آنچه میخوانید گزارشی است از دیدار با خانواده شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی که در قالب برنامه «به تماشای سرو» توسط فرهنگسرای رضوان برگزار شد.
به گزارش شهدای ایران،آنچه میخوانید گزارشی است از دیدار با خانواده شهید مدافع حرم سید مصطفی
موسوی که در قالب برنامه «به تماشای سرو» توسط فرهنگسرای رضوان برگزار شد.
شهید سیدمصطفی موسوی، جوانترین شهید مدافع حرم شناخته میشود که 21 آبان
1394 و در سن 20 سالگی در سوریه به شهادت رسید.
***
برایش آرزوی شهادت کردم
پدر شهید که از بدو تولد مصطفی آرزوی شهادت او را داشته است، میگوید: «وقتی مصطفی به دنیا آمد، از خدا برای او شهادت خواستم. میخواستم خودم را جبران کنم. خودم از قافله عشق جا ماندهام، در دوران دفاع مقدس به جبهه رفتم و شهید نشدم و لیاقت شهادت نداشتم. اما پسرم این لیاقت را داشت. من خودم چون در جبهه بودم و همیشه برای مصطفی از جنگ صحبت میکردم، از زمانی که خودش را شناخت با این روحیات آشنا بود.»
خیلی با هم صمیمی بودیم...
مصطفی به دنبال ندای «هل من ناصر... » رفت
حتی وقتی معراج الشهداء رفته بودیم بازهم صبور بودم ...»
مادر از روز رفتن مصطفی و جدایی از پسرش میگوید :« صبح دیدم که مصطفی این پا و اون پا میکندکه برود. تکیه داد و نگاهم کرد. گفت مادر نمازت را نمیخوانی ؟ همیشه عادت داشت مهرش را جای مهر من میگذاشت و نمازش را میخواند. نمازم را شروع کردم. رفتم سجده دیدم مصطفی بلند گفت «مامان من رفتم » و صدای در خانه بلندشد، ته دلم خالی شد. در را باز کردم، دیدم نیست. گفتم وای مصطفی رفت. گفتم خدایا بچه ام را سپردم به تو. بعد ازآن روز دیگر ندیدمش. زمانی که خبر شهادت او را دادند پرسیدم مصطفی چطور شهیدشده ؟ گفتند عین علی اصغر امام حسین (ع) .... همیشه به من میگفت مادر از مادر وهب یاد بگیر. اینها داستان نیست درس زندگی برای من و تو است... از شهادتش به بعد خداوند صبر عجیبی به من داده است؛حتی وقتی معراج الشهدا رفتیم، بازهم صبور بودم ...»
برایش آرزوی شهادت کردم
پدر شهید که از بدو تولد مصطفی آرزوی شهادت او را داشته است، میگوید: «وقتی مصطفی به دنیا آمد، از خدا برای او شهادت خواستم. میخواستم خودم را جبران کنم. خودم از قافله عشق جا ماندهام، در دوران دفاع مقدس به جبهه رفتم و شهید نشدم و لیاقت شهادت نداشتم. اما پسرم این لیاقت را داشت. من خودم چون در جبهه بودم و همیشه برای مصطفی از جنگ صحبت میکردم، از زمانی که خودش را شناخت با این روحیات آشنا بود.»
پدر درباره رفتن مصطفی به
سوریه میگوید: « یک سال و نیم آموزش میدید اما به خاطر سن و سالش او را
اعزام نمیکردند. او را فرستادند تا از خانواده رضایت بگیرد. مصطفی یک هفته
و 10 روز خانه نمیآمد. میگفت نمیخواهند من را به سوریه ببرند. من آنقدر
در گردان میمانم که جا نمانم.»
پدر
ادامه میدهد: «از گردان با من تماس گرفتند و گفتند جنگ است و شما همین یک
پسر را دارید. من هم اصلا با رفتنش مخالف نبودم. فقط گفتم مصطفی چند سال
درس را ادامه بده انشاءالله سال بعد که سن و سالت بیشتر شد خواهی رفت.گفت
بابا؛ اطمینان داری یک سال دیگه من همین آدم باشم که بخواهم سوریه بروم...؟
با این حرفش قانع شدم. مصطفی نهایت تلاش خود را کرد و رفت....»
پدر
از شهادت مصطفی خم به ابرو نیاورد اما همه میدانند در دلش چه غوغایی است.
او در این باره میگوید: «من بعد از شهادت مصطفی هم پسرم را از دست دادم و
هم رفیقم را. خیلی با هم صمیمی بودیم. مصطفی همیشه شاگرد اول بود. اما
سالهای آخر که فکر جنگ در سرش بود، کمی از درس غافل شده بود. خیلی
ولایتمدار بود و اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند، از چند شبکه تلویزیونی باز
هم نگاه میکرد. به مادرش توصیه کرده بود که صحبتهای حضرت آقا را ضبط کن
ویا برایم بنویس که من از سوریه آمدم، گوش کنم.
یک
طرح زیر دریایی داشت و من چندین بار به بنیاد نخبگان رفتم که ثبت کنم ولی
متاسفانه پیگیری صورت نگرفت. گفتند «این طرح، هزینه بالایی دارد و مدت
زمان زیادی میبرد.» مصطفی خودش طرح را برای کانادا فرستاد و تایید هم شد.
اما مصطفی گفت من دوست دارم این طرح را به کشور خودم ارائه بدهم و از دادن
طرحش صرف نظر کرد.او برای همه کارهایش برنامهریزی داشت. مثلا برای رفتن
به سوریه دو نسخه رضایت نامه تنظیم کرده بود که اگر یکی را مادرش پاره کرد،
یکی دیگه داشته باشد. ولی در عین حال با پاره شدن نسخه اول خیال مادرش را
هم راحت کرده باشدولی به خواستهاش از طریق من برسد...»
پدر
درباره شنیدن خبر شهادت پسرش میگوید: «سه روز قبل از شهادتش زنگ زد و
حال و احوال همه را جویا شد. گفتم شاید دلتنگ شده است. 10 دقیقه صحبت
کردیم. خیلی خوشحال و هیجان زده بودم. البته هیچوقت سابقه نداشت که او
اینقدر با تلفن مکالمه طولانی داشته باشد ولی من از تماسش هم متعجب بودم و
هم خوشحال. درب آسانسور را باز کردم حاج خانم گفت خیلی خوشحالی چرا ؟
...چیزی شده است؟ دوشب بعد خواب شهادتش را دیدم. روز جمعه به من زنگ زدند.
گفتند که مصطفی مجروح شده و داریم میآییم منزل شما... من خودم متوجه شده
بودم. گفتم که لطفا خانه نیایید ... همان سر کوچه باشید من خودم را به شما
میرسانم. آن شب به سختی خودم را تا صبح حفظ کردم. همسرم به مصطفی خیلی
وابسته بود. از نظر من معجزه است. من خودم اطمینان داشتم که اگر همسرم
بفهمد یک اتفاقی برایش میافتد. فردایش به همسرم گفتم خانه را تمیزکن شاید
برایمان مهمان بیاید. فردا صبح گفتم ذهن همسرم را آماده کنم بعد بروم....
اینطور گفتم که من خواب دیدم یه اتفاقی برای مصطفی افتاده است.... همسرم
مرا آرام کرد و گفت چیزی نیست ان شاء الله صدقه بگذار. دخترم هم خبرنداشت
که برادرش«مصطفی» سوریه است. همه فکر میکردند مصطفی دامغان درس میخواند.
خودم به همه گفتم که«مصطفی شهید شده است».
مادر
شهید از تولد فرزندشهیدش و آرزوی پدرش برای او میگوید : «مصطفی سال
1374 در تهران به دنیا آمد. وقتی او را به خانه آوردیم پدرش او را در آغوش
گرفت و گفت من دوست دارم مصطفایم «شهید» شود. این کلام پدرش خیلی برایم
عجیب بود. همیشه با وضو به او شیر میدادم. مصطفی در دوران کودکی هم خیلی
خلاق بود. از پدرش میخواست برایش وسایل نجاری بخرد تا با چوب و ابزار
کاردستی درست کند. اولین بار یک تراکتور درست کرده بود. خیلی سنش کم بود و
کسی هم باور نمیکردکه کار مصطفی باشد.... خیلی چیزهای قشنگی درست میکرد.
از بچگی خلاق بود و ذهنش خیلی باز بود. سال 93 وقتی به خانه جدیدمان
آمدیم. تمام فیلمها و عکسها و وسایلش را دور ریخت.
هرچه
به مصطفی گفتم «مامان بذار نگهشان داریم نگذاشت... با چوب یک چراغ شبخواب
زیبایی را درست کرده بود و نور پردازی شده بود. آن را هم دور انداخته بود.
من برداشتم و گذاشتم در بوفه خانه. فردایشآن را برداشته بود و دور
انداخته بود. به پدرش گفته بود، من آن را دور انداختم تا زمانی که رفتم
سوریه وشهید شدم مادر با دیدن آن لوازم؛ غصهام را نخورد....«مادر از
سکوت خانه گله دارد و در این باره میگوید: «صدای خندههای مصطفی هنوز در
گوشم هست. مصطفی همیشه باپدر و خواهرش خیلی شوخی میکرد. اما حالا دیگر
در خانه ما «سکوت محض» است. مصطفی خیلی صبور بود و همیشه خندان بود. همه
همرزمانش میگفتند که به مصطفی یک کشش عجیبی دارند و همهشان دوستش دارند.»
مادر
روزی که مصطفی برای رفتن به سوریه از او رضایت گرفت را خوب به یاد دارد و
میگوید: «یک روز آمد کنار من نشست و گفت مامان، برای هر کسی یک روز، روز
عاشورا است، یعنی روزی که آقا امام حسین(ع) ندای «هل من ناصر» را سر داد و
کسانی که رفتند و با امام ماندند، «شهید و رستگار» شدند، ولی کسانی که
نرفتند چه چیزی از آنها مانده است؟
تعجب کردم
وگفتم: مصطفی جان مگر تو صدای «هل من ناصر» شنیدی؟ گفت: دوست داری چه چیزی
از من بشنوی؟ گفت: مامان میخواهم یک مژده به تو بدهم، اگر از ته قلب راضی
بشوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم و دنیای زیبایی برایت
میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی»، گفتم: از کجا معلوم میشود که من
قلبا راضی نشدم؟ مصطفی گفت: «من هر کاری میکنم بروم سوریه، نمیشود. علت
اصلیاش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی میشود. اگر
راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه میدهی؟»
مادر ادامه داد: «من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته
قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من گفت: مادر جان «خیلی برایم دعا کن تا
دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خوار و ذلیل بیاید. «مصطفی درمورد حضرت
آقا خیلی به من تاکید داشت. به من گفت وقتی من رفتم سوریه صحبت هایشان را
برایم بنویس. تاکید میکرد که اهل کوفه نباشید و نکند پشت آقا را خالی
بگذارید.»
مادر درباره روزی که مصطفی
رضایت نامه سوریه را پاره کرد میگوید:« یک شب خیلی با عجله رفت داخل اتاق
و به پدرش گفت بابا بیاکارت دارم. گفتم چه خبر است؟ رفتم از لای در دیدم
پدرش برگهای را امضا کرد. خیلی ناراحت شدم دلم لرزید. به پدرش گفتم چه
چیزی را امضا، کردی. پدرش گفت نگران نباش؛ مصطفی برای ماموریت اطراف تهران
میرود... مصطفی رضایت نامه را سریع ازپدرش گرفت و پیش چشمان من پاره اش
کرد. وقتی که من رفتم رضایت نامه دیگری به امضای پدرش را گرفته بود.»مادر
با چشمانی اشکبار دستی به قاب عکس فرزند شهیدش میکشد و میگوید :«شب آخر
که میخواست برود یک عکس انداخته بود. میگفت مامان این عکسم قشنگ است؟
مامان من عکسم را گذاشتم توی کمدم. رفته بود نمایشگاه کتاب و تعداد زیادی
کتاب خریده بود. به من گفت مادر این کتابها فرق میکند اینها را میگذارم
بالای کمد بعدکه آمدم میخواهم بخوانم ... بعدا فهمیدم وصیت کرده است که
کتاب هایش را به مدرسه بدهیم. ما هم سه روز بعد از شهادتش تمام کتاب هایش
را به مدرسه اهدا کردیم.»
مادر از روز رفتن مصطفی و جدایی از پسرش میگوید :« صبح دیدم که مصطفی این پا و اون پا میکندکه برود. تکیه داد و نگاهم کرد. گفت مادر نمازت را نمیخوانی ؟ همیشه عادت داشت مهرش را جای مهر من میگذاشت و نمازش را میخواند. نمازم را شروع کردم. رفتم سجده دیدم مصطفی بلند گفت «مامان من رفتم » و صدای در خانه بلندشد، ته دلم خالی شد. در را باز کردم، دیدم نیست. گفتم وای مصطفی رفت. گفتم خدایا بچه ام را سپردم به تو. بعد ازآن روز دیگر ندیدمش. زمانی که خبر شهادت او را دادند پرسیدم مصطفی چطور شهیدشده ؟ گفتند عین علی اصغر امام حسین (ع) .... همیشه به من میگفت مادر از مادر وهب یاد بگیر. اینها داستان نیست درس زندگی برای من و تو است... از شهادتش به بعد خداوند صبر عجیبی به من داده است؛حتی وقتی معراج الشهدا رفتیم، بازهم صبور بودم ...»