عباس بابایی در وقت برگشت از یک عملیات فوق العاده مهم در کابین جنگنده خود به شهادت می رسد و محسن دین شعاری هم در سردشت و در حین خنثی کردن مین ضدتانک به شهادت می رسد.
به گزارش شهدای ایران، در تقویم دفاع مقدس، روز 15 مرداد به شهادت عباس بابایی، معاون عملیات
نیروی هوایی ارتش و حاج محسن دین شعاری، فرمانده گران تخریب لشکر 27 محمد
رسول الله(ص) ثبت شده است. جالب تر آنجاست که این دو شهید نه تنها در یک
روز بلکه در یک روز از یک سال یعنی 15 مرداد سال 66 به شهادت رسیده اند.
این ماجرا وقتی جالب تر می شود که 15 مرداد سال 66 مصادف با عید قربان بوده است. عباس بابایی در وقت برگشت از یک عملیات فوق العاده مهم در کابین جنگنده خود به شهادت می رسد و محسن دین شعاری هم در سردشت و در حین خنثی کردن مین ضدتانک به شهادت می رسد.
عباس بابایی و محسن دین شعاری که برای علاقمندان به شهید و شهادت شناخته شده هستند فارغ از مطالب ذکر شده یک اشتراک ویژه دارند. یعنی علاوه بر آنکه هردوی آنها در یک روز از یک سال به شهادت رسیده اند، هر دو نفر قرار بود در آن سال به حج بیت الله الحرام مشرف بشوند اما هر دو از آن حج صرفنظر کردند و در همان روز عید قربانی که قرار بود در کنار خانه خدا حاضر باشند شهد شیرین شهادت را نوشیدند و به خود خدا رسیدند.
گوگوری مگوری … بیا بغل عمو …
یکی از همرزمان شهید دین شعاری می گوید: مرداد سال ۶۶ بود و این بار عملیات در غرب کشور در حال انجام بود، بچه های گردان تخریب هم به وظیفه خطیرشان که خنثی سازی مین ها و باز کردن معبرها بود ادامه می دادند.
آن روز مجتبی و حاج محسن و چند تایی دیگر از بچه های گردان با هم مشغول پاکسازی منطقه بودند. حاج محسن از سمت راست و مجتبی از سمت چپ جلو می رفت و این رفتار حاجی خیلی به بچه ها روحیه می داد.
آن روزها خصلت فرمانده ها این بود که یا جلوتر یا دوشادوش نیروهایشان پای کار بودند و حاج محسن هم یکی از همان ها بود و با اینکه به خاطر جراحت های قبلی نمی توانست پاهایش را به راحتی خم کند و برای کار روی زمین بنشیند، از کمر خم می شد و شاخک های مین والمری را لا به لای انگشتانش قرار می داد و لبخندی بهش می زد و می گفت:
– گوگوری مگوری … بیا بغل عمو …
آن وقت شاخک را میپیچاند و چاشنی را درآورده و مین را خنثی می کرد.
این لحن حاجی برای همه بچه های لشکر آشنا بود و هر وقت که او شروع به خنثی سازی می کرد، بچه ها را به خنده وادار می کرد.
آن روز هم مثل روزهای دیگر باز حاج محسن سر به سر مین ها می گذاشت و یکی یکی آنها را خنثی می کرد و مایه خنده بچه ها می شد. مجتبی هم با اینکه سرگرم بود اما مدام نیم نگاهی به حاجی داشت و دید که باز هم انگشتانش را لابه لای شاخک های والمری برده و تا مجتبی آمد جمله "گوگوری مگوری" حاجی را تکرار کند، صدای انفجار و دود غلیظ و آتش و ساچمه های فلزی بود که به اطراف پراکنده می شد، حرف مجتبی ناتمام ماند اما او منتظر بود تا حاجی باز هم بچه ها را بخنداند که پیکر غرقه به خونی را دید در حالی که صورتی برایش نمانده بود.
مزار شهید دین شعاری در قطعه 29 گلزار شهدای تهران
در «معبر دوپازا» کتاب زندگی نامه و خاطرات حاج محسن دین شعاری از قول یکی از رزمندگان نقل شده است که چند صباحی قبل از شهادت، حاج محسن خنده رو دیگر نمی خندید و می گفت فلانی چه شده است که خدا از من این دو استکان خون را نمی خرد؟ حاج محسن تا آن موقع در خیلی از عملیات ها شرکت کرده بود.
من را فرستادي خانه خدا و خودت رفتي پيش خدا
مرحوم صدیقه حکمت، همسر شهید بابایی می گوید: سال ۱۳۶۶ بنا بود همراه عباس به سفر حج مشرف شویم. روز پرواز در فرودگاه حاضر شدیم. پس از تحویل ساکهایمان در چهره عباس نوعی پریشانی دیدم. او سخت در اندیشه بود. انگار که میخواست چیزی بگوید و نمیتوانست. جهت سوار شدن هواپیما از سالن انتظار خارج شدیم و به پای پلکان هواپیما رسیدیم. ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت:
- خدا به همراهتان.
من و اطرافیان، که از آشنایان و خلبانان بودند، شگفت زده شدیم. به او نگاه کردم و گفتم:
- مگر تو نمیآیی؟
سرش را پایین انداخت و زیر لب آرام گفت:
- الله اکبر.
من که از حرکت او گیج شده بودم گفتم:
- چه میخواهی بگویی؟ چه شده عباس؟
ولی او بی اعتنا به گفته من گفت:
- خیلی شلوغه... خیلی شلوغه.
من که به خاطر آشنایی با اخلاق او تا حدی به منظور او پی برده بودم با ناراحتی گفتم:
- عباس! نکند که تصمیم داری با ما نیایی؟
او گفت:
- من نمیتوانم با شما بیایم. کشتیها باید سالم از تنگه بگذرند.
من حیران و سرگردان شده بودم. دیگران هم مثل من با شگفتی به چهره او خیره بودند.
از میان جمع، سرهنگ اردستانی که شاهد گفتگوی ما بود گفت:
- عباس جان! همه برنامهها جور شده. ساک تو داخل هواپیماست و از اینها گذشته در مورد خلیج فارس هم نباید نگران باشی. بچهها بالای سر کشتیها هستند.
عباس رو به من کرد و گفت:
- شما بروید خانم. من هم سعی میکنم تا با آخرین پرواز خودم را به شما برسانم.
من که میدانستم عباس از تصمیم خود منصرف نخواهد شد، به او گفتم:
- قول میدهی؟
او دستی بر سرش کشید و در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:
- میبینی که ساکم را هم پیش شما گرو گذاشته ام. قول میدهم که بیایم. حالا راضی شدی؟
آنگاه رو به سرهنگ اردستانی کرد و گفت:
- آقا مصطفی! همسرم را به شما و خانمت و هر سه را به خدا میسپارم.
آنگاه آقای صراف از او خواست تا همراه ما بیاید؛ ولی عباس که گویا میخواست حرف آخر را بزند تا دیگر کسی به او اصرار نکند، رو به همه کرد و گفت:
- مکه من این مرز و بوم است. مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتیهایی است که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خود را راضی کنم.
مزار شهید بابایی در گلزار شهدای قزوین - امامزاده حسین(ع)
من که بغض، توان سخن گفتنم را گرفته بود و به سختی میتوانستم حرف بزنم، با او خداحافظی کردم و به آرامی از پلههای هواپیما بالا آمدم. بعد از من همه با عباس خداحافظی کردند و به داخل هواپیما آمدیم. از پنجره هواپیما میدیدم که عباس نگاهش را به ما دوخته و زیر لب چیزی میگوید. اشک از چشمانش سرازیر بود و در چهره من مینگریست. بعدها، وقتی که از سفر حج بازگشتیم، شنیدم که عباس در طی آن مدت طرحی را به اجرا درآورد که با طرح او چهل فروند کشتی غول پیکر تجارتی از تنگه خورموسی به سلامت عبور کردند.
وقتي پيكر عباس را ديدم و دستي بر سرش كشيدم كه هنوز سردي آن را حس مي كنم به عباس گفتم "من را فرستادي خانه خدا و خودت رفتي پيش خدا".
این ماجرا وقتی جالب تر می شود که 15 مرداد سال 66 مصادف با عید قربان بوده است. عباس بابایی در وقت برگشت از یک عملیات فوق العاده مهم در کابین جنگنده خود به شهادت می رسد و محسن دین شعاری هم در سردشت و در حین خنثی کردن مین ضدتانک به شهادت می رسد.
عباس بابایی و محسن دین شعاری که برای علاقمندان به شهید و شهادت شناخته شده هستند فارغ از مطالب ذکر شده یک اشتراک ویژه دارند. یعنی علاوه بر آنکه هردوی آنها در یک روز از یک سال به شهادت رسیده اند، هر دو نفر قرار بود در آن سال به حج بیت الله الحرام مشرف بشوند اما هر دو از آن حج صرفنظر کردند و در همان روز عید قربانی که قرار بود در کنار خانه خدا حاضر باشند شهد شیرین شهادت را نوشیدند و به خود خدا رسیدند.
گوگوری مگوری … بیا بغل عمو …
یکی از همرزمان شهید دین شعاری می گوید: مرداد سال ۶۶ بود و این بار عملیات در غرب کشور در حال انجام بود، بچه های گردان تخریب هم به وظیفه خطیرشان که خنثی سازی مین ها و باز کردن معبرها بود ادامه می دادند.
آن روز مجتبی و حاج محسن و چند تایی دیگر از بچه های گردان با هم مشغول پاکسازی منطقه بودند. حاج محسن از سمت راست و مجتبی از سمت چپ جلو می رفت و این رفتار حاجی خیلی به بچه ها روحیه می داد.
آن روزها خصلت فرمانده ها این بود که یا جلوتر یا دوشادوش نیروهایشان پای کار بودند و حاج محسن هم یکی از همان ها بود و با اینکه به خاطر جراحت های قبلی نمی توانست پاهایش را به راحتی خم کند و برای کار روی زمین بنشیند، از کمر خم می شد و شاخک های مین والمری را لا به لای انگشتانش قرار می داد و لبخندی بهش می زد و می گفت:
– گوگوری مگوری … بیا بغل عمو …
آن وقت شاخک را میپیچاند و چاشنی را درآورده و مین را خنثی می کرد.
این لحن حاجی برای همه بچه های لشکر آشنا بود و هر وقت که او شروع به خنثی سازی می کرد، بچه ها را به خنده وادار می کرد.
آن روز هم مثل روزهای دیگر باز حاج محسن سر به سر مین ها می گذاشت و یکی یکی آنها را خنثی می کرد و مایه خنده بچه ها می شد. مجتبی هم با اینکه سرگرم بود اما مدام نیم نگاهی به حاجی داشت و دید که باز هم انگشتانش را لابه لای شاخک های والمری برده و تا مجتبی آمد جمله "گوگوری مگوری" حاجی را تکرار کند، صدای انفجار و دود غلیظ و آتش و ساچمه های فلزی بود که به اطراف پراکنده می شد، حرف مجتبی ناتمام ماند اما او منتظر بود تا حاجی باز هم بچه ها را بخنداند که پیکر غرقه به خونی را دید در حالی که صورتی برایش نمانده بود.
در «معبر دوپازا» کتاب زندگی نامه و خاطرات حاج محسن دین شعاری از قول یکی از رزمندگان نقل شده است که چند صباحی قبل از شهادت، حاج محسن خنده رو دیگر نمی خندید و می گفت فلانی چه شده است که خدا از من این دو استکان خون را نمی خرد؟ حاج محسن تا آن موقع در خیلی از عملیات ها شرکت کرده بود.
