آنجا برایم کششی داشت که دوست داشتم بمانم. عین خاطراتی بود که از زنان یزدی در پشتیبانی جنگ شنیده و خوانده بودم. همیشه دلم میخواست آن فضاهایی که در ذهنم تجسم میکردم، تجربه کنم.
شهدای ایران: با تعدادی از بچهها که برای مصاحبه میرفتند، همراه شدم. دلم میخواست ببینم آنجا چه خبر است؟! نشانی را این طور به ما داده بودند: بلوار پاسداران، خیابان محراب، کوچه معراج. نمیدانم شهرداری آگاهانه اینطور اسمگذاری کرده بود یا نه؛ هر چه که بود ما از محراب عبور کردیم و به معراج رسیدیم.
محله رحمتآباد
داخل کوچه، هیچ نشانی نبود که بفهمیم کارگاه ماسکدوزی کجاست. انتهای کوچه، پارچهنوشتهی کج و معوجی بود که نوشته بود کارگاه قالیبافی. احتمال دادیم آنجا باشد که تغییر کاربری داده. در زدیم و پرسیدیم. گفتند نه، چند خانه جلوتر است. بالاخره پیدایش کردیم. روی زنگ اسمهای آشنایی دیدم که قبلا در کتابها خوانده بودم، سامیه زرگر، اسم خاصی که همه یزدیهای میشناسند!
محله رحمتآباد
داخل کوچه، هیچ نشانی نبود که بفهمیم کارگاه ماسکدوزی کجاست. انتهای کوچه، پارچهنوشتهی کج و معوجی بود که نوشته بود کارگاه قالیبافی. احتمال دادیم آنجا باشد که تغییر کاربری داده. در زدیم و پرسیدیم. گفتند نه، چند خانه جلوتر است. بالاخره پیدایش کردیم. روی زنگ اسمهای آشنایی دیدم که قبلا در کتابها خوانده بودم، سامیه زرگر، اسم خاصی که همه یزدیهای میشناسند!
کنار زنگ دیگر هم نوشته بود دشتی، این هم باید اسم شهیدی باشد اما کدامشان؟ نمیدانم. محله رحمتآباد کلی شهید با فامیلی دشتی دارد. معمولا در محلات قدیمی یزد، فامیلها بیشتر مشترک است و اسم مردها هم بیشتر محمد و علی است. وقتی که میخواهند یکی را معرفی کنند، از بس تشابه وجود دارد، مجبورند اسم پدر هم بیاورند، مثلا محمد دشتی فرزند علی.
تکیه بر شهدا
اسمهایی که روی نقشه برای بلوارها و خیابانها انتخاب شده، حالا برایم ملموستر میشد. الان جلوی خانهشان بودم. در باز بود، اما زنگ زدیم. جوابی نیامد؛ مطمئن شدیم در به روی همه باز است. وارد که شدیم، هر کس مشغول کاری بود. دو نفر جلو آمدند و خیلی گرم برخورد کردند. سرپرست آنجا وقتی رسیدیم داشت برای بقیه چای میریخت. خانمی گفت ایشان مسئول پایگاه محله بوده و اینجا هم کارها را مدیریت میکند. خانه نسبتا شیک و بزرگی بود، با فرش و پردههای ست شده به رنگ سبز که خیلی هم بروز نبودند. هفت هشت تا عکس شهید روی شومینه، اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. دقت که کردم همه جای خانه، عکسی از شهدا پیدا میشد.
زنانی که خستگی را خسته کردند
با پرسوجو متوجه شدم اکثر خانمها همسر یا خواهر شهیدند، یا هر دو. ولی افراد دیگر هم بودند که هر کدام برای حضورشان انگیزهای داشتند. مسئول پایگاه خودش را سیده نرجس دشتی معرفی کرد. وقتی فامیلیاش را صدا میکردی، ۱۰ ۱۲ نفر سر برمیگرداندند. مجبور بودم اشاره کنم.
بیبی نرجس؛ خواهر شهید سیدحسن دشتی، وقتی در فضای مجازی درخواست نیاز به خیاط برای دوخت ماسک را دیده بود، اعلام آمادگی کرده بود. اما حالا یک خیاطخانه را اداره میکرد.
لابهلای صحبتهایش، فهمیدم خاطرات روزهایی که زیر نظر جهاد به خانواده رزمندهها کمک میکردند، برایش زنده شده است. کارهایی خاص مثل انارچینی و درو کردن گندم. الان هم با یاد آن روزها پای کار آمده بود.
به دنبال گمشده
میدانستیم اینجا خانه شهیدی است. ولی اصلاً نمیشد فهمید صاحبخانه کیست! از چند نفر پرسیدم تا مرادم را یافتم، چون خودش مثل بقیه نیروها در حال کاری بود. صورتش را از زیر ماسک بیرون کشید تا راحت به حرف بگیرمش. بیبی ربابه، خانهاش را دربست برای این کار گذاشته بود. همسر و برادرش شهید شده بودند. شهید محمدعلی فلاح و شهید علیمحمد دشتی.
مادر پیری داشت که نیازمند مراقبت بود، ولی پابهپای بقیه در خیاطخانه کار میکرد. تنها یادگار همسر شهیدش، یک دختر است که در شهر دیگری زندگی میکند. نیمی از خانه سهم اوست و گفت از دخترش اجازه گرفته تا خانه را برای این کار بگذارد. یک درصد هم نگران خانهاش نبود. میگفت تمام دغدغهاش این است که کارش مورد قبول خدا باشد و امام زمان و رهبرش از او راضی باشند.
به خاطر وقفهای که در کارش انداختم، عذرخواهی کردم. رفتم کنار بچههای خودمان نشستم؛ با خانمی حرف میزدند که خودش را همسر شهید احمدعلی دشتی معرفی کرد.
در طول صحبتش کتف و گردن خود را میمالید؛ آثار درد در چهر ه اش مشخص بود. ولی مدام میگفت من که کاری نمیکنم، کارها را بقیه می کنند. در خانه خودش کارگاه کوچکی با دو تا چرخخیاطی داشت و آن را گذاشته بود برای افرادی که مسیرشان تا این کارگاه دور بوده، در عوض خودش میآمد اینجا.
چریکهای همهفنحریف!
صدای چرخخیاطی قطع نمیشد. اسمش کارگاه دوخت ماسک بود، ولی همه کار میکردند. از دوخت گان[۱] تا برشکاری برای کارگاههای دیگر و بستهبندی لباسها. دو طرف سالن را چرخهای رنگ و وارنگی پر کرده بود که معلوم میشد هر کدام از خانهای آمده. همه ماسک به صورت داشتند. روی فرشها پارچههایی کشیده بودند که به آنها آسیب نرسد.
خانمی روی زمین مشغول بستهبندی گان بود. چند نفری هم در آشپزخانه بودند و با چای و حلوا، پذیرایی میکردند تا خستگی به تن کسی نماند. بیبی نرجس گفت حلوا را خودم در خانه درست کردم که از سالم بودنش مطمئن باشم. نکات بهداشتی را محکم رعایت میکردند؛ بیماری از هر راهی میتوانست وارد جمع بشود و بقیه را مبتلا کند. البته هیچکس ترسی از بیماری نداشت. اعتقاد داشتند شهدا حفظشان میکنند.
آقای سرویسکار
درگیر تعارفات و پذیرایی بودیم که دیدم پیرزنی که کناری نشسته بود بلند شد. با اصرار گفت کاری به من بدهید. خیلی پیر بود و کسی از او توقعی نداشت. اما نمیتوانست فقط بنشیند و نگاه کند. آخرش خانمی که بستهبندی میکرد را قانع کرد تا کمکش کند. آن طرف دیگر، بحث بود که چند تا از چرخها، جام کرده و نیاز به تعمیر دارد. تماس گرفتند تا تعمیرکار بیاید. مردی که برای تعمیرات آمد، چرخها را بدون درخواست مزد سرویس کرد و رفت. گفتند تعمیرکار ثابت کارگاه شده و هروقت نیاز باشد با جعبهابزار پیدایش میشود. بی سروصدا کارش را میکند و میرود.
نشاط معنوی
فهمیدم مواد اولیهشان دارد تمام میشود. بعضیها دستشان خالی شده بود و خیلی کلافه بودند. شاکی از اینکه کاری برای انجام دادن نیست. حتی تحمل نیم ساعت بیکاری را نداشتند.
حین سروکله زدن خیاطها، خانمی با مادر پیر و فرزند خردسالش، سبزی به دست وارد شدند. نان و پنیر هم آورده بودند. وقتی پرسیدم اینها برای چیست، با اضطراب گفت سبزیها را قشنگ شستیم و ضدعفونی کردیم، خیالتان راحت باشد. بینید چقدر تمیز است. لبخندی زدم و گفتم شما هم خیالتان راحت، من مأمور بهداشت نیستم!
بالاخره سفره دلش را پهن کرد. گفت شرایط کار در اینجا را ندارم. برای همین، گاهی با نذر مختصری به اینجا سر میزنم تا در کار خیرشان سهیم شوم. خانم جوانی با خنده گفت ما از وقتی به اینجا آمدیم، اضافه وزن گرفتیم! بساط نان و پنیر سبزی را که پهن کردند، گفت امروز تولد حضرت رقیه است. این سفره را به نیت ایشان انداختیم. هر کس بلد است، مولودی بخواند. دست زدند و خواندند و با دلی آرام، مهیای سفره شدند. نشاط در چهرههای خندانی که انگار نه انگار از صبح تا عصر یکسره کار کرده بودند، موج میزد.
آرزوهای مقدس از دوره دفاع مقدس
به اذان مغرب نزدیک میشدیم. کمکم همه از چرخها جدا شدند و خود را برای نماز آماده کردند. یکی از خانمها گفت: دامادم را صدا میزنم بیاید نماز بخواند. دامادش روحانی بود و نماز جماعت کارگاه را برعهده داشت. این خانم بیبی فهیمه دشتی، خواهر بیبی نرجس بود. یک برادرشان شهید شده و بود و سه برادر جانباز داشتند.
تعجب کردم که سنش مثل بقیه همسران شهدا، بالا نیست. ولی میگفت همسر شهید است. حتی فرزندانش هم خیلی بزرگ نبودند. با کنجکاوی سوال کردم. گفت: وقتی برادرهای جانبازم را با آن روحیه بالا و شوخطبعی جامانده از روزهای جبهه میدیدم، آرزو کردم با یک جانباز ازدواج کنم. تا اینکه سیدقاسم سامیه زرگر؛ جانباز و آزاده روزهای دفاع مقدس، به خواستگاریام آمدند.
این وصلت سر میگیرد و صاحب سه فرزند میشوند، یک دختر و دو پسر. این آزاده جانباز، در سال ۸۴ به خاطر عارضهای که داشته، به شهادت میرسد. او میماند و بچهها. دخترش همسر همان روحانی امام جماعت بود و در همین کارگاه ماسک میدوخت. پسرانش در کار ضدعفونی معابر کمک میکردند. یکیشان طبقه پایین همان خانه زندگی میکرد. همان که اسمش را روی زنگ خوانده بودم.
کنده از زمان، آکنده از هیجان
چون حجم دوخت و دوزها خیلی کم شده بود، عدهای بعد از نماز رفتند و چند نفری ماندند تا کار تمام شود. من البته خیلی در وادی زمان نبودم. تازه داشتم از فضا لذت میبردم که دیدم بقیه هم کارهایشان را جمع و جور کردند و قصد رفتن دارند.
آنجا برایم کششی داشت که دوست داشتم بمانم. عین خاطراتی بود که از زنان پشتیبان جنگ شنیده و خوانده بودم. همیشه دلم میخواست آن فضاهایی که در ذهنم تجسم میکردم، تجربه کنم. شاید این رویا تحقق یافته بود، در دل همان خاطرات و با همان کیفیت، ولی در سال ۹۹، نه دهه ۶۰! ناچار خداحافظی کردیم و از معراج بازگشتیم…