جانباز عباسعلی علیاننژاد به خاطره جانبازی خود اشاره کرد و گفت: با وجود تیر و ترکشهایی که به صورتم خورده بود وقتی مادرم مرا دید نشناخت.
شهدای ایران: «عباسعلی علیاننژادی» جانباز ۵۵ دصد دوران دفاع مقدس در خاطرهای از شهید «مهدی زینالدین» فرمانده لشکر علی بن ابی طالب (ع) و دفاع مقدس اظهار داشت:
«سال ۱۳۶۲ همراه بچههای طرح لبیک اعزام شدم. چند روزی از شروع عملیات میگذشت که ما را با هاورکرافت به جزیره مجنون منتقل کردند.
همین که پایم به جزیره رسید، برادر، مهدی زینالدین، فرمانده لشکر را دیدم. به او سلام کردم. قدری جلو آمد و گفت «دوست داشتم باز هم پیکم میشدی! حالا بیا یک موتور تریل بگیر خیلی اینجا به کارت میآید». در سازماندهی گردان فتح، من، حاج علی مهرابی، مسلم غریب بلوک و عبدالله عزیزی نیروی اطلاعات و عملیات گردان شدیم.
بعد از چند روز، به دستم ترکش خورد. برای همین موتور را تحویل دادم و کمک تیربارچی برادر، علی تیموری شدم. یک دستم باندپیچی شده بود؛ برای همین یک دستی کمکش میکردم. وقتی به سنگر بچههای روستای «بق» خمپاره خورد، به کمک آنها رفتم. چند نفر زخمی و شهید شده بودند. وقتی پیکر غرق به خون محمدعلی صداقتی را از زیر آوار سنگر بیرون کشیدیم، یک طرف برانکارد را گرفتم تا وی را به پشت خط برسانم.
قدری رفتم، داریوش رستمیان از سنگرش بیرون آمد. سر برانکارد را از من گرفت. به سنگر برگشتم. از شدت خستگی خودم را در کف سنگر مچاله کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی در بیمارستان ۵۰۲ ارتش به هوش آمدم، مشخصات و آدرسم را پرسیدند. فردای آن روز، وقتی مادرم وارد اتاق شد، مرا نشناخت. تمام سر و صورتم بر اثر موج انفجار گلولهی تانک دشمن سوخته بود. پرستار مرا معرفی کرد. تا سلام کردم، تازه آنجا مادرم مرا شناخت. آتش چشمهایم را نیز سوزانده بود.
۳۳ روز بستری بودم تا زخمهایم بهتر شد. آن وقت توانستند لولههایی را که در ریهام کار گذاشته بودند، خارج کنند. پنج شش ماه هم در خانه استراحت کردم تا توانستم به سپاه بروم و در قسمت مخابرات شروع به کار کنم. مقدار زیادی از بیناییام را از دست دادهام که علاجی نیز ندارد. خدا را شکر میکنم که کم و بیش میتوانم کارهایم را انجام بدهم.»
«سال ۱۳۶۲ همراه بچههای طرح لبیک اعزام شدم. چند روزی از شروع عملیات میگذشت که ما را با هاورکرافت به جزیره مجنون منتقل کردند.
همین که پایم به جزیره رسید، برادر، مهدی زینالدین، فرمانده لشکر را دیدم. به او سلام کردم. قدری جلو آمد و گفت «دوست داشتم باز هم پیکم میشدی! حالا بیا یک موتور تریل بگیر خیلی اینجا به کارت میآید». در سازماندهی گردان فتح، من، حاج علی مهرابی، مسلم غریب بلوک و عبدالله عزیزی نیروی اطلاعات و عملیات گردان شدیم.
بعد از چند روز، به دستم ترکش خورد. برای همین موتور را تحویل دادم و کمک تیربارچی برادر، علی تیموری شدم. یک دستم باندپیچی شده بود؛ برای همین یک دستی کمکش میکردم. وقتی به سنگر بچههای روستای «بق» خمپاره خورد، به کمک آنها رفتم. چند نفر زخمی و شهید شده بودند. وقتی پیکر غرق به خون محمدعلی صداقتی را از زیر آوار سنگر بیرون کشیدیم، یک طرف برانکارد را گرفتم تا وی را به پشت خط برسانم.
قدری رفتم، داریوش رستمیان از سنگرش بیرون آمد. سر برانکارد را از من گرفت. به سنگر برگشتم. از شدت خستگی خودم را در کف سنگر مچاله کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی در بیمارستان ۵۰۲ ارتش به هوش آمدم، مشخصات و آدرسم را پرسیدند. فردای آن روز، وقتی مادرم وارد اتاق شد، مرا نشناخت. تمام سر و صورتم بر اثر موج انفجار گلولهی تانک دشمن سوخته بود. پرستار مرا معرفی کرد. تا سلام کردم، تازه آنجا مادرم مرا شناخت. آتش چشمهایم را نیز سوزانده بود.
۳۳ روز بستری بودم تا زخمهایم بهتر شد. آن وقت توانستند لولههایی را که در ریهام کار گذاشته بودند، خارج کنند. پنج شش ماه هم در خانه استراحت کردم تا توانستم به سپاه بروم و در قسمت مخابرات شروع به کار کنم. مقدار زیادی از بیناییام را از دست دادهام که علاجی نیز ندارد. خدا را شکر میکنم که کم و بیش میتوانم کارهایم را انجام بدهم.»