گفت و گوی یک جانباز شیمایی با شهدای ایران:
حدود ۵ سال است که پرونده خود را تکمیل و به هر کجا که لازم بود تحویل دادم و با هر مسئولی لازم بود این وضعیت را در میان گذاشتم اما هیچ کسی جوابی نداده است.
به گزارش خبرنگار سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ جانبازان که به روزهای دفاع مقدس نزدیک می شوند یاد روزهای جنگ می افتند . در میان این جانبازان برخی هم هنوز هیچ درصدی از جانبازای ندارند و این روزها دردهای نهفته شان بیشتر آزارشان می دهد؛ جانباز محمود بهشتی یکی از همین جانبازان است که این روزها حال خوشی ندارد خودش می گوید: هر سال که ماه شهریور فرا می رسد و به سالروز شروع آغاز جنگ نابرابر تحمیلی نزدیکتر می شویم، انگار برای من یک روز همچون تولد، ازدواج و یا پدرشدن درذهنم تداعی می کند. حقیر که ازاهالی روستای زنگیر از توابع بخش مرکزی شهرستان گرمی هستم، زمان جنگ خانواده ما متشکل از ۷ برادر و۴ خواهر، همچون سایر روستائیان به کشاورزی و دامداری مشغول بودیم.
بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران به فرمان حضرت امام خمینی(ره)، ۳ تن از برادران بزرگم که داری شرایط لازم بودند، وارد این سازمان شدند و پس ازشروع جنگ دو برادرم عازم میدان حق علیه باطل شدند. درآن سال که فقط ۱۳سال داشتم و کلاس دوم راهنمایی بودم، انصافا همه در تکاپو بودند که به خیل عظیم رزمندگان بپیوندند. روستای ما در یک حال وهوای دیگربود و به یاد دارم اولین شهید که ازمنطقه جنگی آورده شد، شهید فاتحی ازروستای بابی کندی بود.
چند ماهی گذشت برادر کوچکم که درمنطقه جنوب بود، مجروح و به خانه بازگشت. سال ۶۱ که در سطح تحصیل سوم راهنمایی بودم راغب برای اعزام به جبهه بودم اما رضایت پدر لازم بود، اما با استفاده از موقیعت سرهنگ پاسدارعظیم دشتی و پسرشهید بزگوارغفور فاتحی توانستم برگ اعزام دریافت کنم. اولین بار به منطقه کردستان شهر اشنویه جایی که یکی از برادرانم حضور داشت، اعزام شدیم و پس ازسه ماه خدمت برگشتیم.
نیمه دوم سال ۱۳۶۲ بود که حدود ۲۰ نفر از بچه های روستا در پایگاه هرروز نقشه فرار به جبهه را می کشیدیم. من هم که قرار بود برای بار دوم اعزام شوم، مشکلی نداشتم و فقط مشکل کار و کمک به خانواده که آنهم پس ازاعزام به نحوی حل می شد. خلاصه پس ازمشورت با گروه اعزامی از اهالی روستا، به منطقه جنوب اعزام شدیم و درآنجا پس از سازماندهی به گردان سیدالشهدا منتقل شدیم. پس از دیدن رزمایش های لازم به منطقه عملیاتی خیبر اعزام و برای اولین بار درعملیات خیبر به همراه دیگر نیروهای لشگر۳۱عاشورا در این عملیات شرکت کرده و پس از اتمام مدت ماموریت دوباره به روستا بازگشتیم.
من و چند تن از دوستان نزدیکم عاشق جبهه شده بودیم و دو بار دیگر نیز بصورت بسیجی داوطلب اعزام شدیم، اما مجددا برای این کار شرایط را دارا نبودم. وقتی دیدم عرصه جبهه رفتن ما به دلیل کاغذبازی تنگ شده است، درمورخه ۲۰/۴/۶۴ به صورت پاسدار وظیفه درحالی که یک سال مانده به خدمت وظیفه قانونی ام، برگ اعزام ازسپاه گرمی گرفته وعازم لشگر۳۱عاشورا شدم. در حالی که می توانستم کمی صبر کرده و با اتمام جنگ، دریک گوشه از خاک ایران خدمت سربازی را انجام دهم.
با حکمت الهی از پیوستن به یاران شهید خود بازماندم و در مورخه ۲۰/۴/۶۶ از جبهه تسویه حساب کردم و علی رغم حضور حقیر با دوبار اعزام، پرونده دوران جنگی من مفقود شد. آنچه که الان محرز و مورد تائید لشگر۳۱عاشورا و تیپ ۳۷حضرت عباس (ع) است، ۳۲ماه و ۱۳ روز حضور در لشگر مکانیزه عاشورا است.
با وجود شرکت در چندین عملیات مهم ازجمله خیبر، والفجر۸، کربلای ۴و۵ و حضور در تمام مناطق آبی وخاکی دراوج جوانی، درطول این عملیات ها چندین بار مجروح و یا مناطقی که مورد اثابت مواد شیمیایی بود، حضور داشتم. با وجود حضور در منطقه شیخ صالح ایلام درهنگام بمباران شیمیایی و افتخارهمرزمی با سردارشهید سیدمحمود بنی هاشم و سردار شهید رحیم واحدی در عملیات خیبر درهنگام بمباران، متأسفانه هم اکنون از سوی برخی نهادها اعلام می شود که حقیر شیمیایی نیستم.
سال ۸۸ بود که به بنیاد جانبازان شهرستان رفتم و به دلیل مشکلات خانوادگی علی رغم اینکه مدت ها سراغ پرونده جانبازی نرفته بودم، خواستار تشکیل پرونده جانبازی شدم. خوشبختانه اوایل استقبال کرده و دوراه پیش روی من گذاشتند که یا از سپاه معرفی گرفته و پس از طی مراحلی، شمیایی بودن را بیاورم و یا باید صورت صانحه مجروحیت را پیدا کنم.
دوبار مرا به بخش تخصصی بیمارستان بقیه الله تهران فرستادند و پس از آزمایشات ریه، شیمیایی شدید من مورد تأیید قرار گرفت. از آن بیمارستان به کمیسیون پزشکی دراردبیل فرستادند که پزشک عمومی استان شیمایی حقیر را تأیید نکرد. مجددا به بنیاد شهید شهرستان گرمی مراجعه کرده و گفتم من در منطقه هورالعظیم از ناحیه کتف چپ مجروح شده بودم، و این بار هم گفتند باید صورت صانحه را تهیه کنم و یک نامه به بیمارستان شهیدبقایی اهواز دادند تا از آن طریق پس ازگذشته ۲۶ سال این برگه را تهیه کنم.
با صرف هزینه گزاف عازم خوزستان شدم و با تلاش و تحمل سختی فراوان پرونده ام را از بیمارستان فوق پیدا کردم که طی نامه ای به کمیسیون پزشکی اردبیل صراحتا از مجروحیت اینجانب درمورخه یاد شده براثراصابت ترکش به کتف چپ جهت مداوا به این بیمارستان آورده شده است. پس از تائید فرماندهی بهداری شمالغرب کشور، تقدیم بنیاد شهید گرمی کردم و بالاخره گفتند شما بروید دو یا سه روز دیگر جهت تعین درصد جانبازی اطلاع می دهیم.
پس از دوهفته انتظار زنگ زدند گفتند شما باید از یگان محل خدمت هم گواهی مبنی برحضورتان در تاریخ مذکور ازلشگر۳۱عاشورای زمان جنگ بیاورید. مجددا عازم منطقه جنگی شدم که گفتند استان اردبیل را تفکیک کرده و به تیپ ۳۷حضرت عباس علیه السلام تحویل داده ایم. به استان برگشته و از سپاه استان پس از پیدا کردن پرونده حقیر، مجروحیت و اثابت ترکش را تأیید کردند.
حدود ۵ سال است که پرونده خود را تکمیل و به هر کجا که لازم بود تحویل دادم و با هر مسئولی لازم بود این وضعیت را در میان گذاشتم اما هیچ کسی جوابی نداده است. آیا واقعا به وصیت امام خمینی (ره) که فرموده بود «نگذارید ایثارگران به فراموشی سپرده شوند» عمل می شود. حقیر نمونه از جامعه ایثارگران با ۳۲ ماه حضور در جبهه نتوانستم از یک امتیاز ایثارگری بهرمند شوم.
