شهدای ایران shohadayeiran.com

شب 13 خرداد بود که اعلام کردند حال امام مساعد نیست. آقای رشاد با آقای « ناطق نوری » تماس گرفتند و از وضیعت امام پرسید .
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

 

به گزارش سرویس سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ حاج صادق آهنگران در خصوص رحلت امام خمینی به ذکر خاطره ای پرداخته است که به آن اشاره می شود:خرداد سال 1368 ، زمانی که امام در بیمارستان بستری بودند، من برای برنامه ی شب شعری به مشهد رفته بودم . تمام کسانی که در آن برنامه حضور داشتند ، هر کدام به نوعی، از بچه های تهران ، احوال امام را جویا می شدند و اخبار مربوط به بیمارستان امام از طرف همه پی گیری می شد.

شب 13 خرداد بود که اعلام کردند حال امام مساعد نیست. آقای رشاد با آقای « ناطق نوری » تماس گرفتند و از وضیعت امام پرسید . ایشان گفت : « حال امام کمی نا خوش شده ، اما در حال حاضر رو به بهبودی هستند و ظاهرا مشکلی ندارند . » با شنیدن این خبر همه خوشحال شدند و رفتند که بخوابند . من به همراه « علی رضا قزوه » در یک اتاق بودیم . صبح او مرا از خواب بیدار کرد و گفت : « حاج صادق ، بلند شو ، بلندگو داره قرآن پخش می کنه ، بلند شو ببینیم چه خبر شده ؟ » سریع از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم . با اولین کسی که برخورد کردم آقای « محدثی » بود ، ایشان خیلی ناراحت ، روی پله ها نشسته بود . پرسیدم : « چی شده ؟ چه خبره ؟ » آنجا بود که آقای محدثی خبر فوت امام را به من داد ، مثل یخ وا رفتم و دیگر حال خودم را نفهمیدم . بعد از قبول قطع نامه ، این دومین اتفاق بسیار بد و در واقع شوکی بود که طی یک سال گذشته به من می رسید . تازه داشتم با خودم سر قضیه ی قطع نامه کنار می آمدم و تا حدود زیادی قانع شده بودم ، که خبر رحلت امام ، داغ سنگینی بر سینه ام نهاد .

همه بچه ها جمع شدند و به اتفاق ، به زیارت امام رضا صلوات الله علیه رفتیم ، برنامه شب شعر هم منتفی شد . اوضاع بدی بود و همه ی مردم عزادار . پس از دعا و توسل و گریه ، با امام رضا صلوات الله علیه وداع کرده و به سمت تهران آمدیم .

علی رغم احوال روحی بدی که داشتم ، به حسب وظیفه ، در تهران برنامه های متعددی اجرا کردم ، که از جمله پر شورترین آن ها مراسمی بود که در حسینیه ی جماران برگزار شد . در مصلی امام خمینی و در حرم ایشان نیز چندین نوحه اجرا کردم . به هر ترتیب ، امام مان پس از تشییع میلیونی به خاک سپرده شد و ما در غم و بهت و دل تنگی ماندیم . موجی از عزا و اندوه سراسر ایران را فرا گرفته بود .

در چهلمین روز رحلت امام ، مجددا در مشهد مراسم شب شعر دیگری با نام « در سوگ خورشید » برگزار شد ، که من هم در آن نوحه خوانی داشتم . برنامه هم صبح بود ، هم بعداز ظهر و من باید بعداز ظهر اجرا می کردم . حوالی ظهر رسیدم مشهد و رفتم آستان قدس ، که محل برگزاری برنامه ی شب شعر بود .

برای استراحت و استقرار وارد اتاقی شدم ، که از قضا حجت الاسلام « حسینی جوادی » هم در آن اتاق بود . پس از کشتار حجاج در مکه توسط آل سعود ، آقای حسینی جوادی شعری در این زمینه سروده بود ، که امام پس از شنیدن آن شعر و به درخواست خود آقای حسینی ، پیراهن خود را به ایشان صله کرده بودند . او پیراهن امام را همراه خودش آورده بود . پیراهن را به تن کردم و دو رکعت نماز با آن خواندم .

بعد از نهار ، وقتی خوابم برد ، خواب امام را دیدم . این رویا در چند مرحله بود و همه ی اتفاقاتی که در خواب دیدم ، در کفاشی که نزدیک منزل پدرم بود رخ داد.

