مدرسه میرزا رضای کرمانی، با کمبود معلم مواجه بود. حسین وظیفه داشت ۲۴ ساعت در هفته تدریس کند. من و او این مدرسه را اداره میکردیم. به دلیل کمبود نیرو، شهید ۵۴ ساعت تدریس میکرد بدون هیچ شکایت و چشمداشتی. به قول معروف با اخلاق و رفتارش طفل گریز پا را جمعهها هم به مدرسه میآورد
به گزارش شهدای ایران، با اولین تماسمان، طیبه یحیایی مادر شهید حسین یحیایی از شهدای عملیات
کربلای ۵ گوشی تلفن را برمیدارد تا از سالهای کنار حسین بودن برایمان
روایت کند، اما هر چه تلاش میکند نمیتواند به خوبی کلمات و جملات را پشت
سر هم بچیند. دلش میگیرد و بغضش میشکند. از پشت همین خطوط تلفن هم
میتوان فهمید چه حرفهای ناگفتهای در سینهاش دارد و میخواهد بگوید، اما
قدرت تکلمش اجازه نمیدهد. حسین یکی از ۱۳ شهید روستای جام و آبخوری سمنان
است که مادر ۸۱ سالهاش با همین شرایط راوی امروز شهید میشود و از حسین و
فعالیتهای انقلابیاش، از درس خواندن و کارکردنهایش برای کمک به امرار
معاش خانواده، از دوران طلبگی و قبولیاش در دانشگاه تربیت معلم شهید بهشتی
تهران برایمان میگوید تا میرسد به اعزامهایش. اما از میان همه
واگویههای مادرانه باید حسین را معلم شهیدی بدانیم که عشق باسواد کردن
دانشآموزان روستایی و مناطق محروم او را از روستایی به روستای دیگر
میکشاند، اما هرگز مشقتهای پیشرو از ارادهاش کم نمیکند. حسین مزد
مجاهدتهایش را در کربلای ۵ میگیرد. آنچه در پی میآید حاصل همکلامی ما با
این مادر شهید است.
حاجخانم! متولد چه سالی هستید و چند فرزندتان زمان جنگ به جبهه رفتند؟
حسین آقا طلبه بودند؟
شهید تحصیلات دانشگاهی هم داشتند؟
به عنوان یک پاسدار چه مسئولیتهایی در جبهه داشتند؟
مخالفت نمیکردید چرا اینقدر به جبهه میرود؟
گفتید پسرتان در روستاهای محروم تدریس میکردند، پس به نوعی ایشان فعالیتهای جهادی هم داشتند؟
حسینآقا شهید عملیات کربلای ۵ است، چه روزی شهید شدند؟
چه خاطرهای از پسر شهیدتان در ذهنتان ماندگار شده است؟
دستنوشته شهید حسین یحیایی خطاب به مادرش:
حاجخانم! متولد چه سالی هستید و چند فرزندتان زمان جنگ به جبهه رفتند؟
من متولد سال ۱۳۱۸ هستم. شش پسر و دو دختر دارم که سه پسرم به جبهه
رفتند. در عملیات مرصاد هم همسرم حاجعبدالمحمد به جبهه رفت. با او چهار
رزمنده در جبهه داشتیم. از میان فرزندانم حسین شهید شد. متولد اول اردیبهشت
۱۳۴۳ بود.
یادم است تولدش مصادف با نیمه شب ۲۲ ماه مبارک رمضان بود. اسمش را جمشید گذاشته بودیم. خودش تغییر داد و نام حسین را انتخاب کرد. گفت میخواهم روز قیامت که همه را به نام صدا میزنند مرا به نام «حسین» صدا بزنند. دو پسر داشتم که قبل از حسین فوت کرده بودند. برای همین من و پدرش نذر کردیم برای سلامتی حسین او را به مشهد ببریم. حسین را در ۱۱ ماهگیاش به پابوس امام رضا (ع) بردیم تا نذرمان را ادا کنیم. تا سن پنج سالگی حسین در روستای آبخوری بودیم. بعد از آن به روستای فضلآباد عطاری نقل مکان کردیم. همسرم قهوهچی بود و به این طریق امرار معاش میکرد. حسین تا کلاس چهارم ابتدایی را در آن روستا درس خواند. با مهاجرت به سمنان، پنجم را در دبستان «رفعت» سمنان خواند. سوم راهنمایی بود که انقلاب پیروز شد. او هم مثل بچههای همسن و سالش در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکرد.
یادم است تولدش مصادف با نیمه شب ۲۲ ماه مبارک رمضان بود. اسمش را جمشید گذاشته بودیم. خودش تغییر داد و نام حسین را انتخاب کرد. گفت میخواهم روز قیامت که همه را به نام صدا میزنند مرا به نام «حسین» صدا بزنند. دو پسر داشتم که قبل از حسین فوت کرده بودند. برای همین من و پدرش نذر کردیم برای سلامتی حسین او را به مشهد ببریم. حسین را در ۱۱ ماهگیاش به پابوس امام رضا (ع) بردیم تا نذرمان را ادا کنیم. تا سن پنج سالگی حسین در روستای آبخوری بودیم. بعد از آن به روستای فضلآباد عطاری نقل مکان کردیم. همسرم قهوهچی بود و به این طریق امرار معاش میکرد. حسین تا کلاس چهارم ابتدایی را در آن روستا درس خواند. با مهاجرت به سمنان، پنجم را در دبستان «رفعت» سمنان خواند. سوم راهنمایی بود که انقلاب پیروز شد. او هم مثل بچههای همسن و سالش در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکرد.
حسین آقا طلبه بودند؟
بله، طلبه بود. روزها سرکار میرفت و شبها درس میخواند. در کارهای
نقاشی و بنایی مهارت خاصی داشت و از این طریق خرج تحصیلش را درمیآورد.
وقتی به دبیرستان رفت وارد حوزه علمیه سمنان شد. به دروس حوزوی علاقه داشت.
زمانی که کوچک بود بچهها را جمع میکرد داخل اتاق، بعد از اذان ظهر نماز
جماعت میخواندیم. به من میگفت مامان! بنشین و به نماز خواندن ما نگاه کن،
اگر اشکالی در نماز خواندن بچهها هست بعد از نماز بگو تا رفع اشکال کنیم.
من خیلی خوشحال میشدم که او اینقدر به نماز علاقه دارد. از زمان کودکی
زمینه روحانیت و طلبگی در وجودش رشد پیدا کرده بود.
شهید تحصیلات دانشگاهی هم داشتند؟
حسین بعد از دیپلم در دانشگاه تربیت معلم شهید بهشتی تهران قبول شد.
دانشجو بود که دو بار به جبهه رفت و هر دفعه یک ماه ماند. پس از گرفتن مدرک
فوق دیپلم به سمنان آمد و در آموزش و پرورش مشغول شد. بیشتر هم روستاهای
محروم را برای تدریس انتخاب میکرد. همزمان با تدریس در مدرسه راهنمایی در
روستای سطوه، شبها کلاس نهضت سوادآموزی تشکیل میداد. در این راه سختیهای
زیادی کشید.
زمانی که در روستا بود، بعد از تعطیل شدن از مدرسه به مسجد میرفت. نماز جماعت برپا میکرد. بعد از نماز سخنرانی میکرد و به مردم احکام یاد میداد. مردم فقیر و نیازمند روستا را میشناخت و به آنها کمک میکرد. سال اول تدریسش که به پایان رسید، سپاه از او دعوت به همکاری کرد. برای گذراندن دوره نظامی به پادگان شاهرود رفت. ۱۵ روز آموزش نظامی دید و وارد سپاه شد.
زمانی که در روستا بود، بعد از تعطیل شدن از مدرسه به مسجد میرفت. نماز جماعت برپا میکرد. بعد از نماز سخنرانی میکرد و به مردم احکام یاد میداد. مردم فقیر و نیازمند روستا را میشناخت و به آنها کمک میکرد. سال اول تدریسش که به پایان رسید، سپاه از او دعوت به همکاری کرد. برای گذراندن دوره نظامی به پادگان شاهرود رفت. ۱۵ روز آموزش نظامی دید و وارد سپاه شد.
به عنوان یک پاسدار چه مسئولیتهایی در جبهه داشتند؟
پسرم سال ۶۵ باز از طرف سپاه به جبهه اعزام شد. در لشکر ۱۷ علیبن
ابیطالب (ع) سمت معاون عقیدتی- سیاسی را داشت. بعد از یک ماه به مرخصی آمد.
برای تعیین تکلیف به آموزش و پرورش رفت و حکم مأموریت نامحدود در جبهه
گرفت. وقتی در تربیت معلم دانشگاه تهران بود، دوبار به صورت بسیجی اعزام
شد. هر دفعه بعد از آموزش به سمنان میآمد و میگفت جبهه رفته بود. با ذوق و
شوق از حال و هوای جبهه تعریف میکرد و میگفت مادر خودت باید بیایی آنجا
را ببینی وگرنه هر چه بگویم، حتی نمیتوانی تصورش را کنی که چطور جایی است.
مخالفت نمیکردید چرا اینقدر به جبهه میرود؟
چرا، یک بار پدرش به اعتراض گفت: «حسینجان! میشود یک کم وقتت را
برای ما هم بگذاری تا تو را ببینیم؟ همیشه خدا یا پایگاهی یا مدرسه.» پسرم
همان جا کمرش را خم کرد دست پدرش را بوسید و گفت: «بابا! من خاک پاتم. من
را ببخش!» پدرش گفت: «عزیزم! خدا تو را به ما ببخشد. میدانی که ما هم حق
داریم.» چند لحظه سکوت همه جا را گرفت. به ساعتش نگاه کرد و گفت: «بابا! با
اجازه شما باید بروم. بچهها در پایگاه منتظرم هستند.» پدرش از شنیدن این
حرف خندهاش گرفت و گفت: «بعد از این همه بگو مگو باز که برگشتی سر خط.» من
گفتم: «برو خدا به همراهت! مواظب خودت باش.»
گفتید پسرتان در روستاهای محروم تدریس میکردند، پس به نوعی ایشان فعالیتهای جهادی هم داشتند؟
بله، مشغله کاریاش خیلی زیاد بود. منزل حسین در روستای مهدیآباد
بود. به دلیل کمبود امکانات رفاهی، وسیله نبود که بتواند مسیر دو روستا را
طی کند. ساعت شش عصر، پیاده به روستای مجاور میرفت. به خاطر تاریکی هوا و
نبودن چراغ برق در امتداد جادهها، مجبور میشد چراغ توری کوچکی با خودش
ببرد. درِ تکتک خانهها را میزد و به هر سختیای که بود افراد بیسواد را
جمع میکرد و کلاس نهضت سوادآموزی تشکیل میداد. یکی از شاگردانش به نام
آقای حیدری میگفت: «حسین در نهضت سوادآموزی معلم ما بود. غروبها به خاطر
کار زیاد و رسیدگی به گاو و گوسفند وقت رفتن به کلاس را پیدا نمیکردیم.
اگر هوا بارانی و سرد بود، وضع بدتر از این میشد.
اصلاً نمیتوانستیم به مدرسه برویم. وقت امتحان اگر کسی مثل من نمیتوانست سرکلاس حاضر شود، حسین برگه امتحانی را به خانه آن شخص میبرد و از او امتحان میگرفت. شخصی به نام آقای محمدخانی چوپان بود. با برف و بارانی شدن هوا احتمالاً گوسفندان جو و علف نداشتند. چوپانها دلشان خون میشد و اصلاً حال و حوصله امتحان و مدرسه نداشتند. یک روز که حسین دید آقای محمدخانی غایب است، ۵۰ تومان از جیبش درآورد به من داد و گفت این پول را به یک موتور سوار بدهید تا دنبال محمدخانی برود، ایشان در روستای کلاته بود. فرستاد دنبالش. او هم مأمور شد بیاید امتحان بدهد. حسین برای مبارزه با بیسوادی خیلی تلاش کرد.»
اصلاً نمیتوانستیم به مدرسه برویم. وقت امتحان اگر کسی مثل من نمیتوانست سرکلاس حاضر شود، حسین برگه امتحانی را به خانه آن شخص میبرد و از او امتحان میگرفت. شخصی به نام آقای محمدخانی چوپان بود. با برف و بارانی شدن هوا احتمالاً گوسفندان جو و علف نداشتند. چوپانها دلشان خون میشد و اصلاً حال و حوصله امتحان و مدرسه نداشتند. یک روز که حسین دید آقای محمدخانی غایب است، ۵۰ تومان از جیبش درآورد به من داد و گفت این پول را به یک موتور سوار بدهید تا دنبال محمدخانی برود، ایشان در روستای کلاته بود. فرستاد دنبالش. او هم مأمور شد بیاید امتحان بدهد. حسین برای مبارزه با بیسوادی خیلی تلاش کرد.»
حسینآقا شهید عملیات کربلای ۵ است، چه روزی شهید شدند؟
پسرم ۲۲ دی ۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه با اصابت ترکش به سر به
شهادت رسید. پیکرش را در امامزاده یحیی (ع) سمنان دفن کردیم. پسرم معتقد
بود اگر فرهنگ جامعه بالا برود، فقر فرهنگی از جامعه زدوده و بسیاری از
مشکلات حل میشود. این طرز فکر حسین بود. محمد اسماعیلزاده همکار پسرم
میگفت:
«مدرسه میرزا رضای کرمانی، با کمبود معلم مواجه بود. حسین وظیفه داشت ۲۴ ساعت در هفته تدریس کند. من و او این مدرسه را اداره میکردیم. به دلیل کمبود نیرو، شهید ۵۴ ساعت تدریس میکرد بدون هیچ شکایت و چشمداشتی. به قول معروف با اخلاق و رفتارش طفل گریز پا را جمعهها هم به مدرسه میآورد. یک روز به حسین گفتم حسینجان! بیشتر از حد توانت کار میکنی. با این وضعیت خیلی خسته میشوی. با خنده گفت این بچههای معصوم امکان تحصیل در شهر را ندارند. اگر کم کاری کنیم از تحصیل محروم میشوند. بعد گفت محمدآقا! خدا کمک میکند که کار را خوب پیش ببریم ... با تلاش حسین آن سال در مجموع مدرسه ۹۰ درصد قبولی داشت. بعد از پایان کلاس به جای اینکه به خانهاش برود، به مسجد محل میرفت و نماز جماعت برگزار میکرد. دانشآموزان پشت سرش به طرف مسجد حرکت میکردند. مردم روستا، در قلب کویر تشنه فرهنگ، از این کار حسین استقبال میکردند و دعاگویش بودند. بعد از نماز سخنرانی میکرد. دعای کمیل و دعای توسل را با لحن زیبایی میخواند.»
«مدرسه میرزا رضای کرمانی، با کمبود معلم مواجه بود. حسین وظیفه داشت ۲۴ ساعت در هفته تدریس کند. من و او این مدرسه را اداره میکردیم. به دلیل کمبود نیرو، شهید ۵۴ ساعت تدریس میکرد بدون هیچ شکایت و چشمداشتی. به قول معروف با اخلاق و رفتارش طفل گریز پا را جمعهها هم به مدرسه میآورد. یک روز به حسین گفتم حسینجان! بیشتر از حد توانت کار میکنی. با این وضعیت خیلی خسته میشوی. با خنده گفت این بچههای معصوم امکان تحصیل در شهر را ندارند. اگر کم کاری کنیم از تحصیل محروم میشوند. بعد گفت محمدآقا! خدا کمک میکند که کار را خوب پیش ببریم ... با تلاش حسین آن سال در مجموع مدرسه ۹۰ درصد قبولی داشت. بعد از پایان کلاس به جای اینکه به خانهاش برود، به مسجد محل میرفت و نماز جماعت برگزار میکرد. دانشآموزان پشت سرش به طرف مسجد حرکت میکردند. مردم روستا، در قلب کویر تشنه فرهنگ، از این کار حسین استقبال میکردند و دعاگویش بودند. بعد از نماز سخنرانی میکرد. دعای کمیل و دعای توسل را با لحن زیبایی میخواند.»
چه خاطرهای از پسر شهیدتان در ذهنتان ماندگار شده است؟
بعد از شهادت حسین یکی از اهالی روستای سطوه به دیدنمان آمده بود.
ایشان تعریف میکرد: «زمانی برو بیای پنهانی و رفتارهای مشکوک حسین
کنجکاوم کرده بود. چون خیلی از مواقع نیمه شبها از خانه بیرون میرفت. یک
شب تصمیم گرفتم او را تعقیب کنم تا بفهمم کجا میرود و چه کاری میکند؟ شب
شال و کلاه کردم.
کشیک دادم تا او از خانه خارج شد. با فاصله پشت سرش حرکت کردم. بعد از طی مسافت بین دو روستا، از این کوچه به آن کوچه رفتیم... پلاستیکی روی دوشش بود که به خاطر تاریکی شب نتوانستم محتویاتش را ببینم. فکرهای جورواجور از ذهنم عبور میکرد. تا اینکه جلوی یک خانه توقف کرد. از در و دیوار خانه میشد فهمید که آدمهای این خانه چه حال و روزی دارند. در زد. خودش را گوشهای پنهان کرد تا دیده نشود. در باز شد. پسربچهای که دست به چشمان خوابآلودش میکشید، در چهارچوب در بود و سرش را بیرون آورد. پسر کیسه پلاستیکی را دید و برداشت. برای آن بچه دیدن کیسه آنقدر تعجبآور نبود که من تعجب کرده بودم. انگار حسین قبلاً هم برای آنها وسایلی آورده بود. حسین از همان راهی که آمده بود به طرف خانهاش برگشت. نفسم در سینه حبس شده بود. احساس حقارت میکردم. حسین نیمههای شب را برای کمک به محرومان انتخاب کرده بود و من چه فکرها که نکردم.»
کشیک دادم تا او از خانه خارج شد. با فاصله پشت سرش حرکت کردم. بعد از طی مسافت بین دو روستا، از این کوچه به آن کوچه رفتیم... پلاستیکی روی دوشش بود که به خاطر تاریکی شب نتوانستم محتویاتش را ببینم. فکرهای جورواجور از ذهنم عبور میکرد. تا اینکه جلوی یک خانه توقف کرد. از در و دیوار خانه میشد فهمید که آدمهای این خانه چه حال و روزی دارند. در زد. خودش را گوشهای پنهان کرد تا دیده نشود. در باز شد. پسربچهای که دست به چشمان خوابآلودش میکشید، در چهارچوب در بود و سرش را بیرون آورد. پسر کیسه پلاستیکی را دید و برداشت. برای آن بچه دیدن کیسه آنقدر تعجبآور نبود که من تعجب کرده بودم. انگار حسین قبلاً هم برای آنها وسایلی آورده بود. حسین از همان راهی که آمده بود به طرف خانهاش برگشت. نفسم در سینه حبس شده بود. احساس حقارت میکردم. حسین نیمههای شب را برای کمک به محرومان انتخاب کرده بود و من چه فکرها که نکردم.»
دستنوشته شهید حسین یحیایی خطاب به مادرش:
«مادر عزیزم! خدا میداند و به خودش قسم که شما را دوست میدارم، ولی
چه کنم که جبهه و هوای جبهه نمیگذارد راحت بنشینم. شاید فکر کنید جبهه
سختیهایی دارد، اما صفای مناجات و نماز رزمندگان در سنگر و حسینیه یاد
کربلا را در دلها زنده میکند. انشاءالله خدا قسمت کند تا همه به جبهه
بیایند و دلها را نورانی کنند... انشاءالله روزی پیچ رادیو را باز کنید و
صدا بیاید که راه کربلا آزاد شد...»