ماجرای شهیدی که غذای نیم خورده کارتنخوابها را میگرفت!
علی گفت دیروز آن زن که با صدای بلند داشت حرف می زد، باعث شد من در دل خودم به او حرف های بدی بزنم. وقتی به خود آمدم دیدم من حق نداشتم درباره آن زن قضاوت کنم. این چه کاری بود که کردم؟
به گزارش شهدای ایران: علی در جایی از نواری که به من داده بود می گوید: «آه آه از دست بی حجابی.» یک روز از کنار یک دختر بد حجاب رد شدیم، علی سرش پایین بود و گفت: به خدا اگر چادر داشتم همین الان سر این دختر می کردم.
می گفت: این ها چه بلایی دارند سر ما و خودشان می آورند! واقعا از این قضیه ناراحت بود و غصه می خورد. می گفت اگر زنی چادر به سر داشته باشد، گناه نگاه به نامحرم برای کسی است که به او نگاه کرده، ولی اگر بدحجاب باشد، گناهش مال خودش است.
یک روز از خیابان مولوی به سمت خزانه حرکت می کردیم. یک زنی با صدای بلند داشت حرف می زد. نمی دانم شاید داشت فرزندش را دعوا می کرد. شب که برگشتیم علی را دیدم با بدنی که می لرزید و شاید تب داشت!
پرسیدم چی شده؟ گفت فردا می گویم. فردا پرسیدم دیشب چرا این قدر آشفته و پریشان بودی؟
گفت دیروز آن زن که با صدای بلند داشت حرف می زد، باعث شد من در دل خودم به او حرف های بدی بزنم. وقتی به خود آمدم دیدم من حق نداشتم درباره آن زن قضاوت کنم. این چه کاری بود که کردم؟
خیلی ناراحت شدم. لذا بابت قضاوت نابجایی که در مورد آن زن کردم، خودم را جریمه کردم که سه روز روزه بگیرم و هزار صلوات بفرستم.
چون عادت ندارم جریمه هایم را به تاخیر بیاندازم، نتوانستم با شما صحبت کنم. مشغول فرستادن صلوات بودم.
علی شب ها به ترمینال جنوب می رفت. غذای نیم خورده فقرای کارتن خواب را از آن ها می گرفت و به آنها ساندویچ تمیز می داد.
علی با تنهایی اخت شده بود. می گفت وقتی تو جمع هستی خدا می گوید این سرش شلوغ است، ولی وقتی تنها باشی خدا می آید سراغت.
شب ها هفته ای یک شب به ترمینال می رفت و به کارتن خواب ها کمک می کرد. به آن ها غذا می داد و غذایی را که آن ها از سطل زباله پیدا کرده و مشغول خوردن آن بود را از آن ها می گرفت و می خورد.
برگرفته از کتاب «بی خیال» زندگی نامه و خاطرات شهید علی حیدری
راوی:جمعی از دوستان شهید
می گفت: این ها چه بلایی دارند سر ما و خودشان می آورند! واقعا از این قضیه ناراحت بود و غصه می خورد. می گفت اگر زنی چادر به سر داشته باشد، گناه نگاه به نامحرم برای کسی است که به او نگاه کرده، ولی اگر بدحجاب باشد، گناهش مال خودش است.
یک روز از خیابان مولوی به سمت خزانه حرکت می کردیم. یک زنی با صدای بلند داشت حرف می زد. نمی دانم شاید داشت فرزندش را دعوا می کرد. شب که برگشتیم علی را دیدم با بدنی که می لرزید و شاید تب داشت!
پرسیدم چی شده؟ گفت فردا می گویم. فردا پرسیدم دیشب چرا این قدر آشفته و پریشان بودی؟
گفت دیروز آن زن که با صدای بلند داشت حرف می زد، باعث شد من در دل خودم به او حرف های بدی بزنم. وقتی به خود آمدم دیدم من حق نداشتم درباره آن زن قضاوت کنم. این چه کاری بود که کردم؟
خیلی ناراحت شدم. لذا بابت قضاوت نابجایی که در مورد آن زن کردم، خودم را جریمه کردم که سه روز روزه بگیرم و هزار صلوات بفرستم.
چون عادت ندارم جریمه هایم را به تاخیر بیاندازم، نتوانستم با شما صحبت کنم. مشغول فرستادن صلوات بودم.
علی شب ها به ترمینال جنوب می رفت. غذای نیم خورده فقرای کارتن خواب را از آن ها می گرفت و به آنها ساندویچ تمیز می داد.
علی با تنهایی اخت شده بود. می گفت وقتی تو جمع هستی خدا می گوید این سرش شلوغ است، ولی وقتی تنها باشی خدا می آید سراغت.
شب ها هفته ای یک شب به ترمینال می رفت و به کارتن خواب ها کمک می کرد. به آن ها غذا می داد و غذایی را که آن ها از سطل زباله پیدا کرده و مشغول خوردن آن بود را از آن ها می گرفت و می خورد.
برگرفته از کتاب «بی خیال» زندگی نامه و خاطرات شهید علی حیدری
راوی:جمعی از دوستان شهید