شهدای ایران shohadayeiran.com

امام فرمودند پدر شهید شده در صورتی که ما از شهریور ۵۷ از پدر اطلاعی نداشتیم و مادر ما فکر می کرد که پدر در مسافرت و فرار است و بر می گردد اما بعد از ۵ ماه خبرشهادت ایشان را از امام شنیدیم.
به گزارش شهداي ايران به  نقل از صابرنیوز، درایام دهه فجر که برای ملت ایران یادآور خاطرات شرین است باید یاد کنیم از کسانی که با از خودگذشتگی راه این انقلاب را هموار کردند یکی از این افراد که مخصوصاً در این ایام بسیار از ایثار و مجاهدتش یاد می شود شهید اندرزگو است که امام خمینی و دیگر بزرگان درباره ایشان توصیفات زیادی دارند. محسن اندرزگو فرزند سوم شهید بزرگوار اندرزگو دقایقی مهمان صابرنیوز بودند و در گفتگویی صمیمی از خاطرات و مبارزات پدرشان گفتند که در ذیل می توانید ملاحظه بفرمائید:

صابرنیوز: زمان شهادت پدرتان شما چند سال داشتید؟

آن زمان من ۳ ساله بودم.

صابرنیوز: نحوه خبرشهادت به خانواده چگونه بود؟

اندرزگو: ما ( مادر و ۴ فرزند) در سوم شهریور به وسیله ساواک در مشهد دستگیر شدیم و به تهران منتقل شدیم و در همین ایام بود که( ۱۲ بهمن )امام تشریف آوردند و فرمودند خانواده شیخ عباس تهرانی را بیاورید در حقیقت پدر من ملقب به شیخ عباس تهرانی بود که با لباس های مختلف مبارزه می کرد که شناسایی نشود.

امام در همان سال ۵۷ دستور دادند خانواده شهید اندرزگو را بیاورید آنها به مشهد می روند اما می بینند ما در آنجا نیستیم جستجو می کنند و متوجه می شوند که ساواک ما را در سوم شهریور دستگیر کرده و به تهران برده است.

ما را از زندان آزاد کردند و خدمت حضرت امام بردند. در آن زمان بود که امام فرمودند پدر شهید شده در صورتی که ما از شهریور ۵۷ از پدر اطلاعی نداشتیم و مادر ما فکر می کرد که پدر در مسافرت و فرار است و بر می گردد اما بعد از ۵ ماه خبرشهادت ایشان را از امام شنیدیم.

صابرنیوز:سبک زندگی پدر شما با توجه به تهدیدهای ساواک به چه صورت بوده؟

پدرم یک چریک مبارزاتی بود و چریک های مبارز معمولا تشکیل خانواده نمی دهند تا مبارزات خود را راحت تر انجام دهند و بتوانند راحت تر از طرف مقابل که با آن مبارزه می کنند، فرار کنند، خود را در گیر زندگی زناشویی و خانوادگی نمی کنند اما پدر من سبک جدید چریکی را برای خود ثبت کرد و ازدواج کرد و زندگی بسیار ساده ای داشت. به قول مادرم ما زندگی نداشتیم و همیشه در فرار بودیم.

مادرم تعریف می کرد که در خواجه ربیع در پیاده رو چادر زده بودیم و نام آن را هتل پیاده رو گذاشته بود که ما چند ماهی را در همین هتل پیاده رو کنار خیابان زندگی کردیم به دلیل اینکه شهید اندرزگو فراری بود و نمی توانست منزلی اجاره کند.

در مشهد منزلی را اجاره کرد و زندگی ساده داشتیم زیرا همیشه جنبه مبارزاتی را نگاه می کرد و سعی می کرد زندگی ای داشته باشد که سریع بتواند جمع کند و سوار یک ماشین یا وانت کند و از آنجا جابه جا شود بنابراین خیلی به تجملات اهمیت نمی داد و این هم به دلیل نیت مبارزه ای بود که در دل داشت.

به هر حال قبل از انقلاب زندگی مبارزین جنبه ی مادی نداشت و ساده زیست بودند مخصوصا شهید اندرزگو که جنبه مبارزاتش بر زندگی دنیایی چیره بود.

صابرنیوز: ایشان چقدر به خانواده اهمیت می دادند؟

با وجود اینکه آن زمان سن کمی داشتم اما مادرم می گوید تو خیلی باهوش بودی و بسیاری از اتفاقات در ذهنم است مثلا سوم شهریور که ساواک ما را دستگیر کرد از در و دیوار به داخل آمدند من در را باز کردم و آنها با لگد به در زدند و من پرت شدم و به سمت مادرم دویدم و گفتم دزد آمده اما مادرم متوجه شده بود که ساواک است ما چهارتا برادر را زیر چادرش گرفت و ساواک تمام زندگی را به هم ریخت.

پدرم خیلی به خانواده اهمیت می داد مادرم می گفت وقتی مسافرت بوده نامه می نوشت و حال مادرم را می پرسید و با وجود شرایطی که داشت و به طور مداوم به دلیل رسیدگی به امام و دیدارایشان، تجهیز سلاح و گرفتن اعلامیه به کشورهای خارج مانند لبنان، افغانستان، پاکستان، انگلیس و شهرستان های ایران سفر می کرد، از خانواده غافل نمی شد هم نامه می نوشت و هم تماس تلفنی داشت حتی در نامه هایش حال ما را جویا می شد و از ما با لقب هایی که در دوران کودکی داشتیم نام می برد: مهدی جیغ جیغو، محمود شکمو، محسن عاشق بابا. در آن زمان مرتضی به دنیا نیامده بود.

مادرم نامه ها را از بین می برد این خواسته پدر بود که می گفت اگر ساواک بفهمد ارتباط من با شما انقدر صمیمی است، می فهمد که شما به من در مبارزات کمک کردید و بچه ها و خودت را می کشد.

