تو گویی خود مادر شهید واقعه را به چشم خود دیده و دارد برای جماعت ذکر مصیبت میخواند. «من او را میدیدم که در خون خود شناور است؛ خواست سرش را بالا بگیرد... اما توانی برای برخاستن نداشت. چند حرامی از لشکر دشمن به او نزدیک شدند».
به گزارش شهدای ایران، محمد محمدسیفی از هنرمندان یزد پس از دیدار با خانواده سید رضا حسینی شهید مدافع حرم گزارش توصیفی زیبایی درباره این دیدار و صحبتهای مادر شهید نوشت.
محمدسیفی در گزارش خود آورده است:
وارد خانه محقری میشوی و نمیدانی قرار است چگونه با خانواده شهیدی که هموطنت نیست روبهرو شوی! دوست هنرمندت با دیدن وضعیت آنجا و خانهای کوچک و پلههای که تو را به زیر زمینی نمور میکشاند سری تکان میدهد: آن وقت میگویند اینها به خاطر پول به سوریه میروند!
پایین که میروی مجبور میشوی قدری مهربانهتر بنشینی. همه چیز خانه نشانهای از شهید را با خود دارد! این حس به خاطرعکسهایی که از او بر در دیوار زدهاند نیست؛ حس عجیبی داری! گویی او هم کنار تو و دوستان نشسته و به حرفهای مادر غمدیدهاش گوش میدهد و شاید گاهی هم او را تسلی میدهد و از او میخواهد رعایت حال میهمانها را بکند.
مادر شهید با گویش شیرینی که گوشههایی از تاریخ این سرزمین را با خود دارد از شهید میگوید... از شهید که میگوید عشق مادری در چشمانش میجوشد مگر میتوان مادر بود و برای از دست دادن جوانی نجیب و دوست داشتنی غمگین نشد؟... مثل هر مادری مصیبت زده از خصلتهایش میگوید:
"در کار و فن خودش استاد بود؛ اما گاه که کاری نبود به بیگاری میرفت و سرساختمان به هر کاری تن میداد و با خویشان مهربان بود و در این دنیا کسی را مطابق دخترکوچکش دوست نداشت. از سرکار که به خانه میآمد اول از همه سراغ دخترش میرفت و دخترک نیز بسیار دلبسته پدر بود و اشاره میکند به دختر بچهای که پایین پای مادر بزرگش بخواب رفته، معصوم و زیبا و بریده از این دنیا با غم بی پدری!"
مادر ادامه میدهد: "هروقت زنگ میزدم تلفن را قطع میکرد و خودش دوباره تماس میگرفت که مبادا پول تلفنم زیاد شود! گوشی را که برمیداشتم اولین سخنش این بود: مادرجان! مادرجان! صدایت را که میشنوم دوباره زنده میشوم مادرجان..."
این را مادر با افسوس میگوید و داستان زندگی سراسر رنجشان را بازگو میکند و از نیش و طعنه دوست و دشمن میگوید و حرفهایی که بی خبران درباره شهدای مدافع حرم میزنند و...دوباره میگوید: "جانش بود و جان این دخترش. هروقت که بغلش میکرد دوست داشت زیر گلوی دخترک را ببوسد"
دستی به موهای سیاه نوهاش میکشد و با سؤالی از سوی دوستان به روز واقعه میرسد؛ از زمانی میگوید که شهید حتی با اصرار همرزمانش به عقب بازنمیگردد.
فرماندهاش با دوربین او را زیر نظر دارد؛ تو گویی خود مادر شهید واقعه را به چشم خود دیده و دارد برای جماعت ذکر مصیبت میخواند.
جماعتی که عزاداران این سید غریب هستند... دیدم که تیر و ترکش بر سینهاش نشست. دستها را بالا برد. گویی در نماز است و میخواهد سجده کند دیدمش که از دور لبخند میزند. «دیدی؟ دیدی مادر که به آرزویم رسیدم؟...». مصیبتخوانی به اوج میرسد و دوستانت اشک میریزند... مادر ادامه میدهد: با پیشانی بر روی خاک افتاد و من او را میدیدم که در خون خود شناور است؛ خواست سرش را بالا بگیرد. نیمخیز شد اما توانی برای برخاستن نداشت و دوباره بر خاک افتاد؛ چند حرامی از لشکر دشمن به او نزدیک شدند و دیدم که دست و پای او را گرفتهاند و با خود میکشانند و میبرند...
فضای خانه شبیه مجلس عزاداری اباعبدالله شده و عزاداران با صدای بلند در مصیبت صاحب عزا اشک میریزند و تو به آن کودک یتیم نگاه میکنی که تبسمی زیبا بر لب دارد؛ شاید دارد خواب پدرش را میبیند. کسی چه میداند شاید باز هم پدرش در خواب زیر گلویش را بوسیده باشد.
*دفاعپرس
محمدسیفی در گزارش خود آورده است:
وارد خانه محقری میشوی و نمیدانی قرار است چگونه با خانواده شهیدی که هموطنت نیست روبهرو شوی! دوست هنرمندت با دیدن وضعیت آنجا و خانهای کوچک و پلههای که تو را به زیر زمینی نمور میکشاند سری تکان میدهد: آن وقت میگویند اینها به خاطر پول به سوریه میروند!
پایین که میروی مجبور میشوی قدری مهربانهتر بنشینی. همه چیز خانه نشانهای از شهید را با خود دارد! این حس به خاطرعکسهایی که از او بر در دیوار زدهاند نیست؛ حس عجیبی داری! گویی او هم کنار تو و دوستان نشسته و به حرفهای مادر غمدیدهاش گوش میدهد و شاید گاهی هم او را تسلی میدهد و از او میخواهد رعایت حال میهمانها را بکند.
مادر شهید با گویش شیرینی که گوشههایی از تاریخ این سرزمین را با خود دارد از شهید میگوید... از شهید که میگوید عشق مادری در چشمانش میجوشد مگر میتوان مادر بود و برای از دست دادن جوانی نجیب و دوست داشتنی غمگین نشد؟... مثل هر مادری مصیبت زده از خصلتهایش میگوید:
"در کار و فن خودش استاد بود؛ اما گاه که کاری نبود به بیگاری میرفت و سرساختمان به هر کاری تن میداد و با خویشان مهربان بود و در این دنیا کسی را مطابق دخترکوچکش دوست نداشت. از سرکار که به خانه میآمد اول از همه سراغ دخترش میرفت و دخترک نیز بسیار دلبسته پدر بود و اشاره میکند به دختر بچهای که پایین پای مادر بزرگش بخواب رفته، معصوم و زیبا و بریده از این دنیا با غم بی پدری!"
مادر ادامه میدهد: "هروقت زنگ میزدم تلفن را قطع میکرد و خودش دوباره تماس میگرفت که مبادا پول تلفنم زیاد شود! گوشی را که برمیداشتم اولین سخنش این بود: مادرجان! مادرجان! صدایت را که میشنوم دوباره زنده میشوم مادرجان..."
این را مادر با افسوس میگوید و داستان زندگی سراسر رنجشان را بازگو میکند و از نیش و طعنه دوست و دشمن میگوید و حرفهایی که بی خبران درباره شهدای مدافع حرم میزنند و...دوباره میگوید: "جانش بود و جان این دخترش. هروقت که بغلش میکرد دوست داشت زیر گلوی دخترک را ببوسد"
دستی به موهای سیاه نوهاش میکشد و با سؤالی از سوی دوستان به روز واقعه میرسد؛ از زمانی میگوید که شهید حتی با اصرار همرزمانش به عقب بازنمیگردد.
فرماندهاش با دوربین او را زیر نظر دارد؛ تو گویی خود مادر شهید واقعه را به چشم خود دیده و دارد برای جماعت ذکر مصیبت میخواند.
جماعتی که عزاداران این سید غریب هستند... دیدم که تیر و ترکش بر سینهاش نشست. دستها را بالا برد. گویی در نماز است و میخواهد سجده کند دیدمش که از دور لبخند میزند. «دیدی؟ دیدی مادر که به آرزویم رسیدم؟...». مصیبتخوانی به اوج میرسد و دوستانت اشک میریزند... مادر ادامه میدهد: با پیشانی بر روی خاک افتاد و من او را میدیدم که در خون خود شناور است؛ خواست سرش را بالا بگیرد. نیمخیز شد اما توانی برای برخاستن نداشت و دوباره بر خاک افتاد؛ چند حرامی از لشکر دشمن به او نزدیک شدند و دیدم که دست و پای او را گرفتهاند و با خود میکشانند و میبرند...
فضای خانه شبیه مجلس عزاداری اباعبدالله شده و عزاداران با صدای بلند در مصیبت صاحب عزا اشک میریزند و تو به آن کودک یتیم نگاه میکنی که تبسمی زیبا بر لب دارد؛ شاید دارد خواب پدرش را میبیند. کسی چه میداند شاید باز هم پدرش در خواب زیر گلویش را بوسیده باشد.
*دفاعپرس