چهار بسیجی سینه خیز مسیر شش-هفت متری را با تقلا طی می کنند ،اما یک بسیجی نوجوان تکیه داد به درختی که دوشاخه بود .ترجیح می دهد بی حرکت بماند .یا یارای حرکت نداشته و یا اینکه نمی خواسته آخرین لحظات زندگی اش را تبدیل به تفریحی برای آن افسر بعثی کند .
سرویس فرهنگیشهدای ایران:آنچه می خوانید گزارش «محمد علی آقامیرزایی»از مدرسه نظامی «العماره»عراق ،درباره چگونگی تیرباران و شهادت مظلومانه پنج بسیجی اسیر شیمیایی ایرانی توسط یک افسر بعثی ،آن هم از زبان یک عراقی که خود زمانی در آن مدرسه خدمت می کرده و خود شاهد این ماجرا بوده است ،میباشد که سرباز نگهبان عراقی از درختی که بسیجی به آن تکیه داده و ناله های درخت در شب های جمعه و نوری که بر پیکر شهدا تابیده و منجر شده تا با مادرش آنها را تدفین کند صحبت کرده است که تقدیم عزیزان می گردد :
عکس ترئینی است
در سفر قبل ،این محل را یکی از آزادگان همراه اکیپ –سید –خیلی اتفاقی بازشناخته بود و «سیدخلیل» سرباز عراقی که حالا با مادرش آنجا را محل سکونت خود و چند تا از بستگانش کرده بود قصه اعدام پنج اسیر بسیجی شیمیایی را برای آنها باز گفته بود .
دلم می خواست خود «سید خلیل»این جریان را برایم تعریف کند .درخواستم را بیان کردم و مرد یکی از بچه ها یی را که رفته رفته تعدادشان بیشتر می شد را صدا زد و فرستاد تا سیدخلیل را پیدا کند و به اینجا بیاورد .
از مترجم خواستم بپرسد ؛آیا خودش تا به حال ،اعدام اسیری ایرانی را در این محل دیده ؟گفت : نه .آن زمان ما حق نداشتیم در این محل باشیم .الآن بعد از سقوط صدام آمده ایم تا اینجا را برای زندگی آماده کنیم .ولی می گفت «سیدخلیل»و مادرش دروغ نمی گویند و بارها شاهد اعدام اسرای ایرانی بوده اند .
با اتومبیل لکنته «سیدجمیل»که یک خودروی آمریکایی اتوماتیک دهه هفتاد بود و پنج هزار دلار پول بالای آن داده بود و چون رانندگی بلد نبود مجبور شده بودیم یک راننده اجاره کنیم ،از «العماره»جاده فرعی را بعد از چند بار اشتباه ،پیدا کرده و خود را به اینجا رسانده بودیم .راننده یک عراقی «گنده»بود و برعکس هیکل عظیمش ،حسابی از ترسو بودنش حرص می خوردیم .
عکس ترئینی است
جاده آسفالته داغ پر از دست انداز که در این فصل گرمای کلافه کننده ای داشت ما را رسانده بود به این مدرسه نظامی .دوم آذر ماه سال 82 بود و انتظار می کشیدیم تا علمای شیعه «عید فطر»را اعلام کنند .می گفتند فردا در ایران عید است .
با خود فکر می کردم که در تابستان اینجا چه گرمایی یکه تازی می کرده و ناخودآگاه در خیالم حس و حال آن "پنج اسیر شیمیایی ایرانی" را مجسم می کردم .
چند تا از بچه ها را به محوطه سوله های دیگر هدایت می کردند و یک مرد ریز نقش با یک پارچ آب و لیوان از دور می آمد تا از ما پذیرایی کند .
کف سوله ها پر بود از مدارک نظامی ،عکس های پاره پاره شده صدام و یک عکس بزرگ که چشم رهبر هولناک عراق را انگار با میله داغی سوزانده بودند .
مرد ریز نقش آب تعارف کرد .آبی که طعم غریبی داشت .ولی در آن گرما از «هیچ» ،بهتر بود .
به سوله ای که ظاهراً محل اصلی اعدام بود بازگشتیم .از درون کیسه های شنی یک سری مرمی فشنگ بیرون آوردیم .بعضی هنوز همان حالت همیشگی را داشتند و معلوم بود که به چیزی جز شن اصابت نکرده اند ؛ولی برخی دفرمه شده و آشکار بود که با جسمی برخورد کرده اند .
پاکت کوچکی یافتم و چند تایی از این مرمی ها را برداشتم .در همین حال ،«سیدخلیل»هم رسید .سلام و علیک کرد ،با همه مان دست داد و به عربی با مترجم ما «سیدغالب علوی»و «سیدجمیل»و حتی راننده شروع کرد به تکه پاره کردن تعارف هایی که ما زیاد از آن سر در نیاوردیم .
یاسر ازاو خواست جریان را برای من تعریف کند .چند جمله می گفت و «سیدغالب»برایم ترجمه می کرد .
می گفت : چندین بار به چشم خود دیدم اسیرانی را آوردند و در آن سوله اعدام کردند .یک بار هم پنج بسیجی شیمیایی را یک درجه دار بعثی آورد و در منطقه ای نزدیک در ورودی آهنی رها کرد !
می گفت : اگر آنها را در آن گرما به حال خود رها می کردند با آن حالا نزار ،تشنگی و بیداد گرما و تاول های وحشتناک حتماً جان می دادند ،ولی افسر که انگار کینه ای از ایرانی ها داشت ،آنها را تشویق کرده بود تا بروند و تشنگی خود را از منبع آب برطرف کنند .
چهار بسیجی سینه خیز مسیر شش-هفت متری را با تقلا طی می کنند ،اما یک بسیجی نوجوان تکیه داد به درختی که دوشاخه بود .ترجیح می دهد بی حرکت بماند .یا یارای حرکت نداشته و یا اینکه نمی خواسته آخرین لحظات زندگی اش را تبدیل به تفریحی برای آن افسر بعثی کند .
بسیجی نوجوان ،سر بر درخت ماوقع را با چشم نیمه جان می نگرد و هیچ کس نمی داند که بین او و درخت چه می گذرد .هنوز در جهان وقایعی اتفاق می افتد که عقل از درک آن در می ماند .افسر از شدت خشم ،خشمی کور که بسیجی او از تفریح نفرت بارش بازداشته کلت 45 را از غلاف بیرون می کشد و با پنج گلوله بسیجی را به آرزویش یعنی "شهادت" و پایان درد و رنج آن فضای مسموم می رساند !
جلو می روم و جای گلوله را روی درخت لمس می کنم .«سیدخلیل»قسم می خورد که سربازان اجساد بسیجیان را به سنگر کمین در انتهای مدرسه می کشاندند و پرت می کردند در آن سنگر تا بپوسند و از بین بروند!
عکس ترئینی است
اما چند هفته بعد ،هنگام غروب انعکاس ناله ای در محوطه مدرسه سبب ترس و اضطراب آنها می شود .همه جا را می کاوند ؛ولی دست آخر در می یابند این صدا از درختی است که آن بسیجی هنگام شهادت به آن تکیه داده بود .
«سیدخلیل»قضیه را برای مادرش تعریف می کند و با وجود ترس از سربازان عراقی به اصرار مادر به سنگر کمین متروک سر می زنند و در نهایت تعجب به جای صحنه مشمئزکننده و عفونت که انتظار دیدنش را داشته اند ،یک فضای روحانی عجیب آنها را در بر می گیرد !ابتدا مادر داخل سنگر می شود و وقتی بیرون آمدن او زیاد از حد به طول می انجامد ،«سیدخلیل»به خیال اینکه مادر تحت تأثیر مواد شیمیایی از هوش رفته است ،هراسان خود را داخل سنگر می اندازد تا مادر را نجات دهد .اما در کمال تعجب و حیرت مادر را در حال سجده و سلام نماز می بیند !
فضای سنگر از یک عطر معنوی و عجیب پر بوده است .انگار که مادر یک باره در خلسه فرو رفته است !
به کمک مادر در همان شب ،کمی دورتر از سنگر کمین پنج گور حفر می کنند .تا نزدیک صبح هر دو می کوشند و جسد هایی را که سرشار از تاول های روی صورت و دست ها بوده ،ولی اصلاً بو نگرقته بود را داخل گورها قرار می دهند و روی آنها را با خاک می پوشانند .
مادر تمام مراسمی را که برای دفن یک شهید باید به کار می بسته ،انجام می دهد و سحرگاه خیس از عرق ،هر دو راضی از کاری که کرده اند از محل دور می شوند .سید ادامه می دهد : تا نزدیک در ورودی رسیدیم من حس کردم نوری روی گورها می درخشد ،مثل درخشش یک شمع .مادرش هم این نور را می بیند .نوری که تا هفته ها هر شب جمعه می دیدند و اطمینان می یابند که انعکاس نور سحرگاه یا درخشش چیز دیگری نبوده است .این قضیه را قبلاً شنیده بودیم .ولی شنیدن داستان از زبان کسی که شاهد عینی این مسأله بوده است ،موی را بر بدنم سیخ کرد !از احساسی عجیب در خویش لرزیدم .«سیدخلیل»هنگام تعریف واقعه چنان جدی حرف می زد که با وجود اینکه عربی نمی دانستم ،کاملاًتحت تأثیر سخنان او قرار گرفتم .«سیدغالب»برایم کلماتش را ترجمه می کرد .مرد دیلاق میان حرف او پرید و تأیید کرد که جز «سیدخلیل»افراد بسیاری صدای ناله های درخت و درخشش نور شمع را دیده اند .هیچ کدام هنگام درخشش شمع جرأت نزدیک شدن به آن تکه زمین که حالا با دیواری در مدرسه جدا شده داست ،نیافته اند .
هیچ کس نمی داند درآن برهوت دوزخی بر آن بسیجیان چه گذشته است .اما من هنگام لمس جای گلوله های روی درخت به این فکر می کردم که جرأت و جسارت آن بسیجی که در آخرین لحظه ها با وجود عطش فراوان و رنج بسیار حسرت لذت بردن افسر بعثی را از جان کندن خود بر دل او گذاشته همراه با سرب های داغی که شقیقه هایش را به درخت دوخته باعث شده تا روح او با روح درخت پیوند بیابد .ناله دهای مکتوم در سینه آن بسیجی روح درخت را وا داشته تا هر پنج شنبه هنگام هنگام غروب ضجه های فروخورده آن جوان را در فضای مدرسه نظامی برپا کند .شاید برای تأدیب کسانی که این صحنه را دیده اند و واکنشی نشان نداده اند .و این حسرت را به عینه می توانستم در کلام «سیدخلیل»حس کنم .در دفاع مقدس ما رویدادهای عجیب و باورنکردنی کم اتفاق نیفتاده است ،اما شنیدن چنین واقعه ای از زبان یک عراقی حال وهوای دیگری به آدم می دهد .مدرسه نظامی «العماره»خیلی ازشهر دور نیست وشما می توانید در سفری به عراق اگر گذرتان به آن شهر افتاد آن را بیابید واز نگهبان حسرت زده آنجا یعنی «سیدخلیل»آن واقعه را بشنوید .در تمام طول راه بازگشت با وجود غرغرهای راننده درشت اندام و دل گنجشک که تا چشمش به سربازی آمریکایی با یک نظامی عراقی می خورد ،تندتند عربی بلغور می کرد ؛حتی به اندازه سر سوزنی نمی توانستم دل از آنچه شنیده بودم بکنم وحتی برای شوخی با «سید»متلکی بار آن راننده بزدل بکنم !رنجی که آن بسیجیان شیمیایی شده ،کشیده بودند و آن نشانه های مادی برای خیل آدم های کور می تواند ما را به این باور برساند که قسمت عظیمی از خاطرات دفاع مقدس ما در سینه سربازان عراقی دوران جنگ تحمیلی مکتوم مانده است و من حالا دوباره بعد از مرور برخی خاطرات فکر می کنم ،چرا عده ای در ایران که رسماً مشغول این کار هستند به این گنجینه ها بی مهری نشان می دند .به همین سادگی هر روز گنج های معنوی بسیاری در زیر لایه لایه غبار نسیان پنهان می مانند و اسنادی از زبان کسانی که روزی دشمن ما بوده اند و نیمه گمشده آن دفاع بی مانند هستند از دست می روند .
با کمی خوشبینی فقط می توان گفت مسأله ای که رهبر معظم انقلاب بارها آن را امری واجب ذکر کرده اند و بارها وبارها به جمع آوری آن دستور داده اند .فقط دچار سهل انگاری معمول می شود و ...بگذریم .
عکس ترئینی است
می گویند درخت مدرسه پنج شنبه ها ناله می کند!
مدرسه نظامی «العماره»از دور به یک محوطه زباله دانی ماشین های صنعتی می ماند .یک لودر خراب وکلی آهن پاره و چند سوله و یک منبع آب نسبتاً بزرگ و آن درخت دو شاخه ای که می گفتند : «پنج شنبه ها غروب ناله سر می دهد .»حالت خاصی به آن مکان داده بود .به عربی تندتند حرف می زد .گویا داشت واقعه تیرباران اسرای شیمیایی را تعریف می کرد .به یکی از سوله ها رفتیم .پوکه های زنگ زده از انواع اسلحه ها و یک ردیف گونی شنی در انتهای سوله که پر بود از سوراخ گلوله .ظاهراً محل را به مکان تمرین عراقی ها تبدیل کرده بود .ولی مردی که ظاهراً حکم نگهبان را داشت تندتند به عربی می گفت که اینجا اسیران ایرانی را «تیرباران»می کرده اند .در سفر قبل ،این محل را یکی از آزادگان همراه اکیپ –سید –خیلی اتفاقی بازشناخته بود و «سیدخلیل» سرباز عراقی که حالا با مادرش آنجا را محل سکونت خود و چند تا از بستگانش کرده بود قصه اعدام پنج اسیر بسیجی شیمیایی را برای آنها باز گفته بود .
دلم می خواست خود «سید خلیل»این جریان را برایم تعریف کند .درخواستم را بیان کردم و مرد یکی از بچه ها یی را که رفته رفته تعدادشان بیشتر می شد را صدا زد و فرستاد تا سیدخلیل را پیدا کند و به اینجا بیاورد .
شاهدان عراقی که بارها اعدام ایرانی ها دیدند
از مترجم خواستم بپرسد ؛آیا خودش تا به حال ،اعدام اسیری ایرانی را در این محل دیده ؟گفت : نه .آن زمان ما حق نداشتیم در این محل باشیم .الآن بعد از سقوط صدام آمده ایم تا اینجا را برای زندگی آماده کنیم .ولی می گفت «سیدخلیل»و مادرش دروغ نمی گویند و بارها شاهد اعدام اسرای ایرانی بوده اند .
با اتومبیل لکنته «سیدجمیل»که یک خودروی آمریکایی اتوماتیک دهه هفتاد بود و پنج هزار دلار پول بالای آن داده بود و چون رانندگی بلد نبود مجبور شده بودیم یک راننده اجاره کنیم ،از «العماره»جاده فرعی را بعد از چند بار اشتباه ،پیدا کرده و خود را به اینجا رسانده بودیم .راننده یک عراقی «گنده»بود و برعکس هیکل عظیمش ،حسابی از ترسو بودنش حرص می خوردیم .
عکس ترئینی است
جاده آسفالته داغ پر از دست انداز که در این فصل گرمای کلافه کننده ای داشت ما را رسانده بود به این مدرسه نظامی .دوم آذر ماه سال 82 بود و انتظار می کشیدیم تا علمای شیعه «عید فطر»را اعلام کنند .می گفتند فردا در ایران عید است .
با خود فکر می کردم که در تابستان اینجا چه گرمایی یکه تازی می کرده و ناخودآگاه در خیالم حس و حال آن "پنج اسیر شیمیایی ایرانی" را مجسم می کردم .
چند تا از بچه ها را به محوطه سوله های دیگر هدایت می کردند و یک مرد ریز نقش با یک پارچ آب و لیوان از دور می آمد تا از ما پذیرایی کند .
کف سوله ها پر بود از مدارک نظامی ،عکس های پاره پاره شده صدام و یک عکس بزرگ که چشم رهبر هولناک عراق را انگار با میله داغی سوزانده بودند .
مرد ریز نقش آب تعارف کرد .آبی که طعم غریبی داشت .ولی در آن گرما از «هیچ» ،بهتر بود .
به سوله ای که ظاهراً محل اصلی اعدام بود بازگشتیم .از درون کیسه های شنی یک سری مرمی فشنگ بیرون آوردیم .بعضی هنوز همان حالت همیشگی را داشتند و معلوم بود که به چیزی جز شن اصابت نکرده اند ؛ولی برخی دفرمه شده و آشکار بود که با جسمی برخورد کرده اند .
پاکت کوچکی یافتم و چند تایی از این مرمی ها را برداشتم .در همین حال ،«سیدخلیل»هم رسید .سلام و علیک کرد ،با همه مان دست داد و به عربی با مترجم ما «سیدغالب علوی»و «سیدجمیل»و حتی راننده شروع کرد به تکه پاره کردن تعارف هایی که ما زیاد از آن سر در نیاوردیم .
یاسر ازاو خواست جریان را برای من تعریف کند .چند جمله می گفت و «سیدغالب»برایم ترجمه می کرد .
من سرباز نگهبان «العماره»بودم
می گفت : من آن زمان سرباز بودم و در همین نزدیکی در کومه ای با مادرم زندگی می کردم .پنج شنبه ها و جمعه ها ظاهراً این محل خلوت تر از همیشه بود و گاه فقط من در نقش نگهبان آنجا تنها می ماندم .می گفت : چندین بار به چشم خود دیدم اسیرانی را آوردند و در آن سوله اعدام کردند .یک بار هم پنج بسیجی شیمیایی را یک درجه دار بعثی آورد و در منطقه ای نزدیک در ورودی آهنی رها کرد !
شکنجه 5 اسیر ایرانی در گرمای «العماره»
می گفت : اگر آنها را در آن گرما به حال خود رها می کردند با آن حالا نزار ،تشنگی و بیداد گرما و تاول های وحشتناک حتماً جان می دادند ،ولی افسر که انگار کینه ای از ایرانی ها داشت ،آنها را تشویق کرده بود تا بروند و تشنگی خود را از منبع آب برطرف کنند .
چهار بسیجی سینه خیز مسیر شش-هفت متری را با تقلا طی می کنند ،اما یک بسیجی نوجوان تکیه داد به درختی که دوشاخه بود .ترجیح می دهد بی حرکت بماند .یا یارای حرکت نداشته و یا اینکه نمی خواسته آخرین لحظات زندگی اش را تبدیل به تفریحی برای آن افسر بعثی کند .
اسرا با فضولات شیمیایی «شهید»شدند
در آن گرمایی که به دوزخ مانسته آن چهار نفر این فاصله اندک را در مدتی حدود بیست دقیقه طی می کنند و با آخرین رمقی که در تن داشته اند ،به امید رفع عطش شیر تانکر را که پر بوده است از فضولات شیمیایی ،باز می کنند و هرکدام که چند جرعه می نوشند در جا به "شهادت" می رسند !سربازان و سیدخلیل با وجود ناراحتی شدید ،از ترس افسر بعثی جرأت دم زدن نمی نمایند !بسیجی نوجوان ،سر بر درخت ماوقع را با چشم نیمه جان می نگرد و هیچ کس نمی داند که بین او و درخت چه می گذرد .هنوز در جهان وقایعی اتفاق می افتد که عقل از درک آن در می ماند .افسر از شدت خشم ،خشمی کور که بسیجی او از تفریح نفرت بارش بازداشته کلت 45 را از غلاف بیرون می کشد و با پنج گلوله بسیجی را به آرزویش یعنی "شهادت" و پایان درد و رنج آن فضای مسموم می رساند !
جلو می روم و جای گلوله را روی درخت لمس می کنم .«سیدخلیل»قسم می خورد که سربازان اجساد بسیجیان را به سنگر کمین در انتهای مدرسه می کشاندند و پرت می کردند در آن سنگر تا بپوسند و از بین بروند!
عکس ترئینی است
ماجرای ناله درختی که بسیجی به آن تکیه داد
اما چند هفته بعد ،هنگام غروب انعکاس ناله ای در محوطه مدرسه سبب ترس و اضطراب آنها می شود .همه جا را می کاوند ؛ولی دست آخر در می یابند این صدا از درختی است که آن بسیجی هنگام شهادت به آن تکیه داده بود .
«سیدخلیل»قضیه را برای مادرش تعریف می کند و با وجود ترس از سربازان عراقی به اصرار مادر به سنگر کمین متروک سر می زنند و در نهایت تعجب به جای صحنه مشمئزکننده و عفونت که انتظار دیدنش را داشته اند ،یک فضای روحانی عجیب آنها را در بر می گیرد !ابتدا مادر داخل سنگر می شود و وقتی بیرون آمدن او زیاد از حد به طول می انجامد ،«سیدخلیل»به خیال اینکه مادر تحت تأثیر مواد شیمیایی از هوش رفته است ،هراسان خود را داخل سنگر می اندازد تا مادر را نجات دهد .اما در کمال تعجب و حیرت مادر را در حال سجده و سلام نماز می بیند !
فضای سنگر از یک عطر معنوی و عجیب پر بوده است .انگار که مادر یک باره در خلسه فرو رفته است !
به کمک مادر در همان شب ،کمی دورتر از سنگر کمین پنج گور حفر می کنند .تا نزدیک صبح هر دو می کوشند و جسد هایی را که سرشار از تاول های روی صورت و دست ها بوده ،ولی اصلاً بو نگرقته بود را داخل گورها قرار می دهند و روی آنها را با خاک می پوشانند .
تدفین شهدای ایرانی به دست «زن عراقی»
مادر تمام مراسمی را که برای دفن یک شهید باید به کار می بسته ،انجام می دهد و سحرگاه خیس از عرق ،هر دو راضی از کاری که کرده اند از محل دور می شوند .سید ادامه می دهد : تا نزدیک در ورودی رسیدیم من حس کردم نوری روی گورها می درخشد ،مثل درخشش یک شمع .مادرش هم این نور را می بیند .نوری که تا هفته ها هر شب جمعه می دیدند و اطمینان می یابند که انعکاس نور سحرگاه یا درخشش چیز دیگری نبوده است .این قضیه را قبلاً شنیده بودیم .ولی شنیدن داستان از زبان کسی که شاهد عینی این مسأله بوده است ،موی را بر بدنم سیخ کرد !از احساسی عجیب در خویش لرزیدم .«سیدخلیل»هنگام تعریف واقعه چنان جدی حرف می زد که با وجود اینکه عربی نمی دانستم ،کاملاًتحت تأثیر سخنان او قرار گرفتم .«سیدغالب»برایم کلماتش را ترجمه می کرد .مرد دیلاق میان حرف او پرید و تأیید کرد که جز «سیدخلیل»افراد بسیاری صدای ناله های درخت و درخشش نور شمع را دیده اند .هیچ کدام هنگام درخشش شمع جرأت نزدیک شدن به آن تکه زمین که حالا با دیواری در مدرسه جدا شده داست ،نیافته اند .
هیچ کس نمی داند درآن برهوت دوزخی بر آن بسیجیان چه گذشته است .اما من هنگام لمس جای گلوله های روی درخت به این فکر می کردم که جرأت و جسارت آن بسیجی که در آخرین لحظه ها با وجود عطش فراوان و رنج بسیار حسرت لذت بردن افسر بعثی را از جان کندن خود بر دل او گذاشته همراه با سرب های داغی که شقیقه هایش را به درخت دوخته باعث شده تا روح او با روح درخت پیوند بیابد .ناله دهای مکتوم در سینه آن بسیجی روح درخت را وا داشته تا هر پنج شنبه هنگام هنگام غروب ضجه های فروخورده آن جوان را در فضای مدرسه نظامی برپا کند .شاید برای تأدیب کسانی که این صحنه را دیده اند و واکنشی نشان نداده اند .و این حسرت را به عینه می توانستم در کلام «سیدخلیل»حس کنم .در دفاع مقدس ما رویدادهای عجیب و باورنکردنی کم اتفاق نیفتاده است ،اما شنیدن چنین واقعه ای از زبان یک عراقی حال وهوای دیگری به آدم می دهد .مدرسه نظامی «العماره»خیلی ازشهر دور نیست وشما می توانید در سفری به عراق اگر گذرتان به آن شهر افتاد آن را بیابید واز نگهبان حسرت زده آنجا یعنی «سیدخلیل»آن واقعه را بشنوید .در تمام طول راه بازگشت با وجود غرغرهای راننده درشت اندام و دل گنجشک که تا چشمش به سربازی آمریکایی با یک نظامی عراقی می خورد ،تندتند عربی بلغور می کرد ؛حتی به اندازه سر سوزنی نمی توانستم دل از آنچه شنیده بودم بکنم وحتی برای شوخی با «سید»متلکی بار آن راننده بزدل بکنم !رنجی که آن بسیجیان شیمیایی شده ،کشیده بودند و آن نشانه های مادی برای خیل آدم های کور می تواند ما را به این باور برساند که قسمت عظیمی از خاطرات دفاع مقدس ما در سینه سربازان عراقی دوران جنگ تحمیلی مکتوم مانده است و من حالا دوباره بعد از مرور برخی خاطرات فکر می کنم ،چرا عده ای در ایران که رسماً مشغول این کار هستند به این گنجینه ها بی مهری نشان می دند .به همین سادگی هر روز گنج های معنوی بسیاری در زیر لایه لایه غبار نسیان پنهان می مانند و اسنادی از زبان کسانی که روزی دشمن ما بوده اند و نیمه گمشده آن دفاع بی مانند هستند از دست می روند .
با کمی خوشبینی فقط می توان گفت مسأله ای که رهبر معظم انقلاب بارها آن را امری واجب ذکر کرده اند و بارها وبارها به جمع آوری آن دستور داده اند .فقط دچار سهل انگاری معمول می شود و ...بگذریم .
الحقاااالحق که شاءن شهیدان مظلوم راه سرورشهیدان جزاین نیست که حتی دشمنان به مظلومیت درعین شجاعتشان شهادت
بدهند"خداماراجزءخائنان وبیتفاوتان به خون شهداقرارندهد"
سیدمهدی(جفاپیشه)