شهدای ایران: روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: شهرام کیا از جانبازان و رزمندگان پیشکسوت دفاع مقدس است که خاطرات جالبی از حضورش در جبههها دارد. او دو بار تا مرز شهادت رفته و بارها در عملیات مختلف مجروح شده است.
چه انگیزههایی شما را در نوجوانی به جبهههای جنگ کشاند؟
من متولد ۱۳۴۴ هستم و در ۱۶ سالگی داوطلبانه به جبهه رفتم. آن زمان شور و شوقی بین مردم برای دفاع از کشور وجود داشت که باعث میشد همه از هم سبقت بگیرند تا زودتر اعزام شوند. نوجوانان مانند دیگر رزمندهها برای دفاع از وطنشان سر از پا نمیشناختند. پدرم کارمند مخابرات بود. چهار برادر بودیم و سه خواهر. علاوه بر من دو برادر دیگرم هم در جبهه حضور داشتند.
چند وقت در جبهه بودید و چه مسئولیتهایی را برعهده داشتید؟
من از سال ۶۱ تا پایان جنگ در جبهه بودم. در جبهه مسئول گردان حمزه و گردان سجاد بودم. همچنین در قرارگاه رمضان حضور داشتم. در قالب نیروی این قرارگاه به شمال عراق و مناطقی مثل موصل و اربیل میرفتیم و مأموریت انجام میدادیم. دو سال هم در تیپ کماندویی ۵۸ مالک اشتر بودم. در این مدت هم مجروحیت داشتم و هم اسارت. اسارتم به عملیات والفجر ۸ مربوط میشود که فقط ۴۸ ساعت طول کشید!
قضیه اسارت ۴۸ ساعته شما چه بود؟
قبلش این توضیح را بدهم که شبکه سه فیلمی از این ماجرا و جاماندههای بچههای غواص ساخت که پخش هم شد. از من و همرزمانم اکبر پاشا و مومن مطهری که از جاماندههای غواصان شهید بودیم مصاحبه گرفتند. ما هفت نفر بودیم که به اسارت درآمدیم. حدود ۴۸ ساعت نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق ما را به اسارت گرفتند و در این مدت به ما آب و غذا ندادند. در همان مناطق عملیاتی بودیم و ما را وسط حیاط قرارگاه نگه داشته بودند. از فرط گرسنگی یک سنگ زیر زبان گذاشتیم و همان ما را نگه داشت. هرچند یکی از بچهها طاقت نیاورد و به شهادت رسید. روزی که میخواستند ما را به عقبه منتقل کنند، رزمندگان خودی همزمان در منطقه فاو پیشروی کردند و نیروهای لشکرعلیبن ابیطالب (ع) قم آمدند و ما را نجات دادند.
حالا که بحث شهدای غواص پیش آمد، بارها از رزمندهها شنیدهایم که یکجور کینهای نسبت به غواصها در دل بعثیها وجود داشت.
کینه آنها به این دلیل بود که غواصها در عملیات والفجر ۸ ضرب شست خوبی به دشمن وارد کردند. البته بعثیها در موارد مختلف نسبت به اسرا چه غواص یا غیر غواص سختگیریها و گاه جنایتهای زیادی میکردند. مثلاً در همان عملیات والفجر ۸ متوجه شدیم بعثیها تعدادی از مجروحان بدحال را در گور دسته جمعی انداخته و گودال را به آب بسته بودند. از این دست جنایتها در عملیاتهای مختلف زیاد دیده میشد. یا در منطقه هورالعظیم لباس بچههای ما را از تنشان در آورده و با بستن دو بلوک سنگین به پاهایشان آنها را داخل آب انداخته بودند. در آب ماهیها و دیگر جانورها از گوشت تن انسان میخوردند. وقتی اطلاع دادند تعدادی پیکر شهید داخل آب پیدا شده است، بعد از چهار روز که رفتیم شهدا را شناسایی کنیم، اصلاً قابل شناسایی نبودند.
در کدام عملیاتها حضور داشتید؟
در عملیات پنجوین عراق، عملیات قدس یک تا پنج در هورالعظیم، عملیات محرم، فتح ۶ و فتح ۱۰ در عراق، والفجر ۸، عملیات جزیره مجنون و سردشت و عملیات مرصاد حضور داشتم. ۶۰ ماه سابقه حضور در جبهه دارم. سه بار هم مجروح شدم. در عملیات والفجر ۶ تا مرز شهادت پیش رفتم و در عملیات قدس در هورالعظیم به سختی مجروح شدم. بچهها عقبنشینی کرده بودند و منتظر آمدن بعثیها و زدن خلاص بودم، اما یکی از بچههای نوشهر به نام محمد پرویی که دروازهبان تیم شموشک و خیلی قوی هیکل بود، به صورت اشتباهی سر از خط ما درآورده بود. ایشان که میبیند من زخمی روی زمین هستم و خط سقوط کرده است، مرا برمیدارد و با خودش به عقب برمیگرداند.
از عملیات والفجر ۶ کمتر سخن به میان آمده است. گویا در این عملیات بچههای نوشهر هم شهدای زیادی تقدیم کردند؟
بله همین طور است. شاید اغراق به نظر برسد که بگویم در والفجر ۶ شهادتم صددرصد بود. در این عملیات از حدود ۳۰۰ نفر که از بچههای اعزامی از نوشهر بودیم ۳۳ نفر شهید و ۱۵۰ نفر مجروح شدند. خیلی از بچهها در حالت مجروحیت توسط دشمن تیرخلاص خوردند و به شهادت رسیدند. پیکر بسیاری از آنها هم برنگشت. آنجا ما در وضعیتی قرار داشتیم که امید به رهایی و زنده ماندن نداشتیم، اما خواست خدا بود که زنده بمانیم و برگردیم. عملیات والفجر ۶ یک عملیات ایذایی بود. در این عملیات بعثیها دو نوع مین کار گذاشته بودند؛ یک مین خوشهای که معلوم بود و تخریبچیها سعی میکردند آن را خنثی کنند، اما کنارش مین گوجهای بود که دیده نمیشد و همان باعث انفجار و شهادت بچهها میشد. در این عملیات بعثیها حتی از پیکر شهدا نمیگذشتند و زیر پیکرشان تله انفجاری کار میگذاشتند. برای برگرداندن پیکر شهدا هم باز شهید دادیم. اینها بدترین خاطرات ما بود. یادم است در همین عملیات، یک بعثی تیربار میزد که او را به هلاکت رساندیم. وقتی خودمان را به سنگر تیربار رساندیم و سعی کردیم از آن علیه خود دشمن استفاده کنیم، یکی از بچهها گفت فلانی فکر میکنی ما روی چه ایستادهایم؟ گفتم مگر گونی خاک نیست. گفت نه ما روی پیکر یک شهید هستیم. دقت کردم متوجه شدم بعثیها از پیکر این شهید استفاده کرده و از آن به عنوان یک سکو یا پله استفاده کرده بودند. آن شهید بزرگوار از بچههای آمل بود. بعثیها رفتارهایی میکردند که الان ما از داعش میبینیم.
الان وضعیت مجروحیتتان چطور است؟
غیر از جراحاتی که دارم، از ریه هم شیمیایی هستم. امسال وضعیت مجروحیتم خیلی عود کرده بود. حدود هفت ماه به دلیل عود کردن موج انفجار در خانه بستری بودم، اما سعی میکنم همچنان فعالیتهای فرهنگی داشته باشم و همراه دوستان که هیئت راویان دفاع مقدس را تشکیل دادهاند، آنجا مشغول هستم و به اندازه وسعم تلاش میکنم.
تلخترین و شیرینترین خاطرات شما از دفاع مقدس چیست؟
همین که دو بار تا مرز شهادت رفتم، اما شهادت قسمتم نشد خاطره تلخی است که گاهی به آن فکر میکنم. دوستان که رفتند تلخترین خاطره است. اما یک خاطره شیرین از شهید مدافع حرم رحیم کابلی دارم. ایشان همرزم جبههام بود. با شهید کابلی و یکی از دوستان بهنام نورشیرازی در عملیات قدس یک تا پنج در کمین عراقیها گیر افتادیم. آنجا رحیم کابلی اشتباهی کرد که کم مانده بود کار دست ما بدهد. گلولهاش اشتباهی شلیک شد و نیزار آتش گرفت. عراقیها از همین آتش متوجه محل ما شدند و سنگرمان را زدند. دو تیر بعثیها مستقیم از پهلوی آقای نورشیرازی وارد شد و از پهلوی دیگرش خارج شد. بَلَم ما را هم زدند. دو ساعت بدن مجروح آقای نورشیرازی را روی نیزار نگه داشتیم. خون زیادی از او رفت. با چفیه دور کمرش را بستم. در همین بین صدای قایقی را شنیدیم. فکر کردیم باز عراقیها آمدهاند، اما بچههای یاسوج بودند. آنها ما را پشت خط رساندند. آقای نورشیرازی تقریباً تمام کرده بود. من چشمانش را بستم و فکر کردم شهید شده است، اما بعد از چند سال که از پایان جنگ گذشت، همین دو ماه پیش ایشان را در بنیاد شهید دیدم. تعجب کردم و گفتم مگر شهید نشدی خودم چشمانت را بستم! گفت مرا به پشت خط آوردند. چهار ماه در بیمارستان بودم. من و شهید کابلی او را به عنوان شهید تحویل دادیم تا به سردخانه ببرند، اما بعد از سالها دیدم مانند شهید زنده جلوی چشمانم ایستاده است. ایشان الان در روستای صلاحالدین کلای نوشهر کفاش است. کلیههایش آسیب دیده بود. این جانبازان مظلومند. ایشان به واقع شهید زنده است، اما الان در روستا کفاشی میکند. یعنی کار نیست به ایشان بدهند؟! خود من ۶۰ ماه سابقه حضور در جبهه دارم، اما مجبور شدم برای اینکه دخترم بیکار نباشد، او را جایگزین خودم در اداره کنم.
در پایان اگر میشود ما را مهمان یکی از خاطرات و یادگاریهای دوران دفاع مقدس کنید.
یکبار پیکر شهیدی بهنام «شهرام کیا» را برای خانوادهام آورده بودند. این شهید سر نداشت و چون همنام من بود، فکر کرده بودند پیکر من است. روی سینهاش نوشته شده بود: شهرام کیا. آن زمان من در منطقه عملیاتی بودم. در واقع پیکرم در خانه بود و من در جبهه! چون مچ پای من از قبل تیرخورده بود و خانواده از آن مجروحیت اطلاع داشتند، کمی که به خودشان میآیند به مچ پای شهید نگاه میکنند و متوجه میشوند که پیکر من نیست. تحقیق میکنند و میفهمند که اسم کامل آن شهید شهرام کیا حیرتی است. من شهرام کیاکجوری هستم. به این ترتیب متوجه میشوند که آن پیکر متعلق به یک رزمنده دیگر است.