شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۸۹۳۲
تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۰:۰۰
من که اوضاع را نامساعد دیدم، برای این که مشخص کنم کجا بایستم ، یعنی جلوی راهپیمایی ، وسط راهپیمایی و یا آخر آن ، استخاره کردم . همه استخاره ها بد آمد ، به جز استخاره ای که نیتم ایستادن در ردیف خط شکن بود، در نتیجه رفتم صف اول و همان جا مستقر شدم.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ حاج صادق آهنگران بخشی از خاطرات خود از اتفاقات حج سال 66 اینگونه روایت می کند:حج سال 1366 مثل هر سال دو راهپیمایی داشتیم، اولی در مدینه، که دعای کمیل می خواندیم و مراسم مفصلی بود، دومی هم در مکه.

من هر سال یا از طریق سپاه به مکه می رفتم، یا از طریق بعثه ی رهبری. آن سال از طرف سپاه به حج مشرف شدم و پدر و مادرم هم همراه با یکی از کاروان های اهواز به این سفر مقدس آمده بودند.

روز راهپیمایی من در بعثه بودم و خبرهای مختلفی که می رسید ، همه دال بر این بود ، که امروز با روزهای دیگر کمی فرق می کند. به طور مثال : « هادی غفاری » آمد و گفت : « اوضاع روبه راه نیست ، همه چیز درهم و برهمه . » ، یا « فواد کریمی » که آن مقطع نماینده مردم اهواز در مجلس بود ، آمد و گفت: « من چون عربی بلدم، رفتم به مامورهای سعودی گفتم : من عراقی هستم و از دست این ایرانی ها که هم چین برنامه هایی رو راه می اندازن ، حسابی عصبانی ام، می خوام با شما همکاری کنم ، اما مامور سعودی به من گفت : « لازم نیست، ما امسال می خوایم خون به پا کنیم. »

همراه با سردار « محتاج » از بعثه زدیم بیرون. سردار محتاج نگاهی به نیروهای سعودی کرد ، که همین طور به تعدادشان اضافه می شد و گفت : « این آرایشی که این ها دارن به خودشون می گیرن ، آرایش درگیریه . » اوضاع آشکارا غیر عادی بود و ماموران سعودی همه جا را در قرق خود داشتند.

آن زمان مسوول بعثه ، « مهدی کروبی » بود ، که ظاهرا علی رغم اخبار و شواهد از وضیعت موجود ، زیر بار تعطیل کردن مراسم نرفت.

قرار بر این شد، که عده ای از بچه ها ی خوش بنیه و قبراق، جلوی صف تظاهرکنندگان بایستند ، تا در صورت تهاجم طرف مقابل، صف شرطه های سعودی را بشکنند. تقریبا همه می دانستیم که درگیری حتمی است، البته حدود 40-30 متر عقب تر از ما ، جانبازان مستقر بودند و یک فضای خالی 40-30 متری بین صف اول و جانبازان وجود داشت .

من که اوضاع را نامساعد دیدم، برای این که مشخص کنم کجا بایستم ، یعنی جلوی راهپیمایی ، وسط راهپیمایی و یا آخر آن ، استخاره کردم . همه استخاره ها بد آمد ، به جز استخاره ای که نیتم ایستادن در ردیف خط شکن بود، در نتیجه رفتم صف اول و همان جا مستقر شدم.

بالاخره راهپیمایی آغاز شد. به چند دقیقه نکشید که سعودی ها درگیری را آغاز کردند . آن ها از پشت سرراهپیمایان و از جلو حمله ور شدند و با انواع و اقسام وسایل، به جان مردم افتادند .

ما که خط شکن بودیم، دست ها را درهم حلقه کرده و به سمت ماموران سعودی حرکت کردیم . در مرحله اول ، طوری به آن ها هجوم بردیم که کمی ترسیدند و با سپر ها ی شان مانع ما شدند . در همین حین ، یکی از آن ها با باتوم الکتریکی به سرم کوبید ، حس کردم سرم گیج می خورد ، خون از سرم بیرون زد ولی توجهی نکردم و به درگیری ادامه دادم .

هنوز صدای « مرتضایی فر » ، وزیر شعار می آمد که می گفت : « این موج عظیم ملت اسلامی به طرف کعبه می رود ، همه یک صدا : الموت لا مریکا »

درگیری و زد و خورد مهاجمان سعودی بیشتر و بیشتر و اوضاع وخیم تر می شد ، آن ها با تمام امکانات ، مثل باتوم و سنگ و سطل های آب جوش و حتی تیراندازی و شلیک گلوله ، حجاج را مورد ضرب و شتم قرار می دادند . کف زمین پر شده بود از دمپایی و کفش و چادر و سنگ و لباس حجاج و بطری و... ما سنگ ها را از زمین بر داشته و به سمت نیرو های سعودی پرتاپ می کردیم ، اما آن ها کاملا مجهز بودند و صدمه ی خاصی نمی دیدند . جنگ و گریز عجیبی به پا شده بود ، ما زیر پل « حجون » بودیم . یک لحظه به بالای پل نگاه کردم ، دیدم یکی از ایرانی ها با یک مامور سعودی کلنجار می رود و در همین حین ، او را از بالای پل به پایین پرت کرد . قیامتی به پا شده بود ، عده ی زیادی از مردم ، خصوصا افراد مسن ، به دلیل ازدحام جمعیت و هجوم سعودی ها ، زیر دست و پا مانده بودند .

