به گزارش شهدای ایران به نقل از جوان،حاج امرالله تقیان از رزمندگان پیشکوست دفاعمقدس است که مدت زیادی از حضورش را در جبهههای جنگ تحمیلی در واحد مهندسی رزمی لشکر ۱۴ امامحسین (ع) گذرانده است. او خاطرات بسیاری از عملیات مختلف و همینطور همراهی با شهید حاجحسین خرازی دارد که کمتر شنیده شده است. در حالی که در اسفندماه قرار داریم و تداوم عملیات کربلای ۵ در سال ۶۵ نیز به این ماه کشیده شده بود، در گفتوگو با تقیان از او خواستیم دیدههایش از کربلای ۵ را برایمان روایت کند. عملیاتی سخت و نفسگیر که هر لحظهاش برای بچههای واحد مهندسی رزمی که با ماشینهای سنگین سنگرسازی میکردند، بوی شهادت میداد. تقیان خاطراتش را با جزئیات خاصی بیان میکند و همچنین از تواضع و ایثار شهید خرازی میگوید که در ادامه میخوانیم.
عملیات سخت و طولانی
من از شهرستان ورزنه به جبهه رفتم و خدا توفیق داد که زمان زیادی را در گردانها و واحدهای مختلف در جبههها خدمت کنم. بیشتر دوران حضور در مناطق جنگی را هم در واحد مهندسی رزمی لشکر۱۴امامحسین (ع) بودم. خاطرات زیادی از عملیات مختلف دارم، ولی در کربلای ۵ وقایع بسیاری رخ داد که در این فرصت به بیان آنها میپردازم.
عملیات کربلای ۵ از بدو شروع در ۱۹ دی ۱۳۶۵ تا تکمیل شدنش بسیاری طولانی شد. تقریباً تا اواسط اسفند ۶۵ ادامه داشت؛ بنابراین خاطرات این عملیات بسیار است. کربلای ۵ در شلمچه که مرززمینی است، آغاز شد، اما، چون دشمن به منطقه آب انداخته بود، میتوانیم بگوییم که بخشی از کربلای ۵ یک عملیات آبی- خاکی بود. با وجود آبگرفتگیها و میدانهای مین وسیع، سیم خاردارهای حلقوی، موانع خورشیدی که نوک تیز و برندهای داشتند، عبور از این همه موانع در شبهای زمستان بینهایت سخت بود، اما با همت رزمندگان بالاخره خط دشمن شکسته شد و نیروهای دشمن یا کشته شدند یا فرار کردند.
پلاستیک عجیب یک مجروح
صبح همان روزی که خط دشمن شکسته شد، همه با قایق از خط خودی تا خط دشمن در رفتوآمد بودیم. در همینجا به جاییها شهید تورجیزاده را دیدم که مجروح شده بود و سوار بر یک قایق به سمت خط خودی میرفت. در همان مسیر یک احوالپرسی کوتاهی کردیم و هر کدام به راهمان ادامه دادیم. صبح روز عملیات قایقها مجروحها را به عقب منتقل میکردند. وقتی در خشکی پیاده شدیم، یکی از برادران واحد مهندسی را دیدم که ترکش خورده بود. یک پلاستیک عجیب کنارش بود. خوب که نگاه کردم، متوجه شدم رودههایش از شکمش بیرون ریخته و سایر بچهها دل و روده آن بنده خدا را در پلاستیکی ریخته و به پهلویش بسته بودند تا ایشان را به درمانگاه منتقل کنند. به رغم شکستن خط دشمن، درگیریها با قدرت و شدت ادامه داشت و خیلی از بچهها با زخمهایی که از عملیات دیشب برداشته بودند، همچنان میجنگیدند. کل منطقه را یک شلوغی عجیبی برداشته بود و درگیریها با قوت ادامه داشت.
غبار باروت روی پلکها
آتش دو طرف به قدری سنگین بود که یک لحظه قطع نمیشد. هواپیماها، توپخانهها، خمپارهاندازها، تانکها، توپهای ۱۰۶، دوشیکاها و دیگر ادوات جنگی همه فعال بودند. گردوغبار باروت و تیانتی همه جاها را گرفته بود و روی پلک و صورت بچهها را طوری گرفته بود که حتی نزدیکترین دوستمان را نمیتوانستیم بشناسیم. دو اتومبیل تویوتا پر از جنازه شهدا که روی هم خوابانده شده بودند در منطقه دیده میشد. هر کدام از این تویوتاها ۲۰یا۳۰ جنازه روی هم داشتند و صحنه تکاندهندهای را ایجاد کرده بودند. از نزدیک به چهره شهدا نگاه کردم. چند تن از شهدا را شناختم. از دوستان خودم بودند. کمی بعد تویوتاها به راه افتادند تا از راه خشکی پیکر شهدا را به معراج منتقل کنند.
خداحافظیها بوی وداع میداد
چند متر آن طرفتر، چند نفر از برادران مشغول فشنگگذاری داخل خشاب تفنگهایشان بودند. در همین لحظه یک هواپیمای عراقی راکت شلیک کرد که به کنار آنها خورد. بعد که دود و غبار کم شد، دیدم آن چند نفر تکه و پاره شدهاند، به طوری که یک قسمت سینه یکی از آن بچهها را دیدم که به گوشهای پرتاب شده بود. برادران امدادگر آمدند تکهپارهها را جمع کردند. در این حین ناگهان عراقیها شیمیایی زدند. همه ماسک زدیم. کمی بعد هم برادران از واحد «ش- میم- ر» آمدند و منطقه را ضدعفونی کردند.
عملیات به رغم همه سختیها ادامه داشت. هر شب رزمندگان با شجاعت مناطقی را آزادسازی میکردند و گردانها و واحدهای عملکننده چند روزی میماندند، اما، چون خسته میشدند، شهید و مجروح زیادی تقدیم میکردند، برای سازماندهی به موقعیت عقب میرفتند و نیروهای تازه نفس جایگزین میشدند. ما در واحد مهندسی هم هر شب با دو یا سه دستگاه لودر و بلدوزر هر کدام با دو یا سه راننده برای درستکردن سنگر و خاکریز میرفتیم، اما هر شب حتماً از این تعداد راننده شهید و مجروح میدادیم. عصرها موقع رفتن یک جوری با گریه و شوق از هم خداحافظی میکردیم که انگار دیدار آخر است و همینطور هم بود.
مأموریت سخت برای واحد مهندسی
یکی از شبها مسئول مهندسی مرحوم سیدمحسن حسینی از بچههای دولتآباد که چند سال پیش در اثر مجروحیت جنگی به خیل شهدا پیوست به من گفت: آقای تقیان دو راننده بلدوزر برمیداری و میروی فلان منطقه تا خاکریز درست کنید. بعد نقشه را آورد و توضیح داد که باید کجا برویم و چه کار کنیم. من هم قبول کردم. شب بعد از نماز و مختصری شام خوردن، یک موتور برداشتم و همراه دو راننده به نامهای علیرضا نریمانی و مجتبی داوری رفتیم برای خط. ساعت حدود هشت شب بود. بیسیم زدند و گفتند سنگر درست کنید و لودر را در سنگر بگذارید تا از تیر و ترکش محفوظ باشد.
بعد فرماندهمان گفت دو تا راننده را بگذار در بلدوزر بخوابند و کمی استراحت کنند و خودت بیا مقر فرماندهی. من هم همین کار را کردم و رفتم پیش فرماندهان که در زیر پل نهر عرایض سنگر گرفته بودند. همه فرماندهان مثل شهید احمد کاظمی، شهید حسین خرازی، شهید صیاد شیرازی، رحیم صفوی، محسن رضایی و دیگران بودند. گلوله هم به شدت میبارید. سروصدای بیسمها از هر طرف زیاد بود. چند دقیقه آنجا بودم بعد مسئولمان گفت که بروم پیش بلدوزر و منتظر بمانم.
نریمانی و داوری شهید شدند
من پیش دستگاه رفتم و هوا سرد بود. رفتم در سنگری که قبلاً عراقیها بودند. یک پتو آوردم تا قدری استراحت کنم. آن دو نفر راننده (نریمانی و داوری) هم زیر بلدوزر در خواب بودند در دقایقی که من نبودم، چند خمپاره نزدیکی بلدوزر خورده و زمین را چال و گودال کرده بود. بالا سر رانندهها که خواب بودند، دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم. یادم است از بس آتش دشمن شدید بود، نمیشد پایم را جمع کنم. چون هر لحظه امکان داشت ترکش خمپاره به زانویم بخورد. حدود۲۰دقیقه که گذشت، فرماندهمان صدایم کرد و گفت بچهها را بیدار کنم که عملیات شروع شده است. من هم چندبار رانندهها را به اسم صدا زدم: برادر داوری... برادر نریمانی... چند بارصدا زدم، اما جواب ندادند. دست روی پیشانیشان گذاشتم که تکانشان بدهم، اما دیدم هر دو شهید شدهاند! تازه متوجه شدم همان موقعی که من به مقر فرماندهی رفته بودم، در اثر ترکش خمپاره هر دوی این عزیزان در خواب به شهادت رسیدهاند. جالب اینجا بود که یکی از این برادرها کلاه آهنی داشت، اما ترکش در قلبش خورده بود. آن یکی که کلاه معمولی داشت، ترکش در سرش خورده بود. به ناچار خودم روی دستگاه رفتم و شروع به کار کردم. بعد دو نفر از بچههای جهاد آمدند، کمک کردند و خاکریز زدیم. صبح که شد، پیکرهای شهدای را از منطقه جمع کردند و پیکر برادر داوری و برادر نریمانی را هم بردند. یکی از دو رانندهای که از جهاد آمده بودند هم به شهادت رسید و من و راننده دیگر با هم به عقب برگشتیم.
خاطراتی ناب از شهید خرازی
من این افتخار را داشتم که با شهید حاجحسین خرازی فرمانده توانمند لشکر ۱۴ امام حسین (ع) مدت زیادی همراه بودم و به عنوان یک نیرو، شاگردی ایشان را میکردم. او کسی بود که برای رزمندگان لشکر امامحسین (ع) مثل یک پدر بود. کسی که واقعاً مرد جنگ و جهاد بود. با اینکه فرمانده لشکر بود، اما هرگز از نظر اخلاق و رفتار و گفتار نشان نمیداد که فرمانده است. خیلی افتادگی داشت. در عملیات کربلای۵ خودم شاهد بودم که اسلحه کلاش یکی از بچههای مجروح را برداشته بود و تیراندازی میکرد. با یک دوربین دیدبانی که به گردنش بود، در خط اول و نزدیکترین جا به دشمن پشت خاکریز و کنار دیگر نیروها با دشمن میجنگید.
ناشناسی که در اسطبل کار میکرد!
در عملیات والفجر ۴، چون منطقه کردستان کوهستانی بود و نمیشد با ماشین رفت، بچهها مجبور شدند تعداد زیادی قاطر بیاورند و از آنها به جای ماشین استفاده کنند. یادم است بعد عملیات در پادگان هفت تیر سنندج این قاطرها در اسطبل نگهداری میشدند. یک روز من و دو نفر از دوستانم رفتیم تا در محل نگهداری قاطرها کمی کار کنیم و به اصطلاح کمکی کرده باشیم. وقتی رفتیم دیدم خیلی از برادران رزمنده داوطلبانه مشغول بیرون بردن پهن قاطرها هستند. ما هم یک فرقون برداشتم و شروع به کار کردم. در همین حین دیدم یک بنده خدایی چفیه به سرش بسته و با فرغون پهن جا به جا میکند. همین جوری سلامی برادرانه کردیم. یکهو فهمیدم حاجحسین خرازی است. تعجب کردم به برادری که بیل دستش بود و با هم کار میکردیم گفتم میدانی آن برادر کیست؟ گفت نه نمیدانم. بعضی روزها میآید اینجا کمکی میکند و میرود. نمیدانیم از کدام گردان است، اما آدم کاری و زرنگی است. گفتم ایشان حاجحسین خرازی فرمانده لشکر است. آن برادر اصلاً باور نکرد و گفت وای فرمانده لشکر! ایشان چرا باید بیاید و این کارها را بکند؟
حاجحسین برای همه نیروهایش مثل پدری بود که از فرزندانش مراقبت میکرد. فرقی بین او و نیروی ساده نبود. با رزمندهها سر سفره مینشست. با رویی خوش رفتار میکرد و در عین جدیت در کار، بسیار خاکی و متواضع بود.