در حالی که صندوق عقب ماشین را می بست، آهی کشید و گفت : "نترس ننه، ما زودتر از جنگ تموم می شیم" سکوت کردم و او حرفش را ادامه داد : "ما دنیا را به دنیادارها واگذار کردیم و تا موقعی که جنگ هست، همین جوری زندگی می کنیم. زن و بچه هام که راضی هستن، الآن وقت آن نیست که به فکر دنیا و آسوده زندگی کردن باشیم. "
سرویس فرهنگی شهدای ایران: در خاطره ای از مادر شهید همت درباره فرزندش آمده است: هنگامی که حاج همّت با خانم و بچه هایش از اسلام آباد غرب به شهرضا برگشته بودند و بعد از کمی استراحت وقتی سر حرف باز شد، رو به او کردم و گفتم : "ننه، ابراهیم!
بیا این جا، یه خونه بگیر و زن و بچه ات را از آوارگی نجات بده تا کی این طرف و آن طرف، یک روز اندیمشک، یک روز اهواز، یک روز دزفول، یک روز کرمانشاه. حالا هم اسلام آباد... ! "
لبخندی زد و جواب داد : "فعلاً که جنگ است. تا ببینیم بعد چه می شه. "
به او گفتم : خوب جنگ باشه، تو هم زن داری، بچه داری، بیا و مثل همه یک زندگی داشته باش. باز هم خندید و گفت : "ما خونه داریم، این طوری هم نیس ! "
گفتم : ننه جان خونه ات پس کو کجاست؟
گفت : "همین جا، توی ماشین. بلند شو، بهت نشون بدم. "
وقتی مرا کنار ماشین برد. در صندوق عقب را باز کرد. داخل صندوق مقداری ظرف، دو سه تا پتوی سربازی، چند تکّه لباس و کمی ماست چکیده و نان خشک محلّی گذاشته بود. سپس رو به من کرد و گفت : "اینم خونه و زندگی ما. "
سرم را تکان دادم و پرسیدم : "ننه! جنگ کی تموم می شه؟ "
در حالی که صندوق عقب ماشین را می بست، آهی کشید و گفت : "نترس ننه، ما زودتر از جنگ تموم می شیم" سکوت کردم و او حرفش را ادامه داد : "ما دنیا را به دنیادارها واگذار کردیم و تا موقعی که جنگ هست، همین جوری زندگی می کنیم. زن و بچه هام که راضی هستن، الآن وقت آن نیست که به فکر دنیا و آسوده زندگی کردن باشیم. "
لبخندی زد و جواب داد : "فعلاً که جنگ است. تا ببینیم بعد چه می شه. "
به او گفتم : خوب جنگ باشه، تو هم زن داری، بچه داری، بیا و مثل همه یک زندگی داشته باش. باز هم خندید و گفت : "ما خونه داریم، این طوری هم نیس ! "
گفتم : ننه جان خونه ات پس کو کجاست؟
گفت : "همین جا، توی ماشین. بلند شو، بهت نشون بدم. "
وقتی مرا کنار ماشین برد. در صندوق عقب را باز کرد. داخل صندوق مقداری ظرف، دو سه تا پتوی سربازی، چند تکّه لباس و کمی ماست چکیده و نان خشک محلّی گذاشته بود. سپس رو به من کرد و گفت : "اینم خونه و زندگی ما. "
سرم را تکان دادم و پرسیدم : "ننه! جنگ کی تموم می شه؟ "
در حالی که صندوق عقب ماشین را می بست، آهی کشید و گفت : "نترس ننه، ما زودتر از جنگ تموم می شیم" سکوت کردم و او حرفش را ادامه داد : "ما دنیا را به دنیادارها واگذار کردیم و تا موقعی که جنگ هست، همین جوری زندگی می کنیم. زن و بچه هام که راضی هستن، الآن وقت آن نیست که به فکر دنیا و آسوده زندگی کردن باشیم. "