"به خط شوید! " حاج احمد و بقیّه به صف شدند و راه افتادند. به کجا؟ کسی نمی دانست. یک سرباز فالانژ هم به دنبالشان بود. حاج احمد لبخند عجیبی روی لب داشت. معلوم نبود چه فکر می کند. شاید به آن پیرمرد نورانی و وعده شیرین او در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها). عکّاس دلش می خواست اجازه داشت تا از لبخندزیبا و پرمعنای او در این لحظه عکس بگیرد. امّا افسوس دیگر نه فرصتی، نه دیداری و نه بازگشتی.
سرویس فرهنگی شهدای ایران:در خاطره ای درباره حاج احمد متوسلیان آمده است: خورشید رسیده بود وسط آسمان و چتری از نور روی سرشان پهن کرده بود. آقا تقی یک نفس دنده عوض می کرد و پایش را هی روی پدال گاز فشار می داد. حاج احمد آهسته بیخ گوشش زمزمه کرد : "چیزی به اذان ظهر نمانده، ما را یک جایی می رسانی که نمازمان را بخوانیم؟ "
آقا تقی یک دستش به دنده بود و یک دستش هم به فرمان. سرش را روی سینه خم کرد و با شوخ طبعی گفت : "چشم قربان! همین السّاعه. "از این پست بازرسی که رد بشویم می ایستیم. "کاردار سفارت، سرش را از پنجره ماشین بیرون برد و نگاهی به اطراف انداخت. کمی جلوتر، از میان هرم آفتاب، تابلو "ایست" را دید. سرش را داخل کشید. به صندلی تکیّه داد و گفت : "تا بیروت چیزی نمانده، این پست بازرسی هم مال نظامیان مارونی* است. خدا کند مزاحم نشوند. "
حاج احمد پشت گوشش را خاراند و گفت : "ما نمایندگان یک دولت هستیم. نباید کاری به کارمان داشته باشند، ولی... "عکّاس دوربینش را تنظیم کرد. شانه بالا انداخت و گفت : "توکّل به خدا، از این تروریست ها هر کاری بر می آید. "
حاج احمد پشت گوشش را خاراند و گفت : "ما نمایندگان یک دولت هستیم. نباید کاری به کارمان داشته باشند، ولی... "عکّاس دوربینش را تنظیم کرد. شانه بالا انداخت و گفت : "توکّل به خدا، از این تروریست ها هر کاری بر می آید. "
ماشین درست به مقابل تابلوی ایست و بازرسی رسیده بود. غژّی کرد و به فرمان آقا تقی ایستاد. نظامیان مارونی تفنگشان را به طرف ماشین و سرنشینانش نشانه گرفتند. کاردار سفارت پیاده شد. سعی کرد توضیح بدهد که این یک مأموریّت دیپلماتیک است؛ ولی بی فایده بود. هر چهار نفر را پیاده کردند؛ در حالی که باید دست ها را بالای سرشان نگه می داشتند. فالانژ** اشاره کرد : "به خط شوید! " حاج احمد و بقیّه به صف شدند و راه افتادند. به کجا؟ کسی نمی دانست. یک سرباز فالانژ هم به دنبالشان بود. حاج احمد لبخند عجیبی روی لب داشت. معلوم نبود چه فکر می کند. شاید به آن پیرمرد نورانی و وعده شیرین او در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها). عکّاس دلش می خواست اجازه داشت تا از لبخندزیبا و پرمعنای او در این لحظه عکس بگیرد. امّا افسوس دیگر نه فرصتی، نه دیداری و نه بازگشتی.
* مارونی : یکی از فرقه های مسیحی ساکن در لبنان
** فالانژها : یکی از گره های سیاسی لبنان