به هرحال خیلی در خانواده صمیمی بود و مادرم با اینکه سال ها گذشته، گاهی اوقات دلتنگ پدر می شود و می گوید کاش پدرتان بود من بیشتر از هرشخص دیگر به او احتیاج دارم. بالاخره نیاز هرفردی در زندگیش است و پدر من هم شخص عاطفی بود و هرزمانی که فرصت می کرد و در منزل بود وقتش را با خانواده می گذراند و با ما بازی می کرد و تلاش می کرد جنبه پدرانه را حفظ کند.

صابرنیوز: یکی از خاطرات مبارزات پدرتان را تعریف کنید؟

خاطرات مبارزات زیادی وجود دارد سال ۴۳ که حسنعلی منصور را در تهران مقابل مجلس اعدام انقلابی کردند و شهیدان بخارایی، هرندی، نیک نژاد و امامی در دادگاه شاه ( در بیدادگاه شاه ) به اعدام محکوم شدند و به دلیل اینکه سلاح این افراد را هم پدر من وارد کرده بود، غیاباً به اعدام محکوم شد و بعد از این حکم پدرم فرار کرد البته بهتر است کلمه ی دیگری بگوییم: به مبارزه خود ادامه داد و اجازه نداد دستگیر شود و ساواک بعد از ۱۵ سال ایشان را به شهادت رساند.

یکی از خاطراتی که مادر زیاد تعریف می کند و برای نسل جوان جالب است و برای کسانی که خاطرات مبارزات قبل از انقلاب را دوست دارند بدانند، این است که شهید اندرزگو از افغانستان چند عدد سلاح وارد می کند و از مرز زابل سوار مینی بوس شدند و در طی راه سوار اسب و شتر شدند تا به مسیری برسند که جاده داشت و به تهران و مشهد بروند. در آن زمان مادرم آقا مهدی را داشت و آقا محمود را هم شش ماهه باردار بود. در راه به هر پاسگاهی که می رسیدند مردان را تفتیش بدنی و بازرسی می کردند پدر به مادرم گفته بود که شما سه اسلحه و ده تا خشاب را به کمرت ببند زنها را نمی گردند و مادرم با وجود باردار بودن سه اسلحه و ده خشاب را به کمرش بست. به یک ایست و بازرسی رسیدند که آنجا زنها را هم میگشتند قباحت و بی شرمی این خاندان همه جا وجود دارد.

مادرم به پدرم گفت زنها را هم میگردند من باید چکار کنم و پدر در جواب گفته بود به خدا بسپار ، حضرت زهرا هم کمکمان میکند. از مینی بوس پیاده شدند و پدر به رئیس پاسگاه گفت که من دکتر هستم و در این مرز طبابت میکنم زنم هم گفته میخواهم همراهت باشم، بارداراست و پدرمن را درآورده انقدر اوق زده و بالا آورده من هم درمانده شده ام.

افسرهم اجازه می دهد و می گوید آقای دکتر خواهش میکنم بفرمایید داخل پاسگاه بنشینید و مقداری آب وهوا بخورید و گلویی تازه کنید ! مادر گفت ما با پدرت وارد پاسگاه شدیم ودیدیم عکس های پدرت را به دیوارهای پاسگاه زده اند پدرت اشاره کرد و گفت کدام یک از این عکس ها شبیه من است من هم گفتم هیچ کدام گفت پس نمی توانند ما را بگیرند. رئیس پاسگاه از ما پذیرایی کرد و بعد با احترام سوار مینی بوس کرد و گفت بفرمایید و ما هم راحت اسلحه ها را به تهران آوردیم.

در راه به پدرم گفته بود بچه تکان نمی خورد این اسلحه ها سنگین است نکند بچه بمیرد و یا مشکلی برایش پیش آید پدرم گفت اینها سید هستند و بچه های حضرت زهرا، خود حضرت زهرا کمک می کند و سالم میماند.این یکی از خاطرات خوبی است که در فیلم مجید مجیدی به تصویر کشیده شده است.

صابرنیوز:حرف پایان به عنوان توصیه ای به جوانان؟

ما مدیون خون شهدا هستیم مخصوصا نسل جوانی که بعد از ۳۵ سال هستند و این نسل جدید باید پاسدار خون شهیدان باشند یعنی اگر خدای نکرده از راهی که شهدا برای انقلاب ترسیم کردند یک مقدار خط مستقیم این انقلاب را کج بروند باید جوابگوی خون شهدا باشند خیلی زحمت کشیده شده تا این انقلاب به ثمر برسد کسانی در این انقلاب زحمت کشیدند اما در حال حاضر نیستند که ثمره این انقلاب را ببینند ولی خود این شهدا حاضر و ناظرند و به اعمال ما نگاه میکنند ما اعتقادمان به عنوان یک مسلمان این است که شهدا حاضر و ناظر بر اعمال ما هستند جوان های ما دقت کنند در این انقلاب بیایند و زحمت بکشند تا انقلاب به ثمر برسد.

ان شاءالله به انقلاب حضرت مهدی(عج) برسد و شرایط طوری نشود که خدای نکرده دشمن از طریق جوان هایمان بخواهد به این انقلاب ضربه بزند جوان باید حواسش جمع باشد ، نگاهش به این باشد که شهدای قبل از انقلاب وشهدای دفاع مقدس جوان های هم سن و سال خودشان بودند که رفتند و شهید شدند تا این انقلاب پابر جا بماند.

حواسشان باشد که خدای نکرده به خون شهدا بی احترامی نشود و خدای نکرده خون شهدا پایمال نشود و راه انقلاب و ولایت را همیشه حفظ کنند.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار