شهدای ایران:به نقل از دفاع پرس، شهید «محمدرضا محمودی تفرشی»، از شهدای دبیرستان سپاه تهران و ورودی دوره سوم این دربیرستان که به مکتب الصادق معروف شده بود، است. او متولد سال ۱۳۴۸ است که بواسطه حضور در دفاع مقدس از طریق لشکر ۱۰ سیدالشهدا راهی جبههها شد و در نهایت ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی فکه در خلال عملیات موسوم به سیدالشهدا به عنوان جمعی گردان ظهیر این لشکر به شهادت رسید.
در ادامه روایت یکی از همدورهایهای وی در دبیرستان سپاه تهران را میخوانید.
حمیدرضا اصفهانی خود یکی از معلمان و مسئولان این دبیرستان در دورههای انتهایی تشکیل آن است. وی درباره شهید محمودی چنین روایت میکند: «دانشآموز دوره سوم دبیرستان سپاه بودیم و سال ۱۳۶۳ وارد مکتب شدیم. همان روزهای اول فهمیدم با محمدرضا محمودی بچهمحل هستیم و در یک ایستگاه با هم سوار یک سرویس میشویم.
چهرۀ معصوم و کودکانهاش هنوز جلوی چشمانم است. برعکس اغلب ما که سرویس را روی سرمان میگذاشتیم، محمدرضا آنقدر ساکت و کمحرف بود که گاهی تعجب ما را برمیانگیخت.
یک روز صبح زود که منتظر رسیدن سرویس بودیم، از او خواستم خودش را بیشتر معرفی کند. نگاه معصومانهای به من کرد و گفت: اسم من اسم این خیابان روبهرویی است که تابلوی آن را میبینی. نگاه کردم و دیدم روی تابلوی نام خیابان نوشته؛ شهید محمدرضا محمودی.
با تعجب پرسیدم: برادرت یا فامیلتان است؟! گفت: هیچ نسبتی نداریم؛ اما مطمئن باش یک روز اسم من هم روی یکی از این تابلوها در خیابانهای اطراف نقش میبندد. با تعجب بیشتری نگاهش کردم. هیچ لحن شوخی در کلامش نبود؛ اما نوجوانی پانزده ساله که نباید اینطوری حرف بزند!
خیلی حرفش را جدی نگرفتم و حرف زدیم تا مینیبوس مکتب رسید. روز بعد دوباره وقتی منتظر سرویس بودیم، شبیه همان حرفها را تکرار کرد. دیگر مسئله برایم جدی شد و گفتم: چرا اینطوری صحبت میکنی؟ چیزی شده؟ گفت: آره، برادرم شهید شده و تمام فکر و ذکرم پیش اوست. من هم باید به او بپیوندم و راهش را ادامه بدهم.
صحبتمان گل انداخت و محمدرضا از خودش و خانوادهاش و برادر شهیدش گفت و اینکه در بسیج و مسجد محله فعال است و تمام تلاشش را میکند که راهی به جبهه پیدا کند.
میگفت قسمتی از وصیتنامه برادر شهیدش را روی دیوار اتاقشان نصبکرده تا همیشه جلوی چشمش باشد و هرروز ببیندش و بخواندش. با دقت کلمات را انتخاب میکرد و تصمیمش را گرفته بود. جوری مصمم حرف میزد که هر که او را میدید، یقین میکرد خیلی زود مسیرش را به جبهه باز میکند.
چند روز بعد به اصرار محمدرضا باهم رفتیم خانهشان، از آن خانههای باصفا. وقتی وارد اتاق او شدیم عکس برادر شهیدش را دیدم که چه شباهت عجیبی به محمدرضا داشت، همچنین قسمتی از وصیتنامه برادرش را که با خط نستعلیق زیبا نوشته بودند؛ روی دیوار و جایی نصب بود که از همه طرف پیدا باشد.
عکس قاب شده برادرش به ما نگاه میکرد و نگاه عاشقانه و معصومانه محمدرضا با آن گره میخورد و محو آن میشد. از این رفتار محمدرضا برداشت کردم که با قاب عکس برادر شهیدش انس دارد و همانطور که قبلاً گفته بود این قسمت از وصیتنامۀ او را هر روز چند بار مرور میکند.
سال دوم برای ادامه تحصیلش، رشته معارف اسلامی را انتخاب کرد؛ اما خیلی نگذشت که از جمع بچههای دورۀ سوم جدا شد و به هر روش و ترفندی که بود، خانواده و مسئولان بسیج محله را راضی کرد و راهی جبهه شد.
در مدت کوتاهی که در مناطق عملیاتی بود خبری از محمدرضا نداشتیم تا اینکه اواسط اردیبهشت ۱۳۶۵ در یک صبح بهاری وقتی زیر درختان حیاط و در میدان صبح گاه دبیرستان نشسته بودیم یکی از بچهها خبر شهادت محمدرضا را داد. تعجب نکردم شوکه هم نشدم آنطور که محمدرضا با اعتمادبهنفس از شهادتش میگفت، مطمئن بودم که دیر یا زود این اتفاق خواهد افتاد و این خبر خواهد رسید.
چند روز بعد از تشییعجنازه و خاکسپاری، وقتی منتظر سرویس دبیرستان بودم نگاهم روی تابلوی خیابان روبهرو خیره ماند: «شهید محمدرضا محمودی!» تمام خاطراتم با محمدرضا مثل فیلم از جلوی چشمانم گذشت و من محو آن بودم. سرویس رسید و راننده بوق زد که سوار شوم؛ من، اما محو تابلو بودم و نمیتوانستم دل بکنم.»
ترک مجلس گناه
در این سالها هر بار که برای زیارت قبور شهدا و مرحومان با خانواده به بهشتزهرا علی میروم سعی میکنم مادر و پدر شهید محمدرضا محمودی تفرشی را هم با خودم ببرم.
یکبار در مسیر از مادر شهید خواستم خاطرهای بگوید اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: این دو پسرم حسین و محمدرضا سه سال باهم اختلاف سنی داشتند و از همان کودکی رفتارشان با دیگر هم سن و سالهایشان فرق داشت.
قبل از شهادت حسین، یکی از اقوام نزدیک، ما را برای شام دعوت کرد. تا شام آماده شود، صاحبخانه که آن زمان ویدئو داشت، مثلاً خواست خوبی کند و خیلی با شوق و ذوق یک فیلم گذاشت در دستگاه. شاید کمی آن فیلم مناسب نبود.
من و حاجآقا رویمان نشد به فامیلمان چیزی بگوییم و خودمان را مشغول گفتوگو با دیگران کردیم؛ اما محمدرضا و حسین خیلی صریح و بیرودربایستی اعتراض کردند و سریع بلند شدند و خداحافظی کردند و از خانۀ آن فامیلمان زدند بیرون.
پدرشان رفت توی کوچه دنبالشان و گفت خوب نیست اینجوری میروید، فامیل نزدیکاند و ناراحت میشوند، اما محمدرضا و حسین گفتند: ما با کسی تعارف نداریم بعد هم راه افتادند و رفتند.
بخشش سهم غذا
بچه نظامآباد و ایستگاه حسینی بود؛ اما خیلی محجوب و سربهزیر. سعی میکرد در جمع بچهها سکوت کند. کمتر حرف میزد و بیشتر فکر میکرد.
بارها از او میخواستم از برادر شهیدش برایم خاطره بگوید تا بالاخره یک روز با اصرار من تعریف کرد: آخرین باری که برادرم میخواست به جبهه اعزام شود با هم رفته بودیم پایگاه بسیج. کارهای مقدماتی اعزام و تحویل وسایل طول کشید و از صبح تا بعدازظهر معطل ماندیم. بهجای ناهار، لقمههای نان و پنیر و سبزی آوردند. به حسین ما هم چند لقمه دادند؛ اما او لقمههایش را نخورد. گفتم: داداش از صبح چیزی نخوردهای چرا نمیخوری؟ گفت: دیر نمیشود. بعد کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کرد و در صف مشایعتکنندگان آدم تپلی را دید که از صبح برای بدرقه رزمندگان جلوی پایگاه ایستاده بود. همۀ لقمهها را به او داد. آن شخص هم تشکر کرد و با اشتها همه لقمهها را در عرض یکی دو دقیقه خورد.
گفتم داداش معلوم نیست کی به شما شام بدهند یا اصلاً شامی در کار باشد. خندید و گفت نگران نباش داداش. جان آن آقا واجبتر بود. ما دیگر به این لقمهها نیازی نداریم و خیلی مهم نیست.
این جملهها را گفت و سوار اتوبوس شد و رفتند. چند روز بعد که خبر شهادت حسین را آورده بودند محمدرضا این خاطره اعزام را برای خانواده تعریف کرده بود و گفته بود: حسین از همان زمان میدانسته این آخرین اعزام اوست و دیگر برنمیگردد.
انتهای پیام/