حقیقتا خیلی سخت است یک رزمنده در تمام مناطق جنگی حضور داشته باشد ولی جامعه وی را قبول نکند. تنها کسی که همیشه از مشکلات جسمی من در مدت سال ها آگاه بوده همسرم است و واقعا از وی بابت زحماتش تقدیر و تشکر می کنم. مادرم همیشه دعا می کرد فرزندان خود در راه دفاع از مملکت شهید شوند، اما این افتخار نصیب من و برادرانم با وجود حضور همه خانواده در جبهه نشد. راست گفت آهنگران نغمه سرای آن روز جبهه که «سبک بالان خرامیدند و رفتند، مرا تنها رها کردند و رفتند»
بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران به فرمان حضرت امام خمینی(ره)، ۳ تن از برادران بزرگم که داری شرایط لازم بودند، وارد این سازمان شدند و پس ازشروع جنگ دو برادرم عازم میدان حق علیه باطل شدند. درآن سال که فقط ۱۳سال داشتم و کلاس دوم راهنمایی بودم، انصافا همه در تکاپو بودند که به خیل عظیم رزمندگان بپیوندند. روستای ما در یک حال وهوای دیگربود و به یاد دارم اولین شهید که ازمنطقه جنگی آورده شد، شهید فاتحی ازروستای بابی کندی بود.
چند ماهی گذشت برادر کوچکم که درمنطقه جنوب بود، مجروح و به خانه بازگشت. سال ۶۱ که در سطح تحصیل سوم راهنمایی بودم راغب برای اعزام به جبهه بودم اما رضایت پدر لازم بود، اما با استفاده از موقیعت سرهنگ پاسدارعظیم دشتی و پسرشهید بزگوارغفور فاتحی توانستم برگ اعزام دریافت کنم. اولین بار به منطقه کردستان شهر اشنویه جایی که یکی از برادرانم حضور داشت، اعزام شدیم و پس ازسه ماه خدمت برگشتیم.
نیمه دوم سال ۱۳۶۲ بود که حدود ۲۰ نفر از بچه های روستا در پایگاه هرروز نقشه فرار به جبهه را می کشیدیم. من هم که قرار بود برای بار دوم اعزام شوم، مشکلی نداشتم و فقط مشکل کار و کمک به خانواده که آنهم پس ازاعزام به نحوی حل می شد. خلاصه پس ازمشورت با گروه اعزامی از اهالی روستا، به منطقه جنوب اعزام شدیم و درآنجا پس از سازماندهی به گردان سیدالشهدا منتقل شدیم. پس از دیدن رزمایش های لازم به منطقه عملیاتی خیبر اعزام و برای اولین بار درعملیات خیبر به همراه دیگر نیروهای لشگر۳۱عاشورا در این عملیات شرکت کرده و پس از اتمام مدت ماموریت دوباره به روستا بازگشتیم.
من و چند تن از دوستان نزدیکم عاشق جبهه شده بودیم و دو بار دیگر نیز بصورت بسیجی داوطلب اعزام شدیم، اما مجددا برای این کار شرایط را دارا نبودم. وقتی دیدم عرصه جبهه رفتن ما به دلیل کاغذبازی تنگ شده است، درمورخه ۲۰/۴/۶۴ به صورت پاسدار وظیفه درحالی که یک سال مانده به خدمت وظیفه قانونی ام، برگ اعزام ازسپاه گرمی گرفته وعازم لشگر۳۱عاشورا شدم. در حالی که می توانستم کمی صبر کرده و با اتمام جنگ، دریک گوشه از خاک ایران خدمت سربازی را انجام دهم.
با حکمت الهی از پیوستن به یاران شهید خود بازماندم و در مورخه ۲۰/۴/۶۶ از جبهه تسویه حساب کردم و علی رغم حضور حقیر با دوبار اعزام، پرونده دوران جنگی من مفقود شد. آنچه که الان محرز و مورد تائید لشگر۳۱عاشورا و تیپ ۳۷حضرت عباس (ع) است، ۳۲ماه و ۱۳ روز حضور در لشگر مکانیزه عاشورا است.
با وجود شرکت در چندین عملیات مهم ازجمله خیبر، والفجر۸، کربلای ۴و۵ و حضور در تمام مناطق آبی وخاکی دراوج جوانی، درطول این عملیات ها چندین بار مجروح و یا مناطقی که مورد اثابت مواد شیمیایی بود، حضور داشتم. با وجود حضور در منطقه شیخ صالح ایلام درهنگام بمباران شیمیایی و افتخارهمرزمی با سردارشهید سیدمحمود بنی هاشم و سردار شهید رحیم واحدی در عملیات خیبر درهنگام بمباران، متأسفانه هم اکنون از سوی برخی نهادها اعلام می شود که حقیر شیمیایی نیستم.
سال ۸۸ بود که به بنیاد جانبازان شهرستان رفتم و به دلیل مشکلات خانوادگی علی رغم اینکه مدت ها سراغ پرونده جانبازی نرفته بودم، خواستار تشکیل پرونده جانبازی شدم. خوشبختانه اوایل استقبال کرده و دوراه پیش روی من گذاشتند که یا از سپاه معرفی گرفته و پس از طی مراحلی، شمیایی بودن را بیاورم و یا باید صورت صانحه مجروحیت را پیدا کنم.
دوبار مرا به بخش تخصصی بیمارستان بقیه الله تهران فرستادند و پس از آزمایشات ریه، شیمیایی شدید من مورد تأیید قرار گرفت. از آن بیمارستان به کمیسیون پزشکی دراردبیل فرستادند که پزشک عمومی استان شیمایی حقیر را تأیید نکرد. مجددا به بنیاد شهید شهرستان گرمی مراجعه کرده و گفتم من در منطقه هورالعظیم از ناحیه کتف چپ مجروح شده بودم، و این بار هم گفتند باید صورت صانحه را تهیه کنم و یک نامه به بیمارستان شهیدبقایی اهواز دادند تا از آن طریق پس ازگذشته ۲۶ سال این برگه را تهیه کنم.
با صرف هزینه گزاف عازم خوزستان شدم و با تلاش و تحمل سختی فراوان پرونده ام را از بیمارستان فوق پیدا کردم که طی نامه ای به کمیسیون پزشکی اردبیل صراحتا از مجروحیت اینجانب درمورخه یاد شده براثراصابت ترکش به کتف چپ جهت مداوا به این بیمارستان آورده شده است. پس از تائید فرماندهی بهداری شمالغرب کشور، تقدیم بنیاد شهید گرمی کردم و بالاخره گفتند شما بروید دو یا سه روز دیگر جهت تعین درصد جانبازی اطلاع می دهیم.
پس از دوهفته انتظار زنگ زدند گفتند شما باید از یگان محل خدمت هم گواهی مبنی برحضورتان در تاریخ مذکور ازلشگر۳۱عاشورای زمان جنگ بیاورید. مجددا عازم منطقه جنگی شدم که گفتند استان اردبیل را تفکیک کرده و به تیپ ۳۷حضرت عباس علیه السلام تحویل داده ایم. به استان برگشته و از سپاه استان پس از پیدا کردن پرونده حقیر، مجروحیت و اثابت ترکش را تأیید کردند.
حدود ۵ سال است که پرونده خود را تکمیل و به هر کجا که لازم بود تحویل دادم و با هر مسئولی لازم بود این وضعیت را در میان گذاشتم اما هیچ کسی جوابی نداده است. آیا واقعا به وصیت امام خمینی (ره) که فرموده بود «نگذارید ایثارگران به فراموشی سپرده شوند» عمل می شود. حقیر نمونه از جامعه ایثارگران با ۳۲ ماه حضور در جبهه نتوانستم از یک امتیاز ایثارگری بهرمند شوم.
حقیقتا خیلی سخت است یک رزمنده در تمام مناطق جنگی حضور داشته باشد ولی جامعه وی را قبول نکند. تنها کسی که همیشه از مشکلات جسمی من در مدت سال ها آگاه بوده همسرم است و واقعا از وی بابت زحماتش تقدیر و تشکر می کنم. مادرم همیشه دعا می کرد فرزندان خود در راه دفاع از مملکت شهید شوند، اما این افتخار نصیب من و برادرانم با وجود حضور همه خانواده در جبهه نشد. راست گفت آهنگران نغمه سرای آن روز جبهه که «سبک بالان خرامیدند و رفتند، مرا تنها رها کردند و رفتند»