شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۴۲۰۳
تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۶:۲۷
حس غریبی داشتم، مانعی سبب می‌شد كه همون‌جا توقف كنم، به آن جوان گفتم: چه كمكی می‌توانم برایت انجام بدهم، گفت: یك خواهشی ازت دارم ناخودآگاه بدنم لرزید، گفتم بگو: با صدایی لرزان گفت: می‌تونی این دم آخری برام زیارت عاشورا بخوانی!

به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران، به نقل از ایکنا،دم دمای صبح بود، نسیم خنكی می‌وزید با خودم گفتم تا هوا روشن نشده خودم رو به عقب خط مقدم بكشونم، از كانال به سمت بچه‌ها حركت كردم، هنوز راه زیادی نرفته بودم، دیدم جوانی زخمی در كانان افتاده است، سعی كردم بلندش كنم كه لخته خونی در قسمت پشت كمرش حكایتی را برام روشن كرد كه شدت جراحتش خیلی عمیق است، خواستم كمكش كنم با خودم ببرم عقب، مخالفت كرد.

حس غریبی داشتم، مانعی سبب می‌شد كه همون‌جا توقف كنم به آن جوان گفتم: چه كمكی می‌توانم برات انجام بدم، گفت: یك خواهشی ازت دارم، ناخودآگاه بدنم لرزید با خودم گفتم( نكنه یه وقت شرمنده این رزمنده بشم)، گفتم: بگو با صدایی لرزان گفت: می‌تونی این دم آخری برام زیارت عاشورا بخوانی!

شروع كردم به خواندن همان طور كه ادامه می‌دادم، دیدم صورتش را به صورتم نزدیك‌تر می‌كند، گفتم: چیزی شده؛ گفت دیگر نمی‌شنوم، وقتی اسم ابا‌عبدالله(ع) می‌آمد، بدنش بیشتر می‌لرزید، رسید به سجده شكر، الاسلام علیك یا ابا عبدالله(ع) را گفت و به ملكوت االهی پرواز كرد.

دو سه ماه از این اتفاق گذشت، روزی رفتم درب خانه این شهید، زنگ زدم مادرش از حیاط داد می‌زد كه چرا این قدر دیر آمدی و درب را باز كرد، من گفتم:(مادر من دوست فرزندت نیستم)، گفت: خوب میدانم كه تو كی هستی.

همان طور كه اشك از صورتش سرازیر شد گفت:(شبی كه پسرم مجروح بود و تو برایش زیارت عاشورا خوندی را دیدم).

روایتگری از سرهنگ كریمی، معاون اجرایی سپاه تهران بزرگ

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار