سلیمانی فرمان داد، همدانی‌ فاتحِ دشت‌ آتش شد

روایتی از عملیاتی با اسم رمز یا مهدی ادرکنی و رشادت‌های نیروهای خالص جان بر کف؛ از همان‌هایی که سودای رقص خاکریز داشتند و تمنای شهادت از همان‌هایی که گوش به فرمان حاج قاسم بودند و فاتح دشت‌های آتش.

به گزارش شهدای ایران به نقل ازفارس ،همه آن هزار نفر در فتح و نصر و خندق گردان‌های همدان بودند و روی بام دلشان عملیات در جنوب را آرزو کرده بودند؛ آن هم عملیاتی پیچیده و بغرنج عین رمضان، عملیاتی در جاده کوشک زیر باران آتش در دقایق پرالتهاب.
عملیاتی با اسم رمز یا مهدی ادرکنی و رشادت‌های  نیروهای خالص جان بر کف، از همان‌هایی که سودای رقص خاکریز داشتند و تمنای شهادت، از همان‌هایی که خواب و خستگی را خسته کرده و جام به دست ثانیه شماری می‌کردند برای عروج.
از همان‌هایی که دل‌هایشان سنجاق شده بود به تیربار و سنگر شهادت، راستش هیچکس جز مشتریان آن دژ و آن کانال و آن سنگر نمی‌داند چه آتش عشقی میان دل‌هایشان شعله افکنده و بی‌قرارِ قرار رمضان شده بودند و تاجی بر تارک این سرزمین.
اعزام از قدس، قرار در کربلا
از همان صبح ۲۲ تیرماه سال ۶۱ روز شهادت امیرالمؤمنین(ع)و ماه رمضان که در پادگان آموزشی قدس همدان غوغا به پا شد؛ نیروهای همدانی روزه بودند پا به رکاب ولی با افق اهواز. همه آمده بودند ولی توانایی اعزام همه نبود، پیر و جوان و حتی نوجوانان ۱۳، ۱۴ ساله پا به رکاب بود. 
اما خب عملیات رفته‌ها در اولویت بودند و تشخیص این کار ساده‌ای نبود، پس از کلی آمارگیری و تفکیک خیلی زود سازماندهی شدند.
«علیرضا حاجی‌بابایی»، فرمانده تیپ رزمی کربلا در عملیات رمضان؛ «حبیب مظاهری» جانشین فرمانده و «محمد دلاوری» فرمانده گردان فتح - «جعفر علییی» گردان نصر - «جعفر مظاهری» گردان خندق سازماندهی شدند و حاضر به یراق.
بوی شهادت در اتوبوس‌ها پیچید.
اتوبوس‌ها هم آماده بودند و بی‌قرار اما داوطلبان بی‌قرارتر، هر ۲۵ اتوبوس مثل یک قطار چند واگنه داخل محوطه پادگان منتظر بودند تا هزار و ۵۰ رزمنده را به اهواز برسانند. 
محمدرضا عراقچیان بیسیمچی فرمانده تیپ بود و از خود پادگان کارش را شروع کرد، با احتساب ساعت و دقیقه حدودا ۹ صبح اتوبوس‌ها یکی یکی از در بزرگ پادگان بیرون آمدند و بوی شهادت در اتوبوس‌ها پیچید.
یکهو همهمه آرام گرفت تا یک ساعت از مغرب گذشته که پادگان دوکوهه اندیمشک مقصد شد، بعد از اقامه نماز جماعت، مسئولان تدارکات شام را آوردند؛ در ادامه مسیر حول و حوش ساعت ۱۰ شب اهواز با گرمای خفه کننده تیرماه از راه رسید.
طبق هماهنگی باید در دبیرستان شهید رجایی اسکان می‌کردند و در هر کلاس یک دسته اسکان داده می‌شدند و بقیه هم در حیاط بزرگ مدرسه.
همگام با حاج قاسم؛ آغاز مأموریت در قرارگاه قدس
خیلی زود تکلیف تیپ مشخص شد؛ تکلیفی که به ۴۱ ثارالله، به فرماندهی برادر قاسم سلیمانی گره خورده بود، تیپ ثارالله قرارگاه قدس از همان خیز اول وارد عملیات رمضان شده بود اما خبرهای رسیده از میدان نشان می‌داد که کار سخت شده است.
نیمه شب شد اما تاریکی کارساز نبود و عملیات خواب را از چشم‌ها برده بود. صدای آمبولانس‌های داخل شهر هم لحظه‌ای قطع نمی‌شد و این یعنی که رمضان معرکه‌ای بود بس بزرگ.
بعد از نماز و صبحانه، عده‌ای مشغول نظافت مدرسه شدند و بقیه آماده دریافت تجهیزات انفرادی؛ پلاک و جیره جنگی و این موارد، حدود ساعت ۱۰ صبح اتوبوس‌های گِل مالی شده و چند تویوتا همه نیروها را سوار کردند.
عازم اردوگاه عقبه تیپ شدند تا اضافه بر دریافت مأموریت، وارد عمل شوند، با راهنمایی بلدچی، تیپ به سمت جاده اهواز خرمشهر رفت، دیقینا جایی که تا چشم کار می‌کرد بیابان بود و بیابان.
حوالی جفیر، جاده از سمت چپ جدا شد، ۲۰۰ متر جلو یک محوطه وسیعی مقصد شد که دورتا دور آن چادر زده بودند. کل سه گردان وارد شدند و هر دسته در چادری قرار گرفت. بدو ورود هواپیماهای دشمن هم سررسیدند، نیروها به سرعت متفرق شدند، منتها اطراف اردوگاه بمباران شد و دشمن به زدن عقبه هم روی آورده بود.
فرمانده در بهشت افطار کرد
لحظه حرکت و آغاز عملیات برای همدانی‌ها نزدیک می‌شد و نیروها دل می‌دادند و دل می‌گرفتند. هر کس گوشه‌ای نجوا می‌کرد و بعضی وصیت‌نامه می‌نوشتند. در نهایت وارد منطقه عملیاتی شدند، نیروهای همدان باید هماهنگی‌ها را در منطقه عملیاتی با برادر قاسم سلیمانی انجام می‌دادند، قرارگاه تاکتیکی تیپ پشت خط اولیه خودی در کوشک قرار داشت و برادر سلیمانی از آنجا یگان را هدایت می‌کرد.
 
منطقه عملیاتی رمضان یک‌هزار و ۶۰۰ کیلومتر مربع بود یعنی به موازات مرز دو کشور از کوشک تا شلمچه دو دژ مرزی بود یکی متعلق به ما و یکی متعلق به عراق. دژ ایران در نوار مرزی و موازی جاده اهواز خرمشهر بود و با دژ عراق سه کیلومتر فاصله داشت. 
نیروهای خودی در قالب چهار قرارگاه بزرگ قدس، فجر، فتح و نصر به ترتیب از شمال به جنوب وارد این کارزار عظیم شدند، تیپ ثارالله تحت امر قرارگاه قدس و سه گردان همدان جزو این قرارگاه بود، سه گردانی که حکم یک تیپ را داشت.
 وظیفه قرارگاه قدس شکستن خطوط اولیه دشمن و عبور از مثلثی‌ها و رسیدن به شط‌العرب و پدافند مواضع به دست آمده، بر همین اساس صورت گرفته گردان فتح به همراه گردان نصر عصر چهارشنبه ۲۳ تیرماه سال ۶۱ وارد عملیات شدند.
 
مأموریت این دو گردان حمله به دژ عراق و پیشروی به سمت شمال بود، بعد از ساعتی هوا تاریک شده بود که خودروها را به خط انتقال دادند، مقصد معلوم بود باید به سمت شمال وارد خط می‌شدند.
لحظه‌ای آتش قطع نمی‌شد و در این وانفسا مستقیم با برادر قاسم سلیمانی در تماس بودند؛ رمز «یا مهدی ادرکنی» که مخابره شد یک لحظه کل منطقه را آتش گرفت. زمین مین کاری شده، خمپاره‌ها و آتش مستقیم دشمن، ولوله‌ای به پا شد.
چیزی از آغاز عملیات نگذشته بود که دو گردان بی‌فرمانده شده بود. از آسمان و زمین هم آتش می‌جوشید و زمین می‌لرزید. بچه‌های همدان خوب می‌جنگیدند و با تلاش زیاد نیروها، کمی توسعه وضعیت رخ داد، هر چند حجم آتش باورنکردنی بود. 
در همین حین اما گلوله دوشکا پشت گردن «علیرضا حاجی‌بابایی» فرمانده تیپ را به طرف بالا شکافت و فرمانده شهید شد.
مأموریت حاج قاسم برای گردان خندق
از آن طرف«محمدجعفر مظاهری»، فرمانده گردان خندق، پنجشنبه 24 تیر در اردوگاه نگران و منتظر نشسته بود که یکی از فرماندهان ارشد تیپ به همراه یک روحانی و چند دستگاه ماشین وارد شدند. فرمانده مقداری عملیات شب گذشته و وضعیت منطقه را تشریح کرد و قرار شد مأموریت گردان را برادر قاسم سلیمانی در قرارگاه تاکتیکی ابلاغ کند.
این گردان آخر بود نه معاون داشت و نه نیروی همراه؛ برخلاف دو گردان دیگر، وقتی هم که بچه‌ها رسیدند خط کاملاً درهم ریخته بود و صدای انفجار لحظه لحظه به گوش می‌رسید.
هنوز دقیقه‌ها و ثانیه‌های زیادی نگذشته بود که برادر قاسم سلیمانی سراسیمه جلو آمد، پس از خوشامدگویی، با دست میدان مین را نشان داد و گفت: «بعد از عبور از میدان مین به دژ عراق می‌رسید از آنجا به سمت شمال حرکت می‌کنید و اضافه کرد بچه‌ها یک مقدار جلو رفته، مواضع را تثبیت کرده‌اند شما باید تلاش کنید خط را جلوتر ببرید. خصوصا که عراق پاتک شدیدی را شروع کرده بچه‌ها دیگر توان مقابله ندارند سریع وارد عمل بشوید.» 
در همین چند کلمه چند ماموریت برای گردان خندق مشخص شد؛ وارد خط شوند، جلوی پاتک دشمن را بگیرند و خط را تا شب تثبیت کنند و عملیات را به سمت شمال ادامه بدهند. 
وقتی گردان به خط رسید، پاتک دشمن شدیدتر شد از زمین و آسمان آتش می‌بارید، آن روز تا عصر فقط به پاتک عراقی‌ها جواب ‌دادند، جهنمی عظیم بر روی دژ برپا شده بود اما به لطف الهی در آن وضعیت درهم و برهم موفقیت خوبی حاصل شده بود.
اولِ مغرب، در هوایی غبارآلود ذره ذره پاتک دشمن خاتمه پیدا کرد ولی آتش سنگین همچنان می‌بارید با این حال  ساعت ۱۰ شب عملیات را آغاز کردند اوایل کار حرکت خیلی عالی بود بچه‌ها حدود سه کیلومتر پیشروی کردند؛ اما قدری که جلوتر رفتند، مقاومت دشمن شدت گرفت، با مقاومت آنها درگیری هم اوج گرفت و پیشروی متوقف شد تا جایی که  نمی‌شد قدم از قدم بردارند. 
آتش بعثی‌ها از هر طرف می‌بارید، فقط امیدشان به گروهان ترکمان بود. آن‌ها ذره ذره جلو می‌رفتند و می‌جنگیدند، سنگر به سنگر، ولی شب که از نیمه گذشته یک دفعه ورق برگشت. به ظاهر عراقی‌ها یگان تازه نفسی را وارد کرده بودند، بچه‌های همدان تا صبح مقاومت را پیشه کردند، اما پیشروی به هیچ وجه میسر نبود.
خاکریزهای ناتمام
بنا شد برای بچه‌ها خاکریز بزنند چون دشمن از هر طرف فشار می‌آورد، سه دستگاه بلدوزر آمد و کار را از عقب‌تر شروع کردند تلاش‌ها بر این بود که خاکریزی از دژ خودی به دژ دشمن کشیده شود. 
راننده‌های بلدوزرها با وجود خطر فراوان به کار مشغول شدند، اگر آنها موفق می‌شدند خاکریزی عمود بر دژ عراق احداث کنند حتما کاری بزرگ انجام می‌شد؛ اما آتش سنگین اجازه نداد. 
در آخر از دژ عراق به طرف دژ خودی فقط ۱۲۰ متر خاکریز زده شد، تنها کاری که کردند افزایش حجم خاکریزها بود. روز دوم، ۲۵ تیرماه یک واحد تازه نفس عراقی وارد خط شد، باز قیامت کردند، قیامت روی کانال در یک ضدهوایی بی‌امان و مستقیم می‌زد و به فاصله دو کیلومتر هر چه سر راهش بود برمی‌داشت. 
البته این فقط یک قلمش بود؛ تیربارها، خمپاره‌ها، توپخانه، تانک، همه و همه زمین و زمان را هدف گرفته بودند چاره‌ا‌ی نبود باید هر طور شده بچه‌ها را به پشت آن خاکریز می‌رساندند.
 ماندن همانا و شهادت یا اسارت همانا، حتی ارتفاع خاکریز از کثرت انفجار کوتاه شده بود و عملاً کارایی نداشت، وضع طوری بود که اگر دو نفر می‌خواستند از سنگری به سنگری یا به داخل کانال بیایند حتماً یکی را می‌زدند کانال هم مملو از پیکر بود، عراقی و ایرانی جای پاگذاشتن نبود. 
 
آنهایی که در نوک پیکان بودند اغلب شهید و بعضی هم اسیر شدند، یک ساعت از صبح گذشته بود که سرانجام موفقیت نسبی پیدا شد و بچه‌ها را به عقب آوردند. باید داخل کانال مانعی ایجاد می‌کردند تا دشمن جلو نیاید و خاکریزها را دور نزند.
اگر نه همۀ نیروها اسیر می‌شدند؛ با وجود خستگی حسابی بچه‌ها می‌دانستند، مقاومت و حفظ موضع بسته به ایجاد مانع داخل کانال روی دژ است. از همین بابت بلافاصله چند نفر از نیروها رفتند داخل کانال، بچه‌ها گونی‌ها را از خاک پر و حمل و پرتاب می‌کردند تا اینکه مانعی ایجاد شد. 
شاید احداث آن سنگر موجب حفظ کل خط و كل جناح شمالی منطقه عملیات شد طوری که تقریباً وضعیت بهتری پیدا کردند.
وقتی کسی به عقب فکر هم نمی‌کرد
یکی دو ساعت از استقرار نگذشته بود که پاتک بعدی عراقی‌ها شروع شد، انگار که عراقی‌ها یگانهایشان را به صف کرده بودند چون هر نیم ساعت یا یک ساعت یک گردان تازه نفس حمله می‌کرد. 
با آن وضعیت کسی برای خودش تصور بازگشت نمی‌کرد، لحظه به لحظه نفرات کمتر می‌شد و توان‌ها تحلیل می‌رفت، در اوج این درگیری‌ها خبر آوردند که نماز جمعه همدان در استادیوم بمباران شده. 
از قضا یکی از بچه‌ها پدر و مادرش هر دو در این بمباران شهید شده بودند، معلوم نکرد در آن اوضاع و احوال چه کسی خبر را به او رسانده بود. همین طور که پشت تیربار ایستاده بود، فقط لحظه‌ای مکث کرد و مصمم به کارش ادامه داد.
در آن شرایط سخت فقط دو راه وجود داشت؛ یا پیشروی یا حفظ موقعیت و مقاومت، در چندین مورد اتفاق افتاد که همزمان ۳۰ تا ۵۰ دستگاه تانک خاکریز را هدف می‌گرفتند و آتش به پا می‌کردند. خدا می‌داند که این خاکریز در آسمان می‌رقصید و زمین و زمان با هم می‌لرزید.
با رسیدن شب دوم فشار پاتک‌ها سبک شد؛ ولی آتش همچنان می‌ریخت و بچه‌ها نمی‌توانستند حتی نیم ساعت استراحت کنند مرتب شهید و مجروح به صف می‌شد. 
روز سوم یعنی ۲۶ تیرماه مثل روز دوم گذشت، درست دو شب و سه روز بود که مژه بر هم نگذاشته بودند؛ فضایی که در آن مقاومت می‌کردند کوچک بود، حداکثر در یک خط ۱۲۰ متری و در آن فضا خمپاره و تانک دقیقا روی همان نقطه تمرکز کرده بود. 
احتیاج شدید به آرپی‌جی زن بیداد می‌کرد، خوشبختانه یک گروهان آرپی‌جی زن تازه نفس رسید ولی تا آنها رسیدند، دوباره پاتک شروع شد. دشمن گاهی چنان نزدیک می‌شد که می‌چسبید به خاکریز و نارنجک می‌انداخت؛ خاکریزی که عمود بر دژ عراق زده بودند نقطه تلاقی با آنها شده بود.
مردهایی که مرگ را به سخره گرفتند
این نقطه خیلی حساس بود؛ اگر خالی می‌شد بعثی‌ها نفوذ می‌کردند و خاکریز را از پشت مورد حمله قرار می‌دادند و همه چیز از دست می‌رفت، هنگام پاتک هرکسی که داخل این سنگر می‌شد، ۱۰ دقیقه یا یک ربع بیشتر نمی‌توانست دوام بیاورد در زمان حضور باید بلند می‌شد و شلیک می‌کرد؛ اما شلیکها از سه بار تجاوز نمی‌کرد.
 در همین گیرودار نفرات حاضر در خط هم خیلی کم شدند، در عوض یک ستون از بچه‌ها آماده نشسته بودند تا به داخل سنگر شهادت بروند. انگار نه انگار که کجا می‌روند با هم شوخی می‌کردند و می‌خندیدند، صحنه‌های بازی گرفتن مرگ در جنگ فراوان بود؛ ولی در یک خاکریز حدود یکصد متری در مقابل دو لشکر عراقی ایستادن توفیر داشت.
 
این مقاومت تا شب سوم ادامه پیدا کرد تا بالاخره پاتک سبک شد؛ ولی آتش مثل باران بهار بر سرها می‌بارید، صبح روز چهارم ۲۷ تیرماه باز پاتک‌ها شروع شد بی‌خوابی مفرط، خستگی، کوفتگی آتش سنگین و موج انفجار پی درپی بچه‌ها را از حالت عادی خارج کرده بود. 
همه گیج و منگ بودند، صداها را نمی‌شنیدند، گاهی باید دودستی شانه‌های آنها را تکان می‌دادند و متوجه‌شان می‌کردند که بعثی‌ها آمدند، بزن.
تعدادی از بچه‌ها بر اثر انفجار و شلیک مکرر آرپی‌جی پرده گوششان پاره شده بود و خون ریزی داشتند، برادری از شهرستان بهار همدان، به نام آقای زارعی خون‌ریزی گوش‌هایش به اندازه‌ای بود که روی گردنش کاملاً خونی شده بود؛ عقب برنمی‌گشت. 
پاتک سنگین بود، پلک‌ها سنگین‌تر، خود به خود به هم می‌آمد؛ ولی در خواب پاتک دشمن را پاسخ می‌دادند یعنی مغز فرمان آتش می‌داد با چشم‌های بسته هرچند سرطان پاتک دشمن علاج پذیر نبود.
خندق غرور
پاتک‌های ممتد به بعدازظهر هم کشیده شد، به گمانم این بار با یک تیپ به خط یورش آوردند، همه طرف تانک بود تانک از راست، چپ و روبه رو می‌آمد. آسمان یکسره گَرد و غبار بود اصلا چشم چشم را نمی‌دید انگار که به نقطه پایان نزدیک می‌شدند آن هم با ۷۰، ۸۰ نیروی خسته در مقابل یک تیپ زرهی و پیاده.
چاره‌ای نبود الا اینکه به قلب دشمن بزنند؛ هر چه دم دستشان بود برداشتند و تندی فریاد «الله اکبر» خاکریز را برداشت. بچه‌ها بی‌محابا از خاکریز به سمت پایین سرازیر شدند و با تیربار و کلاش و آرپی‌جی به طرف تانک‌ها آتش ریختند.
تانک‌ها از ترس سروته کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند، به یقین دست غیب الهی به امداد بچه‌های همدان آمده بود. تانک‌ها می‌گریختند و بچه‌ها بر سرشان آتش می‌ریختند و بالاخره حماسه غرورآفرین نیروهای خندق اینجا خلق شد.
دشمن در این قسمت مهم عقب‌نشینی کرد و پاتک‌هایش قطع و خط تثبیت شد، تقریباً این آخرین پاتکی بود که همدانی‌ها پاسخ دادند. البته آتش همچنان تا شب چهارم ادامه داشت و سرانجام تیپ بعثت که در جناح راست مستقر بود، با یک گردان نیرو خط را از نیروهای خندق تحویل گرفت آنها از همان شب، خاکریز را به سمت دژ خودی ادامه دادند و به این ترتیب خط شکل مناسب‌تری پیدا کرد.
اما زمان برگشت، «بچه‌های همدان از گردان خندق،  فتح و نصر...» صدا می‌شدند ولی کسی نمانده بود.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار