به گزارش شهدای ایران به نقل از جهان،یادم است رسم خوبی در آن زمان بین بچه حزب الهی ها بود. اینکه وقتی کارشان در بسیج یا رشته تمام می شد، معمولاً دو نفری یا چند نفری در راه منزل با هم صحبت می کردند.
صحبت ها هم در خصوص موضوعات معنوی یا مسائل حکومت اسلامی بود. خیلی از افراد در این صحبت های شبانه، رفتارشان الهی می شد و مسیر خود را پیدا می کردند.
علی در این زمینه خیلی قوی بود. اهتمام ویژه داشت که با دوستان خود به تنهایی و در خلوت صحبت کند. او دوستانش را به خوبی ها دعوت می کرد. دلسوزانه، مشفقانه بعضی وقت ها بصورت نامه و مکاتبه.
سخنانش ویژه بود. نصیحت نبود آدم ها از صحبت هایش دلگیر نمی شدند. با اینکه برخی اوقات اشکالات افراد را به خودشان تذکر می داد، ولی واکنش منفی تولید نمی کرد. همیشه از یک افق بالاتر شروع می کرد، چشم اندازی نشان می داد و بعد اشکال را می گفت.
مثلا می گفت مرگ نزدیک است. قیامت نزدیک است و دست ما از اعمال صالح خالی است. ساعتها در این خصوص صحبت میکرد. بعد هم به نقطه ضعف اعمال طرف مقابل به صورت غیر مستقیم اشاره می کرد.
اغلب دوستان علی خاطراتی از این دست از او دارند. او نسبت به مسائل اجتماعی و آسیب هایی که جمع رفقای متدین و مسجدی با آن روبرو بودند حساس بود.
دید و بصیرت فوق العاده ای داشت. ایشان شرایط بعد از جنگ و آینده را می دید. واقعا خدا به او بصیرت نافذی داده بود. سوای اینکه در برخی حالات معنوی، آینده و تقدیرات خود و برخی دوستان را می دانست و تذکر می داد که قابل ذکر نیست. هر چه می گفت درست از آب در آمد.
من قدرت درک خیلی از حرفهایش را نداشتم. حرفهایی از آینده می زد. از سیر و سلوک معنوی، از آینده دوستان و...
اما من مبهوت بودم. من یقین دارم چشم برزخی اش باز شده بود. به همین خاطر از اشتباهات دوستانش ناراحت بود و به آنها تذکر می داد.
من فقط نگاهش می کردم. می گفت گوش کن بعدها می فهمی. الان که آن خاطرات را بازخوانی می کنم هر بار مطلب جدیدی از آن به دست می آورم.
علی با دوستانش آن قدر مهربان و صمیمی بود که بطور جدی و خالصانه، اگر خطایی بود به آن ها با مهربانی می گفت. او وقت می گذاشت و ساعت ها حرف می زد. آن هم تنهایی تا بفهماند که کجای کار دوستش اشتباه بوده.
همیشه دلش می سوخت که نتوانیم از دوران حیات خود، خوب استفاده کنیم.
برادرش از قول علی می گفت: یکبار با بچه های مسجد، به اردوی مشهد رفتیم. در حرم من صف جلو کنار حجت رستمی که مشغول خواندن دعا بود نشستم.
تو حال خودم بودم که یکباره آقا امام زمان(عج) را دیدم. به من فرمودند: من اینجا هستم. به بچه ها بگو اگر حاجتی دارند بگویند تا برآورده شود. من به حجت گفتم. حجت هم توی مجلس اعلام کرد و شور عجیبی برپا شد.
خدایا تو شاهد باش دارم از زبان علی می گویم و صورتم پر اشک شده.
برگرفته از کتاب «بی خیال» زندگی نامه و خاطرات شهید علی حیدری
راوی:حمید فلاح