«بابام میخواست با سم مرا بکشد. فهمیده بود معتادم. داییام نجاتم داد و آوردم اینجا.» فرناز درسخواندهٔ عکاسی خبری در دانشکدهٔ صداوسیماست. خدا میداند در آن میهمانی شبانه چه گذشت که حالا این کمپ در گوشهٔ پرت بومهن خانهٔ او شده. بهار دیگر که برسد، پاکیاش یکساله میشود. میگوید تا آن موقع نباید تنهایی تصمیم بگیرد، سرِ کار برود، ازدواج کند یا موبایل داشته باشد. زنان ساکن مرکز ترک اعتیاد بومهن، اکنون دیگر حال خوشی ندارند، فکر رفتن از اینجا و آوارگی در خیابان رهایشان نمیکند. مسؤول کمپ «بهشت کوچک» میگوید: زنان اینجا از لحظهٔ شنیدنِ خبر احتمال پلمب مرکز دست از گریه برنمیدارند؛ «چند روز است که گریه میکنند و دعای توسل میخوانند».
شهدای ایران: فرناز چادر مشکی را با دو دستش جمع کرده، تنها صورت سفیدش پیداست. در فلزی سفید کمپ را هل میدهد. در باز میشود، پردهٔ کنفی کنار میرود و بهشت کوچک زنان معتاد پیدا میشود. جایی که زنان معتاد کارتنخواب، متهم به قتل، لیسانسیهٔ دانشگاه رودهن، جاجرود، پردیس و شهرهای اطراف برای درمان آمدهاند و بعضیهایشان سالهاست اینجا زندگی میکنند.
معصومخانم با چادری مشکی، که صورت خندانش را قاب گرفته، دم در منتظر فرناز است. احوالش را میپرسد. فرناز میگوید: «خوبم مامان.»
رنگ دیوارها ریخته، نمای ورودی ساختمان با کولر آبی و ماشین لباسشویی کهنه در حیاط و فایبرگلاس رنگورورفتهای که دید بیرون را بسته از ریخت افتاده.
۱۰ سال سابقهٔ فعالیت
معمولا کار سمزدایی و درمان سرپایی که تمام شود وقت رفتن به خانه است. اما معصومخانم، مسؤول کمپ بهشت کوچک، به زنانی که بعد از پاکی جایی برای رفتن ندارند پناه داده تا سقفی بالای سرشان باشد و دوباره به دام پایپ و دود نیفتند. حالا خبر رسیده این سقف را هم ممکن است از دست بدهند. بهشت کوچک، ۱۰ سال پیش، از وزارت کشور مجوز فعالیت گرفته و حالا گفتهاند باید مجوز بهزیستی را هم داشته باشد. دریافت مجوز زمانبر است و برای همین معصومهخانم مهلت چندماهه میخواهد تا در کنار کارهای زیادی که بر سرش آوار شده مجوز بهزیستی را هم بگیرد. قبلاً مأموران برای پلمب آمدهاند اما با خواهش و التماس رفتهاند. از زمان مطرح شدن احتمال پلمب، این زنان هراسان و غمزده به روزهای سیاه خود فکر میکنند و ترس از بازگشت به گذشته.
مسؤول کمپ را «مامانمعصوم» صدا میکنند. کلمهای که خیلی از آنها در کودکی از استفاده از آن محروم بودهاند. مثل پروانه که وقتی نوزاد بود مادرش خودش را آتش زد.
پلهها در راهرویی باریک میپیچند و بالا میروند تا به دفتر مرکز میرسند؛ دو اتاق کوچک با دیوارهایی که مدتهاست رنگ تازه به خود ندیده. فرناز، که کنار معصومهخانم نشسته، میگوید نزدیک پنج ماه است در این کمپ زندگی میکند. بعد از آنکه در یک جمع دوستانه آلوده شد، خانوادهاش طردش کردند و ناچار شد اینجا بماند: «چهار سال تخریب داشتم و آلودهٔ مواد بودم. معتاد اولش قبول نمیکند که معتاد است. خانواده و اطرافیان میفهمند ولی او خودش باور ندارد تا زمانی که تسلیم شود. پدرم گفت ما میدانستیم تو معتاد شدی ولی نمیتوانستیم چیزی بگوییم. چون تو عصبی میشدی و همهچیز را به هم میریختی. من دختری بودم که باید کمی حمایتم میکردند تا آلودهتر نشوم، وقتی خانواده از من برید، دانشگاه و زندگی را رها کردم. دانشکده و عکاسی و چند سال سابقهٔ کار روی بیلبورد و آنهمه طرحی را که اجرا کردم و رتبهٔ دورقمی کنکور را رها کردم و خودم را سپردم دست مواد. قبل از آن میخواستم در کنکور ارشد شرکت کنم اما دیگر نتوانستم ادامهٔ تحصیل بدهم.»
فرناز از تغییر رفتارش میگوید و گوشهگیر شدن در خانهای که دیگر متعلق به آن نبود و احترامی که از میان رفته بود: «خانوادهام وقتی دیدند در خیلی از جمعهای خانوادگی شرکت نمیکنم و با دوستانم هم ارتباط ندارم رفتارشان تغییر کرد. احترام آنها را نگه نمیداشتم و کمکم حس کردم در خانه غریبهام. پدر چطور حاضر میشود دخترش را بکشد؟ پدر من به جایی رسید که میخواست به من سم بدهد تا بمیرم اما داییام نجاتم داد و مرا آورد اینجا. من از خانواده طرد شدم ولی مامانمعصوم بهم ارزش داد.»
خانواده هم موافقند که همین جا بماند. میگوید اگر کمپ تعطیل شود باید در خیابان زندگی کند و دوباره مصرف کند. میشود «کارتنخواب معتاد گوشهٔ خیابان». «با اینکه مرا به زور آوردند اینجا ولی رفتارشان آنقدر خوب بود که خودم عادت کردم و اصلاً نمیتوانم از اینجا بروم. برای لحظهلحظه پاکیام خدا را شکر میکنم. اگر بیرون بروم به قول بچهها «سوت» میشوم. وقتی اینجا راهنمای من میگوید هنوز آمادهٔ رفتن نیستم، چطور بیرون خودم را حفظ کنم؟»
نگهداری از ۲۳ زن معتاد در کمپ
معصومخانم یا معصومه بتو، مسؤول کمپ بهشت کوچک، میگوید: «از روزی که گفتند میخواهند اینجا را ببندند چند روز است اینجا عزای عمومی شده. گریه میکنند که مامانمعصوم ما چی کار کنیم، کجا بریم؟ ما که جایی رو نداریم. الان ۲۳ نفر اینجا هستند که خیلیهایشان هیچ جایی برای رفتن ندارند و اینجا زندگی میکنند.» به چند تا از خانمها اشاره میکند: «پروانه، نگار، فرناز، زهره، و ساره هیچکدام شرایط بیرون رفتن ندارند. اعتیاد زنان اینجا اغلب خانوادگی است و اگر برگردند دوباره معتاد میشوند. میگویند اگر وارد خانه شویم، دوباره میزنیم. برای همین اینجا را دوست دارند و از پاکیشان خوشحالند. بعضی هم از خانواده طرد شدهاند و نمیتوانند برگردند. اگر اینجا نباشد در خیابانها رها میشوند.»
بتو، که خودش معتاد بوده و بهبود یافته است و سالها پاکی را تجربه کرده، دربارهٔ سابقهٔ فعالیت بهشت کوچک میگوید: «بهشت کوچک قدیمیترین کمپ زنانهای است که در منطقه وجود داشته و ۱۰ سال سابقه دارد. من خودم رفتم شیراز ترک کردم. آن زمان هیچ کمپی برای خانمها در تهران نبود. ما ۱۰ سال پیش از وزارت کشور مجوز گرفتیم اما الآن چون کمپها زیر نظر بهزیستی رفته و سختگیری بیشتر شده باید مجوزمان را تغییر بدهیم. اگر به ما فرصت سهماهه بدهند کارهای مجوز را انجام میدهیم. خدا را شکر تابهحال هیچ مسأله و شکایتی نداشتهایم. حتی خود کلانتری مورد را به ما ارجاع میدهد. الآن شش تا از بیماران ما را کلانتری معرفی کرده است. کارتنخواب، سرقتی، رابطهای، متهم و حتی قتلی برای ما آوردهاند. چون تنها کمپ مطمئن و قابلاعتماد مأموران هستیم. بچهها هم رضایت دارند. اهل زدن و بستن و بدرفتاری نیستیم.»
نگار چادر سفید را روی سر انداخته، صورتی کشیده دارد و موهایی رنگکرده که از گوشههای چادرش بیرون زده. سر تکان میدهد و حرفهای معصومخانم را تأیید میکند: «من خودم کارتنخواب بودم. الآن ۹ ماه است آمدهام اینجا. اگر اینجا تعطیل شود باز کارتنخواب میشوم و باید بروم سمت مواد. اینجا در این ۹ ماه چیزی مصرف نکردهام و بهترین برخورد را دیدهام.»
نگار دو بار ازدواج کرده. شوهر اولش معتاد بوده و از او جدا شده. وقتی دوباره ازدواج کرد، خودش معتاد شده بود. همسر دومش هم از او جدا شد اما این بار با یک بچه: «دوباره شکست خورده بودم. برگشتم پیش پدر و مادرم ولی وقتی آنها فوت کردند دیگر هیچ جایی نداشتم و کارتنخواب شدم. بچه پیش پدرش است و زندگی خوبی دارد. گاهی میآید و میبینمش. الآن مدتهاست اینجا هستم و شرایط بیرون رفتن را ندارم. یک خواهر دارم ولی غیرتم قبول نمیکند خانهٔ دامادمان بروم. میماند خیابان و کارتنخوابی.»
پروانه سر تا پا مشکی پوشیده، موهای سیاه را پشت سرش جمع کرده و شال مشکی را روی آن انداخته، کنار معصومخانم نشسته: «من هم اگر اینجا تعطیل شود هیچ جایی ندارم. چهار سال است اینجا زندگی میکنم. مأموران که آمدند خیلی گریه کردم. بار دوم است که آمدهام اینجا. یک بار لغزش کردم و دوباره معتاد شدم. ولی الآن پاکیام را دوست دارم و نمیخواهم از اینجا بروم.»
بیستوپنجساله است، انگار لبخند کمرنگی کهگاه روی صورتش مینشیند به گذشتهای که از آن میگوید پوزخند میزند: «نوزاد بودم که مادرم خودش را آتش زد. داییهایم فروشندهٔ مواد بودند و خودشان هم مصرف میکردند. وقتی مادرم فوت کرد پیش خانواده پدریام ماندم و آنها بزرگم کردند.»
با لبخند و کنایه میگوید: «پدرم تجدید فراش کرده.» بعد از آن خانوادهٔ مادری آمدند دنبالش و او را بردند پیش خودشان. چهاردهساله بود که معتاد شد. خانوادهٔ مادری او را معتاد کردند. بیشتر از این حرف نمیزند. نمیگوید از چهاردهسالگی تا چهار سال پیش که به اینجا آمده بر او چه گذشته.
در طبقهٔ پایین همهمه است. زنها جمع شدهاند و مهلت حرف زدن به هم نمیدهند. هر کدام میخواهند زودتر از خودشان و آیندهای بگویند که با بیرون رفتن از اینجا در انتظارشان است.
خدیجه صورتی لاغر و ابروهایی باریک و چشمهای گرد قهوهای دارد. روی زمین نشسته: «پنج شش روز است آمدهام اینجا. مأموران کلانتری مرا آوردند، اولش اصلاً نمیخواستم بمانم. فقط میگفتم به من مواد بدهید، من هیچی نمیخواهم. ولی حالا اصلاً دوست ندارم بروم. همسرم را خیلی دوست دارم، با اینکه مصرفکننده است. ولی نمیخواهم بروم بیرون. چون مینشینم پیشش و مصرف میکنم. من در کمپهای دیگری بودهام. هیچچیز خوب نبود. غذایشان خیلی بد است. اگر یک اشتباه کنی گروهی میریزند سرت و کتکت میزنند. ولی اینجا حتی اگر گرسنه و تشنه باشم قشنگ با ما رفتار میکنند. اینجا حتی کارتنخوابها مشکلی ندارند.»
شیرین از بقیه زنان کمپ چاقتر است، آرایشی غلیظ دارد. آرام حرف میزند: «مادرم، برادرم و خواهرم مصرفکنندهاند. یعنی اگر اینجا نباشد من از این در بروم بیرون دوباره باید مصرف کنم و همان زندگی را ادامه بدهم. الان چهل روز است اینجا هستم. تنها جایی که میتوانم پاک بمانم اینجاست. من چهار بار کمپ رفتهام ولی اصلاً نمیتوانستم بمانم. کتک میزدند و تحقیر میکردند.»
مرضیه کنار شیرین نشسته. با صدای خشدارش و نگاهی که روی در و دیوار خانه میدود میگوید: «اینجا انگار برایم معجزه شد. من توی هیچ کمپی دوام نیاورده بودم اما روی این خاک شفا پیدا کردم. خانوادهام خواستند مرا ببرند ولی من گفتم اینجا بمانم بهترم. ما از طبقهٔ ضعیف جامعه بودیم. این و آن پول گذاشتند روی هم و اینجا با هزینهٔ پایین مرا پذیرش کردند. روزی که فهمیدم اینجا بسته میشود خیلی گریه کردم. مجبور شدند زنگ بزنند به اولیای بچهها که ببرندشان. ما همه زارزار گریه میکردیم برای پاکیمان. در این کمپ باید باز باشد برای بقیهٔ معتادهایی که در عذابند. همه برای سلامتی خودشان میآیند و میخواهند برای جامعهشان آدم سالمی باشند، مادر خوبی بشوند برای بچههایشان. الآن شاید بچههایی که اولیایشان آمدند و بردندشان در همین فاصله به پاکیشان لطمه خورده باشد.»
معصومخانم میگوید: «من اصلاً برای خودم ناراحت نیستم. بچه و خانه و زندگی دارم. اما نمیدانید اینجا چه خبر بود. من به مأموری که آمده بود گفتم مگر نمیگویید ما معتادان را جمع میکنیم و پاکسازی میکنیم؟ خب اگر اینجا تعطیل شود تمام این زنان به خیابان برمیگردند. در این مکان نه موادی هست، نه رفت و آمدی. دارند زندگی میکنند. پاکیشان را بالا میبرند و در تصمیمشان مصممتر میشوند. ما فقط مهلتی برای حل مشکل مجوزمان میخواهیم.»
داغ دل مرضیه تازه شده، گذشتهاش را مرور میکند و به روزهای پاکی میرسد: «من سیزده سال ورزش میکردم. معتاد شدم و همهچیزم را از دست دادم. بچهام را از دست دادم. شوهرم مرا ول کرد و رفت. اما معجزه را دیدم. ایمان و نمازم را اینجا پیدا کردم. خودم و شخصیتم را پیدا کردم. پیش آمده خانواده آمدهاند گفتهاند برویم یک دوری بزنیم و قلیانی بکشیم ولی من گفتم شاید وسوسه شوم. من وجودش را ندارم از این در بیرون بروم. یک روز اضافهتر در این کمپ باز باشد برای من کلی ارزش دارد.»
حرفها تمامی ندارد. دو به دو مینشینند به درد دل گفتن برای هم. داستانهای تکراری. آفتاب سرِ ظهر سنگهای حیاطِ را داغ کرده. زنها پشت در شیشهای خانه جمع میشوند. ساعت هواخوری حیاط خنک میشود تا آنها چرخی بزنند و باز شب میرسد و یک عدد به روزشمار پاکی هر کدام اضافه میشود.
* شبکه آفتاب
معصومخانم با چادری مشکی، که صورت خندانش را قاب گرفته، دم در منتظر فرناز است. احوالش را میپرسد. فرناز میگوید: «خوبم مامان.»
رنگ دیوارها ریخته، نمای ورودی ساختمان با کولر آبی و ماشین لباسشویی کهنه در حیاط و فایبرگلاس رنگورورفتهای که دید بیرون را بسته از ریخت افتاده.
۱۰ سال سابقهٔ فعالیت
معمولا کار سمزدایی و درمان سرپایی که تمام شود وقت رفتن به خانه است. اما معصومخانم، مسؤول کمپ بهشت کوچک، به زنانی که بعد از پاکی جایی برای رفتن ندارند پناه داده تا سقفی بالای سرشان باشد و دوباره به دام پایپ و دود نیفتند. حالا خبر رسیده این سقف را هم ممکن است از دست بدهند. بهشت کوچک، ۱۰ سال پیش، از وزارت کشور مجوز فعالیت گرفته و حالا گفتهاند باید مجوز بهزیستی را هم داشته باشد. دریافت مجوز زمانبر است و برای همین معصومهخانم مهلت چندماهه میخواهد تا در کنار کارهای زیادی که بر سرش آوار شده مجوز بهزیستی را هم بگیرد. قبلاً مأموران برای پلمب آمدهاند اما با خواهش و التماس رفتهاند. از زمان مطرح شدن احتمال پلمب، این زنان هراسان و غمزده به روزهای سیاه خود فکر میکنند و ترس از بازگشت به گذشته.
مسؤول کمپ را «مامانمعصوم» صدا میکنند. کلمهای که خیلی از آنها در کودکی از استفاده از آن محروم بودهاند. مثل پروانه که وقتی نوزاد بود مادرش خودش را آتش زد.
پلهها در راهرویی باریک میپیچند و بالا میروند تا به دفتر مرکز میرسند؛ دو اتاق کوچک با دیوارهایی که مدتهاست رنگ تازه به خود ندیده. فرناز، که کنار معصومهخانم نشسته، میگوید نزدیک پنج ماه است در این کمپ زندگی میکند. بعد از آنکه در یک جمع دوستانه آلوده شد، خانوادهاش طردش کردند و ناچار شد اینجا بماند: «چهار سال تخریب داشتم و آلودهٔ مواد بودم. معتاد اولش قبول نمیکند که معتاد است. خانواده و اطرافیان میفهمند ولی او خودش باور ندارد تا زمانی که تسلیم شود. پدرم گفت ما میدانستیم تو معتاد شدی ولی نمیتوانستیم چیزی بگوییم. چون تو عصبی میشدی و همهچیز را به هم میریختی. من دختری بودم که باید کمی حمایتم میکردند تا آلودهتر نشوم، وقتی خانواده از من برید، دانشگاه و زندگی را رها کردم. دانشکده و عکاسی و چند سال سابقهٔ کار روی بیلبورد و آنهمه طرحی را که اجرا کردم و رتبهٔ دورقمی کنکور را رها کردم و خودم را سپردم دست مواد. قبل از آن میخواستم در کنکور ارشد شرکت کنم اما دیگر نتوانستم ادامهٔ تحصیل بدهم.»
فرناز از تغییر رفتارش میگوید و گوشهگیر شدن در خانهای که دیگر متعلق به آن نبود و احترامی که از میان رفته بود: «خانوادهام وقتی دیدند در خیلی از جمعهای خانوادگی شرکت نمیکنم و با دوستانم هم ارتباط ندارم رفتارشان تغییر کرد. احترام آنها را نگه نمیداشتم و کمکم حس کردم در خانه غریبهام. پدر چطور حاضر میشود دخترش را بکشد؟ پدر من به جایی رسید که میخواست به من سم بدهد تا بمیرم اما داییام نجاتم داد و مرا آورد اینجا. من از خانواده طرد شدم ولی مامانمعصوم بهم ارزش داد.»
خانواده هم موافقند که همین جا بماند. میگوید اگر کمپ تعطیل شود باید در خیابان زندگی کند و دوباره مصرف کند. میشود «کارتنخواب معتاد گوشهٔ خیابان». «با اینکه مرا به زور آوردند اینجا ولی رفتارشان آنقدر خوب بود که خودم عادت کردم و اصلاً نمیتوانم از اینجا بروم. برای لحظهلحظه پاکیام خدا را شکر میکنم. اگر بیرون بروم به قول بچهها «سوت» میشوم. وقتی اینجا راهنمای من میگوید هنوز آمادهٔ رفتن نیستم، چطور بیرون خودم را حفظ کنم؟»
نگهداری از ۲۳ زن معتاد در کمپ
معصومخانم یا معصومه بتو، مسؤول کمپ بهشت کوچک، میگوید: «از روزی که گفتند میخواهند اینجا را ببندند چند روز است اینجا عزای عمومی شده. گریه میکنند که مامانمعصوم ما چی کار کنیم، کجا بریم؟ ما که جایی رو نداریم. الان ۲۳ نفر اینجا هستند که خیلیهایشان هیچ جایی برای رفتن ندارند و اینجا زندگی میکنند.» به چند تا از خانمها اشاره میکند: «پروانه، نگار، فرناز، زهره، و ساره هیچکدام شرایط بیرون رفتن ندارند. اعتیاد زنان اینجا اغلب خانوادگی است و اگر برگردند دوباره معتاد میشوند. میگویند اگر وارد خانه شویم، دوباره میزنیم. برای همین اینجا را دوست دارند و از پاکیشان خوشحالند. بعضی هم از خانواده طرد شدهاند و نمیتوانند برگردند. اگر اینجا نباشد در خیابانها رها میشوند.»
بتو، که خودش معتاد بوده و بهبود یافته است و سالها پاکی را تجربه کرده، دربارهٔ سابقهٔ فعالیت بهشت کوچک میگوید: «بهشت کوچک قدیمیترین کمپ زنانهای است که در منطقه وجود داشته و ۱۰ سال سابقه دارد. من خودم رفتم شیراز ترک کردم. آن زمان هیچ کمپی برای خانمها در تهران نبود. ما ۱۰ سال پیش از وزارت کشور مجوز گرفتیم اما الآن چون کمپها زیر نظر بهزیستی رفته و سختگیری بیشتر شده باید مجوزمان را تغییر بدهیم. اگر به ما فرصت سهماهه بدهند کارهای مجوز را انجام میدهیم. خدا را شکر تابهحال هیچ مسأله و شکایتی نداشتهایم. حتی خود کلانتری مورد را به ما ارجاع میدهد. الآن شش تا از بیماران ما را کلانتری معرفی کرده است. کارتنخواب، سرقتی، رابطهای، متهم و حتی قتلی برای ما آوردهاند. چون تنها کمپ مطمئن و قابلاعتماد مأموران هستیم. بچهها هم رضایت دارند. اهل زدن و بستن و بدرفتاری نیستیم.»
نگار چادر سفید را روی سر انداخته، صورتی کشیده دارد و موهایی رنگکرده که از گوشههای چادرش بیرون زده. سر تکان میدهد و حرفهای معصومخانم را تأیید میکند: «من خودم کارتنخواب بودم. الآن ۹ ماه است آمدهام اینجا. اگر اینجا تعطیل شود باز کارتنخواب میشوم و باید بروم سمت مواد. اینجا در این ۹ ماه چیزی مصرف نکردهام و بهترین برخورد را دیدهام.»
نگار دو بار ازدواج کرده. شوهر اولش معتاد بوده و از او جدا شده. وقتی دوباره ازدواج کرد، خودش معتاد شده بود. همسر دومش هم از او جدا شد اما این بار با یک بچه: «دوباره شکست خورده بودم. برگشتم پیش پدر و مادرم ولی وقتی آنها فوت کردند دیگر هیچ جایی نداشتم و کارتنخواب شدم. بچه پیش پدرش است و زندگی خوبی دارد. گاهی میآید و میبینمش. الآن مدتهاست اینجا هستم و شرایط بیرون رفتن را ندارم. یک خواهر دارم ولی غیرتم قبول نمیکند خانهٔ دامادمان بروم. میماند خیابان و کارتنخوابی.»
پروانه سر تا پا مشکی پوشیده، موهای سیاه را پشت سرش جمع کرده و شال مشکی را روی آن انداخته، کنار معصومخانم نشسته: «من هم اگر اینجا تعطیل شود هیچ جایی ندارم. چهار سال است اینجا زندگی میکنم. مأموران که آمدند خیلی گریه کردم. بار دوم است که آمدهام اینجا. یک بار لغزش کردم و دوباره معتاد شدم. ولی الآن پاکیام را دوست دارم و نمیخواهم از اینجا بروم.»
بیستوپنجساله است، انگار لبخند کمرنگی کهگاه روی صورتش مینشیند به گذشتهای که از آن میگوید پوزخند میزند: «نوزاد بودم که مادرم خودش را آتش زد. داییهایم فروشندهٔ مواد بودند و خودشان هم مصرف میکردند. وقتی مادرم فوت کرد پیش خانواده پدریام ماندم و آنها بزرگم کردند.»
با لبخند و کنایه میگوید: «پدرم تجدید فراش کرده.» بعد از آن خانوادهٔ مادری آمدند دنبالش و او را بردند پیش خودشان. چهاردهساله بود که معتاد شد. خانوادهٔ مادری او را معتاد کردند. بیشتر از این حرف نمیزند. نمیگوید از چهاردهسالگی تا چهار سال پیش که به اینجا آمده بر او چه گذشته.
در طبقهٔ پایین همهمه است. زنها جمع شدهاند و مهلت حرف زدن به هم نمیدهند. هر کدام میخواهند زودتر از خودشان و آیندهای بگویند که با بیرون رفتن از اینجا در انتظارشان است.
خدیجه صورتی لاغر و ابروهایی باریک و چشمهای گرد قهوهای دارد. روی زمین نشسته: «پنج شش روز است آمدهام اینجا. مأموران کلانتری مرا آوردند، اولش اصلاً نمیخواستم بمانم. فقط میگفتم به من مواد بدهید، من هیچی نمیخواهم. ولی حالا اصلاً دوست ندارم بروم. همسرم را خیلی دوست دارم، با اینکه مصرفکننده است. ولی نمیخواهم بروم بیرون. چون مینشینم پیشش و مصرف میکنم. من در کمپهای دیگری بودهام. هیچچیز خوب نبود. غذایشان خیلی بد است. اگر یک اشتباه کنی گروهی میریزند سرت و کتکت میزنند. ولی اینجا حتی اگر گرسنه و تشنه باشم قشنگ با ما رفتار میکنند. اینجا حتی کارتنخوابها مشکلی ندارند.»
شیرین از بقیه زنان کمپ چاقتر است، آرایشی غلیظ دارد. آرام حرف میزند: «مادرم، برادرم و خواهرم مصرفکنندهاند. یعنی اگر اینجا نباشد من از این در بروم بیرون دوباره باید مصرف کنم و همان زندگی را ادامه بدهم. الان چهل روز است اینجا هستم. تنها جایی که میتوانم پاک بمانم اینجاست. من چهار بار کمپ رفتهام ولی اصلاً نمیتوانستم بمانم. کتک میزدند و تحقیر میکردند.»
مرضیه کنار شیرین نشسته. با صدای خشدارش و نگاهی که روی در و دیوار خانه میدود میگوید: «اینجا انگار برایم معجزه شد. من توی هیچ کمپی دوام نیاورده بودم اما روی این خاک شفا پیدا کردم. خانوادهام خواستند مرا ببرند ولی من گفتم اینجا بمانم بهترم. ما از طبقهٔ ضعیف جامعه بودیم. این و آن پول گذاشتند روی هم و اینجا با هزینهٔ پایین مرا پذیرش کردند. روزی که فهمیدم اینجا بسته میشود خیلی گریه کردم. مجبور شدند زنگ بزنند به اولیای بچهها که ببرندشان. ما همه زارزار گریه میکردیم برای پاکیمان. در این کمپ باید باز باشد برای بقیهٔ معتادهایی که در عذابند. همه برای سلامتی خودشان میآیند و میخواهند برای جامعهشان آدم سالمی باشند، مادر خوبی بشوند برای بچههایشان. الآن شاید بچههایی که اولیایشان آمدند و بردندشان در همین فاصله به پاکیشان لطمه خورده باشد.»
معصومخانم میگوید: «من اصلاً برای خودم ناراحت نیستم. بچه و خانه و زندگی دارم. اما نمیدانید اینجا چه خبر بود. من به مأموری که آمده بود گفتم مگر نمیگویید ما معتادان را جمع میکنیم و پاکسازی میکنیم؟ خب اگر اینجا تعطیل شود تمام این زنان به خیابان برمیگردند. در این مکان نه موادی هست، نه رفت و آمدی. دارند زندگی میکنند. پاکیشان را بالا میبرند و در تصمیمشان مصممتر میشوند. ما فقط مهلتی برای حل مشکل مجوزمان میخواهیم.»
داغ دل مرضیه تازه شده، گذشتهاش را مرور میکند و به روزهای پاکی میرسد: «من سیزده سال ورزش میکردم. معتاد شدم و همهچیزم را از دست دادم. بچهام را از دست دادم. شوهرم مرا ول کرد و رفت. اما معجزه را دیدم. ایمان و نمازم را اینجا پیدا کردم. خودم و شخصیتم را پیدا کردم. پیش آمده خانواده آمدهاند گفتهاند برویم یک دوری بزنیم و قلیانی بکشیم ولی من گفتم شاید وسوسه شوم. من وجودش را ندارم از این در بیرون بروم. یک روز اضافهتر در این کمپ باز باشد برای من کلی ارزش دارد.»
حرفها تمامی ندارد. دو به دو مینشینند به درد دل گفتن برای هم. داستانهای تکراری. آفتاب سرِ ظهر سنگهای حیاطِ را داغ کرده. زنها پشت در شیشهای خانه جمع میشوند. ساعت هواخوری حیاط خنک میشود تا آنها چرخی بزنند و باز شب میرسد و یک عدد به روزشمار پاکی هر کدام اضافه میشود.
* شبکه آفتاب