گلوله را در سینه‌ام باقی گذاشتند و اطراف آن را بخیه زدند!

صهیونیست‌ها در ابداع انجام شکنجه‌های خویش، به دو عنصر سخت و ارزان بودن آن توجه فراوان دارند! چیزی که در آغازین روز‌های حضور شهید سمیر قنطار در بازداشتگاه، توجه وی را جلب کرد. او دریافت این جماعت، هم دوست دارند تا متهم سخت‌ترین درد‌ها را تحمل کند و هم برای این امر، هزینه چندانی نکرده باشند. وی در این باره، به مصادیقی تکان دهنده اشارت برده است

شهدای ایران:رژیم صهیونیستی از بدو تشکیل موساد، همواره در صدد طراحی‌های جدید برای شکنجه مخالفان و مبارزان بوده است. هم از این روی کارشناسان تربیت شده آن، در برخی کشور‌ها از جمله ایران دوره پهلوی، به تعلیم شکنجه نیرو‌های امنیتی بوده‌اند. در طول چند دهه اخیر، برخی زندانیان این دولت اشغالگر، به روایت شکنجه‌های اسرائیلی پرداخته‌اند که شهید سمیر قنطار در زمره آنان بوده است. او به دلیل انجام عملیاتی علیه صهیونیست‌ها، ۳۰‌سال در زندان آنان به سر برد. مقال پی آمده بر مبنای اثر «حقیقت سمیر» به نگارش در آمده که به کوشش دکتر یعقوب توکلی تولید شده و انتشارات سوره مهر، آن را روانه بازار نشر ساخته است. امید آن‌که تاریخ پژوهان و علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید. 

بدون بی‌حسی و با دم باریک، گلوله‌ها را از تنم خارج کردند!

شهید سمیر قنطار، درپی انجام عملیات ضد صهیونیستی، پس از آن‌که هدف چند گلوله قرار گرفت، دستگیر و به محل بازجویی صهیونیست‌ها منتقل شد. شکنجه او از آغازین لحظات، با بیرون آوردن دردناک گلوله‌ها آغاز شد. اون این لحظات پررنج را اینگونه به تاریخ سپرده است:

«مرا به محل بازجویی بردند. وقتی پاسخی نمی‌شنیدند، مرتب مرا می‌زدند. چشم‌هایم را بستند و مرا داخل اتاقی انداختند. معلوم بود آنجا زندان نیست، بلکه ساختمانی معمولی بود. وقتی صدای بالگرد را شنیدم، فهمیدم برای بازجویی مرا به جای دیگری خواهند برد. حدسم درست بود. مرا روی کف بالگرد انداختند. بالگرد که برخاست، یکی از افراد مرا به سمتی کشید و گفت: می‌خواهیم تو را از بالای بالگرد بیندازیم! چند بار هم هلم داد که بیشتر بترسم! خیلی تظاهر به ترس نکردم. چند بار این کار را تکرار کرد، تا این‌که بالگرد فرود آمد و ما پیاده شدیم. مرا به اتاقی بردند و چشم بندهایم را باز کردند. تعدادی افسر و سرباز ایستاده بودند؛ بعضی از آنها لباس نظامی به تن نداشتند. از من درخواست کردند، لباس‌هایم را درآورم. اتاق شبیه مطب بود. یک میز پزشکی هم در گوشه‌ای قرار داشت. پیرمردی به ظاهر پزشک، به زبان عربی صحبت می‌کرد. به زبان عربی غلیظی گفت: اکنون تو را درمان خواهم کرد، من به روش خودم پانسمانت می‌کنم، اعتقاد به استفاده از مسکن، بیهوشی و بی‌حسی ندارم، وقتی روش کار مرا ببینی، به خوبی به مهارت من پی می‌بری، آن وقت مرا تحسین می‌کنی!... بعد از خوابیدن روی تخت، چند سرباز مرا محکم گرفتند. او با چیزی شبیه دم باریک، بدون بیهوشی و بی‌حسی موضعی، شروع به خارج کردن گلوله‌ها از بدنم کرد. گلوله‌ها هر یک تا عمق زیادی، در بدنم فرورفته بودند. حدود ۳۰ ساعت، از اصابت گلوله می‌گذشت و زخم‌هایم سرد شده بود. با این کار، دوباره خون زیادی از زخم‌هایم روان شد و درد وحشتناکی همه وجودم را فراگرفت. به همین دلیل به سرباز‌ها دستور داد، تا تکه پارچه‌ای در دهانم فروکنند، تا فریاد نزنم و صدایم آنها را آزار ندهد. با هر حرکتی، پیرمرد شبه پزشک یهودی، کشیده‌ای محکم به صورتم می‌نواخت. با هر گلوله‌ای که در می‌آورد و در ظرف می‌انداخت، می‌گفت: این گلوله‌ها را از تن تو بر می‌داریم، دوباره به کارخانه می‌دهیم، تا دوباره از آن در جنگ‌ها استفاده کنیم. گلوله‌های دستم را به همین صورت درآورد. در بیرون آوردن گلوله زیر بغل و پشتم خیلی درد کشیدم، به خصوص که معلوم بود عمدی و فقط برای شکنجه این کار‌ها را انجام می‌دهد. او روی زخم‌ها را پانسمان نمی‌کرد، فقط پنبه‌ای روی آن می‌گذاشت و بعد هم چسب می‌زد. گلوله‌ای را که به پشتم خورده بود نیز درآورد، در مجموع شد چهار گلوله. یک گلوله دیگر در قفسه سینه‌ام مانده بود. اصرار کردم این یکی را دیگر بیرون نکشد، تا نشانی باشد از کینه من در برابر ظلم‌های آنان. برای این کار لوله کوچکی در همان قسمت اصابت گلوله گذاشت که عفونت و خون از آن لوله بیرون بریزد. اطراف لوله را هم با چهار بخیه بست. گلوله همانجا در سینه‌ام باقی ماند. این کار او، خیلی دردآور و زجر دهنده بود. هر موقع می‌خواستم از دستش فرار کنم، چهار سرباز مرا محکم می‌گرفتند و دکتر هم به سرم محکم می‌کوبید. تا جایی که از شدت درد و ضربه، بی‌حال می‌شدم. وقتی دیدند ممکن است به دلیل خون‌ریزی زیاد بمیرم، کیسه خون دیگری به من زدند. تلاش کردم کمی بخوابم، ولی تا چرت مرا فرا می‌گرفت، به سرم می‌کوبیدند و بیدارم می‌کردند!...». 

شکنجه به شیوه‌های سخت و ارزان

صهیونیست‌ها در ابداع انجام شکنجه‌های خویش، به دو عنصر سخت و ارزان بودن آن توجه فراوان دارند! چیزی که در آغازین روز‌های حضور سمیر در بازداشتگاه، توجه وی را جلب کرد. او دریافت این جماعت، هم دوست دارند تا متهم سخت‌ترین درد‌ها را تحمل کند و هم برای این امر، هزینه چندانی نکرده باشند، چنان‌که خود گوید:

«کیسه پارچه‌ای سیاهی روی سرم گذاشتندکه بوی لجن می‌داد. دست‌هایم را دوباره، با دستبند و پابند بستند. از مطب که بیرون آمدم، چیزی نمی‌دیدم. فقط از حرکت پله‌ها متوجه شدم، وارد محوطه دیگری شده‌ام. مرا به اتاق بازجویی برده بودند. کیسه را از روی سرم برداشتند. دوباره همان یهودی را دیدم. وقتی کیسه سیاه را از روی سرم برداشتند، شکنجه‌گری ریش قرمز به نام ابوذکان، جلویم ایستاده بود. بدون هیچ کلامی، اول مشت محکمی به صورتم زد و سپس ضربه‌هایی تند و قوی، به سر و صورت شکم و پشت پاهایم حواله کرد. بدون هیچ توقفی، فحش می‌داد و می‌زد! با آن پابند و دستبند، توانایی هیچ دفاعی را نداشتم. حتی نمی‌توانستم خودم را جمع کنم. وقتی در چنین حالتی به صورتم مشت می‌زد، نه فقط همه زخم‌ها بلکه جای پابند و دستبند - که به دلیل فلزی بودن به استخوان‌هایم چسبیده بودند - به شدت درد می‌گرفت. بدتر از همه احساس بی‌دفاع بودن در برابر چنین موجودی بود که بیش از همه انسان را می‌آزرد. وقتی از کتک زدنم دست کشیدند، محیط اطرافم را با دقت نگاه کردم زیرا یک انقلابی باید وضعیت حاکم بر خود را به خوبی درک کند. اتاق کوچک ۳ در ۵/ ۲ متری‌ای بود با سقفی کوتاه که یک میز و صندلی برای بازجویی، درست روبه‌روی در آن گذاشته بودند. در چنین فضایی، احساس وحشت زندانی بیشتر می‌شود. در مجموع اتاق بازجو، فضایی کم نور و خاکستری بود که بوی تند مواد پاک کننده شیمیایی، شامه انسان را بسیار می‌آزرد. می‌دانستم به آخر دنیا رسیده‌ام و هیچ راه برگشت و امید نجاتی نداشتم. ابوذکان، هیبتى وحشتناک داشت. مردی ۵۰ ساله که با ریش بلند قرمز و هیکلی ورزیده، از من بازجویی می‌کرد. شروع کار او، با سیلی‌های بسیار سنگین و کتک‌های سخت همراه بود. او در اولین شب، در بازداشتگاهی که نمی‌دانستم کجاست، بازجویی خود را شروع کرد. هر چه سؤال کرد، جوابی از من نشنید. وقتی از سکوتم ناامید شد، دستور داد مرا بیرون ببرند. کنار دیوار، دو قطعه آهن در بتون تعبیه شده بود. اول تعجب کردم چرا این دو قطعه آهن ساده، کنار دیوار گذاشته شده‌اند. هر دو دستبندم را باز کردند و دستبند دیگری به من زدند. سپس هر دو دستبند را از دو طرف به آهن بستند. طوری مرا مصلوب کرده بودند که فقط روی نوک انگشتانم می‌توانستم بایستم! در نتیجه همه فشار‌ها روی دست‌ها و شانه‌هایم وارد می‌شد، دقیقاً همان قسمت‌هایی که پنج‌گلوله خورده بودم. ماندن در این حالت، حتی برای چند دقیقه بسیار زجرآور است. درد شدید دست‌ها و شانه‌هایم، کشیدگی عضلات بدن و سنگینی و فشاری که روی دست‌ها و کتفم حس می‌کردم، آن چنان کشنده بود که گفتنی نیست. من قبلاً آویزان کردن، یا برای کشیده شدن عضلات، سنگ به دست‌ها قپانی کردن را شنیده بودم. وزن قپان، بیشتر از ۱۰ کیلو نیست. علاوه بر این، پا روی زمین قرار دارد. این شیوه هم خیلی ارزان‌تر است و هم دردناک‌تر. فقط دو قطعه آهن، روی دیوار وجود دارد. دیگر از قپان ۱۰ کیلویی، خبری نیست. یعنی همه وزن انسان، روی بندبند استخوان فشار می‌آورد. هنوز زخم و پارگی حاصل از این شکنجه، روی دست‌هایم باقی مانده است. در اینجا متوجه شدم، اسرائیلی‌ها سخت و ارزان شکنجه می‌کنند. بی‌هیچ هزینه و ابزار ویژه‌ای، مرا در آن هوای سرد مصلوب کردند. گرسنگی، تشنگی، خستگی و درد شدید، خوابیدن را برایم ناممکن کرده بود. اگر لحظه‌ای هم چرت می‌زدم، با کتک و ریختن آب سرد بر صورتم، از خواب بیدار می‌شدم. بار‌ها بیهوش می‌شدم و با سطل آب سرد، به هوش می‌آمدم. آن شب تا صبح، سرباز‌ها مواظب بودند تا نخوابم، یا بیهوش نشوم. دوباره کیسه سیاهی روی سرم انداختند و مرا به مطب بردند. خون زیادی از من رفته بود و ناچار بودند برای زنده نگه داشتنم، دوباره به من خون تزریق کنند. در هنگام تزریق خون بیهوش شدم، ولی باز هم با کتک و ریختن آب روی سرم به هوش آمدم. هیچ‌کس نمی‌تواند تصور کند با زخم و خون‌ریزی مداوم و گرسنگی و تشنگی در زمان بیهوشی، ریختن سطل آب سرد، آن‌هم یکجا روی صورت، چقدر وحشتناک است و چه شوک ناگهانی بر انسان وارد می‌شود. صبح روز سوم، به اتاق بازجویی رفتم. ابوذکان باز هم نام و تعداد افراد دیگری را که به نظر وی در عملیات بودند، را از من پرسید. او اصلاً نمی‌توانست باور کند با قایق پلاستیکی آمده باشیم. باز هم مرا تحت فشار شدید، مورد ضرب‌و‌شتم قرار دادند و دوباره بعد از ظهر، به همان شکل مصلوبم کردند!...». 

خانه‌ات را بمباران کردیم و همه اعضای خانواده‌ات را کشتیم

شکنجه‌های روحی، همواره در کنار شکنجه‌های جسمی، مورد استفاده دستگاه امنیتی اسرائیل بوده است. اگر زندانی روحیه خود را ببازد، تحمل درد‌های جسمی برای او دشوار و حتی غیرممکن خواهد بود. امری که سمیر، آن را درباره خود تجربه کرده بود:

«در روز سوم که مرا از روی دیوار باز کردند و به اتاق بازجویی بردند، ابوذکان با حالتی پیروزمندانه گفت: می‌دانی چه کار کردیم؟ گفتم: نه! گفت: خانه شما را بمباران کرده و همه اعضای خانواده‌ات را کشتیم! برای اینکه باور کنم، نقشه‌ای از روستای ما را باز کرد و از روی آن، محل دقیق خانه ما را نشان داد. دردم را پنهان نگه داشتم و تا توانستم، با داد و فریاد به آنها ناسزا گفتم. دیگر چیزی برای از دست دادن وجود نداشت. دنیا برای من، به آخر رسیده بود. در میان فحش‌ها و داد و فریادهایم، شروع کردم به تهدید آنها. تصور این‌که خانواده‌ام در میان آتش و دود، با مرگ دست و پنجه نرم کردند، مرا سخت آزار می‌داد. بیشتر از همه به یاد سنای مهربانم بودم، او که از همه بیشتر به من نزدیک بود و می‌دانستم هر لحظه برایم بی‌تابی می‌کند. در برابر همه داد و فریاد‌ها و ناسزاهایم، بازجو و همکارانش برای شکستن من، فقط می‌خندیدند و مسخره‌ام می‌کردند. می‌گفتند: بچه فکر کردی با چه کسی طرف هستی؟ همینطور بیایی اسرائیل و عملیات انجام دهی و هیچ تاوانی پس ندهی و خانواده‌ات آنجا سالم بمانند؟! هنوز صورت حساب دیگری مانده است که باید پرداخت کنی!..». 

تمام وزنم را روی زخم‌های بدنم می‌انداختند!

گفتیم که موساد، علاقه فراوانی به شکنجه‌های قدیمی، ارزان و در عین حال دردناک دارد. به عنوان نمونه به صلیب کشیدن و البته با محاسباتی، وزن جسمی متهم را به روی زخم‌هایش انداختن، در زمره اینگونه آزار‌ها به شمار می‌رود. راوی در این فقره، به نکات پی آمده اشارت برده است:

«دوباره کیسه‌ای به سرم گذاشتند و مرا به صلیب کشیدند. جای دستبند، روی پوستم به شدت زخم شده بود. وقتی وزن بدنم روی این زخم می‌افتاد، پوستم را پاره می‌کرد. این درد هم، به بقیه دردهایم اضافه شد. بدین گونه در سرما، شب سوم را به صبح رساندم. هنوز قطره‌ای آب یا لقمه‌ای غذا به گلویم نرسیده و درد همه وجودم را فرا گرفته بود. توصیف شدت آن همه درد، بسیار دشوار است. از طرفی به سبب خون‌ریزی، تشنگی‌ام شدیدتر می‌شد. صبح روز سوم، مرا به اتاق بازجویی بردند. این بار، دو نفر دیگر در اتاق بودند. ابوذکان پرسید: می‌خواهی غذا و آب بخوری؟ گفتم: آب می‌خواهم. دکمه روی میزش را فشار داد. یک سرباز آمد و یک لیوان آب آورد. چشمم که به لیوان یکبار مصرف سفیدرنگ افتاد، باور نکردم آب است. همه را یکجا سر کشیدم و باز هم تقاضای آب کردم. ابوذکان گفت: فعلاً تو را کتک نمی‌زنیم، با هم بحث می‌کنیم تا به تفاهم برسیم و نتیجه بگیریم. گفتم: چه می‌خواهید؟ کاغذی به من نشان داد که با زبان عربی متنی در آن نوشته شده بود. گفت: این کاغذ را بخوان. خواندم. اینطور شروع شده بود: من، سمیر قنطار، به دلیل نیاز مالی، به عضویت جبهه مردمی در آمدم، چون خود و خانواده‌ام مشکل مالی داشتیم. مسئولان جبهه مردمی به من وعده دادند بعد از عملیات، پول زیادی به خانواده‌ام پرداخت کنند. آنها مرا آموزش دادند و از من خواستند برای گسترش وحشت، زن و بچه‌های بیشتری را بکشم. به همین دلیل، مرا به نهاریا فرستادند...». 

«بازجوی خوب»، «بازجوی بد»

بازی «بازجوی خوب، بازجوی بد»، شیوه‌ای رایج در اعتراف‌گیری و شکنجه‌های معطوف به آن است و در دستگاه‌های امنیتی، فراوان از آن بهره گرفته می‌شود. در این میان صهیونیست‌ها، به اشکال متنوعی از این شیوه بهره می‌برند، چنان‌که شهید سمیر قنطار نیز در یادمان‌های خویش، شرحی از آن را بیان داشته است:

«وقتی دوباره کیسه را به سرم کشیدند، کسی در برابرم گفت: تو را کتک زدند؟ گفتم: خودت می‌بینی که با من چه کرده‌اند، چشم تو که باز است، آثار این همه شکنجه را نمی‌بینی؟ دستور داد، مرا باز کردند و کیسه سیاه را از سرم برداشتند. مردی ۵۰ ساله، درشت هیکل و قد بلند بود. مرا به اتاق دیگری بردند. تلفنی با سربازان صحبت می‌کرد. گویی آنها را توبیخ می‌کرد که چرا من را به این روز انداخته‌اند. گفت: نام من فرید است و مسئول این زندانم، اجازه نمی‌دهم دیگر تو را بزنند، حالا بگو چیزی خورده‌ای؟ گفتم: الان چهار روز است که چیزی نخورده‌ام، همه این افراد مرا زده‌اند و ابوذکان بیشتر از همه. پرسید: چرا تو را شکنجه کرده‌اند؟ از تو چه می‌خواهند؟ گفتم: از آنها بپرسید. در دلم خیلی خوشحال شدم که این مرحله از محنت و رنج شدید را به پایان رسانده‌ام و بعد از این، دیگر به آن شکل وحشتناک شکنجه نمی‌شوم. با تلفن، شروع کرد به صحبت کردن. نمی‌دانم از آنها چه پرسید. خیلی آرام صحبت می‌کرد. وقتی صحبتش با تلفن تمام شد گوشی را گذاشت و گفت: گوش کن سمیر، باید به من کمک کنی، تا آنها با تو خوب رفتار کنند! تو نباید دشمنی و لجاجت را ادامه دهی، ببین تو کار خودت را انجام دادی، خیلی‌ها ممکن است بخواهند از تو یک قهرمان بسازند، ولی لازم است بعد از این به فکر آینده خودت باشی. من به اینها گفتم، در حیطه کاری من شکنجه ممنوع است. باز هم به تو سر می‌زنم که ببینم وضعیت تو چطور است، ولی تو باید همکاری کنی. دیگر داشتم فکر می‌کردم همه چیز تمام شده است که بعد از لحظاتی سربازی آمد. همان کیسه بدبو را روی سرم گذاشت و دوباره مصلوبم کرد! بعد از مدتی، صدای ابوذکان را شنیدم. کیسه را از روی سرم برداشت و گفت: چه شده؟ از من شکایت کرده‌ای؟ گفتم: یک نفر از من پرسید چه شده، من هم توضیح دادم. گفت: حالا قبول می‌کنی، با شبکه عربی اسرائیل همکاری کنی؟ گفتم: صحبت می‌کنم، ولی حرف خودم را می‌زنم. ابوذکان باز هم دکمه‌ای را فشار داد. چند سرباز آمدند و مرا روی آن نیمکتی که در اتاق بازجویی بود، روی شکم خواباندند و با طنابی بلند بستند. سپس شلنگ مشکی بلندی آوردند و ابوذکان، با آن محکم به پشت پاهایم زد! سرباز‌ها نیمکت را گرفته بودند، تا با تقلای من نیفتد. وقتی ابوذکان خسته شد، شلنگ را به سرباز دیگری داد. همینطور دست به دست شد. فکر کنم حدود ۳۰۰، ۴۰۰ ضربه به من زدند، آنقدر که خودشان هم خسته شده بودند. سپس طناب‌ها را باز کردند و دوباره کیسه را بر سرم گذاشتند و به دیوار آویزانم کردند. شب که شد، باز هم سربازان آمدند و همان شلاق زدن را شروع کردند. در این بین فرید آمد و با صدای بلند فریاد زد: نزنید نزنید! آمدن او فقط یک نمایشنامه و بازی بود، بازی بازجوی بد و بازجوی خوب که فرید می‌خواست نقش بازجوی خوب را بازی کند. وقتی کتک‌زدن متوقف شد، فرید گفت: هر وقت تو را می‌زنند، بگو فرید را می‌خواهم، به تو گفتم که لجوج نباش و همکاری کن. گفتم: تو که می‌دانی مرا می‌زنند، شما که فرمانده‌شان هستید، بگویید نزنند. بعد از آن، دوباره مرا روی زمین نشاندند. کیسه روی سرم گذاشتند و آویزانم کردند!...».

 
*منبع: روزنامه جوان
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار