اگر آقا محکم جلوی آمریکا ایستاده و بدون واهمه و هراس تهدیدشان میکند، خداوکیلی بیشتر از شماها روی ننهمسعودها حساب باز کرده... به دعاهای آنها خیلی بیشتر اعتماد دارد تا...
شهدای ایران: محمود جوانبخت،نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس در مطلبی نوشت:
پیرزن آنقدر مهربانی کرد، آنقدر مهربانی کرد، هر چه بگویم کم گفتهام. کار تصویربرداری و مصاحبه که تمام شد، بلند شد رفت بیرون... الان هم که الان است بعد از ١۵ سال وقتی یادم میافتد، احساس شرمندگی میکنم. رفت و با یک ساک بزرگ برگشت و گذاشت وسط اتاق و بازش کرد. دو هفته پیش از کربلا برگشته بود. گفتم: «تو را به خدا شرمندهمان نکن مادرجان.»
با غیظ نگاهم کرد. پنج نفر بودیم. برای تکتکمان، برای خودمان و برای زن و بچههایمان سوغات کربلا کنار گذاشت. یکی از دخترهاش هم بود، آرام به من گفت: «مادر با همه همینطور است، با همه گشادهدست و بخشنده است، اذیتش نکنید، بگذارید کارش را بکند.» حسابی شرمندهمان کرد، شرمنده.
آدم عجیبی بود. ای دادِ بیداد... چرا میگویم بود؟! باید بگویم هست، ولی خب چهکار میشود کرد... معرفتمان نم کشیده دیگر. الان چند سالی هست که نرفتهام دیدنش. آخرین بار ٣، ۴ سال پیش بود که رفته بودم بهبهان. ساعت حوالی ٧ونیم شب رفتیم دم خانهاش، در زدیم باز نکرد. بچههای مسجدِ روبهروی خانهاش گفتند که حاجخانم زود میخوابد، بهخاطر قدرت. قدرت کوچکتر از مسعود است. مسعود متولد ۴١ است و قدرت ۴٣... یعنی قدرت الان ۵۶ ساله است، پیر شده دیگر. قدرت مریض است، مریضِ مادرزاد، هم جسمی، هم ذهنی... گفتم مادر قدرت را بده با خودم ببرم تهران. سکوت کرد و چیزی نگفت. حدس زدم که ناراحت شد. دخترش با خنده گفت: «مادر خاطر شما را زیاد میخواهد ها، وگرنه درشت جوابتان را میداد.»
فکرش را بکنید... ١۵ سال پیش که پای ما به خانه پیرزن باز شد، قدرت ۴٠ ساله بود حدوداً. با خودم گفتم میآوریمش تهران و میگذاریمش یکی از مراکز نگهداریِ... یا نه، در اهواز یا حتی یک شهرِ نزدیکتر... شاید هم در خود بهبهان مرکزی باشد. سخت بود برای پیرزن نگهداری و مراقبت از مریضی که... و حالا حتما سختتر هم شده... ولی جانش به جان قدرت بند است.
مادر و پسر در یک خانه نقلیِ سه اتاقه یک طبقه زندگی میکنند. یک اتاقْ آشپزخانه، یکی نشیمن و یکی هم مهمانخانه. سقفِ هر سه اتاق هم نمزده بود. زن ولی... حضرتعباسی شیرزن...شیرزن کم است برایش. در جوانی شوهرش از دنیا رفته ولی او یکتنه گلیم زندگی را از آب گرفته و ۶ تا بچه را مثل دسته گل بزرگ کرده. داستان زندگیاش را که میگفت، دلم میلرزید. از رختشوییاش وقتی گفت خجالت را کنار گذاشتم و ول کردم بغض بیصاحب مانده را که داشت خفهام میکرد.
گذشت تا اینکه دو سه ماه بعد فیلم مستند مسعود پخش شد. یک مجموعه کوچکی ساخته بودیم از تعدادی از فرماندهان شهیدِ سپاه. از شهدایی که تا آن روز تقریبا هیچ اسمی در جایی از آنها برده نشده بود؛ به اسم «حکایت سرداران» که یک قسمتش درباره «مسعود پیشبهار» بود... زد و شبکه یک، ساعت ١١ یکی از شبهای قدر، قسمتِ مسعود را پخش کرد. هم شب خوبی بود، هم ساعت خوبی. پخشِ فیلم که تمام شد، تلفنم زنگ خورد. برادر بزرگ مسعود بود. گفت: «مادر گفت تماس بگیرم... گفت: مادر عذرخواهی کرد، نمیتواند حرف بزند، کمی منقلب شده از وقتی که فیلم را دیده»... گفت: «به من گفت زنگ بزنم و تشکر کنم»... گفت: «مادر میگوید به فلانی بگو از خدا چه میخواهی که امشب من برایت بخواهم تا تلافی کنم این زحمتی که کشیدی برای مسعود فیلم ساختی.» زبانم گرفت و ندانستم چه بگویم. آنقدر هول شدم که اصلا یادم رفت از خدا چهها میخواهم. گلویم انگار فلج شده باشد. گفت: «از وقتی فیلم تمام شده همسایهها جمع شدهاند درِ خانهمان، میگویند ما تا امروز فکر میکردیم مسعودِ شما یک پاسدار ساده بوده، نه یک فرمانده رده بالا...»
پیرزن آنقدر مهربانی کرد، آنقدر مهربانی کرد، هر چه بگویم کم گفتهام. کار تصویربرداری و مصاحبه که تمام شد، بلند شد رفت بیرون... الان هم که الان است بعد از ١۵ سال وقتی یادم میافتد، احساس شرمندگی میکنم. رفت و با یک ساک بزرگ برگشت و گذاشت وسط اتاق و بازش کرد. دو هفته پیش از کربلا برگشته بود. گفتم: «تو را به خدا شرمندهمان نکن مادرجان.»
با غیظ نگاهم کرد. پنج نفر بودیم. برای تکتکمان، برای خودمان و برای زن و بچههایمان سوغات کربلا کنار گذاشت. یکی از دخترهاش هم بود، آرام به من گفت: «مادر با همه همینطور است، با همه گشادهدست و بخشنده است، اذیتش نکنید، بگذارید کارش را بکند.» حسابی شرمندهمان کرد، شرمنده.
آدم عجیبی بود. ای دادِ بیداد... چرا میگویم بود؟! باید بگویم هست، ولی خب چهکار میشود کرد... معرفتمان نم کشیده دیگر. الان چند سالی هست که نرفتهام دیدنش. آخرین بار ٣، ۴ سال پیش بود که رفته بودم بهبهان. ساعت حوالی ٧ونیم شب رفتیم دم خانهاش، در زدیم باز نکرد. بچههای مسجدِ روبهروی خانهاش گفتند که حاجخانم زود میخوابد، بهخاطر قدرت. قدرت کوچکتر از مسعود است. مسعود متولد ۴١ است و قدرت ۴٣... یعنی قدرت الان ۵۶ ساله است، پیر شده دیگر. قدرت مریض است، مریضِ مادرزاد، هم جسمی، هم ذهنی... گفتم مادر قدرت را بده با خودم ببرم تهران. سکوت کرد و چیزی نگفت. حدس زدم که ناراحت شد. دخترش با خنده گفت: «مادر خاطر شما را زیاد میخواهد ها، وگرنه درشت جوابتان را میداد.»
فکرش را بکنید... ١۵ سال پیش که پای ما به خانه پیرزن باز شد، قدرت ۴٠ ساله بود حدوداً. با خودم گفتم میآوریمش تهران و میگذاریمش یکی از مراکز نگهداریِ... یا نه، در اهواز یا حتی یک شهرِ نزدیکتر... شاید هم در خود بهبهان مرکزی باشد. سخت بود برای پیرزن نگهداری و مراقبت از مریضی که... و حالا حتما سختتر هم شده... ولی جانش به جان قدرت بند است.
مادر و پسر در یک خانه نقلیِ سه اتاقه یک طبقه زندگی میکنند. یک اتاقْ آشپزخانه، یکی نشیمن و یکی هم مهمانخانه. سقفِ هر سه اتاق هم نمزده بود. زن ولی... حضرتعباسی شیرزن...شیرزن کم است برایش. در جوانی شوهرش از دنیا رفته ولی او یکتنه گلیم زندگی را از آب گرفته و ۶ تا بچه را مثل دسته گل بزرگ کرده. داستان زندگیاش را که میگفت، دلم میلرزید. از رختشوییاش وقتی گفت خجالت را کنار گذاشتم و ول کردم بغض بیصاحب مانده را که داشت خفهام میکرد.
گذشت تا اینکه دو سه ماه بعد فیلم مستند مسعود پخش شد. یک مجموعه کوچکی ساخته بودیم از تعدادی از فرماندهان شهیدِ سپاه. از شهدایی که تا آن روز تقریبا هیچ اسمی در جایی از آنها برده نشده بود؛ به اسم «حکایت سرداران» که یک قسمتش درباره «مسعود پیشبهار» بود... زد و شبکه یک، ساعت ١١ یکی از شبهای قدر، قسمتِ مسعود را پخش کرد. هم شب خوبی بود، هم ساعت خوبی. پخشِ فیلم که تمام شد، تلفنم زنگ خورد. برادر بزرگ مسعود بود. گفت: «مادر گفت تماس بگیرم... گفت: مادر عذرخواهی کرد، نمیتواند حرف بزند، کمی منقلب شده از وقتی که فیلم را دیده»... گفت: «به من گفت زنگ بزنم و تشکر کنم»... گفت: «مادر میگوید به فلانی بگو از خدا چه میخواهی که امشب من برایت بخواهم تا تلافی کنم این زحمتی که کشیدی برای مسعود فیلم ساختی.» زبانم گرفت و ندانستم چه بگویم. آنقدر هول شدم که اصلا یادم رفت از خدا چهها میخواهم. گلویم انگار فلج شده باشد. گفت: «از وقتی فیلم تمام شده همسایهها جمع شدهاند درِ خانهمان، میگویند ما تا امروز فکر میکردیم مسعودِ شما یک پاسدار ساده بوده، نه یک فرمانده رده بالا...»
عکس چپ: مسعود پیشبهار
عکس وسط: ننهمسعود بالای سرِ پیکر مسعود...
عکس راست: مسعود پیشبهار (نفر جلویی سمت راست) در کنار سردار محمد باقری، سردار محسن رضایی، سردار عزیز جعفری و...
عکس وسط: ننهمسعود بالای سرِ پیکر مسعود...
عکس راست: مسعود پیشبهار (نفر جلویی سمت راست) در کنار سردار محمد باقری، سردار محسن رضایی، سردار عزیز جعفری و...
البته که ساده بود. ساده ساده... در ١٨ سالگی خورده بود به پُست حسن باقری... و آن جوان بهبهانی که با فقر و نداری و یتیمی بزرگ شده بود، در ١٩ سالگی شده بود معاون طرحِ عملیات قرارگاه عملیاتی نصر، یعنی معاون حسن باقری.
قرارگاه گردن کلفتی بود نصر که تعدادی از بهترین یگانهای سپاه را تحت امر خود داشت. در فتحالمبین نقش بسیار مهمی از خود بر جای گذاشت؛ در آزادسازی سرزمینهای غرب دزفول و در زدن عقبه دشمن و از کار انداختن توپخانهشان که ماجرای مشهوری است و شاید شنیده باشید... حالا هم در بیتالمقدس، قرارگاه نوکِ پیکان بود و رو به خرمشهر داشت و در یکی از مهمترین بخشهای عملیات وارد کارزار شده بود. حسن باقری از فرماندهان یگانهای تحت امرش قول گرفته بود که تا خرمشهر را از دست دشمن بعثی در نیاوردهاند، از پا ننشینند.
آنها هم همْقسم شده بودند... طراحی عملیات این قرارگاه هم بر عهده مسعود پیشبهار بود... کمی شبیه داستان است. کمی که نه، خیلی شبیه داستان است. فکرش را بکنید... در قرارگاهی که آن طرفْ، مقابل قرارگاه نصر صفآرایی کرده، چه خبر است؟ فرماندهان ارشد آن قرارگاه خوب میدانند که اگر خرمشهر را از دست بدهند، رییسالقائد، پوستشان را خواهد کَند. چنانچه بعد از سوم خرداد تعدادیشان را گذاشت سینه دیوار. بیایید به این فکر کنیم که در آن قرارگاه، روبهروی مسعود چه کسی ایستاده است؟ نه فقط در قرارگاه دشمن بعثی... در همه ارتشهای دنیا چهکسی مسئولیت طراحی عملیات قرارگاهی را بر عهده میگیرد که چندین تیپ پیاده و مکانیزه تحت امر دارد؟ شک نکنید طرفْ دو برابر سن مسعود سابقه نظامی دارد... یک ژنرال سپیدموی استخوان خُرد کرده... حداقل به اندازه سنِ مسعود هم دورههای جورواجور دیده؛ از دانشکده جنگ و دانشکده عالی و دافوس و فلان و بهمان. این طرف اما... شاید کسانی بگویند ای بابا، بچهبازی کرده بودند جنگ را، سپرده بودند به یک عده جوان کمتجربه. نمیدانم والّا... جواب این حرفها را نمیخواهم بدهم... شاید هم بلد نباشم اصلا جواب بدهم. حرفم اما چیز دیگری است... از جنس دیگری است...
در دوره مشروطه بعد از قتل فجیع میرزا جهانگیرخانِ صوراسرافیل و آغاز دورانی که به استبداد صغیر مشهور است، میرزاعلیاکبرخانِ دهخدا هم به تبعیدْ میرود برلین... دهخدا نویسنده و همکار میرزا جهانگیرخان بود در نشریه صوراسرافیل. دهخدا یک شبی در برلین خواب میرزا جهانگیرخان را میبیند که به او میگوید: «چرا نگفتی که او جوان افتاد»... از خواب که بیدار میشود، بلافاصله شروع میکند به سرودن... و آن مسمط معروف و ماندگار را میسراید: «یاد آر ز شمع مرده یاد آر...»