من را فرستادي خانه خدا و خودت رفتي پيش خدا
مرحوم صدیقه حکمت، همسر شهید بابایی می گوید: سال ۱۳۶۶ بنا بود همراه عباس به سفر حج مشرف شویم. روز پرواز در فرودگاه حاضر شدیم. پس از تحویل ساکهایمان در چهره عباس نوعی پریشانی دیدم. او سخت در اندیشه بود. انگار که میخواست چیزی بگوید و نمیتوانست. جهت سوار شدن هواپیما از سالن انتظار خارج شدیم و به پای پلکان هواپیما رسیدیم. ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت:
- خدا به همراهتان.
من و اطرافیان، که از آشنایان و خلبانان بودند، شگفت زده شدیم. به او نگاه کردم و گفتم:
- مگر تو نمیآیی؟
سرش را پایین انداخت و زیر لب آرام گفت:
- الله اکبر.
من که از حرکت او گیج شده بودم گفتم:
- چه میخواهی بگویی؟ چه شده عباس؟
ولی او بی اعتنا به گفته من گفت:
- خیلی شلوغه... خیلی شلوغه.
من که به خاطر آشنایی با اخلاق او تا حدی به منظور او پی برده بودم با ناراحتی گفتم:
- عباس! نکند که تصمیم داری با ما نیایی؟
او گفت:
- من نمیتوانم با شما بیایم. کشتیها باید سالم از تنگه بگذرند.
من حیران و سرگردان شده بودم. دیگران هم مثل من با شگفتی به چهره او خیره بودند.
از میان جمع، سرهنگ اردستانی که شاهد گفتگوی ما بود گفت:
- عباس جان! همه برنامهها جور شده. ساک تو داخل هواپیماست و از اینها گذشته در مورد خلیج فارس هم نباید نگران باشی. بچهها بالای سر کشتیها هستند.
عباس رو به من کرد و گفت:
- شما بروید خانم. من هم سعی میکنم تا با آخرین پرواز خودم را به شما برسانم.
من که میدانستم عباس از تصمیم خود منصرف نخواهد شد، به او گفتم:
- قول میدهی؟
او دستی بر سرش کشید و در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:
- میبینی که ساکم را هم پیش شما گرو گذاشته ام. قول میدهم که بیایم. حالا راضی شدی؟
آنگاه رو به سرهنگ اردستانی کرد و گفت:
- آقا مصطفی! همسرم را به شما و خانمت و هر سه را به خدا میسپارم.
آنگاه آقای صراف از او خواست تا همراه ما بیاید؛ ولی عباس که گویا میخواست حرف آخر را بزند تا دیگر کسی به او اصرار نکند، رو به همه کرد و گفت:
- مکه من این مرز و بوم است. مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتیهایی است که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خود را راضی کنم.
من که بغض، توان سخن گفتنم را گرفته بود و به سختی میتوانستم حرف بزنم، با او خداحافظی کردم و به آرامی از پلههای هواپیما بالا آمدم. بعد از من همه با عباس خداحافظی کردند و به داخل هواپیما آمدیم. از پنجره هواپیما میدیدم که عباس نگاهش را به ما دوخته و زیر لب چیزی میگوید. اشک از چشمانش سرازیر بود و در چهره من مینگریست. بعدها، وقتی که از سفر حج بازگشتیم، شنیدم که عباس در طی آن مدت طرحی را به اجرا درآورد که با طرح او چهل فروند کشتی غول پیکر تجارتی از تنگه خورموسی به سلامت عبور کردند.
وقتي پيكر عباس را ديدم و دستي بر سرش كشيدم كه هنوز سردي آن را حس مي كنم به عباس گفتم "من را فرستادي خانه خدا و خودت رفتي پيش خدا".