غفارزادگان با مهارت، زبان طنز را وارد داستان کرده تا از تلخی ساختار آن بکاهد، به عنوان نمونه میتوان به خروسی اشاره کرد که احمد به خانه میآورد و ماجراهای طنز قصه از آنجا رنگ بیشتری به خود میگیرد.
شهدای ایران: داستان بلند و نوجوانانه «آواز نیمه شب» نوشته داوود غفارزادگان در همان سطرهای اول تکلیفش را با مخاطب روشن میکند و خواننده را با خود به دهه ۶۰ و زمان جنگ و بمبارانهای شبانه میبرد: «توجه... توجه... علامتی که هم اکنون میشنوید... اعلام وضعیت قرمزاست...»
راوی داستان دختر نوجوانی به اسم آسیه است که قصه زندگی خانوادهاش را در یکی از محلههای جنوب شهر تهران در دوران جنگ روایت میکند. او میخواهد یک نویسنده شود به خاطر همین در هر شرایطی شروع میکند به نوشتن قصه. داوود غفارزادگان برای پیشبرد داستانش از راوی نویسنده هم استفاده کرده و در واقع داستان، روایتی است آمیخته از زبان نویسنده و شخصیت اول قصه که هر دو داستان را تعریف میکنند. زاویه دید داستان هم زمان حال یا «مضارع اخباری» است که به تازه بودن جریان قصه کمک میکند: «صدای گوینده خش دارد. بفهمی نفهمی یک جور دلهره میاندازد توی جان آدم...» یا «صدای ضدهواییها شیشهها را میلرزاند. انگار دارند در و پنجرهها را تکان میدهند.
یکی از ته کوچه داد میزند: خاموش کن! دیگری سوت میزند. صدای دویدن میآید. برقها میرود. ته قلم را میجوم...». شخصیتهای کلیدی این داستان، مادربزرگ خونگرم و سنتی آسیه، پدرش که یک راننده کامیون است، مادر سختگیر و مهربانش، برادر بزرگش آصف که بیاجازه پدر به جبهه رفته است و برادر کوچکتر و بازیگوشش احمد هستند که عاشق خروس است، البته شخصیتهای فرعی و جالبی هم در این داستان وجود دارد که یکی از آنها «آقا ماشاءالله» همسایه آنهاست که عاشق رادیوی قدیمی و دو موجش است که همیشه صدای آژیر خطر از آن پخش میشود تا اینکه خودش هم یک روز به جبهه میرود. بمبارانهای پیاپی عراقیها در آسمان تهران آنقدر بچهها و اهالی محل را کلافه کرده که احمد برادر کوچک آسیه هم دوست دارد پشت سر برادر بزرگترش آصف به جبهه برود و تلافی اذیتهای عراقیها را سرشان دربیاورد، اما پدرش اجازه نمیدهد.
غفارزادگان با مهارت، زبان طنز را وارد داستان کرده تا از تلخی ساختار آن بکاهد، به عنوان نمونه میتوان به خروسی اشاره کرد که احمد به خانه میآورد و ماجراهای طنز قصه از آنجا رنگ بیشتری به خود میگیرد؛ خروس بیمحلی که وقت و بیوقت آواز میخواند و همسایهها را کلافه کرده است. نویسنده نام داستان را هم از همان آواز نیمهشب خروس و صدای آژیر خطر در حمله هوایی، وام گرفته و فضای پراسترس جنگ و بمباران را با طنز آمیخته کرده است.
غفارزادگان در پایان این داستان با یک تیر دو نشان زده و یک درونمایه را به دو پیرنگ پیوند زده است. در پایان داستان آسیه که خیلی دوست دارد نام شخصیتهای داستانهایی که مینویسد خارجی باشند و قصههایش شبیه رمانهای ترجمه باشند به این نتیجه میرسد که به توصیههای داداش آصف و نشریاتی که برایشان قصه میفرستاده عمل کند و قبل از هر چیز از زندگی خود و اطراف خودش بنویسد که باورپذیرترند.
آسیه بالاخره با تلاش و تمرین در نویسندگی به آرزویش میرسد و با نشریات کودک و نوجوان شروع به همکاری میکند. مورد دومی که نویسنده در پیامش روی آن تأکید دارد شهید شدن شمار زیادی از هموطنان در زمان جنگ براثر بمبارانهای دشمن است و آن لحظههای سخت و پراضطرابی که مردم بیگناه در آن روزهای سخت تجربه کردند و جوانهایی که برای دفاع از آب و خاکشان یک لحظه آرام ننشستند. این کتاب اخیراً در ۱۸۰ صفحه توسط انتشارات کتاب نیستان برای بار ششم تجدید چاپ شده است.
راوی داستان دختر نوجوانی به اسم آسیه است که قصه زندگی خانوادهاش را در یکی از محلههای جنوب شهر تهران در دوران جنگ روایت میکند. او میخواهد یک نویسنده شود به خاطر همین در هر شرایطی شروع میکند به نوشتن قصه. داوود غفارزادگان برای پیشبرد داستانش از راوی نویسنده هم استفاده کرده و در واقع داستان، روایتی است آمیخته از زبان نویسنده و شخصیت اول قصه که هر دو داستان را تعریف میکنند. زاویه دید داستان هم زمان حال یا «مضارع اخباری» است که به تازه بودن جریان قصه کمک میکند: «صدای گوینده خش دارد. بفهمی نفهمی یک جور دلهره میاندازد توی جان آدم...» یا «صدای ضدهواییها شیشهها را میلرزاند. انگار دارند در و پنجرهها را تکان میدهند.
یکی از ته کوچه داد میزند: خاموش کن! دیگری سوت میزند. صدای دویدن میآید. برقها میرود. ته قلم را میجوم...». شخصیتهای کلیدی این داستان، مادربزرگ خونگرم و سنتی آسیه، پدرش که یک راننده کامیون است، مادر سختگیر و مهربانش، برادر بزرگش آصف که بیاجازه پدر به جبهه رفته است و برادر کوچکتر و بازیگوشش احمد هستند که عاشق خروس است، البته شخصیتهای فرعی و جالبی هم در این داستان وجود دارد که یکی از آنها «آقا ماشاءالله» همسایه آنهاست که عاشق رادیوی قدیمی و دو موجش است که همیشه صدای آژیر خطر از آن پخش میشود تا اینکه خودش هم یک روز به جبهه میرود. بمبارانهای پیاپی عراقیها در آسمان تهران آنقدر بچهها و اهالی محل را کلافه کرده که احمد برادر کوچک آسیه هم دوست دارد پشت سر برادر بزرگترش آصف به جبهه برود و تلافی اذیتهای عراقیها را سرشان دربیاورد، اما پدرش اجازه نمیدهد.
غفارزادگان با مهارت، زبان طنز را وارد داستان کرده تا از تلخی ساختار آن بکاهد، به عنوان نمونه میتوان به خروسی اشاره کرد که احمد به خانه میآورد و ماجراهای طنز قصه از آنجا رنگ بیشتری به خود میگیرد؛ خروس بیمحلی که وقت و بیوقت آواز میخواند و همسایهها را کلافه کرده است. نویسنده نام داستان را هم از همان آواز نیمهشب خروس و صدای آژیر خطر در حمله هوایی، وام گرفته و فضای پراسترس جنگ و بمباران را با طنز آمیخته کرده است.
غفارزادگان در پایان این داستان با یک تیر دو نشان زده و یک درونمایه را به دو پیرنگ پیوند زده است. در پایان داستان آسیه که خیلی دوست دارد نام شخصیتهای داستانهایی که مینویسد خارجی باشند و قصههایش شبیه رمانهای ترجمه باشند به این نتیجه میرسد که به توصیههای داداش آصف و نشریاتی که برایشان قصه میفرستاده عمل کند و قبل از هر چیز از زندگی خود و اطراف خودش بنویسد که باورپذیرترند.
آسیه بالاخره با تلاش و تمرین در نویسندگی به آرزویش میرسد و با نشریات کودک و نوجوان شروع به همکاری میکند. مورد دومی که نویسنده در پیامش روی آن تأکید دارد شهید شدن شمار زیادی از هموطنان در زمان جنگ براثر بمبارانهای دشمن است و آن لحظههای سخت و پراضطرابی که مردم بیگناه در آن روزهای سخت تجربه کردند و جوانهایی که برای دفاع از آب و خاکشان یک لحظه آرام ننشستند. این کتاب اخیراً در ۱۸۰ صفحه توسط انتشارات کتاب نیستان برای بار ششم تجدید چاپ شده است.