شهید احمد عطایی از جمله شهدای مدافع حرم یگان ویژه فاتحین است که میان رزمندگان، به «دست و دل باز» شهره است.
به گزارش شهدای ایران، شهید احمد عطایی از جمله شهدای مدافع حرم یگان ویژه فاتحین است که در میان رزمندگان به "دست و دل باز" شهره است؛ در ادامه روایتهایی از زندگی او را می خوانیم:
ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه احرار خواند. بعد رفت هنرستان فنی و حرفه ای؛ در رشته برق دیپلم گرفت. آدم زبر و زرنگی بود. با همان دیپلم برای خودش کار تراشید. برق کشی خانه های نوساز را انجام می داد.
از سن بیست سالگی می گفت:«می خواهم ازدواج کنم.»
از نظر مالی هم دستش خالی بود. گفتم: حالا صبر کن. تازه استخدام شدی. دستت خالیست.
می گفت:«خدا بزرگ است. اگر من پا پیش بگذارم، خدا می رساند.»
و خدا رساند. هم کارش درست شد، هم ازدواجش.
پاسداری را دوست داشت. سه سال طول کشید تا استخدام شد. بعد هم ازدواج کرد. می گفت: «مرد تا ازدواج نکند ایمانش کامل نمی شود.»
خیلی خوش اخلاق بود. با همه شوخی می کرد. با من هم خیلی شوخی می کرد. به من و پدرش خیلی احترام می گذاشت. هر وقت وارد خانه می شد، صورت ما را می بوشید. خم می شد، دست مان را می بوسید.
شب عروسیش وقتی از تالار آمد جلوی در خانه، با همان لباس دامادی زانو زد. پای من و پدرش را بوشید. حتی با پدر خانمش همین کار را کرد.
گفت: «فرقی نمی کند ایشان هم مثل پدر خودم است چون همه زندگی اش را به من داده.»
اقوام و همسایه ها تحت تاثیر قرار گرفته بود.
خیلی دست و دل باز بود. به همه ما هم کمک می کرد می گفت:«پدر و مادر جایگاه خاصی دارند. شما زحمت کشیدید، مرا تا بیست سالگی بزرگ کردید و به این جا رساندید. حالا وظیفه من است به شما رسیدگی کنم.»
هفته ای دو-سه بار به ما سر می زد با همسر و بچه هایش می آمد.
به ما نگفته بود رفته سوریه پدرش سکته کرده بود، ملاحظه حال او را می کرد. اما قبل از این که برود، تلفنی با من خداحافظی کرد. در طول مدتی که سوریه بود، حدود پانزده بار با من تماس گرفت. می پرسیدم: کجایی؟!
می گفت:«ماموریت دارم؛ اهواز هستم!»
البته از این و آن شنیده بودم. می دانستم سوریه است. اما وقتی تماس می گرفت، به روی او نمی آوردم. نمی خواستم ناراحت شود. فقط می گفتم: ما را دعا کن.
آخرین تماسی که گرفت، روز سه شنبه بود. خیلی التماس دعا داشت. روز پنجشنبه هم شهید شد.
خوشا به حالش که شهادت نصیبش شد.
توکل بسیار بالایی داشت. با این که وضعیت مالی، کاری، خدمت سربازی و بیماری پدرم جور نبود، اما احمد اصرار داشت ازدواج کنم می گفت: تو چکار داری؟ همه هزینه اش با من.
وضع مالی خودش هم خوب نبود با این حال به مادرم گفته بود: اگر محمود ازدواج کند، شب خواستگاری ده میلیون تومان به او می دهم.
فیش حقوقی اش را دیده بودم. حدود یک میلیون و صدهزار تومان قسط می داد. چه طور می خواست ده میلیون تومان به من بدهد؟
توکلش با توکل ما قابل قیاس نبود.
وقتی آمد خواستگاری، دو ساعت درباره زندگی و خصوصیات اخلاقی، اعتقادی، دینی و مذهبی خودش صحبت کرد.
گفت: اگر یک ناامنی یا آشوب پیش بیاید که مملکت به خطر بیفتد، من آرام و قرار نخواهم داشت. اگر آقا حکم جهاد کند، من باید بروم برای دفاع. حتی اگر بگوید زن و بچه ات را هم باید در این راه فدا کنی، من اطاعت می کنم. من پاسدار هستم. درباره مسئولیت کاری ام به شما توضیح نخواهم داد؛ یعنی انتظار نداشته باشید در مجلس عروسی که بزن و برقص داشته باشد و یا در محافلی که در آن گناه باشد، به هیچ وجه شرکت نخواهم کرد.
اردیبهشت سال 1387 به اتفاق خانواده هایمان رفتیم پیش آیت الله احمدی فقیه. ایشان صیغه عقدمان را جاری کرد. روز بعد که جمعه بود؛ صبح زود راه افتادیم، رفتیم گلزار شهدا. بعد رفتیم مسجد امام رضا علیه السلام جلسه اخلاق آیت الله تحریری ساعت چهار بعد از ظهر هم رفتیم نمایشگاه کتاب. احمد علاقه زیادی به مطالعه داشت به من هم توصیه می کرد اهل مطالعه باشم.
اولین فرزندمان محمد علی خرداد 1390 به دنیا آمد احمد یک دسته گل زیبا و یک انگشتر طلا با نگین عقیق برایم خرید.
آبان همان سال که محمد علی شش ماهه شد عازم سفر کربلا شدیم. در شهر نجف بودیم و در حال بازگشت از زیارت حرم حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) ناگها محمد علی از دست احمد افتاد و سرش به زمین خورد. بچه گریه می کرد من هم گریه می کردم وقتی به اتاق رفتیم احمد گفت: کربلا آمدن همین است اینجا شهر بلاست ما حالا یک گوشه اش را داریم می بینیم باید سختی بکشیم تا یک ذره درک کنیم ببنیم چه مصیبت ها کشیدند.
بعد نشست، روضه خواند و هر دو گریه کردیم.
محمد حسین شهریور 1393 به دنیا آمد. این بار احمد آقا یک دسته گل و یک سرویس نقره به من هدیه داد.
مدت ها قبل از این عازم سوریه شود، فیلم عملیات های رزمندگان مدافع حرم را می دید و گریه می کرد خیلی دوست داشت برود با توجه به این که پاسدار بود، مسئولینش به دلیل مسائل امنیتی اجازه نمی دادند این موضوع به شدت افسرده اش کرده بود تا این که من به او گفتم: من نذر می کنم درخواست تو را امضا کنند و این قدر عذاب نکشی.
سرانجام در تاریخ 16/07/1394 بار سفرش را بست و ساعت چهار بعد از ظهر همان روز اعزام شد. موقع رفتن خیلی ذوق و شوق داشت. بعد از اعزام هم بارها از سوریه تماس می گرفت و احوالپرسی می کرد.
در یکی از عملیات ها از ناحیه مچ پا به دشت مصدوم شده بود.
فرماندهان گفته بودند به ایر ان بر گردد، اما احمد آقا نپذیرفته و گفته بود: من باید بمانم چون اگر برگردم شاید دیگر نتوانم بیایم.
یک شب خواب دیدم شهید شده تابوتش را آوردند گذاشتند وسط اتاق.
دو شب قبل از شهادتش تماس گرفت من گریه می کردم.
گفت: " چرا ناراحتی؟
گفتم: خوابی دیدم؛ حالم خیلی بد است...!
گفت: چه خوابی دیدی؟ بگو...
گفتم: خواب دیدم شهید شدی...!
ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه احرار خواند. بعد رفت هنرستان فنی و حرفه ای؛ در رشته برق دیپلم گرفت. آدم زبر و زرنگی بود. با همان دیپلم برای خودش کار تراشید. برق کشی خانه های نوساز را انجام می داد.
از سن بیست سالگی می گفت:«می خواهم ازدواج کنم.»
از نظر مالی هم دستش خالی بود. گفتم: حالا صبر کن. تازه استخدام شدی. دستت خالیست.
می گفت:«خدا بزرگ است. اگر من پا پیش بگذارم، خدا می رساند.»
و خدا رساند. هم کارش درست شد، هم ازدواجش.
پاسداری را دوست داشت. سه سال طول کشید تا استخدام شد. بعد هم ازدواج کرد. می گفت: «مرد تا ازدواج نکند ایمانش کامل نمی شود.»
خیلی خوش اخلاق بود. با همه شوخی می کرد. با من هم خیلی شوخی می کرد. به من و پدرش خیلی احترام می گذاشت. هر وقت وارد خانه می شد، صورت ما را می بوشید. خم می شد، دست مان را می بوسید.
شب عروسیش وقتی از تالار آمد جلوی در خانه، با همان لباس دامادی زانو زد. پای من و پدرش را بوشید. حتی با پدر خانمش همین کار را کرد.
گفت: «فرقی نمی کند ایشان هم مثل پدر خودم است چون همه زندگی اش را به من داده.»
اقوام و همسایه ها تحت تاثیر قرار گرفته بود.
خیلی دست و دل باز بود. به همه ما هم کمک می کرد می گفت:«پدر و مادر جایگاه خاصی دارند. شما زحمت کشیدید، مرا تا بیست سالگی بزرگ کردید و به این جا رساندید. حالا وظیفه من است به شما رسیدگی کنم.»
هفته ای دو-سه بار به ما سر می زد با همسر و بچه هایش می آمد.
به ما نگفته بود رفته سوریه پدرش سکته کرده بود، ملاحظه حال او را می کرد. اما قبل از این که برود، تلفنی با من خداحافظی کرد. در طول مدتی که سوریه بود، حدود پانزده بار با من تماس گرفت. می پرسیدم: کجایی؟!
می گفت:«ماموریت دارم؛ اهواز هستم!»
البته از این و آن شنیده بودم. می دانستم سوریه است. اما وقتی تماس می گرفت، به روی او نمی آوردم. نمی خواستم ناراحت شود. فقط می گفتم: ما را دعا کن.
آخرین تماسی که گرفت، روز سه شنبه بود. خیلی التماس دعا داشت. روز پنجشنبه هم شهید شد.
خوشا به حالش که شهادت نصیبش شد.
توکل بسیار بالایی داشت. با این که وضعیت مالی، کاری، خدمت سربازی و بیماری پدرم جور نبود، اما احمد اصرار داشت ازدواج کنم می گفت: تو چکار داری؟ همه هزینه اش با من.
وضع مالی خودش هم خوب نبود با این حال به مادرم گفته بود: اگر محمود ازدواج کند، شب خواستگاری ده میلیون تومان به او می دهم.
فیش حقوقی اش را دیده بودم. حدود یک میلیون و صدهزار تومان قسط می داد. چه طور می خواست ده میلیون تومان به من بدهد؟
توکلش با توکل ما قابل قیاس نبود.
وقتی آمد خواستگاری، دو ساعت درباره زندگی و خصوصیات اخلاقی، اعتقادی، دینی و مذهبی خودش صحبت کرد.
گفت: اگر یک ناامنی یا آشوب پیش بیاید که مملکت به خطر بیفتد، من آرام و قرار نخواهم داشت. اگر آقا حکم جهاد کند، من باید بروم برای دفاع. حتی اگر بگوید زن و بچه ات را هم باید در این راه فدا کنی، من اطاعت می کنم. من پاسدار هستم. درباره مسئولیت کاری ام به شما توضیح نخواهم داد؛ یعنی انتظار نداشته باشید در مجلس عروسی که بزن و برقص داشته باشد و یا در محافلی که در آن گناه باشد، به هیچ وجه شرکت نخواهم کرد.
اردیبهشت سال 1387 به اتفاق خانواده هایمان رفتیم پیش آیت الله احمدی فقیه. ایشان صیغه عقدمان را جاری کرد. روز بعد که جمعه بود؛ صبح زود راه افتادیم، رفتیم گلزار شهدا. بعد رفتیم مسجد امام رضا علیه السلام جلسه اخلاق آیت الله تحریری ساعت چهار بعد از ظهر هم رفتیم نمایشگاه کتاب. احمد علاقه زیادی به مطالعه داشت به من هم توصیه می کرد اهل مطالعه باشم.
اولین فرزندمان محمد علی خرداد 1390 به دنیا آمد احمد یک دسته گل زیبا و یک انگشتر طلا با نگین عقیق برایم خرید.
آبان همان سال که محمد علی شش ماهه شد عازم سفر کربلا شدیم. در شهر نجف بودیم و در حال بازگشت از زیارت حرم حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) ناگها محمد علی از دست احمد افتاد و سرش به زمین خورد. بچه گریه می کرد من هم گریه می کردم وقتی به اتاق رفتیم احمد گفت: کربلا آمدن همین است اینجا شهر بلاست ما حالا یک گوشه اش را داریم می بینیم باید سختی بکشیم تا یک ذره درک کنیم ببنیم چه مصیبت ها کشیدند.
بعد نشست، روضه خواند و هر دو گریه کردیم.
محمد حسین شهریور 1393 به دنیا آمد. این بار احمد آقا یک دسته گل و یک سرویس نقره به من هدیه داد.
مدت ها قبل از این عازم سوریه شود، فیلم عملیات های رزمندگان مدافع حرم را می دید و گریه می کرد خیلی دوست داشت برود با توجه به این که پاسدار بود، مسئولینش به دلیل مسائل امنیتی اجازه نمی دادند این موضوع به شدت افسرده اش کرده بود تا این که من به او گفتم: من نذر می کنم درخواست تو را امضا کنند و این قدر عذاب نکشی.
سرانجام در تاریخ 16/07/1394 بار سفرش را بست و ساعت چهار بعد از ظهر همان روز اعزام شد. موقع رفتن خیلی ذوق و شوق داشت. بعد از اعزام هم بارها از سوریه تماس می گرفت و احوالپرسی می کرد.
در یکی از عملیات ها از ناحیه مچ پا به دشت مصدوم شده بود.
فرماندهان گفته بودند به ایر ان بر گردد، اما احمد آقا نپذیرفته و گفته بود: من باید بمانم چون اگر برگردم شاید دیگر نتوانم بیایم.
یک شب خواب دیدم شهید شده تابوتش را آوردند گذاشتند وسط اتاق.
دو شب قبل از شهادتش تماس گرفت من گریه می کردم.
گفت: " چرا ناراحتی؟
گفتم: خوابی دیدم؛ حالم خیلی بد است...!
گفت: چه خوابی دیدی؟ بگو...
گفتم: خواب دیدم شهید شدی...!
خندید گفت: ای بابا...! من کجا و شهادت کجا...!
* میزان