در یک مرحله دیدم ، امام روی تختی خوابیده اند ، ایشان را با کمربندی روی تخت بسته بودند و امام از این بابت احساس ناراحتی می کرد . جلو رفتم تا صورت شان را ببوسم ، اما از بس صورت امام گل گون و زیبا بود ، رویم نشد این کار را انجام دهم ، ولی کمربند را باز کردم ، که امام نفسی کشید و گفت : « راحت شدم . »

در مرحله ی دیگر ، امام مشغول پوشیدن لباسی بود که این لباس برایش تنگ بود . غیر از من و ایشان ، امام جمعه ی یکی از شهرها نیز در آن اتاق بود . من بین امام و آن امام جمعه ایستاده بودم تا حائلی شوم که امام جمعه بدن امام را نبیند ، در همین حین ، امام جمعه به من گفت : « بیا بریم بیرون . » که امام فرمود : « می خواهم صادق این جا باشد . »

در مرحله ی بعدی رویا ، دیدم نگینی روی زمین افتاد و امام همان طور که سر پا ایستاده بودند ، پای شان را روی نگین گذاشته و از زنی گلایه می کردند و من همین طور که اشک می ریختم و به امام نگاه می کردم ، شعر :

من به خال لبت این دوست گرفتار شدم                   چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

برایم تداعی می شد .

در مرحله آخر ، امام چهار زانو روی زمین نشسته بودند ، من هم دو زانو رو به روی ایشان نشستم و عرض کردم : « حضرت آقا ، اگه می شه یک دعایی برای ما بکنین تا خدا ما رو قبول کنه . » امام جمعه هم کنار دستم نشسته بود . امام کمی مکث کرد و بعد صورت مبارکش را نزدیک صورت من آورد و در گوشم گفت : « از آیت الله خامنه ای پیروی کن ، هنوز بحثی نشده ، ولی مشکلاتی در راهه ، اما به بن بست نمی رسید . » نمی دانم چرا ، ولی طوری این جملات را گفت که آن امام  جمعه متوجه نشود .

از بس مراسم و برنامه های زیاد به من فشار آورده بود ، در همان عالم رویا تصمیم گرفتم ، از امام مجوزی بگیرم که از امر مداحی انصراف داده و وارد کار اجرایی شوم که از خواب پریدم .

از بابت این رویا مبهوت مانده بودم . احساسم این بود ، که حتما معنایی در ورای این خواب وجود دارد و تصمیم گرفتم خوابم را تعبیر کنم .

از قبل شخص روحانی را می شناختم به نام حاج آقا « صدیقین » ، که از اهالی اصفهان بود . در مکه با او آشنا شده بودم و می دانستم که علم تعبیر خواب دارد . قبلا هم در چند مورد به درستی خواب هایم را تعبیر کرده بود . پس از اجرای مراسم شب شعر در مشهد ، به همراه چند نفر از دوستان برای دیدار با حاج آقا صدیقین به اصفهان رفتم تا خوابم را تعبیر نماید .

بعد از این که خوابم را برای ایشان بازگو کردم ، وی از بقیه خواست اتاق را ترک کنند تا خوابم را تعبیر کند ، افرادی که آن جا بودند ، اتاق را خالی کردند . اولین تعبیرش این بود که گفت : « موردی وجود دارد که باعث تشویش خاطر و نگرانی خانم شما شده است . » آن موقع هر چه فکر کردم ، مصداقی برای این مسئله پیدا نکردم ، اما موردی بود که بعددا متوجه آن شدم .

شهرت برای من تبعات ناراحت کننده ای هم داشت . ماجرا از این قرار بود که سال آخر جنگ ، در اهواز زنی پیدا شد که تا حدودی مریض بود و پاپیچ من شد که باید با من ازدواج کنی . من به شدت از این قبیل مسائل فراری بودم و او ول کن قضیه نبود . در گرمای 48 درجه می آمد و این قدر جلوی در خانه می ایستاد که خون دماغ می شد ، ولی پای حرفش ایستاده بود . کار به جایی رسیده بود که یواشکی از منزل خارج می شدم و پشت ماشین دراز می کشیدم تا او مرا نبیند ، آمدنم هم به همین صورت بود ، البته همسرم کاملا از این موضوع با خبر بود .

بر و بچه های سپاه هم همه از ماجرا خبر داشتند و هر کدام متلکی می انداختند . یادم هست یکی از فرماندهان شوخ سپاه به من می گفت : « بابا ، این قدر این بی چاره رو اذیت نکن ، اگه خودت خیر نمی رسونی ، آدرس من رو بهش بده ، من می گیرمش . »

بعد از اتمام جنگ ، تصمیم گرفتم برای ادامه ی کارم به کشور های عربی خصوصا لبنان بروم و کار نوحه خوانی را آن جا ادامه دهم . به همین خاطر باید زبان عربی را به طور کامل می آموختم ، لذا قرارشد برای به مدتی به قم برویم ، تا من در عرض یک سال زبان عربی را یاد بگیرم .

