یادش بخیر از نخستین روزهای ورود به سپاه با همت آشنا شده بودم و خاطراتی داشتم ولی آخرین خاطرهام به یک هفته قبل از شهادت او برمی گردد.
داخل سنگر قرارگاه نصرت شلوغ بود همه رفته بودند و فقط من مانده بودم وشهید آقا مهدی باکری و شهیدحاج همت، از فاصله چند متری هر دو شیر جبههها رو نظاره میکردم که چطور در اوج عملیات خیبر داشتند با هم بحث میکردند. یادم نیست دقیقاً با هم چه میگفتند اما حالت شأن نجوا گونه بود. شرایط سختی بود، محور طلائیه قفل شده بود و هر چه قدر بچهها تلاش میکردند پیشرفت قابل توجهی حاصل نشده بود.
لشکر ۲۷ مأموریت گرفته بود که به جزیره مجنون برود. چهره حاج ابراهیم خیلی گرفته بود چرا که دوستان زیادی از او در طلائیه به شهادت رسیده بودند.
از طرفی احساس میکردم دیگر انگار مثل یک عقاب پرریخته شده است. اون روح حماسی و نا آرام و طوفانی انگار دیگر آرام شده و به ساحل رسیده و شرایط جدید را پذیرفته است. خوب که به چهره اش دقیق شدم از نورانیت و آرامش چهره اش
مطمئن شدم که شهید خواهد شد، این بود که تردید نکردم و برای برداشتن
توشهای بدون مقدمه وسط صحبت او و آقا مهدی باکری رفتم و بدون مقدمه گفتم"
برادر همت شهید نشی؟!
با حالتی ازسر تواضع و باحسرت گفت:
"ای! … ما کجا و شهادت کجا؟ "
بلافاصله با اطمینان گفتم: نه شما شهید میشی! بگذار پیشانی ات رو ببوسم. بعد پیشونی اش رو بوسیدم و این درحالی بود که آقا مهدی شاهد این صحنه بود. بعد از چند روز ترکش دشمن پیشانی اش رو بوسه زد و بسوی خدا پر کشید.