لحظه آخري که با پدر سوار موتور شد تا به جبهه برود براي همه ما دست تکان داد، نگاهش آنقدر خاص بود که همه گفتيم اين رضا ديگر برگشتني نيست. حتي مرخصي هم نيامد. فقط دوبار تلفن زد. براي اينکه دل ما را آرام کند توي نامه نوشته بود: «اينجا درياچه زيبايي دارد. پرندگان مهاجر آمده اند و کلي عکس زيبا برايتان گرفته ام. جايمان خيلي خوب است. مراقب مادر و بابا باشيد.»
شهدای ایران: يوسف را که آوردند، اين بار نه عزيز مصر شده بود، نه بوي پيراهنش ديدگان پدر را روشن مي کرد و نه سيماي زيبايي داشت که پدر، تنگ در آغوشش بگيرد و غرق بوسه اش کند. تمام قد و بالاي يوسف در چند استخوان و يک پلاک خلاصه شده بود. يوسف را که آوردند، تمام حسرت هاي زمين را به يعقوب دادند. ديدگان روشنش اين بار به تاريکي رسيد و 40 روز پس از وداع با پسر، زمين گير شد و چند ماه بعد خود نيز آسماني شد. کنعان هم اين بار نه ريسه بسته بود و نه شادماني مي کرد. «معراج الشهدا» اشک بود و پايان اندوه فراقي 5 ساله و آغاز حسرتي ابدي...
رضا و پرندگان مهاجر
آبجي مريم مي گويد: لحظه آخري که با پدر سوار موتور شد تا به جبهه برود براي همه ما دست تکان داد، نگاهش آنقدر خاص بود که همه گفتيم اين رضا ديگر برگشتني نيست. حتي مرخصي هم نيامد. فقط دوبار تلفن زد. براي اينکه دل ما را آرام کند توي نامه نوشته بود: «اينجا درياچه زيبايي دارد. پرندگان مهاجر آمده اند و کلي عکس زيبا برايتان گرفته ام. جايمان خيلي خوب است. مراقب مادر و بابا باشيد.»
مي گويد: سال دوم هنرستان فني شهيد مهدي زاده بود. اساس تحولي که باعث رفتنش شد در صحبت هاي يک روحاني بود که برايشان در مدرسه سخنراني مي کرد. خيلي پرانگيزه بود و البته خيلي هم کم حرف. از سه ماه آموزشي سرخس که براي يک هفته مرخصي آمده بود، ديگر واقعا از اين رو به آن رو شده بود.
آبجي مريم مي گويد: بعد از عمليات کربلاي 2 که مفقودالاثر شده بود همه انتظار آمدنش را داشتيم. فکر مي کرديم اسير شده. داداش محمد اما مي دانست که رضا شهيد شده اما جنازه رضا پيدا نبود و 5 سال اين راز را درون سينه نگه داشته بود. مي گويد: رضا به ماهي خيلي علاقه داشت و آکواريوم زيبايي هم داشت. خبر آمدن آزادگان را که شنيديم همه از خوشحالي بال درآورده بوديم. بابا مي گفت اسيرها دارند مي آيند. اتاقش را مرتب کرديم و بابا آکواريومش را احيا کرد و کلي ماهي خريد. دائم پاي راديو بوديم تا اسم رضا را بشنويم. اسيرها مي آمدند، ماهي ها يکي يکي مي مردند و بابا دوباره ماهي مي خريد و مي گفت دفعه بعد رضا مي آيد. اما خبري از داداش رضا نبود. تمام آزاده ها آمدند و روزي که اعلام کردند ديگر آزاده اي در راه نيست خيلي برايمان سخت بود. دو سه روزي مانده بود به عروسي آبجي طاهره که پلاک و استخوان هاي رضا را آوردند اما داداش محمد گفته بود عروسي خواهرم را در پيش داريم، فعلا اعلام نکنيد و روز موعود 27 تير سال 70 بود. همه نشسته بوديم و براي مراسم سالگرد مادر بزرگ لپه و برنج پاک مي کرديم که داداش محمد آمد و گفت: «جمع کنيد، جنازه رضا را آورده اند» همه با هم ميني بوس گرفتيم و رفتيم معراج. تمام جسمش در چند تکه استخوان و يک پلاک و پاره هاي لباس بسيجي و کارت شناسايي هنرستانش که سالم مانده بود خلاصه مي شد. مشخص بود که بعد از مجروح شدن به سرش تير خلاص زده اند. استخوان جمجمه اش سوراخ بود. برادرم به مادر مي گفت من تمام سال هاي جنگ در جبهه بودم اما رضا با يک بار رفتن شهيد شد. بدان لياقت داشت که زود رفت.
مي گويد: قبل از رضا، 5 سال براي آمدن دايي انتظار کشيده بوديم و اين انتظار هنوز هم ادامه دارد. مادرم خيلي غصه مي خورد. وقتي از معراج الشهدا برگشتيم پدر رفت داخل اتاق و در را بست. گريه مي کرد و فرياد مي زد. بعد از چهلم هم بابا مريضي هايش شروع شد و بعد فهميديم سرطان حنجره است و 9 فروردين 71 هم پدر رفت و دو سال بعد هم مادر در حالي که هر روز چشمانش براي رضا پر از اشک بود ما را براي هميشه ترک کرد.
مي گويد: داداش محمد بعدها تعريف مي کرد مي دانستم رضا شهيد شده و مي خواستم بروم جنازه اش را بياورم اما شهيد کاوه اجازه نمي داد و مي گفت دشمن از جنازه ها تله درست کرده و منتظر است کسي برود و بچه ها را درو کند. داداش محمد مي گفت اين 5 سال به اندازه تمام صبوري هاي دنيا برايم سخت بود که راز نيامدن رضا را درون سينه نگه دارم.
عمودي مي روم، افقي بر مي گردم
محمدرضا همتي دوست صميمي و هم مدرسه اي شهيد مي گويد: سال 59 بود و آشنايي ما از مدرسه راهنمايي علويه شروع شد. ما تازه آمده بوديم چهارراه ابوطالب. يکي از روزهايي که پدر رضا با موتور آمد دنبالش، من را هم سوار کرد و متوجه شدم با هم همسايه هستيم. همين آمد و شدها صميميت ما را بيشتر کرد. من سوم راهنمايي بودم و او اول بود.
مي گويد: سال 65 بود. يکي دو سالي بود که با هم قرار گذاشته بوديم به جبهه برويم اما يک دفعه خبردار شدم رضا براي آموزشي رفته و از آنجا بود که دوران جدايي ما آغاز شد و خيلي زياد طول نکشيد که رضا شهيد شد. البته چند نامه رد و بدل کرديم. عمليات تمام شده بود و از رضا هم خبري نبود تا اينکه يک نامه از رضا به دستم رسيد و خيلي ذوق زده شدم. با خوشحالي رفتم در خانه رضا و نامه را به خواهرش دادم تا اول آنها بخوانند. بعد پدرش متوجه شده بود نامه خودم بوده که براي رضا فرستاده بودم اما چون رضا نبوده که تحويل بگيرد، نامه هم برگشت خورده بود.
مي گويد: داشت سال دوم هنرستان تحصيل مي کرد. يک روز به شوخي به من گفت محمدرضا سال بعد تو مي افتي و من مي ميرم. بعد هم رفت جبهه. يادم مي آيد در آخرين نامه اي که برايم فرستاد نوشته بود اين بار عمودي رفتم اما افقي بر مي گردم. بارها در زماني که مفقودالاثر بود خوابش را ديده بودم. توي خواب سر مي گذاشتيم روي شانه هم و گريه مي کرديم. مي گفتم رضا جان کجايي؟
مي گويد: بعد از عمليات کربلاي 2 که دشمن تا حدودي عقب نشيني کرده بود بچه ها شب ها براي آوردن مجروحان و جنازه شهدا مي رفتند. رضا هم پيکر نيمه جان يک کمک آر پي جي زن را با خودش آورده بود. بعد از چند شب که بچه ها مي رفتند براي همين کار يکي از مجروح ها به بچهها گفته بود به ما دست نزنيد، دشمن ما را به تله هاي انفجاري وصل کرده. بعد هم دشمن در ارتفاعات 2519 حاج عمران براي تضعيف روحيه رزمندگان ما، شهدا را روي همين ارتفاعات و رو به رزمندگان چيده بود و جنازه ها يک سال به همان وضعيت بود و بعد هم زير برف مانده بود تا اينکه يک سال بعد بچه ها عمليات کردند و تعدادي از جنازه ها را آوردند اما از جنازه رضا خبري نبود.
محمدرضا مي گويد: علاوه بر رضا، محله ما شهداي معروفي هم داشت؛ برادران شهيد سرويها، شهيد موسوي قوچاني که در اين ميان يکي از دوستان تعريف مي کند شهيد موسوي قوچاني در آخرين نمازي که در مسجد اخلمدي ها خواند اعلام کرده بود اين آخرين نمازي است که مي خوانم و بعد از اين ديگر من را نمي بينيد و اتفاقا بعد از آن بود که شهيد شد. او مي گويد: اگر شهادتش را همان اول مي فهميديم بهتر بود اما غم فراق خيلي سخت بود و 5 سال گذشت و خيلي اين انتظار جگرسوز بود.
فهميديم رضا برگشتني نيست
آبجي طاهره حرف هايش را از همان روزهاي مدرسه رفتن رضا آغاز مي کند: اگر حالا بود 45 سال داشت. آن روزها در محله هم سن و سال او خيلي کسي نبود و رضا قبل از آنکه با محمدرضا دوست شود، با مجيد دوست بود که پدرش در شهرباني بود و بعد هم از محله ما رفتند. مي گويد: بعد از آنکه فکر مي کرديم مفقود شده، وسايلش را آوردند؛ يک دوربين کتابي و چند عکس يادگاري هم در ميان وسايلش بود که با دوستانش گرفته بود. آخرين نامه اش 29 مرداد به دستمان رسيد. نوشته بود: «ما را دارند مي برند ...» منظورش عمليات بود. اما عمليات که آغاز شد براي همه سخت بود. نشسته بوديم سر سفره که اعلام کردند عمليات شده. باور کنيد لحظه اي که مارش عمليات را زدند همه حالمان تغيير کرده بود. انگار به همه ما الهام شده بود قرار است رضا نيايد. همه سکوت کرديم و هيچ نگفتيم. بعد از عمليات هم دوستانش مي آمدند مرخصي و از او خبري نبود. مادرم اما بي قرار بود و چون قبل از رضا براي دايي هم همين ماجرا را داشت مي گفت هر اتفاقي بوده براي رضا افتاده و داداش محمد رفت دنبال رضا.
طاهره خانم ادامه مي دهد: دوستانش مي گفتند آخرين بار رضا مجروح شده بود. همه از اخلاقش حرف مي زدند و اينکه کارهاي همه را انجام مي داد. داداش محمد هم مي گفت آخرين باري که به ديدنش رفته بودم منتظر شدم و ديدم با کلي ظرف شسته شده آمده.
مي گويد: در نامه اش نوشته بود: «از خوش شانسي در گرداني هستم که همه نيروهايش شهيد مي شوند.» رضا اول بيسيم چي بود. بعد که کمک آرپي جي زن شهيد شد او را روي دوشش گرفته و آورده بود و بعد هم کسي او را نديده بود. گاهي هم داداش محمد سربسته به مادر مي گفت از رضا دل بکن مادر اما مادر آرام و قرار نداشت. خوبي رضا هم کم نبود و آبجي طاهره مي گويد: اواخر برج که مي شد، از پول تو جيبي اش براي خانه خريد مي کرد و از بابا پولش را نمي گرفت. رضا با پدرم خيلي جور بود. خيلي با هم خوب بودند. مثل دو دوست بودند. يک بار بعد از چند سال مجيد آمد دم در خانه و سراغ رضا را گرفت. ما هم گفتيم رضا چند سال است که نيست. پدرم همان موقع مجيد را ديده بود و کلي جلوي در خانه گريه کرده بود. آبجي طاهره يک چيز ديگر هم مي گويد: داداش محمد تعريف مي کند روزي که براي ديدنش رفته بودم جبهه، بعد از خداحافظي برگشت و من را بغل کرد و محکم فشار داد و رفت. همان لحظه فهميدم ديگر رضا را نمي بينم.
*خراسان
رضا و پرندگان مهاجر
آبجي مريم مي گويد: لحظه آخري که با پدر سوار موتور شد تا به جبهه برود براي همه ما دست تکان داد، نگاهش آنقدر خاص بود که همه گفتيم اين رضا ديگر برگشتني نيست. حتي مرخصي هم نيامد. فقط دوبار تلفن زد. براي اينکه دل ما را آرام کند توي نامه نوشته بود: «اينجا درياچه زيبايي دارد. پرندگان مهاجر آمده اند و کلي عکس زيبا برايتان گرفته ام. جايمان خيلي خوب است. مراقب مادر و بابا باشيد.»
مي گويد: سال دوم هنرستان فني شهيد مهدي زاده بود. اساس تحولي که باعث رفتنش شد در صحبت هاي يک روحاني بود که برايشان در مدرسه سخنراني مي کرد. خيلي پرانگيزه بود و البته خيلي هم کم حرف. از سه ماه آموزشي سرخس که براي يک هفته مرخصي آمده بود، ديگر واقعا از اين رو به آن رو شده بود.
آبجي مريم مي گويد: بعد از عمليات کربلاي 2 که مفقودالاثر شده بود همه انتظار آمدنش را داشتيم. فکر مي کرديم اسير شده. داداش محمد اما مي دانست که رضا شهيد شده اما جنازه رضا پيدا نبود و 5 سال اين راز را درون سينه نگه داشته بود. مي گويد: رضا به ماهي خيلي علاقه داشت و آکواريوم زيبايي هم داشت. خبر آمدن آزادگان را که شنيديم همه از خوشحالي بال درآورده بوديم. بابا مي گفت اسيرها دارند مي آيند. اتاقش را مرتب کرديم و بابا آکواريومش را احيا کرد و کلي ماهي خريد. دائم پاي راديو بوديم تا اسم رضا را بشنويم. اسيرها مي آمدند، ماهي ها يکي يکي مي مردند و بابا دوباره ماهي مي خريد و مي گفت دفعه بعد رضا مي آيد. اما خبري از داداش رضا نبود. تمام آزاده ها آمدند و روزي که اعلام کردند ديگر آزاده اي در راه نيست خيلي برايمان سخت بود. دو سه روزي مانده بود به عروسي آبجي طاهره که پلاک و استخوان هاي رضا را آوردند اما داداش محمد گفته بود عروسي خواهرم را در پيش داريم، فعلا اعلام نکنيد و روز موعود 27 تير سال 70 بود. همه نشسته بوديم و براي مراسم سالگرد مادر بزرگ لپه و برنج پاک مي کرديم که داداش محمد آمد و گفت: «جمع کنيد، جنازه رضا را آورده اند» همه با هم ميني بوس گرفتيم و رفتيم معراج. تمام جسمش در چند تکه استخوان و يک پلاک و پاره هاي لباس بسيجي و کارت شناسايي هنرستانش که سالم مانده بود خلاصه مي شد. مشخص بود که بعد از مجروح شدن به سرش تير خلاص زده اند. استخوان جمجمه اش سوراخ بود. برادرم به مادر مي گفت من تمام سال هاي جنگ در جبهه بودم اما رضا با يک بار رفتن شهيد شد. بدان لياقت داشت که زود رفت.
مي گويد: قبل از رضا، 5 سال براي آمدن دايي انتظار کشيده بوديم و اين انتظار هنوز هم ادامه دارد. مادرم خيلي غصه مي خورد. وقتي از معراج الشهدا برگشتيم پدر رفت داخل اتاق و در را بست. گريه مي کرد و فرياد مي زد. بعد از چهلم هم بابا مريضي هايش شروع شد و بعد فهميديم سرطان حنجره است و 9 فروردين 71 هم پدر رفت و دو سال بعد هم مادر در حالي که هر روز چشمانش براي رضا پر از اشک بود ما را براي هميشه ترک کرد.
مي گويد: داداش محمد بعدها تعريف مي کرد مي دانستم رضا شهيد شده و مي خواستم بروم جنازه اش را بياورم اما شهيد کاوه اجازه نمي داد و مي گفت دشمن از جنازه ها تله درست کرده و منتظر است کسي برود و بچه ها را درو کند. داداش محمد مي گفت اين 5 سال به اندازه تمام صبوري هاي دنيا برايم سخت بود که راز نيامدن رضا را درون سينه نگه دارم.
عمودي مي روم، افقي بر مي گردم
محمدرضا همتي دوست صميمي و هم مدرسه اي شهيد مي گويد: سال 59 بود و آشنايي ما از مدرسه راهنمايي علويه شروع شد. ما تازه آمده بوديم چهارراه ابوطالب. يکي از روزهايي که پدر رضا با موتور آمد دنبالش، من را هم سوار کرد و متوجه شدم با هم همسايه هستيم. همين آمد و شدها صميميت ما را بيشتر کرد. من سوم راهنمايي بودم و او اول بود.
مي گويد: سال 65 بود. يکي دو سالي بود که با هم قرار گذاشته بوديم به جبهه برويم اما يک دفعه خبردار شدم رضا براي آموزشي رفته و از آنجا بود که دوران جدايي ما آغاز شد و خيلي زياد طول نکشيد که رضا شهيد شد. البته چند نامه رد و بدل کرديم. عمليات تمام شده بود و از رضا هم خبري نبود تا اينکه يک نامه از رضا به دستم رسيد و خيلي ذوق زده شدم. با خوشحالي رفتم در خانه رضا و نامه را به خواهرش دادم تا اول آنها بخوانند. بعد پدرش متوجه شده بود نامه خودم بوده که براي رضا فرستاده بودم اما چون رضا نبوده که تحويل بگيرد، نامه هم برگشت خورده بود.
مي گويد: داشت سال دوم هنرستان تحصيل مي کرد. يک روز به شوخي به من گفت محمدرضا سال بعد تو مي افتي و من مي ميرم. بعد هم رفت جبهه. يادم مي آيد در آخرين نامه اي که برايم فرستاد نوشته بود اين بار عمودي رفتم اما افقي بر مي گردم. بارها در زماني که مفقودالاثر بود خوابش را ديده بودم. توي خواب سر مي گذاشتيم روي شانه هم و گريه مي کرديم. مي گفتم رضا جان کجايي؟
مي گويد: بعد از عمليات کربلاي 2 که دشمن تا حدودي عقب نشيني کرده بود بچه ها شب ها براي آوردن مجروحان و جنازه شهدا مي رفتند. رضا هم پيکر نيمه جان يک کمک آر پي جي زن را با خودش آورده بود. بعد از چند شب که بچه ها مي رفتند براي همين کار يکي از مجروح ها به بچهها گفته بود به ما دست نزنيد، دشمن ما را به تله هاي انفجاري وصل کرده. بعد هم دشمن در ارتفاعات 2519 حاج عمران براي تضعيف روحيه رزمندگان ما، شهدا را روي همين ارتفاعات و رو به رزمندگان چيده بود و جنازه ها يک سال به همان وضعيت بود و بعد هم زير برف مانده بود تا اينکه يک سال بعد بچه ها عمليات کردند و تعدادي از جنازه ها را آوردند اما از جنازه رضا خبري نبود.
محمدرضا مي گويد: علاوه بر رضا، محله ما شهداي معروفي هم داشت؛ برادران شهيد سرويها، شهيد موسوي قوچاني که در اين ميان يکي از دوستان تعريف مي کند شهيد موسوي قوچاني در آخرين نمازي که در مسجد اخلمدي ها خواند اعلام کرده بود اين آخرين نمازي است که مي خوانم و بعد از اين ديگر من را نمي بينيد و اتفاقا بعد از آن بود که شهيد شد. او مي گويد: اگر شهادتش را همان اول مي فهميديم بهتر بود اما غم فراق خيلي سخت بود و 5 سال گذشت و خيلي اين انتظار جگرسوز بود.
فهميديم رضا برگشتني نيست
آبجي طاهره حرف هايش را از همان روزهاي مدرسه رفتن رضا آغاز مي کند: اگر حالا بود 45 سال داشت. آن روزها در محله هم سن و سال او خيلي کسي نبود و رضا قبل از آنکه با محمدرضا دوست شود، با مجيد دوست بود که پدرش در شهرباني بود و بعد هم از محله ما رفتند. مي گويد: بعد از آنکه فکر مي کرديم مفقود شده، وسايلش را آوردند؛ يک دوربين کتابي و چند عکس يادگاري هم در ميان وسايلش بود که با دوستانش گرفته بود. آخرين نامه اش 29 مرداد به دستمان رسيد. نوشته بود: «ما را دارند مي برند ...» منظورش عمليات بود. اما عمليات که آغاز شد براي همه سخت بود. نشسته بوديم سر سفره که اعلام کردند عمليات شده. باور کنيد لحظه اي که مارش عمليات را زدند همه حالمان تغيير کرده بود. انگار به همه ما الهام شده بود قرار است رضا نيايد. همه سکوت کرديم و هيچ نگفتيم. بعد از عمليات هم دوستانش مي آمدند مرخصي و از او خبري نبود. مادرم اما بي قرار بود و چون قبل از رضا براي دايي هم همين ماجرا را داشت مي گفت هر اتفاقي بوده براي رضا افتاده و داداش محمد رفت دنبال رضا.
طاهره خانم ادامه مي دهد: دوستانش مي گفتند آخرين بار رضا مجروح شده بود. همه از اخلاقش حرف مي زدند و اينکه کارهاي همه را انجام مي داد. داداش محمد هم مي گفت آخرين باري که به ديدنش رفته بودم منتظر شدم و ديدم با کلي ظرف شسته شده آمده.
مي گويد: در نامه اش نوشته بود: «از خوش شانسي در گرداني هستم که همه نيروهايش شهيد مي شوند.» رضا اول بيسيم چي بود. بعد که کمک آرپي جي زن شهيد شد او را روي دوشش گرفته و آورده بود و بعد هم کسي او را نديده بود. گاهي هم داداش محمد سربسته به مادر مي گفت از رضا دل بکن مادر اما مادر آرام و قرار نداشت. خوبي رضا هم کم نبود و آبجي طاهره مي گويد: اواخر برج که مي شد، از پول تو جيبي اش براي خانه خريد مي کرد و از بابا پولش را نمي گرفت. رضا با پدرم خيلي جور بود. خيلي با هم خوب بودند. مثل دو دوست بودند. يک بار بعد از چند سال مجيد آمد دم در خانه و سراغ رضا را گرفت. ما هم گفتيم رضا چند سال است که نيست. پدرم همان موقع مجيد را ديده بود و کلي جلوي در خانه گريه کرده بود. آبجي طاهره يک چيز ديگر هم مي گويد: داداش محمد تعريف مي کند روزي که براي ديدنش رفته بودم جبهه، بعد از خداحافظي برگشت و من را بغل کرد و محکم فشار داد و رفت. همان لحظه فهميدم ديگر رضا را نمي بينم.
*خراسان