پس از رو به راه کردن شرایط ، به قم رفتیم و آن جا ساکن شدیم . خوشحال بودم که با رفتن مان به قم ، دیگر از دست این موضوع هم راحت می شوم . خیلی آرام و بی سر و صدا ، اسباب و وسایل را جمع کردیم و رفتیم قم . آن زن که از این قضیه بی اطلاع بود ، کما کان به محل سکونت ما در اهواز رفته و منتظر من می ماند .

وقتی آقای صدیقین این مطلب را به من گفت ، با کمی تفکر ، به صحت صحبت ایشان پی بردم . نا گفته نماند ، آن زن وقتی متوجه شده بود که ما از اهواز رفته ایم ، رفت و دیگر هم پیدایش نشد .

دومین تعبیری که آقای صدیقین برای خواب من کرد این بود ، که گفت : « شما نسبت به شخص حضرت امام در چند مورد ذهنیت داشتی ، چند تای آن رفع شده ، اما هنوز کمی نسبت به ایشان ذهنیت داری . » پرسیدم : « حق به جانب منه یا امام ؟ » گفت : « من تعبیر رو گفتم و کاری ندارم که حق به جانب کیه . »

راستش این مطلب مصداق عینی داشت و من در چند مورد نسبت به امام ذهنیت داشتم . یکی از مواردی که همیشه باعث تعجب و تامل من می شد ، بعضی از آدم هایی بودند که اطراف امام و حتی داخل بیت ایشان رفت و آمد داشتند . همیشه برایم سوال بود که این افراد چطور در بیت امام ، که تمام مسلمانان جهان به زهد و پرهیزکاری اش عشق می ورزیدند ، فعالیت دارند . چند نفر از این افراد صاحب مناصب مملکتی هم بودند ، از جمله « مهدی کروبی » که در آن زمان چند مسئوولیت داشت . زمان انتخابات مجلس ، مهدی کروبی ، که ریاست بنیاد شهید را بر عهده داشت ، برای تبلیغات خود و طیف مورد نظرش کارهای نا به جایی کرد ، که باعث شد حس بدی نسبت به او پیدا کنم ، اما از همه مهم تر برایم این بود که چرا امام این افراد را از خود طرد نمی کند .

این همان ذهنیتی بود که رفع  نشده بود ، اما ماجرای ذهنیتی که رفع شد این بود که ، ما هر وقت برای دست بوسی به دیدار امام می رفتیم ، حضرت شان بسیار جدی و با چاشنی اخم با کسانی که به دست بوسی ایشان می رفتند برخورد می کرد . تنها جمله ای که از لسان امام بیرون می آمد ، این بود که : « خدا حفظ تان کند . » بدون کوچک ترین لبخندی ؛ البته از حق نگذریم ، من یک بار لبخند امام را در برنامه های دست بوسی دیده بودم ، که مربوط می شد به قبل از عملیات فتح المبین . پیرمردی به نام « ابو ترابی » که اهل دامغان بود ، در صفی که برای دست بوسی امام حرکت می کردند ، جلوی من ایستاده بود . پیرمرد وقتی به امام رسید ، گفت : « امام ! ما اومدیم در خانه ی شما گدایی . » امام فرمود : « ما همه گدای در خانه ی خداییم . » پیرمرد دوباره گفت : « امام ! دعایی برای من بکنید که شهید بشم . » امام لبخندی به آن پیرمرد دامغانی زد و فرمود : « انشا الله . » این تنها مرتبه ای بود که لبخند امام را در جریان دست بوسی دیدم ، ابو ترابی هم در همان عملیات به شهادت رسید . در باقی مواردی که من حاضر بودم ، ایشان همیشه وقتی برای دست بوسی می رفتم ، چهره ای بسیار جدی داشتند ، البته نه فقط با من ، بلکه با تمام کسانی که به دست بوسی ایشان می رفتند ، چنین برخوردی داشتند .

 این مسئله باعث بوجود آمدن یک ذهنیت برای من شده بود ، که چرا امام چنین رفتاری دارند و اصلا از تبسم و صحبت کردن با افرادی که برای دست بوسی می آیند ، خبری نیست . این نوع برخورد امام به هیچ وجه برایم قابل هضم نبود . من با شخصیت های زیادی از جمله مقام معظم رهبری ، هاشمی رفسنجانی ، شهید دکتر بهشتی و بقیه برخورد داشتم ، هیچ کدام از آ ن ها این طور نبودند . شهید بهشتی وقتی مرا می دید ، چنان سلام و احوال پرسی می کرد که انگار صد سال است یکدیگر را می شناسیم و ایضا بقیه ی افراد ؛ اما برخورد امام این چنین نبود و خیلی سرد برخورد می کرد و ذهنیت بدی را در خاطرم به جا گذاشته بود .

