ناطق نوری آن هایی که امروز ادعای اصلاحات ، مدارا و مقابله با خشونت را دارند روزگاری در دانشگاه ها جلسات سخنرانی مخالفین خود از جمله ناطق نوری را به هم می زدند . رئیس مجلس پنجم در خاطرات خود از این روزها سخن می گوید و از مدعیان گلایه می کند.
به گزارش شهدای ایران به نقل از نماینده، در بخشی از خاطرات حجت الاسلام والمسلمین ناطق نوری که به همت مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده آمده است : اولین روزهای شکل گیری جامعه ی اسلامی دانشجویان بود، این تشکل در کنار انجمن اسلامی فعالیت داشت. آنها برای سخنرانی در مسجد دانشگاه تهران بنده را دعوت کردند. ما هنگام ظهر رفتیم، دیدیم که در مسجد دانشگاه قفل است. حال آنکه درب مسجد دانشگاه تهران هیچ گاه وقت ظهر تعطیل نبود.
معلوم بود که آقایان تحکیمی ها آنجا نفوذی داشتند و با همکاری سایر مسئولان دانشگاه، مسجد را قفل کردند. من وقتی این وضع را دیدم، در همان حیاط جلوی مسجد، عبا را انداختم و ایستادم برای نماز و پشت سر ما هم یک جمعیت فراوانی ایستادند و در همان حیاط، نمازمان را خواندیم. آقایان دیدند که خیلی بد شد، آمدند و درق کوچک مسجد را باز کردندو گفتند آقا بفرمایید. ما هم از همان در به داخل رفتیم. معلوم بود که اوضاع غیر عادی است، وقتی بالای منبر رفتم و خواستم که سخنرانی کنم، برق را قطع کردند و به ناچار بلندگوی دستی آوردند. خلاصه از منبر که پایین آمدیم علیه ما به طور مفصل شعار دادند، پسر ها این طرف و دختر ها هم از پشت پرده و خلاصه هر چه گفتم: «به جای این شعارها، عاقلانه این است که بیایید و مرا سوال پیچ کنید و اینکه به من اجازه صحبت ندهید، چیزی را حل نمی کند»، نتیجه ای در بر نداشت.
همین آقایانی که امروز طرف دار لطافت و گفتگو هستند، آن روز خشونت طلبی آنها چنان گل کرده بودکه در مسجد را بستند، تا ما حرف نزنیم، اما امروز واقعا انسان تعجب می کند که چطور یک دفعه خود این ها و جامعه، دچار فراموشی می شوند. سرانجام من مصلحت دیدم که سخنرانی نکنم و از مسجد بیرون آمدم و تا زمانی که داخل ماشین رسیدم، ناسزا شنیدم، ولی چون آدم سیاسی بودم، اعتنایی به این حرف ها نداشتم.
معلوم بود که آقایان تحکیمی ها آنجا نفوذی داشتند و با همکاری سایر مسئولان دانشگاه، مسجد را قفل کردند. من وقتی این وضع را دیدم، در همان حیاط جلوی مسجد، عبا را انداختم و ایستادم برای نماز و پشت سر ما هم یک جمعیت فراوانی ایستادند و در همان حیاط، نمازمان را خواندیم. آقایان دیدند که خیلی بد شد، آمدند و درق کوچک مسجد را باز کردندو گفتند آقا بفرمایید. ما هم از همان در به داخل رفتیم. معلوم بود که اوضاع غیر عادی است، وقتی بالای منبر رفتم و خواستم که سخنرانی کنم، برق را قطع کردند و به ناچار بلندگوی دستی آوردند. خلاصه از منبر که پایین آمدیم علیه ما به طور مفصل شعار دادند، پسر ها این طرف و دختر ها هم از پشت پرده و خلاصه هر چه گفتم: «به جای این شعارها، عاقلانه این است که بیایید و مرا سوال پیچ کنید و اینکه به من اجازه صحبت ندهید، چیزی را حل نمی کند»، نتیجه ای در بر نداشت.
همین آقایانی که امروز طرف دار لطافت و گفتگو هستند، آن روز خشونت طلبی آنها چنان گل کرده بودکه در مسجد را بستند، تا ما حرف نزنیم، اما امروز واقعا انسان تعجب می کند که چطور یک دفعه خود این ها و جامعه، دچار فراموشی می شوند. سرانجام من مصلحت دیدم که سخنرانی نکنم و از مسجد بیرون آمدم و تا زمانی که داخل ماشین رسیدم، ناسزا شنیدم، ولی چون آدم سیاسی بودم، اعتنایی به این حرف ها نداشتم.