سوار ماشین شدیم، نسرین در تب میسوخت، در جمع ما او تنها کسی بود که شهادتین میگفت. ناگهان تیری از سوی ضدانقلاب شلیک شد و به سر نسرین اصابت کرد، او همان طور که آرزو داشت همانند استادش شهید «مطهری» به شهادت رسید.
به گزارش شهدای ایران؛ شهیده «نسرین افضل» در سال 1338 در خانواده مذهبی استان فارس به دنیا آمد؛ وی در دوران تحصیل به عنوان یکی از دانش آموزان باهوش و باشعور، بر بسیاری از ناسامانیهای رژیم طاغوت اعتراض کرد تا جایی که مورد تعقیب نیروهای امنیتی قرار گرفت.
این شهیده پس از پیروزی انقلاب اسلامی با حضور مؤثر در کمیته امداد سپاه و جهاد سازندگی با خدمت به مجرومان روستایی، بیشترین قرب به پروردگار را برای خود کسب کرد.
این شهیده پس از پیروزی انقلاب اسلامی با حضور مؤثر در کمیته امداد سپاه و جهاد سازندگی با خدمت به مجرومان روستایی، بیشترین قرب به پروردگار را برای خود کسب کرد.
شهیده افضل در آغاز سال 1360 با مشورت برادر شهیدش «احمد افضل» با فراخوان جهاد سازندگی شیراز، به همراه جمعی از خواهران متعهد به کردستان اعزام شد و تمام وقت خویش در مهاباد به مجاهدت پرداخت. وی مدتی مسئولیت تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد را بر عهده گرفت و در عین حال با دیگر ارگانها همکاری داشت.
این شهیده به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش به مربی با عنوان مربی تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفت؛ وی در سال 1361 با یکی از پاسداران به نام عبدالله مطّلبی ازدواج کرد و سرانجام در شامگاه 4 دی 1361 در حالی که برای مراجعت به منزل سوار اتومبیل بود، در مسیر به کمین عوامل پلید آمریکا افتاد و بر اثر اصابت گلوله به سرش، پس از یک سال حضور در مهاباد در اوج خلوص و خدمت به اسلام به شهادت رسید.
این شهیده به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش به مربی با عنوان مربی تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفت؛ وی در سال 1361 با یکی از پاسداران به نام عبدالله مطّلبی ازدواج کرد و سرانجام در شامگاه 4 دی 1361 در حالی که برای مراجعت به منزل سوار اتومبیل بود، در مسیر به کمین عوامل پلید آمریکا افتاد و بر اثر اصابت گلوله به سرش، پس از یک سال حضور در مهاباد در اوج خلوص و خدمت به اسلام به شهادت رسید.
همرزمان شهید در ادامه خاطرهای از آخرین ساعاتی همراهیاش با شهید افضل چنین میگوید: همه دور هم نشسته بودند و از خانوادههایشان تعریف میکردند. دلتنگیها را نمیشد، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم میشود از لابهلای حرفها، درد دلها معلوم میشد از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. میخواستند همدیگر را ببینند و از خانههایشان، خانوادهیشان حرف بزنند تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام میدادند از تنشان بیرون شود؛ برای کار فرهنگی آمده بودند و از هیچ کاری دریغ نداشتند.
نسرین از خانه و از مادر گفت: من همیشه برای مادر گل هدیه میدهم، هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید برای ایشان تهیه میکنم، جان و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری توانستم موقع شهادت داداشم، آرامش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. آنهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمیشد که مامان از هر جهت آماده باشد. خانواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. آنها را دوست دارم.
نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفت و دوباره در خودش فرو رفت. حالتهای نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگر چه اتفاقی بیفتد.
فاطمه که در آن جمع بود از او پرسید: نسرین امشب چه شده؟
نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخواهم به شما حلوا بدهم!
فاطمه گفت: از اینجا برویم اینجا هوا خیلی سرد است، اگر بمانیم حلوای همه ما رو باید بدهند. یخ زدیم، بلند شوید برویم.
ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که میخواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش میرسید، نسرین نزدیک ماشین شد و گفت: بچهها شهادتینتان را بگویید. دلم شور میزند. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: در تب میسوزی، انگار در کوره هستی. دلشورهات هم به خاطر همین است. ما که تب نداریم شهادتین را نمیگوییم، فقط خودت بگو نسرین جان.
نسرین از خانه و از مادر گفت: من همیشه برای مادر گل هدیه میدهم، هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید برای ایشان تهیه میکنم، جان و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری توانستم موقع شهادت داداشم، آرامش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. آنهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمیشد که مامان از هر جهت آماده باشد. خانواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. آنها را دوست دارم.
نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفت و دوباره در خودش فرو رفت. حالتهای نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگر چه اتفاقی بیفتد.
فاطمه که در آن جمع بود از او پرسید: نسرین امشب چه شده؟
نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخواهم به شما حلوا بدهم!
فاطمه گفت: از اینجا برویم اینجا هوا خیلی سرد است، اگر بمانیم حلوای همه ما رو باید بدهند. یخ زدیم، بلند شوید برویم.
ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که میخواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش میرسید، نسرین نزدیک ماشین شد و گفت: بچهها شهادتینتان را بگویید. دلم شور میزند. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: در تب میسوزی، انگار در کوره هستی. دلشورهات هم به خاطر همین است. ما که تب نداریم شهادتین را نمیگوییم، فقط خودت بگو نسرین جان.
خنده روی لبها یخ زد، همگی سوار ماشین شدند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را میگفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همان جا که آرزو داشت و همان طور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسیاش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد.