گفتوگو با جانباز اصغر شفیعی برادر شهید مفقودالاثر ابوالفضل شفیعی از شهدای دفاع مقدس
برادرم ابوالفضل شفیعی که در ۵ خرداد ۱۳۶۷ در تک شلمچه به شهادت رسید و مفقودالاثر شد، ۱۲ سال بعد، همراه پلاک شناسایی و دفترچه آموزشی که همراه داشت و در آن اشعاری نوشته بود، تفحص و شناسایی شد و بازگشت او پایان چشمانتظاری خانواده ما شد
شهدای ایران: این بار یک برادر جانباز راوی حماسهآفرینی و مجاهدت برادر و همرزم شهیدش میشود که گوی سبقت را در شهادت از او ربود. ابوالفضل شفیعی مشغول کار و زندگیاش بود که آغاز جنگ و تجاوز دشمن بعثی او را راهی میدان جهاد کرد. همراه برادر شهید میشویم تا روایت زندگی این شهید را بشنویم. ابوالفضل در ۵ خرداد ۶۷ مفقودالاثر شد و پیکر مطهرش پس از ۱۲ سال به آغوش خانواده برگشت. ماحصل همکلامی ما را با جانباز اصغر شفیعی پیش رو دارید.
ابتدا از خانواده خودتان برای خوانندگان ما بگویید.
ما اهل دستگردقداه از توابع خمینیشهر اصفهان هستیم. پنج برادر و سه خواهر هستیم که از میان برادرها ابوالفضل به مقام شهادت دست پیدا کرد.
مایلیم بیشتر از خانوادهای بدانیم که شهیدی، چون ابوالفضل را در دامان خود پرورش داده است.
پدر من در زمان شاه در ارتش خدمت میکرد و سال ۵۳ بازنشست شد. حدود چهار سال بعد انقلاب شد. من آن زمان کلاس یازدهم بودم و در خمینیشهر درس میخواندم. قبل از انقلاب همراه با برادرهایم وارد مباحث انقلابی و فعالیتهای انقلابی میشدیم و پدر همواره ما را همراهی میکرد و میگفت مراقب باشید که برایتان دردسر و مشکلی پیش نیاید. خوب به یاد دارم اواخر سال ۱۳۵۶ بود، دو تا از همکلاسیهایم روی صندلی مرگ بر شاه نوشته بودند. ساواک آمد و اینها را با خودش برد. سالها بعد هر دو در جنگ به شهادت رسیدند.
ابوالفضل متولد اول شهریور ۱۳۴۷ بود و فرزند یکی مانده به آخر خانواده بود. زمان انقلاب کار میکرد، جوشکار بود و مدتی هم در قنادی کار کرد. پدر بعد از بازنشستگی مرغداری راه اندخت و ابوالفضل شد کمک دست پدر. یکی از مهمترین شاخصههای اخلاقی ابوالفضل ایم بود که به حلال و حرام اهمیت زیادی میداد. به ویژه زمانی که با پدر در مرغداری همکاری میکرد. طالب انجام کارهای خیرخواهانه بود. ۱۸ سال داشت که به خدمت رفت و اولین آموزشی را در میبد یزد سپری کرد. اول دبیرستان بود که متأهل شد. رفت با دختر عمهام که پدر نداشت ازدواج کرد تا سرپرست ایشان شود. همیشه نیتهای خیرخواهانه داشت.
چند نفر از اعضای خانوادهتان راهی جبهه شدند؟
با آغاز جنگ تحمیلی خانوادههای انقلابی و متعهد هر کاری از دستشان برمیآمد انجام میدادند. گویی هر کس تکلیف خودش را در این برهه از زمان به خوبی میدانست. زمانی که من و ابوالفضل در جبهه بودیم، خانوادهمان هم در ستاد پشتیبانی فعالیت میکردند و کمکهای مردمی را از روستا جمعآوری میکردند و به جبهه میرساندند.
شهادت ایشان چطور رقم خورد؟
ابوالفضل بعد از آموزشی در یزد در تاریخ ۳ بهمن ۱۳۶۶ به شوشتر اعزام شد. من خودم در لشکر ۲۵ کربلا بودم. یک روز قبل از شهادتش به دیدارش رفتم. ماه مبارک رمضان بود. برای اینکه بتوانم برادرم را زیارت کنم، خودم را به ۲۵ کیلومتری خرمشهر و موقعیت حمزه حنین ۳ رساندم. تعدادی از بچههای محلمان را دیدم. ابوالفضل خوابیده بود او را از خواب بیدار کردم. تا چشمش به من افتاد، گفت همین الان خوابت را دیدم که تو آمدی. گفتم به همین زودی خوابت تعبیر شد. من نمیدانستم قرار است به عملیات اعزام شوند. با فرماندهاش صحبت کردم و گفتم اجازه بدهید تا ابوالفضل به عقب برگردد و خانواده را که دلتنگش شدهاند، ببیند. ایشان هم قبول کرد، اما گویی قسمت چیزی دیگر بود. گویا ساعت ۱۲ شب فرمانده بچهها را جمع کرده و برایشان صحبت کرده بود. فرمانده گفته بود بچهها عملیات سنگینی در پیش داریم. هر کس میترسد نیاید؛ و اینگونه ابوالفضل همراه همرزمانش راهی میدان جنگ میشود.
دشمن تا صبح سر بچهها آتش ریخته بود. من صبح متوجه اجرای عملیات شدم، میدیدم که مجروحها را از خط مقدم به عقب منتقل میکنند. خیلی پیگیر ابوالفضل شدم، اما خبری از او نبود. تا اینکه با پرسوجو از دوستان و همرزمانش متوجه شدم که ایشان شهید شده است. آنها میگفتند برادرتان ابوالفضل خیلی دل رحم بود. وقتی متوجه شد یکی از هممحلیهایش مجروح شده با اینکه تا سه راهی شهادت آمده بود برگشت. رفته بود به کمک مجروحها، حتی امدادگرها به او گفته بودند تو برگرد ما خودمان هستیم، اما ابوالفضل نتوانسته بود از آنها بگذرد. تا کنار مجروحها نشسته بود خمپاره اصابت کرده و دیگر چیزی متوجه نشده بود.
شهید ابوالفضل چه مدت مفقودالاثر بود؟
۱۲ سال من و خانواده در چشمانتظاری به سر بردیم. مدتها پیگیر شدیم تا شاید همراه با آزادهها به کشور برگردد، اما خبری نشد. برادرم ابوالفضل شفیعی که در ۵ خرداد ۱۳۶۷ در تک شلمچه به شهادت رسید و مفقودالاثر شد، ۱۲ سال بعد، همراه پلاک شناسایی و دفترچه آموزشی که همراه داشت و در آن اشعاری نوشته بود، تفحص و شناسایی شد و بازگشت او پایان چشمانتظاری خانواده ما شد.
ابتدا از خانواده خودتان برای خوانندگان ما بگویید.
ما اهل دستگردقداه از توابع خمینیشهر اصفهان هستیم. پنج برادر و سه خواهر هستیم که از میان برادرها ابوالفضل به مقام شهادت دست پیدا کرد.
مایلیم بیشتر از خانوادهای بدانیم که شهیدی، چون ابوالفضل را در دامان خود پرورش داده است.
پدر من در زمان شاه در ارتش خدمت میکرد و سال ۵۳ بازنشست شد. حدود چهار سال بعد انقلاب شد. من آن زمان کلاس یازدهم بودم و در خمینیشهر درس میخواندم. قبل از انقلاب همراه با برادرهایم وارد مباحث انقلابی و فعالیتهای انقلابی میشدیم و پدر همواره ما را همراهی میکرد و میگفت مراقب باشید که برایتان دردسر و مشکلی پیش نیاید. خوب به یاد دارم اواخر سال ۱۳۵۶ بود، دو تا از همکلاسیهایم روی صندلی مرگ بر شاه نوشته بودند. ساواک آمد و اینها را با خودش برد. سالها بعد هر دو در جنگ به شهادت رسیدند.
ابوالفضل متولد اول شهریور ۱۳۴۷ بود و فرزند یکی مانده به آخر خانواده بود. زمان انقلاب کار میکرد، جوشکار بود و مدتی هم در قنادی کار کرد. پدر بعد از بازنشستگی مرغداری راه اندخت و ابوالفضل شد کمک دست پدر. یکی از مهمترین شاخصههای اخلاقی ابوالفضل ایم بود که به حلال و حرام اهمیت زیادی میداد. به ویژه زمانی که با پدر در مرغداری همکاری میکرد. طالب انجام کارهای خیرخواهانه بود. ۱۸ سال داشت که به خدمت رفت و اولین آموزشی را در میبد یزد سپری کرد. اول دبیرستان بود که متأهل شد. رفت با دختر عمهام که پدر نداشت ازدواج کرد تا سرپرست ایشان شود. همیشه نیتهای خیرخواهانه داشت.
چند نفر از اعضای خانوادهتان راهی جبهه شدند؟
با آغاز جنگ تحمیلی خانوادههای انقلابی و متعهد هر کاری از دستشان برمیآمد انجام میدادند. گویی هر کس تکلیف خودش را در این برهه از زمان به خوبی میدانست. زمانی که من و ابوالفضل در جبهه بودیم، خانوادهمان هم در ستاد پشتیبانی فعالیت میکردند و کمکهای مردمی را از روستا جمعآوری میکردند و به جبهه میرساندند.
شهادت ایشان چطور رقم خورد؟
ابوالفضل بعد از آموزشی در یزد در تاریخ ۳ بهمن ۱۳۶۶ به شوشتر اعزام شد. من خودم در لشکر ۲۵ کربلا بودم. یک روز قبل از شهادتش به دیدارش رفتم. ماه مبارک رمضان بود. برای اینکه بتوانم برادرم را زیارت کنم، خودم را به ۲۵ کیلومتری خرمشهر و موقعیت حمزه حنین ۳ رساندم. تعدادی از بچههای محلمان را دیدم. ابوالفضل خوابیده بود او را از خواب بیدار کردم. تا چشمش به من افتاد، گفت همین الان خوابت را دیدم که تو آمدی. گفتم به همین زودی خوابت تعبیر شد. من نمیدانستم قرار است به عملیات اعزام شوند. با فرماندهاش صحبت کردم و گفتم اجازه بدهید تا ابوالفضل به عقب برگردد و خانواده را که دلتنگش شدهاند، ببیند. ایشان هم قبول کرد، اما گویی قسمت چیزی دیگر بود. گویا ساعت ۱۲ شب فرمانده بچهها را جمع کرده و برایشان صحبت کرده بود. فرمانده گفته بود بچهها عملیات سنگینی در پیش داریم. هر کس میترسد نیاید؛ و اینگونه ابوالفضل همراه همرزمانش راهی میدان جنگ میشود.
دشمن تا صبح سر بچهها آتش ریخته بود. من صبح متوجه اجرای عملیات شدم، میدیدم که مجروحها را از خط مقدم به عقب منتقل میکنند. خیلی پیگیر ابوالفضل شدم، اما خبری از او نبود. تا اینکه با پرسوجو از دوستان و همرزمانش متوجه شدم که ایشان شهید شده است. آنها میگفتند برادرتان ابوالفضل خیلی دل رحم بود. وقتی متوجه شد یکی از هممحلیهایش مجروح شده با اینکه تا سه راهی شهادت آمده بود برگشت. رفته بود به کمک مجروحها، حتی امدادگرها به او گفته بودند تو برگرد ما خودمان هستیم، اما ابوالفضل نتوانسته بود از آنها بگذرد. تا کنار مجروحها نشسته بود خمپاره اصابت کرده و دیگر چیزی متوجه نشده بود.
شهید ابوالفضل چه مدت مفقودالاثر بود؟
۱۲ سال من و خانواده در چشمانتظاری به سر بردیم. مدتها پیگیر شدیم تا شاید همراه با آزادهها به کشور برگردد، اما خبری نشد. برادرم ابوالفضل شفیعی که در ۵ خرداد ۱۳۶۷ در تک شلمچه به شهادت رسید و مفقودالاثر شد، ۱۲ سال بعد، همراه پلاک شناسایی و دفترچه آموزشی که همراه داشت و در آن اشعاری نوشته بود، تفحص و شناسایی شد و بازگشت او پایان چشمانتظاری خانواده ما شد.