اکثرساعاتم در روز به پایین وبالاکردن سبک ها می گذشت. حتی وقتی به منزل آقای معلمی می رفتم ومرحومه حاجیه خانم، سفره ی غذارامی آورد، با قاشق وچنگال به بشقاب می زدم وذهنم مشغول ساختن سبک بود، اوهم گلایه می کرد و می گفت: «وقتی بیرون هستید، ثواب می کنیدوخداخیرتان بدهد، حداقل این وقت کمی که با ما هستید، دیگر شعرو سبک و نوحه راکنار بگذارید. »اووهمسرم همیشه این حرف رامی زدند، البته مواقع زیادی هم پیش می آمدکه آن هاخودشان به کمکم آمده ودرساختن سبک یاری مان می دادند. به این ترتیب، زندگی من باشعر و نوحه و سبک عجین شده بود.
نزدیک عملیات خیبر، من دنبال سبکی برای نوحه ی شب عملیات بودم.درهمین ایام،یک بارکه قصدتجدیدوضوداشتم ،همین طورکه به طرف دست شویی می رفتم، دربین راه، باخودم ریتمی را زمزمه کردم. یواش یواش سربندآن به ذهنم رسیدکه همان «ای لشکرصاحب زمان» بود.کمی باآن بازی کردم ودیدم عجب نوای قشنگی است. سریع سوارماشین شدم وبه سمت آقای معلمی رفتم.
نزدیک غروب رسیدم منزل ایشان. باذوق وشوق، سبکی راکه درست کرده بودم، باسربند «ای لشکرصاحب زمان» به اودادم واو هم یادداشت کرد، بعدازاوخواستم که دراشعار، به نوعی حالات رزمندگان درشب عملیات راتوصیف کند، برایش هم توضیح دادم که شب عملیات وقتی بچه هامی خواهند به خط بروند،گلنگدن تفنگ هارامی کشندوامتحان می کنند، بعضی هاگوشه ای می نشینندووصیت نامه می نویسند،ب رخی بندهای پوتین شان رامحکم می کنند، بعضی سربندهای همدیگررا می بندندو...این هاراگفتم واوهم همه ی مواردرایادداشت کرد.
خدابیامرز، خانم معلمی سفره را پهن کرد و مشغول صرف غذا شدیم. یعدازغذا، معلمی سریع دست به کارشد.من کمی خسته بودم وخوابم برد. ساعت یازده شب بودکه معلمی شعرراکامل کرد و به من گفت: «پاشو،پاشو،شعرت آماده شد. »درعرض یک ساعت ونیم،نوحه ی«ای لشکرصاحب زمان»راآماده کرده بود.
این نوحه، بسیارروان، ساده ودل نشین ازآب درآمد و ایشان تمامی نکات ومواردی راکه به اوگوش زدکرده بودم، درشعرآورده بود.
درمناطق زیادی آن را اجراکردم وزمزمه اش به سرعت درکل جبهه ها پیچید وسربند «ای لشکرصاحب زمان آماده باش آماده باش» ورد زبان ها شد.
یا صاحب الزمان ادرکنی.
خدایا مارا شرمنده شهدا نگردان و نگذار این مملکت و این ملت لحظه ای از یاد آنها و جانفشانیهایشان غافل شود.