این بود ، تا زمانی که به من درجه ی سر تیپی دادند . هم زمان با اعطای درجه ، یک دوره کلاس هم برای برخی فرماندهان گذاشتند ، که من هم در آن ها شرکت داشتم . در همان دوره ، یک سری کلاس اخلاق داشتیم ، که مدرس آن آیت الله موحدی کرمانی ، نماینده ی ولی فقیه در سپاه بود . ایشان یک بار در حین تدریس مطلبی را درباره ی امام عنوان کردند به این مضمون : « وقتی امام در نجف تبعید بودند ، من به همراه چند طلبه ی دیگر تصمیم گرفتیم به خدمت ایشان برویم . با مشقت و سختی زیاد موفق شدیم خودمان را به نجف برسانیم . وقتی رسیدیم خدمت حضرت امام ، گفتیم که ما از ایران آمدیم و کمی از سختی های راه را برای ایشان توضیح دادیم . امام خیلی آرام و بدون عکس العمل خاصی ، فقط فرمودند : « خوش آمدید . » ما جا خوردیم و به همدیگر نگاهی کردیم و دوباره با امام صحبت کردیم ، اما باز هم امام چیز خاصی  نگفتند و بعد از مدتی هم ما را ترک کردند . همه ی ما از این حرکت امام کمی دل گیر شدیم . یک بار با حاج آقا مصطفی خمینی درباره ی امام صحبت می کردیم ، که ایشان گفت : « امام خیلی تنهاست . » تا این را گفت ، بدون معطلی گفتم : « خب تقصیر خودشونه ، تنهایی ایشون به خاطر اینه که کسی رو تحویل نمی گیره . الان ما از این همه راه دور آمدیم ، اما امام به جای این که از ما استقبال کنن ، خودتون دیدید که چطوری با هامون برخورد کردن . شما این مطلب را براشون توضیح بدید ، شاید تجدید نظر کنن و این باعث بشه که از تنهایی در بیان . » حاج آقا مصطفی با شنیدن صحبت های من گفت : « ای بابا ، کجای کاری ؟ شما که ایرانی هستین ، از کشور های آفریقایی ، اروپایی و از جاهای دور و نزدیک ، به عشق زیارت امام می آن و با سختی و مشکلات زیاد ، حتی دست گیر هم می شن ، اما امام همون برخوردی رو با اون ها داره که با شما داشت . » به او گفتم : « خب ، با این وضع معلومه که تنها می شن . » حاج آقا مصطفی ادامه داد : « من بارها و بارها ایم مطلب رو به ایشون گوش زد کردم و همیشه درباره ی نوع برخوردشون گلایه داشتم ، اما امام هیچ وقت جوابم را نمی داد ، تا این که یک بار ، بعد از بالا گرفتن شکایت من ، گفتن : من از این می ترسم که در اون صورت ، رفتار من حمل بر این بشه ، که می خوام برای خودم مرید جمع کنم و نفسم رو با این کار ارضاء کنم . این نوع برخورد به این دلیله که نمی خوام اسیر نفسم بشم و با اون مبارزه می کنم . »

وقتی این مطلب را از زبان آیت الله موحدی کرمانی شنیدم ، نسبت به ذهنیتی که به امام داشتم ، استغفار کردم .

سومین تعبیری که آقای صدیقین از خواب من داشت ، در مورد محل دفن حضرت امام بود . ایشان گفت : « جایی که امام رو دفن کردن مشکل داره ، اما در حال رفع شدنه . » ظاهرا کسی که صاحب زمین های محل دفن امام بود ، زیاد از این کار راضی نبود .

 

 

 

آن روز گذشت تا این که به مناسبت ارتحال امام ، مراسمی در مرقد ایشان برگزار شد و از من به عنوان مداح برای آن مراسم دعوت کردند . قبل از شروع مراسم ، « محمد علی انصاری » را دیدم ، فورا یاد اشکال زمین دفن حضرت امام افتادم ، از او پرسیدم : « مشکل زمین حل شد یا نه ؟ » انصاری به شدت جا خورد و پرسید : « چطور ؟ » گفتم : « یه مشکلی با صاحب زمین داشتین ، حل شد یا نه ؟ » بنده ی خدا خیلی تعجب کرده بود و اصرار داشت بداند که چگونه از این موضوع با خبر شده ام ، هر چه اصرار کرد چیزی بروز ندادم ، در نهایت انصاری گفت : جلسه ای گذاشتیم و دنبالش هستیم که طرف رو راضی کنیم . » بعدها که پی گیر قضیه شدم ، صاحب زمین با پول راضی شده بود و مشکل زمین به کلی رفع شد . در آخر ، مرحوم صدیقین درباره ی این که امام در پیروی کردن از آیت الله خامنه ای سفارش کردند ، گفت : « خواب شما رویای صادقه بوده و سعی کن به اون چه در خواب دیدی توجه داشته باشی و ان شاء الله خداوند با پیروی از آیت الله خامنه ای شما را قبول خواهد کرد . »   

 

 

 

 

 

 

 

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار