شهدای ایران: محمد علی چراغلو معروف به ماشاالله کنی از نوادگان حاج ملاعلی کنی مسنترین پدر شهیدی است که سالهاست با عطر خاطرات آنها زندگی میکند. او که 109 سال از خدا عمر گرفته است انقلاب سال 57 در گروه فدائیان اسلام با طاغوت جنگید و با پیروزی انقلاب دست از مبارزه با ظلم نکشید و با فرمان امام خمینی(ره) فرزندانش را به جبهه فرستاد. امیرعلی در عملیات خرمشهر در کنار شهید محمد جهان آرا با دشمن بعثی جنگید و با اصابت ترکش به سینهاش در آغوش برادر کوچکترش مهدی به آسمان پر کشید. هادی فرزند دوم بود که در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید و پیکرش بعد از 14 سال به میهن بازگشت و در کنار برادرش در آرامگاه حضرت عبدالعظیم حسنی آرام گرفت. مسنترین پدر شهید 13 سالی است که همسفر زندگیاش را از دست داده است. او میگوید همسرم 14 سال چشم به در دوخت تا از هادی برای او خبری بیاورند. بارها از مهدی سراغ او را میگرفت و میگفت لحظه آخری که در آغوش تو چشمانش را بست از من چیزی نگفت. وقتی پیکر پاک هادی به وطن بازگشت همسرم آرامش پیدا کرد. او گمشدهاش را پیدا کرده بود.
او از خوابی که خیلی زود تعبیر شد اینگونه میگوید: در خواب دیدم که دو پسر شهیدم دستان مادرشان را گرفته و او را به باغ بزرگی بردند. چند روز بعد این رؤیا به واقعیت تبدیل شد و همسرم برای همیشه به امیرعلی و هادی پیوست.
رد پایی از جنس عشق
سالهای 41 تا 47 امیر علی، هادی و مهدی گلهایی بودند که خدا به ماشا الله کنی داد. زمانی چشم به دنیا گشودند که ظلم طاغوت همه جا را فرا گرفته بود و دفاع از اسلام نیاز به غیور مردانی داشت که علیه ظلم و استبداد میایستادند. مسنترین پدر شهید با یادآوری روزهای مبارزه با طاغوت میگوید: وقتی امیرعلی به دنیا آمد زندان بودم . یکی از شبها خواب امام خمینی(ره) را دیدم که در حرم حضرت عبدالعظیم بود و به من گفت: فردا روزی است که خادم اهل بیت خواهی شد. صبح روز بعد مژده تولد امیر علی را دادند و من نام امیر مؤمنان(ع) را برایش انتخاب کردم تا خادم اهل بیتاش باشد. امیرعلی از همان کودکی روحیه از جان گذشتگی داشت و در مبارزات همیشه در صف اول بود. پیروزی انقلاب اسلامی برگ زرینی را در دفتر زندگیام ورق زد و از اینکه به عنوان فدائیان اسلام در راه مبارزه با ظلم جنگیده بودم به خودم میبالیدم. از اینکه فرزندانم در کنارم درس انقلاب و ایستادگی آموخته بودند احساس خوبی داشتم. سال 59 صدام شیپور جنگ را در مرزهای سرزمین مان به صـــــــدا در آورد. امیر علی، هادی و مهدی جزو نخستین گروه اعزامی از تهران بودند که 34 روز بعد از آغاز جنگ تحمیلی با لبیک به ندای رهبر راهی جبهههای جنگ شدند. چهره آنها وقتی برای سوار شدن بر قطار خرمشهر با هم رقابت میکردند دیدنی بود. آن روز همسرم سعی میکرد تا کسی متوجه اشک هایش نشود و با دستان خودش آنها را از زیر قرآن به جبهه فرستاد. ماشاالله که به سختی می تواند کلمات را به زبان بیاورد ادامه داد: امیر، هادی و پسر 12 سالهام مهدی بعد از اینکه به خرمشهر رسیدند با شهید جهان آرا آشنا شدند و 4 روز بعد از ورود به جبهه امیر علی که وارد بیست و هشتمین بهار زندگیاش شده بود در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به پایش مجروح شد . 24 مهر 59 آخرین برگ زندگیاش در مسجد خرمشهر ورق خورد؛ زمانی که به عنوان مجروح جنگی تحت درمان بود خمپاره دشمن از سقف مسجد داخل شد و او را پرپرکرد. لحظه شهادت او مهدی پسرکوچکم که در پشت جبهه خدمت میکرد برادرش را در آغوش گرفته بود.
پایان چشم انتظاری
وقتی چشمانش بعد از 14 سال به استخوانهای هادی که در کفن سفیدی پیچیده بودند افتاد دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا امانتی را که داده بـــودی، آ برومندانه تحویل دادم. مسنترین پدر شهید درباره نحوه شهادت دومین فرزندش میگوید : او که دوست داشت همیشه از امیر علی سبقت بگیرد، میدان را خالی نکرد تا اینکه در سن 25 سالگی به برادرهمرزمش پیوست. قبل از شهادت میگفت وقتی به خانه برمی گردد که در جنگ پیروز شده باشیم.
هادی از رزمندگان شرکتکننده در عملیات کربلای 5 بود. 21 دی ماه 65 هنگام عقب نشینی بین پتروشیمی و پاسگاه زید کنار کانال آب تیر خورد. لحظه شهادت او پسر کوچکم مهدی بدن غرق خون برادرش را در آغوش گرفت تا اینکه به دستور صدام برق فشار قوی را داخل کانال آب به جریان انداختند و رزمندگان زیادی آنجا به شهادت رسیدند و پیکرها یشان میان گل و لای مدفون شد . هیچ کس نمیدانست آن روز چه کسی شهید شده و چه کسی زنده مانده است. با این حال من و مادرش 14 سال چشم به راهش بودیم و همسرم فکر میکرد هادی اسیر شده است. گاهی به قدری گریه میکرد که اشک در چشمانش خشک میشد. میگفت کاش کسی از هادی پیغامی بیاورد و به این انتظار پایان بدهد. همیشه سراغ او را از مهدی میگرفت. هر از گاهی به او گلایه میکرد که چرا برادرت را جا گذاشتی؟ وقتی بعد از 14 سال خبر دادند جنازه هادی را به معراج شهدا آوردهاند مهدی جنازه برادر شهیدش را روی دوش گرفته بود و با صدای بلندی فریاد میزد «مادر امانتی ات را آوردهام». آرزوی هادی زیارت حرم امام رضا(ع) بود و پیکرش همراه با شهدای دیگرحرم امام هشتم(ع) را زیارت کردند و پس از بازگشت به تهران در قطعه 24 حرم حضرت عبدالعظیم به خاک سپرده شد. یک سال بعد از این ماجراهمسرم بعد از 10 سال زمینگیر شدن در سن 85 سالگی از دنیا رفت. بعد از فوت همسرم همراه با مهدی که جانباز است به قرچک ورامین آمدیم و اینجا کنار خانواده فرزند جانبازم که در عملیات فاو جانباز شیمیایی شد در خانهای کوچک زندگی میکنیم.
معجزهای از دیار شهیدان
ماشالله کنی که در آستانه 110 سالگی تنها آرزویش ملاقات با رهبر انقلاب است از روزهایی گفت که با عنایت فرزندان شهیدش و توجه خاص حضرت عبدالعظیم حسنی دوباره به زندگی بازگشت. بعد از مرگ همسرم احساس تنهایی میکردم و با وجودی که پسرم مهدی به همراه خانوادهاش با من زندگی میکنند ولی هنوز جای خالی همسرم را احساس میکنم. چند سال قبل به عارضه سکته مغزی دچار شدم و من را به بیمارستان خاتم الانبیا منتقل کردند. پزشکان از من ناامید شده بودند و گفتند تا آخر عمر باید روی صندلی چرخدار بنشینم و پاهایم فلج بود. تا به آن روز هیچ دارویی مصرف نکرده بودم و نخستین باری بود که به من آمپول تزریق کردند. بعد از بازگشت به خانه حسی در درونم میگفت باید به حرم عبدالعظیم حسنی(ع) بروم و از ایشان و پسران شهیدم درخواست کمک کنم. مهدی من را سوار ویلچر کرد و داخل حرم رفتم. پس از زیارت و خواندن نماز احساس کردم امیر علی و هادی کنارم نشستهاند. حال عجیبی داشتم و وقتی به خانه برگشتیم حس میکردم پاهایم جان دوبارهای گرفتهاند. روی پا ایستادم و چند قدم برداشتم، چیزی مانند معجزه اتفاق افتاده بود. هر روز تعداد قدمهایی که بر میداشتم بیشتر شد تا اینکه چند هفته بعد با پای خودم به زیارت حرم عبدالعظیم(ع) رفتم. عنایت خاص حضرت عبدالعظیم(ع) و فرزندان شهیدم جان دوبارهای به من بخشیده بود.
او از خوابی که خیلی زود تعبیر شد اینگونه میگوید: در خواب دیدم که دو پسر شهیدم دستان مادرشان را گرفته و او را به باغ بزرگی بردند. چند روز بعد این رؤیا به واقعیت تبدیل شد و همسرم برای همیشه به امیرعلی و هادی پیوست.
رد پایی از جنس عشق
سالهای 41 تا 47 امیر علی، هادی و مهدی گلهایی بودند که خدا به ماشا الله کنی داد. زمانی چشم به دنیا گشودند که ظلم طاغوت همه جا را فرا گرفته بود و دفاع از اسلام نیاز به غیور مردانی داشت که علیه ظلم و استبداد میایستادند. مسنترین پدر شهید با یادآوری روزهای مبارزه با طاغوت میگوید: وقتی امیرعلی به دنیا آمد زندان بودم . یکی از شبها خواب امام خمینی(ره) را دیدم که در حرم حضرت عبدالعظیم بود و به من گفت: فردا روزی است که خادم اهل بیت خواهی شد. صبح روز بعد مژده تولد امیر علی را دادند و من نام امیر مؤمنان(ع) را برایش انتخاب کردم تا خادم اهل بیتاش باشد. امیرعلی از همان کودکی روحیه از جان گذشتگی داشت و در مبارزات همیشه در صف اول بود. پیروزی انقلاب اسلامی برگ زرینی را در دفتر زندگیام ورق زد و از اینکه به عنوان فدائیان اسلام در راه مبارزه با ظلم جنگیده بودم به خودم میبالیدم. از اینکه فرزندانم در کنارم درس انقلاب و ایستادگی آموخته بودند احساس خوبی داشتم. سال 59 صدام شیپور جنگ را در مرزهای سرزمین مان به صـــــــدا در آورد. امیر علی، هادی و مهدی جزو نخستین گروه اعزامی از تهران بودند که 34 روز بعد از آغاز جنگ تحمیلی با لبیک به ندای رهبر راهی جبهههای جنگ شدند. چهره آنها وقتی برای سوار شدن بر قطار خرمشهر با هم رقابت میکردند دیدنی بود. آن روز همسرم سعی میکرد تا کسی متوجه اشک هایش نشود و با دستان خودش آنها را از زیر قرآن به جبهه فرستاد. ماشاالله که به سختی می تواند کلمات را به زبان بیاورد ادامه داد: امیر، هادی و پسر 12 سالهام مهدی بعد از اینکه به خرمشهر رسیدند با شهید جهان آرا آشنا شدند و 4 روز بعد از ورود به جبهه امیر علی که وارد بیست و هشتمین بهار زندگیاش شده بود در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به پایش مجروح شد . 24 مهر 59 آخرین برگ زندگیاش در مسجد خرمشهر ورق خورد؛ زمانی که به عنوان مجروح جنگی تحت درمان بود خمپاره دشمن از سقف مسجد داخل شد و او را پرپرکرد. لحظه شهادت او مهدی پسرکوچکم که در پشت جبهه خدمت میکرد برادرش را در آغوش گرفته بود.
پایان چشم انتظاری
وقتی چشمانش بعد از 14 سال به استخوانهای هادی که در کفن سفیدی پیچیده بودند افتاد دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا امانتی را که داده بـــودی، آ برومندانه تحویل دادم. مسنترین پدر شهید درباره نحوه شهادت دومین فرزندش میگوید : او که دوست داشت همیشه از امیر علی سبقت بگیرد، میدان را خالی نکرد تا اینکه در سن 25 سالگی به برادرهمرزمش پیوست. قبل از شهادت میگفت وقتی به خانه برمی گردد که در جنگ پیروز شده باشیم.
هادی از رزمندگان شرکتکننده در عملیات کربلای 5 بود. 21 دی ماه 65 هنگام عقب نشینی بین پتروشیمی و پاسگاه زید کنار کانال آب تیر خورد. لحظه شهادت او پسر کوچکم مهدی بدن غرق خون برادرش را در آغوش گرفت تا اینکه به دستور صدام برق فشار قوی را داخل کانال آب به جریان انداختند و رزمندگان زیادی آنجا به شهادت رسیدند و پیکرها یشان میان گل و لای مدفون شد . هیچ کس نمیدانست آن روز چه کسی شهید شده و چه کسی زنده مانده است. با این حال من و مادرش 14 سال چشم به راهش بودیم و همسرم فکر میکرد هادی اسیر شده است. گاهی به قدری گریه میکرد که اشک در چشمانش خشک میشد. میگفت کاش کسی از هادی پیغامی بیاورد و به این انتظار پایان بدهد. همیشه سراغ او را از مهدی میگرفت. هر از گاهی به او گلایه میکرد که چرا برادرت را جا گذاشتی؟ وقتی بعد از 14 سال خبر دادند جنازه هادی را به معراج شهدا آوردهاند مهدی جنازه برادر شهیدش را روی دوش گرفته بود و با صدای بلندی فریاد میزد «مادر امانتی ات را آوردهام». آرزوی هادی زیارت حرم امام رضا(ع) بود و پیکرش همراه با شهدای دیگرحرم امام هشتم(ع) را زیارت کردند و پس از بازگشت به تهران در قطعه 24 حرم حضرت عبدالعظیم به خاک سپرده شد. یک سال بعد از این ماجراهمسرم بعد از 10 سال زمینگیر شدن در سن 85 سالگی از دنیا رفت. بعد از فوت همسرم همراه با مهدی که جانباز است به قرچک ورامین آمدیم و اینجا کنار خانواده فرزند جانبازم که در عملیات فاو جانباز شیمیایی شد در خانهای کوچک زندگی میکنیم.
معجزهای از دیار شهیدان
ماشالله کنی که در آستانه 110 سالگی تنها آرزویش ملاقات با رهبر انقلاب است از روزهایی گفت که با عنایت فرزندان شهیدش و توجه خاص حضرت عبدالعظیم حسنی دوباره به زندگی بازگشت. بعد از مرگ همسرم احساس تنهایی میکردم و با وجودی که پسرم مهدی به همراه خانوادهاش با من زندگی میکنند ولی هنوز جای خالی همسرم را احساس میکنم. چند سال قبل به عارضه سکته مغزی دچار شدم و من را به بیمارستان خاتم الانبیا منتقل کردند. پزشکان از من ناامید شده بودند و گفتند تا آخر عمر باید روی صندلی چرخدار بنشینم و پاهایم فلج بود. تا به آن روز هیچ دارویی مصرف نکرده بودم و نخستین باری بود که به من آمپول تزریق کردند. بعد از بازگشت به خانه حسی در درونم میگفت باید به حرم عبدالعظیم حسنی(ع) بروم و از ایشان و پسران شهیدم درخواست کمک کنم. مهدی من را سوار ویلچر کرد و داخل حرم رفتم. پس از زیارت و خواندن نماز احساس کردم امیر علی و هادی کنارم نشستهاند. حال عجیبی داشتم و وقتی به خانه برگشتیم حس میکردم پاهایم جان دوبارهای گرفتهاند. روی پا ایستادم و چند قدم برداشتم، چیزی مانند معجزه اتفاق افتاده بود. هر روز تعداد قدمهایی که بر میداشتم بیشتر شد تا اینکه چند هفته بعد با پای خودم به زیارت حرم عبدالعظیم(ع) رفتم. عنایت خاص حضرت عبدالعظیم(ع) و فرزندان شهیدم جان دوبارهای به من بخشیده بود.