نسل من ولی نیازی به خواب دیدن نداشت، نیازی نداشت به اینکه کسی یادآوریش کند... آخر از وقتی یادمان میآید جوان بود که بر زمین میافتاد و جوان است که هنوز هم بر زمین میافتد...مسعود پیشبهار ٣٨ سال پیش در ٢١ اردیبهشت، حدوداً دو هفته قبل از آزادی خرمشهر ... آن روز با عجله داشت خودش را به خطوط مقدم نبرد میرساند... باید از یکی از محورهای مهم بازدید میکرد و با فرماندهان یگانی که در آن محور مستقر بود، حضوری حرف میزد... مرحله سوم عملیات بیتالمقدس تازه شروع شده بود و اوضاع جبههها اصلا خوب نبود... سوار ماشینِ جیپش به سرعت میراند... در حوالی دارخوین، ناگهان گلوله توپی مقابل جیپ بر زمین نشست و آن را سرنگون کرد و... مسعود بر زمین افتاد... او جوان بود، خیلی جوان... که بر زمین افتاد...
البته آن مسمط فاخر دهخدا کجا و مستندهای کوچک و ناقابل ما کجا... اما حکایت یکی است... حکایت ما و حکایت جوانهایی که بر زمین افتادند...بیتعارف آن روزها حالمان خیلی بهتر از این روزها بود... سرمان گرم آدمهایی از جنس مسعود بود... روزگار خوبی داشتیم... مستند که پخش شد، دوستان پیشنهاد کردند کتابی هم بنویسم از زندگی مسعود... یک قالبی از خودم درآوردم که هم سفرنامه بود، هم زندگینامه! و البته نه سفرنامه بود، نه زندگینامه! دیدم اگر سفرنامه بهبهان و چند شهر دیگر خوزستان را بنویسم که برای مصاحبه و تصویربرداری رفتیم، حاصلش چیزی نمیشود جز زندگی مسعود... چون در آن سفر هر جا رفتیم و هر چه دیدیم و هر چه شنیدیم، همه به زندگی او مربوط بود. روایتهایی بود از مسعود... پس کتاب کوچکی نوشتم به اسم «از نسل بهار»... از او نوشتم که از جنس بهار بود و در فصل بهار به دنیا آمده بود و در فصل بهار، در بهارِ عمرش بر زمین افتاده بود...یادش گرامی... خدا میداند که از جمله شیرینترین روزهای زندگیام همان روزهایی بود که شب و روزمان در فکر مسعود و مسعودها بودیم... در فکر نیکبختْ مردانی که جوان بر زمین افتادند... کاش دوباره برمیگشتم به آن روزها... کاش... نشستن پای حرفهای آدمهایی از جنس ننهمسعود عالمی دارد... حال خوب کن است حسابی...
در پایگاه منتظران شهادت (گلف اهواز) در کنار سردار عزیز جعفری، سردار شهید حمید معینیان و سردار غلامعلی رشید
آن روز که برای تصویربرداری رفته بودیم، قبل از خداحافظی، ننهمسعود پرسید تو برای فیلم گرفتن از سخنرانیهای آقای خامنهای هم میروی؟...ماندم در جوابش چه بگویم... لابد فکر کرده بود که تصویربردار صداوسیما هستم و ایبسا برای ضبط سخنرانی رهبری هم بفرستندم! ...پرسیدم چهطور مادر؟... گفتم شاید خواستهای دارد، شاید نامهای میخواهد بدهد، درخواستی دارد... گفت: «از اینجا برگردی کی میروی بیت آقا؟ مانده بودم چه بگویم در جوابش... گفتم معلوم نیست... اگر کاری داری بگو...»
سجادهاش گوشه اتاق نیمه باز بود... آن را نشانم داد و گفت: «اگر رفتی به آقا بگو ننهمسعود گفت مدیون خون پسرم باشم پای این سجاده دو رکعت نماز بخوانم و بعد از نماز اولین دعایم برای تو نباشد و برای سلامتی و سربلندی و موفقیتت دعا نکنم...»
هیچوقت فرصتی پیش نیامد تا پیغام ننهمسعود را برسانم ولی یکبار که با یکی از فرماندهان ارشد سپاه - که اتفاقا مسعود را هم میشناخت - حرف میزدم، این ماجرا را تعریف کردم و شوخی و جدی گفتم اگر آقا محکم جلوی آمریکا ایستاده و بدون واهمه و هراس تهدیدشان میکند، خداوکیلی بیشتر از شماها روی ننهمسعودها حساب باز کرده... به دعاهای آنها خیلی بیشتر اعتماد دارد تا...
اصلا اگر تا همینجا را هم آمدهایم، با دعای ننهمسعود آمدهایم... با دعای ننهمسعودها...