شهدای ایران shohadayeiran.com

به روایت همسر سرباز شهید، غلامعلی کمالی؛
یک‌بار مجروح شده و دستش ترکش خورده بود. وقتی به خانه آمد، برای اینکه من نترسم، دستش را پشت‌سرش پنهان کرده بود و بعد متوجه شدم که به‌خاطر همین مجروحیت، ۱۵ روز در بیمارستان صحرایی بستری بوده است.
 شهدای ایران: سن‌وسال زیادی نداشتم که برای غلامعلی به خواستگاری‌ام آمدند. فامیل دورمان بود. وقتی آمدند، من فقط او را دیدم، اما نمی‌شناختم. آن زمان مرسوم نبود که دختر و پسر با هم صحبت کنند و از آینده بگویند. خانواده‌ها قرارومدار را گذاشتند و من و غلامعلی بر سر سفره عقد نشستیم. مراسم ساده‌ای گرفتیم و سر خانه‌وزندگی‌مان رفتیم.

قصه زندگی عاشقانه، اما کوتاه نصرت صادقی با همسر شهیدش، غلامعلی کمالی، قصه‌ای شنیدنی است.

نصرت خانم می‌گوید: کم‌کم و در طول زندگی، غلامعلی را شناختم. هر دو اصالتا اهل نیشابور بودیم. آن زمان دختران و پسران، قالی‌بافی را بلد بودند. من و غلامعلی هم برای گذران امور زندگی باهم قالی می‌بافتیم.

«اهل خانواده و زن‌دوست بود. بیشتر اوقات برایم کادو می‌خرید. فهم و ایمان قوی‌ای داشت.» این‌ها را نصرت خانم می‌گوید که هنوز پس از ۳۲ سال، داغِ شهادت همسرش که از گل نازک‌تر به او نمی‌گفت، برایش تازه است، آن‌قدر که حتی صحبت کردن از او و مرور خاطراتی که باهم داشته‌اند، بغض را میهمان گلویش می‌کند.

سرباز شهید غلامعلی کمالی، فرزند اول خانواده بود و یکی‌دو کلاس بیشتر سواد نداشت، اما به‌گفته همسرش، آدم دل‌رحم و مهربانی بود. خیلی طول نکشید که پس از آغاز زندگی مشترکشان، برای اعزام به سربازی اقدام کرد.

ماجرای عاشقانه نصرت خانم و آقا غلام +‌ عکس


حلالیت به وقت خداحافظی
نصرت ادامه می‌دهد: به‌خاطر اینکه سن‌وسالم کم بود، خیلی درمورد بچه داشتن جدی نبودم، اما همسرم بچه دوست داشت. خاطرم هست یک‌بار به‌خاطر این موضوع با ناراحتی با من برخورد کرد.

اما بعد از همان یک‌بار دیگر هیچ‌وقت من را رنجیده‌خاطر نکرد. به‌خاطر همان یک‌بار هم هربار که می‌خواست به منطقه برود، از من حلالیت می‌طلبید و می‌گفت اگر تو از من
راضی نباشی، حتی اگر خون من به زمین بریزد، بازهم شهید محسوب نمی‌شوم. یک‌بار چادر نماز مرا مانند کفن روی خودش کشیده بود و به من می‌گفت که اگر شهید شوم، از پیکر من نمی‌ترسی؟ آن روزها سریع حرف را عوض می‌کردم؛ به این خاطر که حتی تحمل این صحبت‌ها را نداشتم.

دلشوره روزهای بی‌خبری
به‌گفته نصرت‌خانم، غلامعلی زمانی که به منطقه می‌رفت، دیربه‌دیر به مرخصی می‌آمد. گاهی بعد از سه ماه به مرخصی می‌آمد. او اضافه می‌کند: یکی از دفعاتی که رفته بود، چهار ماه بود که به مرخصی نیامده بود و هیچ رد و خبری از او نبود، حتی یک نامه برایم نفرستاده بود. دل توی دلم نبود و دائم منتظر خبر آمدنش بودم. روز و شبم شده بود غصه و اضطرابی که بی‌خبری غلامعلی برایم ایجاد کرده بود. من و خانواده‌اش صبح و شب دل‌نگران بودیم و گمان می‌کردیم غلامعلی شهید شده است تااینکه بالاخره نامه‌ای از او به دستمان رسید که درگیر عملیات‌ها بوده و حتی امکان ارسال نامه را نداشته است.

نصرت می‌گوید: یک‌بار مجروح شده و دستش ترکش خورده بود. وقتی به خانه آمد، برای اینکه من نترسم، دستش را پشت‌سرش پنهان کرده بود و بعد متوجه شدم که به‌خاطر همین مجروحیت، ۱۵ روز در بیمارستان صحرایی بستری بوده است، اما چیزی به من نگفته بود تا آب در دلم تکان نخورد.

روز سختی که از راه رسید
در یکی از دفعاتی که غلامعلی به جبهه رفته بود، نصرت چندروزی بود که دلش شور می‌زد، اما خودش را سرگرم پسر کوچکشان می‌کرد؛ پسری که به همان زودی‌ها، برادرش هم به‌دنیا می‌آمد. نصرت می‌گوید: آن روز مانند همه روزهای عادی، مادر و پدرشوهرم برای کار به زمین کشاورزی‌شان رفته بودند. من هم غذا می‌پختم. خواهرشوهرم از مدرسه آمد و گفت که از دوستانش شنیده است غلامعلی شهید شده است. این خبر را که شنیدم، دیگر متوجه حال خودم نشدم و تمام روغن‌های داغ روی دستانم ریخت. از صدای داد و فریادم، همسایه‌ها به خانه ما آمدند. حال مرا که دیدند، گفتند این خبر دروغ است و مطمئن باش غلامعلی سالم و سرحال است. هرقدر سعی می‌کردم خودم را آرام کنم، نمی‌شد. انگار دلم گواهی می‌داد که این خبر درست است، حتی وقتی پدرشوهرم می‌گفت که دخترم، چیزی نشده است، گریه نکن!

نصرت برای تعریف این لحظه‌های سخت، خیلی سعی می‌کند که بغضش را فروبخورد تا اشک میهمان گونه‌هایش نشود، اما انگار لشکر بغض قوی‌تر از این حرف‌هاست و او با صدایی لرزان، ادامه می‌دهد: به پدرشوهرم می‌گفتم اگر این خبر دروغ است، پس چرا این همه دور و اطراف ما شلوغ شده است؟ چرا فامیل و همسایه‌ها به خانه ما آمده‌اند؟
من باردار بودم و همه تلاش می‌کردند واقعیت را به من نگویند. همه این خبر را از من مخفی می‌کردند تا ظهر که از بنیادشهید برای گرفتن عکسی از غلامعلی به خانه‌مان آمدند و گفتند که او در عملیات مسلم‌بن‌عقیل در منطقه سومار به شهادت رسیده است.

وصیت‌نامه مختصر
نصرت‌خانم می‌گوید: دو هفته طول کشید تا پیکر غلامعلی و سه شهید دیگر به نیشابور برسد. قرار بود پیکر آن‌ها در باغ افشار به خاک سپرده شود. غلامعلی با اینکه سواد آن‌چنانی نداشت، حرف‌هایش را به یکی از هم‌سنگرانش می‌گفت تا برای من نامه بنویسد؛ به همین خاطر وصیت‌نامه خیلی مختصری داشت. در آن نوشته بود: «از پدر و مادرم می‌خواهم مواظب همسر و بچه‌هایم باشند و از همسرم می‌خواهم زینب‌وار بچه‌هایم را بزرگ کند و برای آن‌ها هم مادر باشد و هم پدر.»

نصرت می‌گوید: باوجود اینکه غلامعلی وصیت کرده بود من به‌دلیل شرایط بارداری، بر سر مزار او حاضر نشوم، بی‌تاب و بی‌قرار بودم؛ به همین خاطر گفتم اگر او را نبینم، اصلا باورم نمی‌شود که شهید شده است.

او اضافه می‌کند: هنوز خاطرم هست که وقتی کفن را از روی صورت او کنار زدم، از پیشانی تا بالای سرش را باندپیچی کرده بودند. به این خاطر که غلامعلی، قدبلند بود و در منطقه آرپی‌جی‌زن شده بود، فکر می‌کنم موقع پرتاب آرپی‌جی، ترکش به او اصابت کرده بود. صورتش را اصلاح کرده بود. مشخص بود که می‌خواسته به مرخصی بیاید.

حالا نصرت پس از ۳۲ سال، به قول خودش، هنوز هم وقتی به عکس غلامعلی نگاه می‌کند یا بر سر مزار او می‌رود، حالش عوض می‌شود. با اینکه فقط دو سال با غلامعلی زندگی کرد، با نجوایی عاشقانه با همسرش درددل می‌کند و این‌گونه می‌گوید: «ای کاش جانباز می‌شدی، اما می‌ماندی و من پرستاری‌ات را می‌کردم!»

شهید سرباز غلامعلی کمالی، دوم خرداد سال ۱۳۶۷، درحالی‌که ۲۲ بهار از عمرش گذشته بود، در عملیات مسلم‌بن‌عقیل در منطقه سومار به آرزوی دیرینه‌اش رسید و شهد شهادت نوشید.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار