالیتی هم در دوران انقلاب داشت؟
بله همزمان با آغاز زمزمههای انقلاب اسلامی پدر نیز به انقلابیون
پیوست و در صف اول تظاهرات همیشه پیشقدم بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و
شروع جنگ تحمیلی پدرم خیلی دلش میخواست در کنار دیگر رزمندگان در جبهه
حضور پیدا کند و از دین، آب و خاک و ناموس وطنش دفاع کند. دلش تنگ جبهه بود
و آرزوی شیرین شهادت را در دل و سر میپروراند، اما به خاطر شرایط شغلی
اش، مجالی برای شرکت در جبههها نداشت.
چطور پدری برای شما بود؟
ایشان توجه خاصی به خانواده داشت. مهربان و باصفا بود. اهل تفریح و
گشت و گذار. تقیدش به نماز اول وقت به قدری بود که سعی میکرد حتی در خانه
هم نماز جماعت را برپا کند. پدرم ما را به صبر و پیروی از اسلام دعوت
میکرد. صحبتهای امام (ره) را از تلویزیون دنبال میکرد. ورزشکار بود و
علاقه بسیاری به والیبال داشت. گاهی اوقات ما را نیز با خود میبرد و تمرین
میداد. یک موتور داشت که ما را سوار میکرد و به جنگل «ابر شاهرود»
میبرد. همیشه سعی میکرد دسته جمعی بیرون برویم. سال ۵۷ بود که پدر به
همراه دایی هایم به تظاهرات رفتند. یکی از همان روزها وقتی از تظاهرات به
خانه بازگشتند، دیدم با خودشان اسلحه آورده اند. دوران شاه بود که به انبار
اسلحه رفته بودند و برخی مردم اسلحهها را با خود به خانههایشان برده
بودند.
زمانی که امام خمینی (ره) فرمودند: «بیایید و اسلحهها را تحویل دهید!» ما بچهها به پدر میگفتیم: «بگذار اسلحهها خانه باشد.» پدر گفت: «نه! دستور امام است که تحویل بدهیم.» رفتند و اسلحهها را تحویل دادند. چون خواهرم بیمار و کم سن وسال بود پدرم همیشه به من میگفت: «مراقب خواهرت باش و به مادرت هم کمک کن! و وقتی خواهرت را از خانه بیرون میبری مراقبش باش.» پدر همیشه به ما میگفت:
«هیچگاه نمازتان را ترک نکنید!» به ما خیلی تأکید میکرد که درس بخوانید. بیشتر با ما شوخی میکرد تا این که بخواهد تنبیه مان کند. بعد از شهادت پدرم پیکر سوخته ایشان را پس از تشییع، در گلزار شهدای شهرستان شاهرود به خاک سپردیم.
زمانی که امام خمینی (ره) فرمودند: «بیایید و اسلحهها را تحویل دهید!» ما بچهها به پدر میگفتیم: «بگذار اسلحهها خانه باشد.» پدر گفت: «نه! دستور امام است که تحویل بدهیم.» رفتند و اسلحهها را تحویل دادند. چون خواهرم بیمار و کم سن وسال بود پدرم همیشه به من میگفت: «مراقب خواهرت باش و به مادرت هم کمک کن! و وقتی خواهرت را از خانه بیرون میبری مراقبش باش.» پدر همیشه به ما میگفت:
«هیچگاه نمازتان را ترک نکنید!» به ما خیلی تأکید میکرد که درس بخوانید. بیشتر با ما شوخی میکرد تا این که بخواهد تنبیه مان کند. بعد از شهادت پدرم پیکر سوخته ایشان را پس از تشییع، در گلزار شهدای شهرستان شاهرود به خاک سپردیم.
شغل داییتان شهید اسماعیل صفدری چه بود؟
شهید اسماعیل صفدری، متولد سوم اردیبهشت ۱۳۲۳ بود که در ۲۲ خرداد ۶۱
به شهادت رسید. دایی اسماعیل در خانوادهای متدین و مؤمن در تهران به دنیا
آمد. تحصیلات خود را تا اول دبیرستان ادامه داد و به خاطر تأمین هزینههای
زندگی ترک تحصیل کرد و به مکانیکی رو آورد. آن روزها رفتن بهدنبال نان بر
نام غلبه داشت. دایی کمی بعد ازدواج کرد و امروز دو فرزند از ایشان به
یادگار مانده است.
چطور وارد فعالیتهای انقلابی شد؟
وقتی روزهای پرالتهاب انقلاب اسلامی فرارسید داییاسماعیل هم که
روحیه ظلمستیزی داشت به مبارزه علیه رژیم شاه رو آورد و فعالیتهای
چشمگیری داشت به طوری که چندین بار از طرف منافقین به ترور تهدید شد. در
فعالیتهای انقلاب نقش مهمی داشت. بعد از شهادت شهید بهشتی، به او گفتند:
«بهشتیتان که شهید شد، نوبت تو هم میرسد!» دایی خودش به خوبی میدانست که
روزی به شهادت خواهد رسید.
داییتان در جبهه هم حضور داشت؟
داییاسماعیل در کارخانه پارس خودرو کار میکرد. سرپرست انجمن اسلامی
کارخانه بود. داییخلیل میگفت: با برادرم در پارس خودرو کار میکردیم. یک
روز سخنرانی کردند و گفتند: «در غرب کشور نیاز به نیرو داریم.» برادرم ۳۰،
۴۰ نفر را جمع کرد و گفت: «ما آمادهایم به غرب اعزام شویم.» ما را با
آمبولانس به فرودگاه بردند. لباس ارتش پوشیدیم و سوار هواپیما شدیم. یک
ساعته تا رضائیه (ارومیه) رفتیم و از آنجا با اتوبوس ما را به مهاباد بردند
و به پادگان معرفی شدیم. در آنجا به ما آموزش دادند. مسئولیت گروه ما را
هم به اسماعیل دادند. ۲۲ روز آنجا بودیم. درگیری که کم شد، به تهران
برگشتیم.
منافقین تهدیدشان را نسبت به داییتان عملی کردند.
بله، دایی بعد از فعالیتهای زیاد در جهت پیروزی و حمایت از انقلاب در
تاریخ ۲۲ خرداد ۶۱ با هجوم ناجوانمردانه منافقین و اصابت گلوله به قلبش،
به مقام رفیع شهادت رسید. پیکر دایی در کنار پیکر مادر و خواهرم در بهشت
زهرای تهران آرام گرفت.