تصمیم گرفتم خودم را از مهلکه نجات دهم . چون زیاد مکه رفته بودم ، تقریبا به راه های فرعی آن اشراف داشتم . چشمم به کوچه ی باریکی افتاد ، که اگر خودم را به آن جا می رساندم و از کوچه عبور می کردم ، به منطقه ای بنام « شیشه » می رسیدم و تقریبا از معرکه دور می شدم . برای رسیدن به کوچه باید عرض خیابان را می پیمودم ، خیابانی که پر بود از آدم و نمی شد قدم از قدم برداشت .

همین طور پشت سر هم آیت الکرسی می خواندم . ناگهان وانتی در مقابلم سبز شد ، فوری پریدم پشت وانت . از بالای وانت عمق فاجعه بیشتر دیده می شد ، صحنه های بسیار دل خراشی را دیدم . دست هایی که از زیر دست و پای بقیه بلند شده بودند و طلب کمک می کردند و بعد از مدتی می افتادند ، پیرمرد هایی که می خواستند خود را به بالای وانت برسانند و در همین حین ، به زمین خورده و زیر دست و پا محو می شدند ، صحنه های جان سوزی بود . در نهایت ، برای رسیدن به کوچه ، مجبور شدم به موج جمعیت بزنم و بالاخره به طور معجزه آسایی توانستم به کوچه برسم . داخل کوچه هم درگیری بود . همراه عده ای که به طرف ماموران سنگ پرتاب می کردند شدم ، با حمله ی ماموران به انتهای کوچه فرار می کردیم ، باز که کوچه خلوت می شد ، با سنگ به آن ها حمله می کردیم . جنگ و گریز بین دو طرف ادامه داشت ، که ناگهان چشمم به یک خانم هجده – نوزده ساله افتاد ، که پوشیه هم زده بود . آن خانم در آن کوچه ، که حتی یک زن هم پیدا نمی شد ، خطاب به من با اشاره به معرکه گفت : « برای این ها روضه بخوانی و گریه کنی ها ؟ » گفتم : « خانم شما این جا چکار می کنی ؟ » خیلی خون سرد و آرام ، انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده ، دوباره گفت : « برای این ها روضه و نوحه بخوان . » از او خواهش کردم آن جا را ترک کند ، که او ادامه داد : « خدا لعنت شان کند ، لعنت خدا و رسولش بر این ها . » من می رفتم و سنگی پرتاب می کردم و برمی گشتم ، اما او هنوز آن جا ایستاده بود . به هر حال ، خودم را به انتهای کوچه رساندم . آن جا تازه یادم افتاد پدر و مادرم هم بین جمعیت هستند . حسابی دل شوره گرفتم ، از سرم هنوز خون می آمد . به طرف محل اسکان کاروان آن ها رفتم . پدرم را دیدم که حسابی پریشان است و مثل مرغ پرکنده می ماند ، از این طرف به آن طرف قدم می زد ، رنگ به رخسارش نمانده بود . با او سلامی کردم و احوالش را جویا شدم ، گفت : « من طوریم نیست ، مادرت ، مادرت هنوز نیومده ، دعا کن اون طوریش نشه . » از طرفی نگران مادرم بودم ، از طرف دیگر هم ترس این را داشتم که پدرم از ناراحتی سکته کند . آخر شب بود که سر و کله ی مادرم هم پیدا شد و چند نفر آمدند و او را تحویل کاروانش دادند .

آن روز ، تنها کسانی که از ایرانی ها حمایت می کردند ، فلسطینی ها و لبنانی ها بودند . محل اسکان آن ها در خیابان اصلی محل برگزاری راهپیمایی بود و آن ها با دیدن معرکه ، در هتل خود را باز کرده و ایرانی ها را گروه گروه به داخل هدایت می کردند و آن ها را از چنگال ماموران سعودی مصون نگه می داشتند . مادر من هم یکی از همین نفراتی بود که به محل اسکان فلسطینی ها راه یافته و بدین طریق توانسته بود خود را از مهلکه نجات دهد .

آن شب فضای حزن و غمی بر همه ی کاروان ها مستولی شده بود . پس از آن سعودی ها تا توانستند حجاج ایرانی را اذیت کردند ، حتی جنازه های شهدا را ، که حدود سیصد نفر بودند ، تحویل نمی دادند .

به هر نحوی بود ، بقیه ی اعمال  مان را انجام دادیم . در صحرای عرفات ، یکی از دوستان شعری علیه آل  سعود و وهابیت سرود که آن را فی المجلس خواندم . در طول مراسم مردم پی در پی فهد و آل سعود را لعن و نفرین می کردند .

بعد از این که به ایران آمدیم ، تا مدت ها در برنامه های مختلف از جنایت آل سعود و شهدای فاجعه مکه یاد می کردم و نوحه های متعددی هم در این زمینه خواندم ، از جمله نوحه :

مکه شد کربلا واویلا ، مکه شد کربلا واویلا

 

 

زجور اشقیا واویلا ، زجور اشقیا واویلا

 

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

 

انتشار یافته: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
پونه
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۴۲ - ۱۳۹۳/۰۶/۱۴
1
2
لعنت به بعثیا حقشون بود امریکا پدرشونو دراورد
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار