در گفتوگو با فاطمه سادات نواب صفوی خواهر شهید نواب صفوی مطرح شد؛
فاطمه سادات نواب صفوی خواهر شهید نواب صفوی در گفتوگویی به مناسبت سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران به بیان خاطراتی از روزهای همکاری با شهید چمران پرداخته است.
شهدای ایران: فاطمه سادات نواب صفوی خواهر شهید نواب صفوی در گفتوگویی به مناسبت سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران به بیان خاطراتی از روزهای همکاری با شهید چمران پرداخته است.
مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
ضمن تشکر از اینکه با وجود مشغله، وقتتان را در اختیار ما قرار دادید به عنوان مقدمه بحث به صورت مختصر خود را معرفی کنید؟
فاطمه نوابصفوی: بسم الله الرحمن الرحیم. من فاطمهسادات نواب صفوی دختر بزرگ شهید سید مجتبی نواب صفوی هستم. کودک بودم که پدرم به شهادت رسید. از کودکی همیشه در حال مبارزه بودیم. در خانه که بودیم آرامش نداشتیم و هر ساعت ممکن بود قوای نظامی به منزل ما حمله کنند و مادرم را دستگیر کنند و ما را با خود ببرند. بنابراین همیشه ما در حال فرار و تعقیب و گریز بودیم.
زندگی ما با زندگی مردم عادی خیلی تفاوت داشت. مدام منزل خود را تغییر میدادیم و از این محله به محله دیگری میرفتیم و زندگی ثابتی نداشتیم. حتی در زمان حیات پدرم، ایشان مثل مردهای دیگر نبودند که به موقع به خانه بیایند و در کنار هم سر یک سفره غذا بخوریم. از این شرایط در زندگی ما خیلی کم پیش میآمد.
وقتی که پدرم به شهادت رسیدند مادرم اندیشههای پدرم را به صورت درس و یک الگو از همان بچگی برای ما میگفتند و تا وقتی که بزرگ شدیم این روحیه را در ما بوجود آوردند. عدم دلبستگی به دنیا، سادهزیستی، برابری نوع بشر، تقوا و ... همه از اندیشههای پدرم بود که ما از مادرمان آموختیم. مادرم همیشه میگوید پدرتان سعی میکرد پا جای پای رسولالله(ص) بگذارد و تلاش میکرد در زندگی خصوصاً در اخلاق و ادب بر اساس سیره رسولالله(ص) عمل کند.
چون موضوع گفتگوی ما با شما شهید چمران است، لطفا از طریقه آشناییتان با ایشان برایمان بگویید؟
فاطمه نوابصفوی: من از اول بچگی همواره دنبال شخصیتهای معنوی بودم. شخصیتهای اهل علم و دانش و معرفت. انگار که یک گمشده بزرگ داشتم. در دوران کودکی از کلاس پنجم، ششم کتابهای مختلفی را مطالعه میکردم. همیشه دنبال معرفت بهتر بودم. در این حین با افراد بزرگ و شریفی آشنا شدم. ولی همیشه فکر میکردم که چه کسی میتواند تمام نیازهای روحی انسان را اغنا کند؟ بعد از اینکه انقلاب شد و امام برگشتند، در وجود ما نسبت به امام یک عشق فوق تصوری شکل گرفت. شرکت در امور انقلاب را برای خودمان یک امر ضروری و خودمان را فرزند انقلاب میدانستیم.
*** ارتباط خانواده شهید نواب صفوی با خاندان صدر ***
من به واسطه حضورم در لبنان با حرکة المحرومین و فعالیتهای امام موسی صدر آشنا شدم. وقتی بچه بودم مادرم همیشه از آقاموسی صدر صحبت میکرد. خانواده آقا موسی صدر از کسانی بودند که پدرم با ایشان در ارتباط بود. پدرم در رابطه با فعالیتهایی که داشتند با پدر امام موسی صدر آیتالله صدر بزرگ زیاد مشورت میکردند. ایشان از مراجع بزرگ بودند. امام موسی صدر به من میگفت وقتی پدرت به منزل ما میآمد و با آیتالله صدر صحبت میکرد دیگر کسی حق نداشت وارد اتاق شود تا گفتگویشان تمام شود. آن موقع آقا موسی صدر هم به منزل ما میآمدند. من کوچک بودم. بعدها فهمیدم که مهمان آن روز منزل ما امام موسی صدر بود.
بعد از انقلاب که ما به لبنان رفتیم و در آنجا با مبارزین لبنانی آشنا شدیم، ابعاد شخصیتی امام موسی صدر بیشتر برای ما روشن شد. بعد از انقلاب که دکتر چمران به ایران برگشتند مصاحبهای را در رادیو درباره حرکت جبهه مقاومت در لبنان انجام دادند. من هنگامی که صدای ایشان را شنیدم اخلاص ایشان را حس کردم. خلوص و تواضع دکتر برای من مسجل شد و همانجا گفتم که با این مرد همکاری خواهم کرد.
اولین باری که به لبنان رفتم به دعوت سازمان آزادیبخش فلسطین بود. در این سفر شیخ مصطفی رهنما هم حضور داشت. شیخ مصطفی رهنما از قدیمالایام به مبارزه علیه اسرئیل میپرداختند. ایشان آنقدر به فلسطین علاقه داشتند که نام دخترانشان را از قهرمانان فلسطین انتخاب کرده بودند. در این سفر ابتدا به سوریه رفتیم و بعد از آن به مناطق جنوب لبنان سفر کردیم.
در این سفر با علمای لبنان منجمله شیخ شمسالدین هم ملاقات کردیم. مخیّمات مختلف جنوب لبنان مانند رشیدیه را هم در آن سفر دیدیم. با بچههای فلسطینی که در جنوب لبنان زندگی میکردند مصاحبههایی کردم. این نکته را هم اینجا متذکر بشوم که فلسطینیها در آنجا وضعیت سختی داشتند. خانوادهها در اتاقکهای سیمانی مستقر شده بودند. نکته جالب اینجاست که درصد زیادی از آوارگان فلسطینی مستقر در مخیّمات لبنان تحصیل کرده بودند بعضا هم پزشک در میان این افراد دیده میشد.
*** اولین دیدار با دکتر چمران ***
وقتی که به ایران برگشتم یک سری مقالات در رابطه با فلسطین و مشاهدات از این سفر نوشتم. سازمان آزادیبخش فلسطین در یکی از هتلها مستقر بود. بعد از سفر به لبنان من به دفتر سازمان آزادیبخش فلسطین رفتم که در آنجا همسر شهید چمران و سید غروی را دیدم. به من گفتند که شما وقتی آمدید لبنان به فلسطینیها سر زدید ولی پیش ما نیامدید. من گفتم که با گروه آمده بودم و لبنان را نمیشناختم. خانم شهید چمران طوری از مظلومیت و رنجهای شیعیان لبنانی برای من تعریف میکرد که من بیاختیار اشک میریختم. همان شب ایشان من را به دیدار شهید چمران برد و اولین دیدار ما با ایشان در آنجا صورت گرفت.
بعد از این دیدار شهید چمران من و همسرشان را برای بررسی شرایط لبنان به آنجا اعزام نمود. حتی یک مرتبه شهید چمران یک تیم چهل نفره را انتخاب نموده بود که یکی از اعضای این تیم شهید حسن باقری بود. ما در آن زمان به ایشان افشردی میگفتیم. این شهید بسیار متین و با وقار بودند. در این سفر به جنوب و شمال لبنان بعلبک و روستاها رفتیم. این سفر یکی از بهترین سفرهای من به لبنان بود. این ارتباط ما با لبنان برقرار بود تا اینکه دشمن به خاک ایران حمله کرد.
شما مقطعی در آمریکا حضور داشتید؛ در آن زمان با شهید چمران ارتباطی نداشتید؟
فاطمه نوابصفوی: دکتر آن زمان از آمریکا به لبنان رفته بودند. ولی در آنجا با انجمن اسلامی در ارتباط بودیم.
خاطرهای از انجمن اسلامی دارید؟
فاطمه نوابصفوی: خاطرم هست که وقتی به انجمن اسلامی رفتم اولین سؤالی که از من پرسیدند این بود که نظرت درباره دکتر شریعتی چیست؟ من در آن زمان شناختی از مرحوم شریعتی نداشتم و چون به سیستان و بلوچستان تبعید شده بودم و در آنجا مالاریا گرفته بودم نتوانستم در جلسات ایشان شرکت کنم.
در آن زمان فرزند یکی از مراجع بزرگ مشهد که خودشان هم روحانی بودند به منزل ما آمده بودند و میخواستند کتابهای پدر بزرگم را جهت اهدا به کتابخانه حضرت امیر(ع) ببرند. من همانجا از ایشان پرسیدم نظرتان در رابطه با شریعتی چیست؟ ایشان گفتند: شریعتی یک آب شستهتر از وهابیت هست! من چون نسبت به آن شخص و پدرشان ارادت داشتم و خودشان هم مسئول کتابخانه حضرت امیر(ع) بودند نسبت به شریعتی ذهنیت منفی پیدا کرده بودم.
لذا در جواب بچههای انجمن اسلامی هم -که شیفته دکتر شریعتی بودند- گفتم: شریعتی یک آب شستهتر از وهابیت است! همان شب یکی از بچههای انجمن اسلامی کتابی به نام «مسئولیت شیعه بودن» به ما داد. عنوان این کتاب را در نظر بگیرید که چقدر با آن چیزی که من از دکتر شریعتی شنیده بودم متفاوت است. من همان شب شروع به خواندن این کتاب کردم. شیفته قلم و فکر دکتر شریعتی شدم. در این کتاب میگوید تو که شیعه هستی چه کاری باید انجام بدهی؟ به نظر من استفاده از لغات برای شریعتی مثل یک بازی بود و هر طور که میخواسته از لغات استفاده کرده است. او در نوشتههایش هم میخنداند و هم میگریاند. او به انسان اندیشه میدهد. همان شب من استغفار کردم و به خدا گفتم که مرا ببخش که در روحم نسبت به ایشان ظلم کردم. من همیشه از خد ا خواستهام که در روحم هم نسبت به کسی ظلم نکنم. کتابهای دیگر ایشان مثل «فاطمه، فاطمه است» ، «پس از شهادت» و شاهکار ایشان «کویر» را مطالعه کردم.
همسر من شهید ابوالحسن فاضل رضوی در امریکا یک جایی مشغول بود که بعدها فهمیدم ساواکیهای زیادی در آنجا حضور داشتند به صورت مخفیانه کتابهای شریعتی را مطالعه میکرد. یک روز در برکلی بچههای انجمن اسلامی همایشی را برپا کرده بودند. بعد از اینکه این همایش تمام شده بود من در خانهای که متعلق به انجمن اسلامی بود حضور داشتم تلفن آنجا زنگ خورد و کسی نبود که پاسخ بدهد من تلفن را برادشتم. همانجا گفتند که دکتر کشته شده است، پرسیدم کدام دکتر که فهمیدم دکتر شریعتی را میگویند.
برگردیم به خاطراتتان از شهید چمران، فرمودید به دستور دکتر چمران چند باری به لبنان رفتید. فضا را در آنجا چگونه یافتید؟
فاطمه نوابصفوی: لبنان 200 حزب مسلح داشت؛ یعنی هر خیابانی دست یک حزب بود. همه این حزبها مجهز به کلاشینکف و مسلسل و گلوله بودند. در هر خانهای مثل نقل و نبات اسلحه پیدا میشد. در واقع تگزاس در مقابل لبنان هیچ بود. در چنین شرایطی لبه تیغ همه گروهها هم روی گردن شیعه بود. البته اینها خیلی از شیعههای چپی را میگرفتند و استخدام میکردند و به آنها حقوق میدادند اگر کشته هم میشدند به آنها شهید میگفتند و هرکدام از آنها تابع یکی از این گروههای کمونیستی بودند.
*** نقش شهید چمران در لبنان ***
دکتر چمران گفته بود من دیدم اینها همه در حال از دست رفتن هستند و اسم شهید هم روی آنها میگذارند و اینها در اصل شیعه هستند و به عشق امام حسین(ع) میخواهند شهید شوند؛ بعد اینها را به اسم کمونیستها و گروههایی که اصلاً دین و ایمان نداشتند به کار میگرفتند. دکتر چمران گفت من برنامهای به نام حرکت المحرومین طرح کردم که در کنار آن حرکت أمل مخفف «افواج المقاومة اللبنانیة» درست شد. أمل متعلق به همه بود یعنی هر کسی اعم از شیعه، سنی، بچههای مسئولین و ... میتوانستند بیاید. دکتر چمران گفت هدف من این بود که از این افراد، نیروهای درستی تربیت کنم. یعنی بچههایی که تربیتشده دکتر چمران بودند خلاف نمیکردند حتی یک سیگار هم نمیکشیدند. لبنانی که در ابتدای همه مجالسش سیگار و آبمیوه تعارف میکنند مخصوصاً خانمها همه میکشیدند ولی شاگردان دکتر چمران سیگار نمیکشدند دروغ نمیگفتند و تا آخرین قطره خونشان میجنگیدند و مقابله میکردند. حتی بعضی از اینها که فرمانده هم بودند بعداً به ایران آمدند و در جبهههای ما شهید شدند مثل شهید علی عباس، شهید عبدالرضا موسوی و تعدادی دیگر و عدهای هم که از ایران برگشتند در لبنان شهید شدند.
*** نیروهای حزبالله لبنان شاگردان چمران بودند ***
بیشتر شاکله حزبالله همین شاگردان دکتر چمران بودند. خود سرکار خانم هیام عطوی که از مبارزین لبنان است گفت، عماد مغنیه خودش جزء حرکت أمل بود و جزء بچههای امام موسی صدر بود. خود سید حسن نصرالله هم میگوید استاد من امام موسی صدر است. در واقع امام موسی صدر یک شخصیت برجسته بود. کسی که وقتی جنگهای داخلی بین مسلمانان و مسیحیهای فلسطینی درمیگیرد به بیروت میرود و آنجا تحصن و اعتصاب غذا میکند و این اعتصاب غذای امام موسی صدر باعث میشود که جنگهای داخلی تمام شود. این مسئله نشان میدهد که مردم چه احترام و علاقهای نسبت به امام موسی صدر داشتند. بخاطر همین یک توطئه جهانی کردند و امام موسی صدر را دزدیدند.
*** وجه تشابه شهید چمران و شهید سلیمانی ***
با اشاراتی که درباره شهید چمران داشتید، برای ما شخصیتی مثل شهید سلیمانی تداعی میشود. شما وجه تشابهی در این دو شهید بزرگوار میبینید؟
فاطمه نوابصفوی: شهید سلیمانی هم از همان نسل است که واقعا دارای شخصیت خیلی بزرگی هستند. مهم این است که انسان علاوه بر رزم و شجاعت و امثال اینها آن لطافتهای انسانی در وجودش باشد. من همیشه میگفتم دکتر چمران حتی دشمن خود را هم دوست داشت. شهید سلیمانی هم ببینید که با دشمنان خود چگونه رفتار میکرد! رفتار ایشان با زن و بچه داعشیها را ببینید. میگوید این بچهها گناهی ندارند، آزارشان ندهید. حتی بچههای آنها را بغل میکند. این یعنی یک شخصیت مثل رسولالله(ص).
بین این دو شخصیت تشابه خیلی زیادی وجود دارد و ما روز قیامت انشاالله آنها را میبینیم. اگر در روز ظهور امام زمان(عجلاللهتعالی فرجه) زنده باشیم آنها را میبینیم. این شخصیتها چه افتخاری برای ما هستند. به نظر من امروز امریکا تقاص خون شهید قاسم سلیمانی را پس میدهد. نه تنها امریکا بلکه همه دنیا بهم ریخته است. قبل از شهادت حاج قاسم واقعاً ایران بهم ریخته بود و شهادت حاج قاسم باعث شد که انقلاب مجدداً احیا شود. پدرم (شهید نواب) میگفت ما در راه خدا کشته میشویم و خون ما ریشههای اسلام را آبیاری میکند.
***ماجرای گریههای چمران بر مزار شهید نواب صفوی ***
وقتی که دکتر چمران متوجه این شدند که شما دختر شهید نواب هستید چه عکس العملی داشتند؟
فاطمه نوابصفوی: یکبار در منزل دکتر چمران بودیم و ایشان درباره مسائل تاریخی صحبت میکرد که اسم چندتا از شخصیتهای قدیمی را گفتند که من یک حالت حساسیتی نسبت به کسانی که مخالف پدرم بودند داشتم مخصوصاً آن زمانی که پدرم را زندانی کردند و افرادی مثل مصدق که نسبت به پدرم خیلی بیمعرفتی کردند؛ یعنی شما فکر کنید به یک شخصیتی مثل نواب ملتمس شود و بالا برود و قول بدهد که آن چیزی که از او خواسته شده انجام بدهد. خب برای چه انجام ندادید؟ اولین کاری که کردند پدرم را دو سال به زندان انداختند. یعنی پدرم در زمان مصدق دو سال در زندان بود. زندان محل فعالیت شده بود و تبدیل به دانشگاه شده بود و خود زندانیها هم تحت تعلیم پدرم بودند.
خلاصه اینکه من یاد افرادی افتادم و حالم بد شد که یکباره دکتر چمران گفت من خیلی پدر شما را دوست دارم و خیلی به پدر شما علاقمند هستم. ایشان گفتند: من وقتی پدرتان شهید شدند با توجه به اینکه قبرش محاصره نظامی بود و کسی حق نداشت به آنجا برود و تحت نظارت نیروهای نظامی بود، از آن دیوارهای مخروب پشت مسگرآباد به داخل قبرستان میرفتم و خودم را به سر قبر میرساندم و تا صبح آنجا گریه میکردم.
در جلساتی هم که با مهندس مهدی چمران داشتیم چندین بار نقل کردند که زمانی که پنج شش ساله بودم،شهید نواب در ماه مبارک رمضان در مسجد شاه سخنرانی داشتند و دکتر مصطفی میآمد و دست من را میگرفت و به مسجد شاه پای سخنرانی شهید نواب میبرد و از تمام سخنرانی شهید نواب یادداشت برمیداشت. این رابطه قلبی دکتر چمران نسبت به پدرم از آن زمان بوده است.
*** روایتی از تخریب شخصیت دکتر چمران در اوایل انقلاب ***
یکی دیگر از نکاتی که درباره شهید چمران کمتر گفته شده، هجمههایی است که علیه شخصیت ایشان بود. خاطرهای از این مسائل دارید؟
فاطمه نوابصفوی: اول این را بگویم که متاسفانه همین خط و خط بازیهایی که در ایران است در لبنان صد برابر بدتر بود. حتی ایرانیها و شیعیان خودمان و بچههایی که به عنوان بچههای انقلابی در آنجا کار کردند باور کنید ضربههایی به پیکر مقاومت با همین خط و خطبازیها زدند که حد ندارد.
شهید چمران چون آن تجربیات را داشت میدانست که نیروهای مقاوم مذهبی با اندیشه و با فکر را باید برای حرکتهای بزرگتر انتخاب کرد. بخاطر همین سپاه را تشکیل داد. در واقع سپاه را دکتر چمران تشکیل داد. ولی متاسفانه برخی از مسئولین در آن دوران علیه دکتر چمران فعالیت میکردند.
در زمان غائله کردستان و پاوه من به غرب کشور رفتم. پسر عموی من خیلی عاشق چمران بود. با شهید چمران در کردستان کار کرده بود. پسر عمویم مجروح شیمیایی بود و الان شهید شده است. او از خوبیهای چمران زیاد گفته بود و من هم خیلی مشتاق دیدار چمران بودم. وقتی ما به کرمانشاه رسیدیم یک آقایی آنجا بود که شاید دو ساعت علیه چمران صحبت کرد و خیلی از دکتر بدگویی کرد. میگفت چندین نوار دارم که اگر این نوارها را پخش کنیم مردم ایران چمران را تکهتکه میکنند. گفتیم مرد حسابی این دروغها چیست؟ با اینکه من در جریان شریعتی با خودم گفتم خدایا من در روحم هم به کسی ظلم نمیکنم از خدا خواستم حتی فکر خطا هم نکنم. متاسفانه حرفهای این آقا ناخداگاه طوری در من اثر گذاشت که وقتی من دکتر را در سردشت دیدم فقط یک سلام و علیک ساده کردم. اتفاقا خانم چمران هم در سردشت بود. با اینکه خودش نویسنده، استاد دانشگاه، شاعر و در لبنان هم شناخته شده بود؛ آنقدر عاشق و بیقرار دکتر بود که همه زندگی و رفاهی که داشت را به خاطر دکتر رها کرده و به کردستان آمده بود. حتی یک بار در ماشین موشک به نفر کناریاش خورد و جنازه روی پایش افتاده بود.
*** فعالیت هواداران بنیصدر و منافقین علیه چمران ***
یک بار دیگر قبل از اینکه جنگ شروع بشود به عنوان خبرنگار برای جشن انقلاب لیبی دعوت شده بودیم. من در روزنامه کیهان کار میکردم. بنده را به لیبی دعوت کردند و من گفتم از این قذافی اصلا خوشم نمیآید. بالاخره یکی از علما استخاره کردند گفتند الطاف خفیه الهی است. به دکتر چمران هم گفتم. ایشان مطالبی را فرمودند و گفتند این مطالب را حتما به قذافی بگو. وقتی که داخل هواپیما نشستیم. دیدم یک عده طرفداران بنیصدر و یک عده هم طرفدار سازمان مجاهدین خلق هستند یک عده هم بادمجان دور قابچین بودند. یک عده هم بودند که از لبنان علیه چمران و امام موسی صدر فعال بودند.
وقتی هواپیما بلند میشد یکی از این آقایان یک دفعه از کیفش یک اعلامیه در آورد. گفت خانم نواب این را مطالعه کنید. مطالعه کردم دیدم از اول ریز ریز نوشته شده که امام موسی صدر جاسوس است، چمران جاسوس است، آن برای آمریکا و دیگری برای اسرائیل... خلاصه آنقدر حالم خراب شد مه گفتم برادر فکر نمیکنید که شما روز قیامت باید جواب این را بدهید؟ حالا موضع بنده از آنجا روشن شد. دیگر کل هواپیما بحث در مورد امام موسی صدر و دکتر چمران بود. تمام هواپیما یک طرف من یک طرف. هرچه دلیل و برهان میآوردم تا میخواست تاثیر بگذارد یک دروغ دیگر میگفتند و بحث دوباره عوض میشد. نمیدانید تا به لیبی برسیم چه کشیدم؟ حالا چند خانم هم بودند هم مدرن و هم شیک که از همانجا نسبت به من دیدگاه خوبی نداشتند.
این مسائل گذشت تا اینکه برای ما جلسهای با حضور وزیر خارجه لیبی گذاشتند. تمام این دروغهایی که اینها راجع به دکتر و امام موسی صدر گفتند من در مقابل خودشان از وزیر سؤال کردم. من میگفتم و او انکار میکرد و اینها که در هواپیما با من بحث کرده بودند همینطور از خجالت آب میشدند و بعضیشان زیر صندلی خودشان را پنهان میکردند.
سراغ جنگ برویم. شما جزو معدود بانوانی هستید که از روزهای اول حمله رژیم بعثی صدام به خوزستان رفتید و در خط مقدم بودید. از آن روزها بگویید.
فاطمه نوابصفوی: رزمندگان جنگ واقعاً انسانهای شریفی هستند و من چون در خط مقدم جنگ بودم ارادت خاصی نسبت به آنها دارم و برای من اسطوره هستند. برای من خط مقدم جنگ زیباترین جای دنیا بود. آن برهوت خوزستان و گرما و گلوله و جنگ که هر لحظه انسان صد بار با مرگ روبرو میشد. خط مقدم دقیقاً بازی با مرگ بود ولی همانطور که امام گفتند شهدا راه صد ساله را یک شبه طی کردند.
واقعاً آنجا دانشگاه بود یعنی انسان به دنبال این است که خود را برای لحظه مرگ تربیت کند که خالص و پاک باشد و انسان در آنجا در کوتاهترین زمان پاکی را پیدا میکرد و همان راه صد ساله را در کوتاهترین مدت طی میکرد. همه پاک و بدون حسادت و همه جانفشان و عاشق همدیگر ... و این یک شاهکار بود.
با آن همه مشکلات و دشمنانی که داشتیم مثلاً در خود شهر اهواز ما دشمن داشتیم و ستاد جنگی که در آنجا بود را با خمپاره 60 و 80 میزدند. با همه این تفاسیر خط مقدم شاهکار و زیبا بود که انسان آن را حس میکرد و در آنجا فقط خدا،عشق، فداکاری و ایثار حاکمیت دارد. اوج معنویت انسان همین است.
یادم میآید به همراه همسر دکتر چمران در سال 1360 بعد از شهادت ایشان به مکه رفته بودیم که در آنجا مارش حمله و جنگ به صدا در آمد و من آنقدر حالم بد شد که گفتم چرا من به مکه آمدم؟! یعنی فکر میکردم که مکه همان جبهههای ماست و من چرا به آنجا نرفتهام و من تا زمانی که برگشتم خیلی حرص خوردم و به محض اینکه برگشتم فورا به جبهه جنگ رفتم.
شروع جنگ کجا بودید؟
فاطمه نوابصفوی: من از لیبی برگشته بودم. اول که آمدم رفتم پیش آیتالله مرعشی نجفی و یک مقدار در مورد امام موسی صدر حرف زدیم. ایشان گفت برای قذافی هدیه ببرید. این دیوانه است یک وقت آقا را میکشد.
دوباره رفتم ویزا بگیرم و به لیبی برگردم. آقایانی که سفارت لیبی دستشان بود اصلا ویزا به من نمیدادند. آنها کلی پول از قذافی گرفته بودند و با افشاگری من بهم ریخته بودند. بعد رفتم لبنان از آنجا ویزا گرفتم. به لیبی رفتم. خود قذافی هم قول داد که مرا در پیدا کردن امام موسی صدر کمک کند. همانجا بودم که جنگ شروع شد و راههای هوایی بسته شد. با اتوبوس به ایران برگشتم و سریع به خوزستان رفتم. چند روز بعد از شروع جنگ بود که از همان اول سرباز دکتر شدم که به من کلاشینکف و خمپاره 60 دادند.
*** موتورسواری یک زن در خط مقدم جبهه ***
من از بچگی این دورهها را دیده و بلد بودم. در نیشابور مخفیانه موتور میبردم و سوار میشدم ولی با حجاب. یکبار که جبهه بودم موتورسوارها و بچههای جلیل نقاد هم بودند. رویم هم نمیشد بگویم میخواهم موتور سوار شوم. یکبار رفتم یکی از اینها را دیدم و گفتم خط موتورهای شما کجاست؟ گفت پشت سرم بیا. من هم داخل ماشین بودم و متوسل شدم به امام زمان که من به اینها نگویم خودشان به من بگویند بیا موتور سوار بشو! یکبار گزارش دادند هلیکوپتر ما را زدند. از من هم خواستند که بروم. من میرفتم عکس و فیلم میگرفتم و برای شهید چمران میبردم. بعد گفتند نمیشود با ماشین رفت و باید با موتور برویم. توی دلم خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم اگر یک موتور تنها باشد میآیم. با شک و تردید یک موتور روشن را آوردند و جلوی من گذاشتند. گفتند شما جلو بروید. خواستند ببینند من رانندگی بلدم یا نه؟! من هم سوار شدم. یک جوی آبی آنجا بود رفتم و با موتور از روی آن پریدم و اینها همینطور متعجب نگاه میکردند. بعد هم حرکت کردم به سمت نقطه مورد نظر و گزارش را برای شهید چمران آوردیم.
نگاه دکتر چمران به نیروهای ارتش و سپاه چگونه بود؟
فاطمه نوابصفوی: نگاه دکتر نگاهی خدایی بود یعنی خیلی بچههای ارتشی آنجا بودند و دکتر اصلاً بین هیچکس تفاوتی قائل نبود و تا سر حد زندگیاش برای همه احترام قائل بود و همه را دوست میداشت و بچههایی که اطراف ایشان بودند فقط ارتشی نبودند و هزاران نفر میآمدند.
***چمران میگفت: فرصت خوب شدن را به همه بدهیم***
بچههای موتورسوار به دکتر گفتند که ما در مقر نیاز به کیسهخواب امریکایی داریم، دوستان میگفتند آقای دکتر اینها چه کسانی هستند که شما راه دادهاید؟ دکتر میگفت: بگذار فرصت خوب شدن را به همه بدهیم. بگذار باب شهادت را خداوند که بر روی بندگانش گشوده ما نبندیم! و این دیدگاه دکتر چمران بود چه برای بچههای ارتش، چه سپاه و چه دیگر نیروها هیچ تفاوتی بین آنها نمیگذاشت. البته دکتر میگفت که بچههای جنوب شهر خیلی معرفت دارند وقتی پای فداکاری به میان میآمد تا آخرین قطره خونشان همراه بودند.
*** ماجرای ساخت جنگافزار ذوالفقار توسط یک کلاه سبز ارتشی ***
البته بقیه هم بودند مثلاً یکی از کلاهسبزهای ارتش بود. کلاهک یک تانک عراقی را گرفته بود و به جای کاتیوشا که 40 تا تیر گنجایش داشت، ظرفیتش را به 60 تیر رسانده بود و اسم آن را ذوالفقار گذاشته بود. بعد جالب این بود که موقع تیراندازی تیر انحنا داشت ولی وقتی روی تپه تیراندازی میکرد دیگر این انحنا را نداشت و به صورت مستقیم تیراندازی میکرد. خلاصه همه نیروها چه سپاه و چه ارتش دکتر را دوست داشتند.
دکتر برای همه و برای انسانیت ارزش قائل بود و به دنبال پست و مقام اینها نبود. ما برای اینکه خودمان را نشان دهیم نباید هیچوقت ارزشهای دیگران را نادیده بگیریم یا زیر سوال ببریم. ارتشی و سپاهی بودن فرقی نمیکند. انسان اگر میخواهد عالی باشد در سپاه میشود قاسم سلیمانی، نباشد عکس آن میشود.
بچههای ارتش هم در دوران دفاع مقدس واقعاً مردانه جنگیدند. مثلاً سرهنگ کیفری که در تمام حصر آبادان مبارزه کرد میگفت که نمیدانید که بچههای فدائیان اسلام چقدر شجاع هستند. درحالی که خودش در حصر آبادان لحظه به لحظه مبارزه کرده و بچهها را فرماندهی میکرده بعد خودش این چنین از بقیه تعریف میکرد و با عشق از فداکاریهای دیگران یاد میکرد.
*** روایتی از علاقه آیتالله خامنهای به دکتر چمران ***
ارتباط آیتالله خامنهای و دکتر چمران چگونه بود؟ خاطرهای در این رابطه دارید؟
فاطمه نوابصفوی: حضرت آقا و دکتر چمران هر دو نمایندههای امام در جنگ بودند. خانم چمران میگفت: وقتی که صبح سر سفره دور هم بودیم حضرت آقا میگفتند: خانم چمران! من دکتر را از برادرم بیشتر دوست دارم. دکتر چمران هم حضرت آقا را خیلی دوست داشتند. حضرت آقا در لباس نظامی واقعاً هیبت داشتند و لباس نظامی خیلی به تن ایشان میآمد.
یکبار با من درباره روحانیت مصاحبه کردند، گفتم روحانیت جزئی از مردم است و ما نمیتوانیم روحانیت را از مردم جدا کنیم. آنها در تمام مراحل و مقاطع جنگ همراه هستند و حضور دارند مثلاً در سطح فرماندهی مثل حضرت آقا و در سطح سربازان طلبهها حضور داشتند.
*** چمران متعلق به خداست ***
درباره این ادعا که سرا ن نهضت آزادی میگویند دکتر چمران متعلق به ماست چه نظری دارید؟
فاطمه نوابصفوی: دکتر چمران متعلق به خداست. اگر انسان اخلاص داشته باشد خدا او را هدایت میکند. وقتی انسان مخلص باشد خدا راه را به آدم نشان میدهد. دکتر اصلاً اهل خط و خط بازی نبود. امام خمینی هم وقتی برای شهید چمران پیام دادند فرمودند: «چمران عزیز با عقیده پاک خالص غیروابسته به دستجات و گروههای سیاسی و عقیده به هدف بزرگ الهی، جهاد را در راه آن از آغاز زندگی شروع و با آن ختم کرد...» ممکن است کسی با شخصی کاری را انجام دهند ولی بدون تعلق و وابستگی و این خیلی مهم است.
خبر شهادت دکتر چمران را کی شنیدید؟
فاطمه نوابصفوی: من برای انجام برخی از کارها به سیستان و بلوچستان رفته بودم و یک سری از کارها و مدارکم را از آنجا جمعآوری کرده بودم که به دکتر ارائه بدهم. شما فکر کنید ما هر کاری که میکردیم میخواستیم گزارشش را به دکتر بدهیم. آدم وقتی یک شخصیت بزرگی را در نظر دارد سعی میکند تمام کارها و فعالیتهایش را با او هماهنگ کند. من حتی عکسهایی را که میگرفتم به دکتر نشان میدادم. ایشان هم بسیار با محبت تشویق میکردند. من در بلوچستان در روزنامه کیهان خبر شهادت دکتر را خواندم و شبانه خودم را رساندم. بعد رفتیم پیکر ایشان را تحویل گرفتیم. بعد از شهادت دکتر چمران حس کردیم که پشتمان خالی شد.
روحشان شاد.
مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
ضمن تشکر از اینکه با وجود مشغله، وقتتان را در اختیار ما قرار دادید به عنوان مقدمه بحث به صورت مختصر خود را معرفی کنید؟
فاطمه نوابصفوی: بسم الله الرحمن الرحیم. من فاطمهسادات نواب صفوی دختر بزرگ شهید سید مجتبی نواب صفوی هستم. کودک بودم که پدرم به شهادت رسید. از کودکی همیشه در حال مبارزه بودیم. در خانه که بودیم آرامش نداشتیم و هر ساعت ممکن بود قوای نظامی به منزل ما حمله کنند و مادرم را دستگیر کنند و ما را با خود ببرند. بنابراین همیشه ما در حال فرار و تعقیب و گریز بودیم.
زندگی ما با زندگی مردم عادی خیلی تفاوت داشت. مدام منزل خود را تغییر میدادیم و از این محله به محله دیگری میرفتیم و زندگی ثابتی نداشتیم. حتی در زمان حیات پدرم، ایشان مثل مردهای دیگر نبودند که به موقع به خانه بیایند و در کنار هم سر یک سفره غذا بخوریم. از این شرایط در زندگی ما خیلی کم پیش میآمد.
وقتی که پدرم به شهادت رسیدند مادرم اندیشههای پدرم را به صورت درس و یک الگو از همان بچگی برای ما میگفتند و تا وقتی که بزرگ شدیم این روحیه را در ما بوجود آوردند. عدم دلبستگی به دنیا، سادهزیستی، برابری نوع بشر، تقوا و ... همه از اندیشههای پدرم بود که ما از مادرمان آموختیم. مادرم همیشه میگوید پدرتان سعی میکرد پا جای پای رسولالله(ص) بگذارد و تلاش میکرد در زندگی خصوصاً در اخلاق و ادب بر اساس سیره رسولالله(ص) عمل کند.
چون موضوع گفتگوی ما با شما شهید چمران است، لطفا از طریقه آشناییتان با ایشان برایمان بگویید؟
فاطمه نوابصفوی: من از اول بچگی همواره دنبال شخصیتهای معنوی بودم. شخصیتهای اهل علم و دانش و معرفت. انگار که یک گمشده بزرگ داشتم. در دوران کودکی از کلاس پنجم، ششم کتابهای مختلفی را مطالعه میکردم. همیشه دنبال معرفت بهتر بودم. در این حین با افراد بزرگ و شریفی آشنا شدم. ولی همیشه فکر میکردم که چه کسی میتواند تمام نیازهای روحی انسان را اغنا کند؟ بعد از اینکه انقلاب شد و امام برگشتند، در وجود ما نسبت به امام یک عشق فوق تصوری شکل گرفت. شرکت در امور انقلاب را برای خودمان یک امر ضروری و خودمان را فرزند انقلاب میدانستیم.
*** ارتباط خانواده شهید نواب صفوی با خاندان صدر ***
من به واسطه حضورم در لبنان با حرکة المحرومین و فعالیتهای امام موسی صدر آشنا شدم. وقتی بچه بودم مادرم همیشه از آقاموسی صدر صحبت میکرد. خانواده آقا موسی صدر از کسانی بودند که پدرم با ایشان در ارتباط بود. پدرم در رابطه با فعالیتهایی که داشتند با پدر امام موسی صدر آیتالله صدر بزرگ زیاد مشورت میکردند. ایشان از مراجع بزرگ بودند. امام موسی صدر به من میگفت وقتی پدرت به منزل ما میآمد و با آیتالله صدر صحبت میکرد دیگر کسی حق نداشت وارد اتاق شود تا گفتگویشان تمام شود. آن موقع آقا موسی صدر هم به منزل ما میآمدند. من کوچک بودم. بعدها فهمیدم که مهمان آن روز منزل ما امام موسی صدر بود.
بعد از انقلاب که ما به لبنان رفتیم و در آنجا با مبارزین لبنانی آشنا شدیم، ابعاد شخصیتی امام موسی صدر بیشتر برای ما روشن شد. بعد از انقلاب که دکتر چمران به ایران برگشتند مصاحبهای را در رادیو درباره حرکت جبهه مقاومت در لبنان انجام دادند. من هنگامی که صدای ایشان را شنیدم اخلاص ایشان را حس کردم. خلوص و تواضع دکتر برای من مسجل شد و همانجا گفتم که با این مرد همکاری خواهم کرد.
اولین باری که به لبنان رفتم به دعوت سازمان آزادیبخش فلسطین بود. در این سفر شیخ مصطفی رهنما هم حضور داشت. شیخ مصطفی رهنما از قدیمالایام به مبارزه علیه اسرئیل میپرداختند. ایشان آنقدر به فلسطین علاقه داشتند که نام دخترانشان را از قهرمانان فلسطین انتخاب کرده بودند. در این سفر ابتدا به سوریه رفتیم و بعد از آن به مناطق جنوب لبنان سفر کردیم.
در این سفر با علمای لبنان منجمله شیخ شمسالدین هم ملاقات کردیم. مخیّمات مختلف جنوب لبنان مانند رشیدیه را هم در آن سفر دیدیم. با بچههای فلسطینی که در جنوب لبنان زندگی میکردند مصاحبههایی کردم. این نکته را هم اینجا متذکر بشوم که فلسطینیها در آنجا وضعیت سختی داشتند. خانوادهها در اتاقکهای سیمانی مستقر شده بودند. نکته جالب اینجاست که درصد زیادی از آوارگان فلسطینی مستقر در مخیّمات لبنان تحصیل کرده بودند بعضا هم پزشک در میان این افراد دیده میشد.
*** اولین دیدار با دکتر چمران ***
وقتی که به ایران برگشتم یک سری مقالات در رابطه با فلسطین و مشاهدات از این سفر نوشتم. سازمان آزادیبخش فلسطین در یکی از هتلها مستقر بود. بعد از سفر به لبنان من به دفتر سازمان آزادیبخش فلسطین رفتم که در آنجا همسر شهید چمران و سید غروی را دیدم. به من گفتند که شما وقتی آمدید لبنان به فلسطینیها سر زدید ولی پیش ما نیامدید. من گفتم که با گروه آمده بودم و لبنان را نمیشناختم. خانم شهید چمران طوری از مظلومیت و رنجهای شیعیان لبنانی برای من تعریف میکرد که من بیاختیار اشک میریختم. همان شب ایشان من را به دیدار شهید چمران برد و اولین دیدار ما با ایشان در آنجا صورت گرفت.
بعد از این دیدار شهید چمران من و همسرشان را برای بررسی شرایط لبنان به آنجا اعزام نمود. حتی یک مرتبه شهید چمران یک تیم چهل نفره را انتخاب نموده بود که یکی از اعضای این تیم شهید حسن باقری بود. ما در آن زمان به ایشان افشردی میگفتیم. این شهید بسیار متین و با وقار بودند. در این سفر به جنوب و شمال لبنان بعلبک و روستاها رفتیم. این سفر یکی از بهترین سفرهای من به لبنان بود. این ارتباط ما با لبنان برقرار بود تا اینکه دشمن به خاک ایران حمله کرد.
شما مقطعی در آمریکا حضور داشتید؛ در آن زمان با شهید چمران ارتباطی نداشتید؟
فاطمه نوابصفوی: دکتر آن زمان از آمریکا به لبنان رفته بودند. ولی در آنجا با انجمن اسلامی در ارتباط بودیم.
خاطرهای از انجمن اسلامی دارید؟
فاطمه نوابصفوی: خاطرم هست که وقتی به انجمن اسلامی رفتم اولین سؤالی که از من پرسیدند این بود که نظرت درباره دکتر شریعتی چیست؟ من در آن زمان شناختی از مرحوم شریعتی نداشتم و چون به سیستان و بلوچستان تبعید شده بودم و در آنجا مالاریا گرفته بودم نتوانستم در جلسات ایشان شرکت کنم.
در آن زمان فرزند یکی از مراجع بزرگ مشهد که خودشان هم روحانی بودند به منزل ما آمده بودند و میخواستند کتابهای پدر بزرگم را جهت اهدا به کتابخانه حضرت امیر(ع) ببرند. من همانجا از ایشان پرسیدم نظرتان در رابطه با شریعتی چیست؟ ایشان گفتند: شریعتی یک آب شستهتر از وهابیت هست! من چون نسبت به آن شخص و پدرشان ارادت داشتم و خودشان هم مسئول کتابخانه حضرت امیر(ع) بودند نسبت به شریعتی ذهنیت منفی پیدا کرده بودم.
لذا در جواب بچههای انجمن اسلامی هم -که شیفته دکتر شریعتی بودند- گفتم: شریعتی یک آب شستهتر از وهابیت است! همان شب یکی از بچههای انجمن اسلامی کتابی به نام «مسئولیت شیعه بودن» به ما داد. عنوان این کتاب را در نظر بگیرید که چقدر با آن چیزی که من از دکتر شریعتی شنیده بودم متفاوت است. من همان شب شروع به خواندن این کتاب کردم. شیفته قلم و فکر دکتر شریعتی شدم. در این کتاب میگوید تو که شیعه هستی چه کاری باید انجام بدهی؟ به نظر من استفاده از لغات برای شریعتی مثل یک بازی بود و هر طور که میخواسته از لغات استفاده کرده است. او در نوشتههایش هم میخنداند و هم میگریاند. او به انسان اندیشه میدهد. همان شب من استغفار کردم و به خدا گفتم که مرا ببخش که در روحم نسبت به ایشان ظلم کردم. من همیشه از خد ا خواستهام که در روحم هم نسبت به کسی ظلم نکنم. کتابهای دیگر ایشان مثل «فاطمه، فاطمه است» ، «پس از شهادت» و شاهکار ایشان «کویر» را مطالعه کردم.
همسر من شهید ابوالحسن فاضل رضوی در امریکا یک جایی مشغول بود که بعدها فهمیدم ساواکیهای زیادی در آنجا حضور داشتند به صورت مخفیانه کتابهای شریعتی را مطالعه میکرد. یک روز در برکلی بچههای انجمن اسلامی همایشی را برپا کرده بودند. بعد از اینکه این همایش تمام شده بود من در خانهای که متعلق به انجمن اسلامی بود حضور داشتم تلفن آنجا زنگ خورد و کسی نبود که پاسخ بدهد من تلفن را برادشتم. همانجا گفتند که دکتر کشته شده است، پرسیدم کدام دکتر که فهمیدم دکتر شریعتی را میگویند.
برگردیم به خاطراتتان از شهید چمران، فرمودید به دستور دکتر چمران چند باری به لبنان رفتید. فضا را در آنجا چگونه یافتید؟
فاطمه نوابصفوی: لبنان 200 حزب مسلح داشت؛ یعنی هر خیابانی دست یک حزب بود. همه این حزبها مجهز به کلاشینکف و مسلسل و گلوله بودند. در هر خانهای مثل نقل و نبات اسلحه پیدا میشد. در واقع تگزاس در مقابل لبنان هیچ بود. در چنین شرایطی لبه تیغ همه گروهها هم روی گردن شیعه بود. البته اینها خیلی از شیعههای چپی را میگرفتند و استخدام میکردند و به آنها حقوق میدادند اگر کشته هم میشدند به آنها شهید میگفتند و هرکدام از آنها تابع یکی از این گروههای کمونیستی بودند.
*** نقش شهید چمران در لبنان ***
دکتر چمران گفته بود من دیدم اینها همه در حال از دست رفتن هستند و اسم شهید هم روی آنها میگذارند و اینها در اصل شیعه هستند و به عشق امام حسین(ع) میخواهند شهید شوند؛ بعد اینها را به اسم کمونیستها و گروههایی که اصلاً دین و ایمان نداشتند به کار میگرفتند. دکتر چمران گفت من برنامهای به نام حرکت المحرومین طرح کردم که در کنار آن حرکت أمل مخفف «افواج المقاومة اللبنانیة» درست شد. أمل متعلق به همه بود یعنی هر کسی اعم از شیعه، سنی، بچههای مسئولین و ... میتوانستند بیاید. دکتر چمران گفت هدف من این بود که از این افراد، نیروهای درستی تربیت کنم. یعنی بچههایی که تربیتشده دکتر چمران بودند خلاف نمیکردند حتی یک سیگار هم نمیکشیدند. لبنانی که در ابتدای همه مجالسش سیگار و آبمیوه تعارف میکنند مخصوصاً خانمها همه میکشیدند ولی شاگردان دکتر چمران سیگار نمیکشدند دروغ نمیگفتند و تا آخرین قطره خونشان میجنگیدند و مقابله میکردند. حتی بعضی از اینها که فرمانده هم بودند بعداً به ایران آمدند و در جبهههای ما شهید شدند مثل شهید علی عباس، شهید عبدالرضا موسوی و تعدادی دیگر و عدهای هم که از ایران برگشتند در لبنان شهید شدند.
*** نیروهای حزبالله لبنان شاگردان چمران بودند ***
بیشتر شاکله حزبالله همین شاگردان دکتر چمران بودند. خود سرکار خانم هیام عطوی که از مبارزین لبنان است گفت، عماد مغنیه خودش جزء حرکت أمل بود و جزء بچههای امام موسی صدر بود. خود سید حسن نصرالله هم میگوید استاد من امام موسی صدر است. در واقع امام موسی صدر یک شخصیت برجسته بود. کسی که وقتی جنگهای داخلی بین مسلمانان و مسیحیهای فلسطینی درمیگیرد به بیروت میرود و آنجا تحصن و اعتصاب غذا میکند و این اعتصاب غذای امام موسی صدر باعث میشود که جنگهای داخلی تمام شود. این مسئله نشان میدهد که مردم چه احترام و علاقهای نسبت به امام موسی صدر داشتند. بخاطر همین یک توطئه جهانی کردند و امام موسی صدر را دزدیدند.
*** وجه تشابه شهید چمران و شهید سلیمانی ***
با اشاراتی که درباره شهید چمران داشتید، برای ما شخصیتی مثل شهید سلیمانی تداعی میشود. شما وجه تشابهی در این دو شهید بزرگوار میبینید؟
فاطمه نوابصفوی: شهید سلیمانی هم از همان نسل است که واقعا دارای شخصیت خیلی بزرگی هستند. مهم این است که انسان علاوه بر رزم و شجاعت و امثال اینها آن لطافتهای انسانی در وجودش باشد. من همیشه میگفتم دکتر چمران حتی دشمن خود را هم دوست داشت. شهید سلیمانی هم ببینید که با دشمنان خود چگونه رفتار میکرد! رفتار ایشان با زن و بچه داعشیها را ببینید. میگوید این بچهها گناهی ندارند، آزارشان ندهید. حتی بچههای آنها را بغل میکند. این یعنی یک شخصیت مثل رسولالله(ص).
بین این دو شخصیت تشابه خیلی زیادی وجود دارد و ما روز قیامت انشاالله آنها را میبینیم. اگر در روز ظهور امام زمان(عجلاللهتعالی فرجه) زنده باشیم آنها را میبینیم. این شخصیتها چه افتخاری برای ما هستند. به نظر من امروز امریکا تقاص خون شهید قاسم سلیمانی را پس میدهد. نه تنها امریکا بلکه همه دنیا بهم ریخته است. قبل از شهادت حاج قاسم واقعاً ایران بهم ریخته بود و شهادت حاج قاسم باعث شد که انقلاب مجدداً احیا شود. پدرم (شهید نواب) میگفت ما در راه خدا کشته میشویم و خون ما ریشههای اسلام را آبیاری میکند.
***ماجرای گریههای چمران بر مزار شهید نواب صفوی ***
وقتی که دکتر چمران متوجه این شدند که شما دختر شهید نواب هستید چه عکس العملی داشتند؟
فاطمه نوابصفوی: یکبار در منزل دکتر چمران بودیم و ایشان درباره مسائل تاریخی صحبت میکرد که اسم چندتا از شخصیتهای قدیمی را گفتند که من یک حالت حساسیتی نسبت به کسانی که مخالف پدرم بودند داشتم مخصوصاً آن زمانی که پدرم را زندانی کردند و افرادی مثل مصدق که نسبت به پدرم خیلی بیمعرفتی کردند؛ یعنی شما فکر کنید به یک شخصیتی مثل نواب ملتمس شود و بالا برود و قول بدهد که آن چیزی که از او خواسته شده انجام بدهد. خب برای چه انجام ندادید؟ اولین کاری که کردند پدرم را دو سال به زندان انداختند. یعنی پدرم در زمان مصدق دو سال در زندان بود. زندان محل فعالیت شده بود و تبدیل به دانشگاه شده بود و خود زندانیها هم تحت تعلیم پدرم بودند.
خلاصه اینکه من یاد افرادی افتادم و حالم بد شد که یکباره دکتر چمران گفت من خیلی پدر شما را دوست دارم و خیلی به پدر شما علاقمند هستم. ایشان گفتند: من وقتی پدرتان شهید شدند با توجه به اینکه قبرش محاصره نظامی بود و کسی حق نداشت به آنجا برود و تحت نظارت نیروهای نظامی بود، از آن دیوارهای مخروب پشت مسگرآباد به داخل قبرستان میرفتم و خودم را به سر قبر میرساندم و تا صبح آنجا گریه میکردم.
در جلساتی هم که با مهندس مهدی چمران داشتیم چندین بار نقل کردند که زمانی که پنج شش ساله بودم،شهید نواب در ماه مبارک رمضان در مسجد شاه سخنرانی داشتند و دکتر مصطفی میآمد و دست من را میگرفت و به مسجد شاه پای سخنرانی شهید نواب میبرد و از تمام سخنرانی شهید نواب یادداشت برمیداشت. این رابطه قلبی دکتر چمران نسبت به پدرم از آن زمان بوده است.
*** روایتی از تخریب شخصیت دکتر چمران در اوایل انقلاب ***
یکی دیگر از نکاتی که درباره شهید چمران کمتر گفته شده، هجمههایی است که علیه شخصیت ایشان بود. خاطرهای از این مسائل دارید؟
فاطمه نوابصفوی: اول این را بگویم که متاسفانه همین خط و خط بازیهایی که در ایران است در لبنان صد برابر بدتر بود. حتی ایرانیها و شیعیان خودمان و بچههایی که به عنوان بچههای انقلابی در آنجا کار کردند باور کنید ضربههایی به پیکر مقاومت با همین خط و خطبازیها زدند که حد ندارد.
شهید چمران چون آن تجربیات را داشت میدانست که نیروهای مقاوم مذهبی با اندیشه و با فکر را باید برای حرکتهای بزرگتر انتخاب کرد. بخاطر همین سپاه را تشکیل داد. در واقع سپاه را دکتر چمران تشکیل داد. ولی متاسفانه برخی از مسئولین در آن دوران علیه دکتر چمران فعالیت میکردند.
در زمان غائله کردستان و پاوه من به غرب کشور رفتم. پسر عموی من خیلی عاشق چمران بود. با شهید چمران در کردستان کار کرده بود. پسر عمویم مجروح شیمیایی بود و الان شهید شده است. او از خوبیهای چمران زیاد گفته بود و من هم خیلی مشتاق دیدار چمران بودم. وقتی ما به کرمانشاه رسیدیم یک آقایی آنجا بود که شاید دو ساعت علیه چمران صحبت کرد و خیلی از دکتر بدگویی کرد. میگفت چندین نوار دارم که اگر این نوارها را پخش کنیم مردم ایران چمران را تکهتکه میکنند. گفتیم مرد حسابی این دروغها چیست؟ با اینکه من در جریان شریعتی با خودم گفتم خدایا من در روحم هم به کسی ظلم نمیکنم از خدا خواستم حتی فکر خطا هم نکنم. متاسفانه حرفهای این آقا ناخداگاه طوری در من اثر گذاشت که وقتی من دکتر را در سردشت دیدم فقط یک سلام و علیک ساده کردم. اتفاقا خانم چمران هم در سردشت بود. با اینکه خودش نویسنده، استاد دانشگاه، شاعر و در لبنان هم شناخته شده بود؛ آنقدر عاشق و بیقرار دکتر بود که همه زندگی و رفاهی که داشت را به خاطر دکتر رها کرده و به کردستان آمده بود. حتی یک بار در ماشین موشک به نفر کناریاش خورد و جنازه روی پایش افتاده بود.
*** فعالیت هواداران بنیصدر و منافقین علیه چمران ***
یک بار دیگر قبل از اینکه جنگ شروع بشود به عنوان خبرنگار برای جشن انقلاب لیبی دعوت شده بودیم. من در روزنامه کیهان کار میکردم. بنده را به لیبی دعوت کردند و من گفتم از این قذافی اصلا خوشم نمیآید. بالاخره یکی از علما استخاره کردند گفتند الطاف خفیه الهی است. به دکتر چمران هم گفتم. ایشان مطالبی را فرمودند و گفتند این مطالب را حتما به قذافی بگو. وقتی که داخل هواپیما نشستیم. دیدم یک عده طرفداران بنیصدر و یک عده هم طرفدار سازمان مجاهدین خلق هستند یک عده هم بادمجان دور قابچین بودند. یک عده هم بودند که از لبنان علیه چمران و امام موسی صدر فعال بودند.
وقتی هواپیما بلند میشد یکی از این آقایان یک دفعه از کیفش یک اعلامیه در آورد. گفت خانم نواب این را مطالعه کنید. مطالعه کردم دیدم از اول ریز ریز نوشته شده که امام موسی صدر جاسوس است، چمران جاسوس است، آن برای آمریکا و دیگری برای اسرائیل... خلاصه آنقدر حالم خراب شد مه گفتم برادر فکر نمیکنید که شما روز قیامت باید جواب این را بدهید؟ حالا موضع بنده از آنجا روشن شد. دیگر کل هواپیما بحث در مورد امام موسی صدر و دکتر چمران بود. تمام هواپیما یک طرف من یک طرف. هرچه دلیل و برهان میآوردم تا میخواست تاثیر بگذارد یک دروغ دیگر میگفتند و بحث دوباره عوض میشد. نمیدانید تا به لیبی برسیم چه کشیدم؟ حالا چند خانم هم بودند هم مدرن و هم شیک که از همانجا نسبت به من دیدگاه خوبی نداشتند.
این مسائل گذشت تا اینکه برای ما جلسهای با حضور وزیر خارجه لیبی گذاشتند. تمام این دروغهایی که اینها راجع به دکتر و امام موسی صدر گفتند من در مقابل خودشان از وزیر سؤال کردم. من میگفتم و او انکار میکرد و اینها که در هواپیما با من بحث کرده بودند همینطور از خجالت آب میشدند و بعضیشان زیر صندلی خودشان را پنهان میکردند.
سراغ جنگ برویم. شما جزو معدود بانوانی هستید که از روزهای اول حمله رژیم بعثی صدام به خوزستان رفتید و در خط مقدم بودید. از آن روزها بگویید.
فاطمه نوابصفوی: رزمندگان جنگ واقعاً انسانهای شریفی هستند و من چون در خط مقدم جنگ بودم ارادت خاصی نسبت به آنها دارم و برای من اسطوره هستند. برای من خط مقدم جنگ زیباترین جای دنیا بود. آن برهوت خوزستان و گرما و گلوله و جنگ که هر لحظه انسان صد بار با مرگ روبرو میشد. خط مقدم دقیقاً بازی با مرگ بود ولی همانطور که امام گفتند شهدا راه صد ساله را یک شبه طی کردند.
واقعاً آنجا دانشگاه بود یعنی انسان به دنبال این است که خود را برای لحظه مرگ تربیت کند که خالص و پاک باشد و انسان در آنجا در کوتاهترین زمان پاکی را پیدا میکرد و همان راه صد ساله را در کوتاهترین مدت طی میکرد. همه پاک و بدون حسادت و همه جانفشان و عاشق همدیگر ... و این یک شاهکار بود.
با آن همه مشکلات و دشمنانی که داشتیم مثلاً در خود شهر اهواز ما دشمن داشتیم و ستاد جنگی که در آنجا بود را با خمپاره 60 و 80 میزدند. با همه این تفاسیر خط مقدم شاهکار و زیبا بود که انسان آن را حس میکرد و در آنجا فقط خدا،عشق، فداکاری و ایثار حاکمیت دارد. اوج معنویت انسان همین است.
یادم میآید به همراه همسر دکتر چمران در سال 1360 بعد از شهادت ایشان به مکه رفته بودیم که در آنجا مارش حمله و جنگ به صدا در آمد و من آنقدر حالم بد شد که گفتم چرا من به مکه آمدم؟! یعنی فکر میکردم که مکه همان جبهههای ماست و من چرا به آنجا نرفتهام و من تا زمانی که برگشتم خیلی حرص خوردم و به محض اینکه برگشتم فورا به جبهه جنگ رفتم.
شروع جنگ کجا بودید؟
فاطمه نوابصفوی: من از لیبی برگشته بودم. اول که آمدم رفتم پیش آیتالله مرعشی نجفی و یک مقدار در مورد امام موسی صدر حرف زدیم. ایشان گفت برای قذافی هدیه ببرید. این دیوانه است یک وقت آقا را میکشد.
دوباره رفتم ویزا بگیرم و به لیبی برگردم. آقایانی که سفارت لیبی دستشان بود اصلا ویزا به من نمیدادند. آنها کلی پول از قذافی گرفته بودند و با افشاگری من بهم ریخته بودند. بعد رفتم لبنان از آنجا ویزا گرفتم. به لیبی رفتم. خود قذافی هم قول داد که مرا در پیدا کردن امام موسی صدر کمک کند. همانجا بودم که جنگ شروع شد و راههای هوایی بسته شد. با اتوبوس به ایران برگشتم و سریع به خوزستان رفتم. چند روز بعد از شروع جنگ بود که از همان اول سرباز دکتر شدم که به من کلاشینکف و خمپاره 60 دادند.
*** موتورسواری یک زن در خط مقدم جبهه ***
من از بچگی این دورهها را دیده و بلد بودم. در نیشابور مخفیانه موتور میبردم و سوار میشدم ولی با حجاب. یکبار که جبهه بودم موتورسوارها و بچههای جلیل نقاد هم بودند. رویم هم نمیشد بگویم میخواهم موتور سوار شوم. یکبار رفتم یکی از اینها را دیدم و گفتم خط موتورهای شما کجاست؟ گفت پشت سرم بیا. من هم داخل ماشین بودم و متوسل شدم به امام زمان که من به اینها نگویم خودشان به من بگویند بیا موتور سوار بشو! یکبار گزارش دادند هلیکوپتر ما را زدند. از من هم خواستند که بروم. من میرفتم عکس و فیلم میگرفتم و برای شهید چمران میبردم. بعد گفتند نمیشود با ماشین رفت و باید با موتور برویم. توی دلم خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم اگر یک موتور تنها باشد میآیم. با شک و تردید یک موتور روشن را آوردند و جلوی من گذاشتند. گفتند شما جلو بروید. خواستند ببینند من رانندگی بلدم یا نه؟! من هم سوار شدم. یک جوی آبی آنجا بود رفتم و با موتور از روی آن پریدم و اینها همینطور متعجب نگاه میکردند. بعد هم حرکت کردم به سمت نقطه مورد نظر و گزارش را برای شهید چمران آوردیم.
نگاه دکتر چمران به نیروهای ارتش و سپاه چگونه بود؟
فاطمه نوابصفوی: نگاه دکتر نگاهی خدایی بود یعنی خیلی بچههای ارتشی آنجا بودند و دکتر اصلاً بین هیچکس تفاوتی قائل نبود و تا سر حد زندگیاش برای همه احترام قائل بود و همه را دوست میداشت و بچههایی که اطراف ایشان بودند فقط ارتشی نبودند و هزاران نفر میآمدند.
***چمران میگفت: فرصت خوب شدن را به همه بدهیم***
بچههای موتورسوار به دکتر گفتند که ما در مقر نیاز به کیسهخواب امریکایی داریم، دوستان میگفتند آقای دکتر اینها چه کسانی هستند که شما راه دادهاید؟ دکتر میگفت: بگذار فرصت خوب شدن را به همه بدهیم. بگذار باب شهادت را خداوند که بر روی بندگانش گشوده ما نبندیم! و این دیدگاه دکتر چمران بود چه برای بچههای ارتش، چه سپاه و چه دیگر نیروها هیچ تفاوتی بین آنها نمیگذاشت. البته دکتر میگفت که بچههای جنوب شهر خیلی معرفت دارند وقتی پای فداکاری به میان میآمد تا آخرین قطره خونشان همراه بودند.
*** ماجرای ساخت جنگافزار ذوالفقار توسط یک کلاه سبز ارتشی ***
البته بقیه هم بودند مثلاً یکی از کلاهسبزهای ارتش بود. کلاهک یک تانک عراقی را گرفته بود و به جای کاتیوشا که 40 تا تیر گنجایش داشت، ظرفیتش را به 60 تیر رسانده بود و اسم آن را ذوالفقار گذاشته بود. بعد جالب این بود که موقع تیراندازی تیر انحنا داشت ولی وقتی روی تپه تیراندازی میکرد دیگر این انحنا را نداشت و به صورت مستقیم تیراندازی میکرد. خلاصه همه نیروها چه سپاه و چه ارتش دکتر را دوست داشتند.
دکتر برای همه و برای انسانیت ارزش قائل بود و به دنبال پست و مقام اینها نبود. ما برای اینکه خودمان را نشان دهیم نباید هیچوقت ارزشهای دیگران را نادیده بگیریم یا زیر سوال ببریم. ارتشی و سپاهی بودن فرقی نمیکند. انسان اگر میخواهد عالی باشد در سپاه میشود قاسم سلیمانی، نباشد عکس آن میشود.
بچههای ارتش هم در دوران دفاع مقدس واقعاً مردانه جنگیدند. مثلاً سرهنگ کیفری که در تمام حصر آبادان مبارزه کرد میگفت که نمیدانید که بچههای فدائیان اسلام چقدر شجاع هستند. درحالی که خودش در حصر آبادان لحظه به لحظه مبارزه کرده و بچهها را فرماندهی میکرده بعد خودش این چنین از بقیه تعریف میکرد و با عشق از فداکاریهای دیگران یاد میکرد.
*** روایتی از علاقه آیتالله خامنهای به دکتر چمران ***
ارتباط آیتالله خامنهای و دکتر چمران چگونه بود؟ خاطرهای در این رابطه دارید؟
فاطمه نوابصفوی: حضرت آقا و دکتر چمران هر دو نمایندههای امام در جنگ بودند. خانم چمران میگفت: وقتی که صبح سر سفره دور هم بودیم حضرت آقا میگفتند: خانم چمران! من دکتر را از برادرم بیشتر دوست دارم. دکتر چمران هم حضرت آقا را خیلی دوست داشتند. حضرت آقا در لباس نظامی واقعاً هیبت داشتند و لباس نظامی خیلی به تن ایشان میآمد.
یکبار با من درباره روحانیت مصاحبه کردند، گفتم روحانیت جزئی از مردم است و ما نمیتوانیم روحانیت را از مردم جدا کنیم. آنها در تمام مراحل و مقاطع جنگ همراه هستند و حضور دارند مثلاً در سطح فرماندهی مثل حضرت آقا و در سطح سربازان طلبهها حضور داشتند.
*** چمران متعلق به خداست ***
درباره این ادعا که سرا ن نهضت آزادی میگویند دکتر چمران متعلق به ماست چه نظری دارید؟
فاطمه نوابصفوی: دکتر چمران متعلق به خداست. اگر انسان اخلاص داشته باشد خدا او را هدایت میکند. وقتی انسان مخلص باشد خدا راه را به آدم نشان میدهد. دکتر اصلاً اهل خط و خط بازی نبود. امام خمینی هم وقتی برای شهید چمران پیام دادند فرمودند: «چمران عزیز با عقیده پاک خالص غیروابسته به دستجات و گروههای سیاسی و عقیده به هدف بزرگ الهی، جهاد را در راه آن از آغاز زندگی شروع و با آن ختم کرد...» ممکن است کسی با شخصی کاری را انجام دهند ولی بدون تعلق و وابستگی و این خیلی مهم است.
خبر شهادت دکتر چمران را کی شنیدید؟
فاطمه نوابصفوی: من برای انجام برخی از کارها به سیستان و بلوچستان رفته بودم و یک سری از کارها و مدارکم را از آنجا جمعآوری کرده بودم که به دکتر ارائه بدهم. شما فکر کنید ما هر کاری که میکردیم میخواستیم گزارشش را به دکتر بدهیم. آدم وقتی یک شخصیت بزرگی را در نظر دارد سعی میکند تمام کارها و فعالیتهایش را با او هماهنگ کند. من حتی عکسهایی را که میگرفتم به دکتر نشان میدادم. ایشان هم بسیار با محبت تشویق میکردند. من در بلوچستان در روزنامه کیهان خبر شهادت دکتر را خواندم و شبانه خودم را رساندم. بعد رفتیم پیکر ایشان را تحویل گرفتیم. بعد از شهادت دکتر چمران حس کردیم که پشتمان خالی شد.
روحشان شاد.