شهدای ایران shohadayeiran.com

در سال ۲۰۰۶، جولانی توسط نیروهای آمریکایی دستگیر شد و به پایگاه نظامی بوکا منتقل شد که یکی از بدنام‌ترین زندان‌های عراق خوانده می‌شود.

به گزارش شهدای ایران، سهیل کریمی طی یادداشتی درکانال تلگرامی خود از خاطرات یک ایرانی هم‌بند جولانی در زندان آمریکایی‌ها نوشت که در ادامه می‌خوانید.

آمریکایی‌ها در یک چادر قرنیه‌ من و جولانی را اسکن کردند

من و به‌زاد
حدود دو ماه و نیم بود که تو اردوگاه «کِراپِر» بودم. تنها میون سه هزار عراقی. از معاونان صدام و نماینده‌ی پارلمان و استان‌دار و استاد دانشگاه تا دزد و قاتل و فدایی صدام و تکفیری‌های ضد آمریکا. حالا، اما با عده‌ای دیگه از ایرانی‌ها که یک هفته‌ای می‌شد به دلایل واهی گرفتار آمریکایی‌ها شدند داریم منتقل می‌شیم به اردوگاه «بوکا». جایی در جنوب عراق و روی مرز کویت در مجاورت بندرام‌القصر. این جا خیلی بزرگ‌تر از کراپره. شاید دو برابر. یکی به اسم «به‌زاد» که ایرانیه و اهل تهران راهنمامونه. آمریکایی‌ها این جای‌گاه رو براش تعریف کردند.

از لباس‌هاش می‌فهمم خودش هم اسیره. تیشرتی مندرس با شلواری که پاچه‌ش از قوزک پاش بالاتره. ازش سؤالاتی می‌پرسم و با اکراه جواب می‌ده. کم حرفه، و پر احتیاط. می‌گه اردوگاه «بوکا» پنج تا کمپ داره و حدود پنج هزار اسیر. می‌گم تو چرا اسیر شدی؟ به بهونه‌ای این رو هم جواب نمی‌ده. رو به همه‌مون می‌گه «به نوبت برید داخل این چادر. یکی پشت کانتر نشسته. چونه‌تون رو بذارید روی جایی که مشخص شده تا از قرنیه‌ی چشم‌تون عکس بگیرند. بعد برید عقب‌تر تا عکس پرسنلی واسه پرونده ازتون گرفته بشه. از ١٠ انگشت‌تون هم اثر می‌گیرند. سعی کنید درست اسکن بشه. نذارید آمریکاییه دو بار موضوع رو براتون تکرار کنه.» بعد باز سکوت می‌کنه و سوالات دیگه‌م رو جواب نمی‌ده.

دو ساعتی این فرایند طول می‌کشه. خلاصه‌ی پرونده‌مون مثل یه دست‌بند دور دست‌مون پرچ می‌شه و بعد با یه کامیون همه‌مون رو منتقل می‌کنند به کمپ شماره‌ی پنج. کمپ بین‌المللی با ٢۵٠ اسیر. از ١٨ کشور مختلف.

من و سمیر
کم کم دارم به شرایط «بوکا» خو می‌گیرم. اوضاع به‌تر از کراپره و جامون بسیار وسیع. تو «کراپر» که بودم، جز من، یه جوون اردنی به اسم «عدنان» و یه سودانی به اسم «بشیر» غیر عراقی بودیم. حالا، اما این‌جا تو کمپ شماره‌ی پنج «بوکا» کلی سودانی هست؛ و سوری؛ و مصری؛ و ترکیه‌ای. لبنانی. هندی. عربستانی. تونسی. سومالیایی. الجزایری. اندونزیایی. لیبیایی. فلسطینی و حتا لتونیایی. تو بچه‌های سودان، «بشیر» هم این‌جاست. سیاه مثل ذغال، قد بلند مثل چنار. بشیر شیعه است و افتخارش اینه که از عشیره‌ی بنی‌اسد زن گرفته. تو عراق کار می‌کرده و مثل همه با دلایل واهی، بدون تفهیم اتهام و محاکمه ماه‌هاست که در بنده. «سمیر» لبنانیه. عین «محمد» و «خِدِر»؛ و هر سه شیعه. «محمد» همیشه لباس‌های شیک تن‌شه بدون عوارض اسارت. با آمریکایی‌ها می‌ره و با آمریکایی‌ها میاد.

ابایی نداره باهاشون هم‌کاری کنه. حتا افتخار هم می‌کنه. «خدر» که در اصل اسم‌ش خضره و با تلفظ عربی در گویش‌های مختلف خدر صداش می‌زنند می‌گه تو دم و تشکیلات «امل» لبنان بوده. این‌جا هم مثل همه‌مون مثل یک اسیر سر می‌کنه. با همه‌ی تنگ‌ناهاش. «سمیر» متفاوته. همیشه تو کمپه ولی اون هم مثل «محمد» خوب می‌پوشه، خوب می‌خوره و خوب ارتباط می‌گیره. تو همه‌ی اینها بیش‌تر از همه همین «سمیر» با من رفاقت می‌کنه. وقتی فهمید چیزی از خوش‌نویسی می‌فهم‌م، رفت چند متر آستر از چادرهای مستعمل آمریکایی‌ها رو واسه‌م آورد و ازم خواست براش زیارت عاشورا رو خوش‌نویسی کنم. یه روان‌نویس هم آورده بود. ولی نمی‌دونم از کجا. چند روز طول کشید که کل زیارت عاشورا رو براش کتابت کنم. از روی کتاب ادعیه‌ای که «مروان» تو «کراپر» به‌م یادگاری داده بود. ته ماجرا هم یک شب تو خفا که بچه‌ها بیرون از چادر بودند، «سمیر» با یه قوطی «کوکاکولا» اومد سراغ‌م که یعنی تشکر از کتابت زیارت عاشورا. نمی‌دونم از کجا آورده بود.

 

من و رانی
تعداد فلسطینی‌های کمپ هم کم نیستند. از «ابوصیام» تا «تیسیر» و «رانی» و یه چند تای دیگه. «ابوصیام» تنهایی سر می‌کنه. یه گوشه بیرون از یکی از چادرهای سوری‌ها یه تیکه پارچه رو مثل پشه‌بند واسه خودش کرده چادر اختصاصی. «ابوصیام» هم رفاقت‌ش با من خوبه. خیلی خودمونی و راحته؛ و خیلی اُمّی. می‌گه اصالتاً اهل «الجلیل» بوده که بعد از ماجرای نکبت تو ۱۹۴۸، پدر بزرگ‌ش مجبور به مهاجرت به سوریه می‌شه. «ابوصیام» تو اردوگاه «درعا» و در مجاورت «جولان» اشغالی به دنیا میاد؛ و کارش چوپانی بوده. برعکس «رانی» که مشخصاً در «فلسطین» دنیا اومده. یعنی در «کرانه‌ی باختری» و در شهر «جنین». تو عراق دانش‌جو بوده و مهندسی می‌خونده، ولی به جرم فلسطینی بودن توسط نیروهای آمریکایی دست‌گیر می‌شه. عینهو «ابوصیام» که اون هم فلسطینی بوده و مادرش رو آورده بوده تو محله‌ی فلسطینی‌های بغداد که پس از سال‌ها خواهرش رو ببینه. ولی به همون جرم فلسطینی بودن دست‌گیر می‌شه.

«رانی» خوش‌پوشه. درست مثل «محمد» و «سمیر» لبنانی خوب می‌خوره و خوب ارتباط می‌گیره. حتا با آمریکایی‌ها. هر وقت گروه‌بان «پِری‌یرا» میاد دم کمپ، اول از همه «رانی» رو صدا می‌زنه.

یه چند دقیقه‌ای بیش‌شون چیزهایی که هیچ‌وقت نمی‌فهمم رد و بدل می‌شه و بعد رانی بدو بدو بر می‌گرده سمت چادر فلسطینی‌ها. «پری‌یرا» و «لو» تو کل کمپ فقط با «رانی» ارتباط دارند. هیچ‌وقت هم نمی‌دونم چی بین‌شون می‌گذره. یه شب «رانی» با یه سیب سرخ درشت اومد دیدن‌م. سیب تو این اردوگاه یعنی گنج. درست مثل قوطی «کوکاکولا». من و دیگران نمی‌دونیم بین «رانی» و «پری‌یرا» چی رد و بدل می‌شه، ولی می‌تونیم بفهمیم بین‌شون چی می‌گذره. سیبی که «رانی» واسه من آورده بود خیلی به موقع بود. عینهو کوکاکولای «سمیر»؛ و اینها چیزهاییه که فقط «سمیر» و «رانی» دست‌رسی به‌ش دارند. شاید «به‌زاد» هم. اینها رو تقریباً همه می‌دونند؛ و همه چی عیانه.

من و احمد سوری
تعداد سوری‌ها تو کمپ شماره‌ی پنج اردوگاه «بوکا» از بقیه خیلی بیش‌تره. کلهم ١٧ تا چادریم با ٢۵٠ اسیر که از این تعداد ١۵٠ نفر فقط سوری هستند. تو سوری‌ها رفیق کم ندارم. قرآن آمریکایی من پیش از این‌که هدیه‌ی «جرج بوش» باشه، به واسطه‌ی «نعیم» به‌م یادگاری داده شد. «خالد» که همین چند شب پیش موفق به فرار از اردوگاه شد خیلی دوست داشت من هم هم‌راه‌شون اقدام به فرار کنم. «عبدالرحمن» که یه مولتی میلیاردر زاده است ولی با مشی درویشی، بیش‌تر با من درد دل می‌کنه. اینها از اعضاء معمولی اسرای سوری‌اند. ولی نکته این جاست که اغلب سوری‌های کمپ ما، سلفی‌اند با گرایش‌های اخوان‌المسلمین و چه بسا از اعضاء القاعده.

بزرگ اینها پیرمردیه به اسم «شیخ حسن الشامی». شیخ، امام جماعت اینها هم هست. جلسات مستمری هم با آدماش داره. ایامی که به مناسبت فاطمیه با بچه‌ها مراسم عزاداری و سینه‌زنی داشتیم، در کنار ایرانی‌ها، چند تا از رفقای لبنانی و سودانی هم شرکت می‌کردند، ولی الباقی همه تماشاچی بودند تا جایی که یک روز عصر شیخ با عصبانیت پا شد اومد جلوی چادرمون و سر تماشاچی‌ها که عمدتاً از همین سلفی‌ها بودند داد و هوار کرد که یا برید تو جمع شیعیان سینه‌زنی کنید، یا متفرق شید برید سر چادرهای خودتون. تماشاچی نباشید!

در کنار «شیخ حسن» همیشه یه جوون ١٩، ٢٠ ساله دیده می‌شه که اسم‌ش احمده و ما بهش می‌گیم «احمد سوری». «احمد» و «عمران» رفیق‌ش برای اوقات فراغت‌شون کوله می‌دوزند. مثل من که یا خوش‌نویسی می‌کنم، یا در حال ساختن وسایل رفاهی هستم! کوله‌های «احمد» و «عمران» از سجاده‌هاییه که آمریکایی‌ها در کنار قرآن به‌مون دادند. سجاده‌ها طرح نظامی لجنی داره و معمولاً با چند نخ سیگار معامله می‌شه. ولی کوله‌هایی که «احمد» می‌دوزه سه پاکت سیگار قیمت داره؛ و به جرأت گرون‌ترین کالای اردوگاهه.

ما روزی شیش نخ سیگار سهمیه داریم و با اون خیلی چیزها رو معامله می‌کنیم. پاکت شیر، بسته‌ی آب‌میوه، سوزن خیاطی، پنیر سه‌گوش، پتو، لباس کارگاهی یه‌سره. ولی سه پاکت سیگار برای یه کوله خیلیه.

«احمد» ارتباطی با من نداره. برعکس «عمران» که خیلی خوش‌مشربه. «احمد» جز با «عمران» فقط با «شیخ حسن» جوره. یک جورهایی مرید شیخه. همیشه یک قدم عقب‌تر از شیخ دنبالشه. یک جورهایی سوگولی شیخه. آمریکایی‌ها با شیخ ارتباطی نمی‌گیرند ولی «احمد» رو هر چند روز یک بار واسه بازجویی می‌برند. بازجویی رو شیخ و رفقای «احمد» می‌گند، ما که از اصل موضوع خبر نداریم. خود من تا پیش از این‌که از اردوگاه «کراپر» خارج بشم، به اسم بازجویی زیاد از کمپ بیرون برده می‌شدم. یه مدت حتا کلی رو من کار کردند که بتونند از دهن‌م کلمه‌ی پناهنده‌گی خارج بشه. آخر سر به «سعید» گفته بودند «کله‌ی سهیل بدجور بوی قرمه‌سبزی می‌ده.» با همین الفاظ فارسی. فکر کنم واسه دعوای من با افسر ایرانی‌الاصل آمریکایی «فرهاد» بود که سر حکومت ایران با هم کل کل کردیم. بعد از اون ماجرا دیگه سفره‌ای به اسم بازجویی واسه‌م پهن نکردند.

این‌جا، اما همین «احمد» رو هر چند روز یک بار و هر بار چندین و چند ساعت می‌برند بازجویی. فقط هم «احمد» رو می‌برند و نه حتا «شیخ حسن الشامی» رو. خیلی وقت‌ها که شاهد برگشتن «احمد» از بازجویی‌ام، به نظر خیلی خسته میاد. اول می‌ره می‌چپه داخل مسجد یا همون سه تا چادری که به اسم مسجد علم کردیم و یکی دو ساعتی می‌خوابه بعد پا می‌شه می‌ره پیش رفقاش. «عمران» هیچ وقت از «احمد» و بازجویی‌هاش به من چیزی نمی‌گه. ولی روی بازجویی شدن‌ش تأکید می‌کنه. هر چند باید به منی که طعم بازجویی شدن رو چشیدم حق بده زیاد ساده‌لوح نباشم.

من و جولانی
٢١ سال از اسارت و آزادی من می‌گذره. تو این ٢١ سال با نگاه به گذشته هیچ وقت نفهمیدم «به‌زاد» که جز چهار اسیر دار و دسته‌ی «رجوی» بود، در ازای چی با آمریکایی‌ها هم‌کاری می‌کرد. یا «سمیر» که لبنانی و شیعه بود، چه چیزی رو به آمریکایی‌ها منتقل می‌کرد که به‌ش یه رفاه نسبی اعطا می‌کردند. یا «رانی» در رفاقت‌ش با «پِری‌یرا» به چی می‌خواست برسه.

ولی وقتی این روزهای سوریه رو مرور کرده و آدم‌هاشون رو سبک سنگین می‌کنم و عکس‌های منتشر شده رو مقایسه می‌کنم، می‌بینم «احمد سوری» چه فرایند پیچیده‌ای رو طی می‌کنه تا به‌امروز برسه. دور از وطن و در عربستان به دنیا میاد، ترم‌های اول دانش‌جویی‌ش به قصد جهاد به عراق میاد و تقریباً در ایام اسارت من، به جرم گرایش به القاعده و ارتباط با «ابومصعب الزرقاوی» با رفقای دیگه‌ش دست‌گیر می‌شه. سال ٨۵ پس از آزادی‌ش و با کشته شدن «زرقاوی» با «ابوبکر البغدادی» که اتفاقاً اون هم در کمپ شماره‌ی دوی «بوکا» و رو به روی کمپ ما در بین عراقی‌ها بود بنای تأسیس «دولت اسلامی عراق و شام» رو می‌ذاره. تو سال ٨٩ با تبعیت از روش‌های «شیخ عبدالمجید الطرابلسی» جنبش «جبهةالنصره» رو تأسیس کرده و علیه حاکمیت سوریه سلاح می‌کشه. بعدش با «البغدادی» و «داعش» به مشکل می‌خوره و با «القاعده» هم هم‌راهی نمی‌کنه و گروه‌ش به «فتح الشام» تغییر عنوان می‌ده. یه مدت بعد می‌شه «احرار الشام» و شکلی دیگه به ستیزه‌جویی‌ش می‌ده و دست آخر با پرچم «تحریر الشام» بساط خودش رو تو «دمشق» پهن می‌کنه و از طرف حامی‌های آمریکایی‌ش، می‌شه «ابومحمد الجولانی» رهبر انقلاب سوریه.

من و «جولانی» روزهای مشترک زیادی در بند آمریکایی‌ها داشتیم. در یک کمپ بودیم. در یک چادر قرنیه‌مون اسکن شد. با یک دوربین عکس پرسنلی ازمون گرفته شد. در یک صف برای گرفتن جیره‌ی غذا و سیگار می‌ایستادیم. با یک قصد به بازجویی برده می‌شدیم. ولی خروجی‌ها چه‌قدر متفاوت‌اند. آمریکایی‌ها دیگه چه برگ‌های آسی دارند واسه رو کردن؟

*همشهری

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار