خاطرات خواندنی یک آزاده جانباز؛ هشتمین روز اسیر شدم
راق از خیلی از عملیاتها اطلاع داشت. تقریباً هر جا که میخواستیم عملیات کنیم عراق در جریان بود. علتش هم این بود که منافقین و ستون پنجم در جریان قرار میگرفتند و به عراق گزارش میدادند.
شهدای ایران: سیدمحمد میرعلی مرتضایی هم که به عنوان فرزند شهید در سال 63 عازم جبهه شد تنها هشت روز در مناطق جنگی حضور داشت و در عملیات بدر مجروح و سپس اسیر شد. سید علی میرعلی مرتضایی پدر سید محمد نیز در تاریخ11/12/1362 در عملیات خیبر به شهادت رسیده بود که پیکرش پس از 10 سال توسط گروه تجسس لشکر 14 امام حسین(ع) پیدا و تحویل خانوادهاش شد. میرعلی مرتضایی از عملکرد نیروهای ایرانی در عملیات بدر، از مجروحیت و آزادگی و از لحظاتی که فرمان عقبنشینی صادر شد، میگوید.
* اولین بار چه زمانی به عنوان یک رزمنده در جبههها حضور یافتید؟
من مدت زمان زیادی در جبهه حضور نداشتم. تا پایم را به جبهه گذاشتم عملیات بدر شروع شد و وارد منطقه شدم و هشت روز بعد به اسارت درآمدم. اگر بخواهم از روی تاریخ بگویم 15/12/63 به عنوان نیروی پیاده و بسیجی به جبهه رفتم و در تاریخ 23/12/63 مجروح و اسیر شدم. من متولد 47 هستم و آن زمان 16 ساله بودم و به عنوان یک بسیجی وارد جبهه شدم.
* نحوه اسارتتان چگونه رقم خورد؟
برای انجام مرحله دوم عملیات بدر وارد جبهه شدم. بچهها در مرحله اول عملیات کرده و قسمت آبی را گرفته بودند. ما باید در مرحله دوم از قسمت خاکی گذر میکردیم. در جفیر از زیر قرآن ردمان کردند، سوار کامیون شدیم و به هورالهویزه رفتیم. از کنار پل شناور باید سوار قایق میشدیم. قبل از سوار شدن به قایق دیدم بچهها شب قبل اسیران زیادی گرفتهاند. در مرحله اول عملیات اسیر زیادی از دشمن گرفتیم. به جرئت بگویم تلفات آنها در این عملیات 10 برابر ما بود. ما به قسمت خشکی رفتیم. ساعت 10 شب زمستان بود که دستور حمله آمد. داخل کانال خشکی شدیم که به جاده بصره - العماره میرسید. این کانال ارتفاعش حدود سه متر و عرضش 20 متر میشد. ما کنار کنال میرفتیم و در کنار کانال نفراتی را میدیدیم. به معاون دسته، شهید خالقی گفتم: اینها عراقی نیستند که زیرپیراهنی تنشان است. گفت: نمیدانم. گفتم: بزنیمشان یا نه؟ گفت: نه ولشان کن! برمیگردیم همهشان را اسیر میکنیم. در پیشروی به جاده رسیدیم که پیک گروهان، پیش معاون گروهان آمد و گفت فرمانده مظفری شهید شده است. معاون هم تأکید کرد به بچهها چیزی نگویید تا روحیهشان خراب نشود و خودم مسئولیت را به عهده میگیرم. من کاملاً نزدیک بودم و میشنیدم.
تا نزدیکیهای اذان صبح در حال پیشروی بودیم که خانزاده پیک گروهان گفت دستورعقبنشینی آمده است. همه برایشان سؤال ایجاد شده بود که چرا با این همه پیشروی باید عقبنشینی کنیم. ولی اطاعت از فرماندهی بود و همه قبول کردند. جاده بالاتر از سطح زمین بود و برای عبور از آن باید به صورت نیمخیز برمیگشتیم. اگر میایستادیم تیر میخوردیم. حین عقبنشینی آرپیجیزنها در حال شلیک بودند. آن قدر تانک بود که اگر گلولههای آرپیجی روی زمین میآمد بالاخره به یک تانک میخورد. عراقیها صددرصد میدانستند عملیات است و با آمادگی کامل آمده بودند.
* پس لحظه اسارتتان حین عقبنشینی اتفاق افتاد؟
من از قبل از اسارت مجروح شدم. به ستون در حال عقبنشینی بودیم و چون در پیشروی من از نفرات جلویی بودم در عقبنشینی جزو نفرات آخر شدم. صدای کمک آرپیجیزن را میشنیدم که میگفت شلیک نکن تا بچهها عقبنشینی کنند. فاصلهمان با آرپیجیزنها خیلی کم بود. همزمان که پشت یکی از آرپیجیزنها قرار گرفتم او ناخودآگاه دستش روی ماشه رفت و به سمت عراقیها گلولهای شلیک کرد. وقتی آرپیجی شلیک میکند نباید تا 30 متر پشت آرپیجیزن ایستاد چون میسوزاند. فاصله من هم تا آرپیجیزن حدود پنج متر بود. او که شلیک کرد متوجه مجروحیتم نشدم. در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. آمدم پای چپم را روی زمین بگذارم که پایم سوخت و خشک شد. پایم کاملاً پخته شده بود. انگار داخل مایکروویو قرار گرفته باشد. لنگان لنگان خودم را کشیدم و زمین افتادم. بعدها در استخبارات عراق فهمیدم یک تیر قناسه هم به همان پایم خورده و نزدیک زانویم قرار دارد. از پایم خون نیامده بود و فقط سوراخ شده بود. اگر بدن سالم باشد وقتی گلوله میخورد خون فوران میکند. از پایم خونی نمیآمد و کسی متوجه وضعیتم نبود. پایم داغ شده بود و میسوخت. انگار آن را در کوره آجرپزی گذاشته بودند. یکی از بچهها به نام شهید حمید یوسفی آخرین ایرانی بود که دیدم. او از داخل یک سنگر انفرادی سمتم آمد و گفت نمیتوانی راه بیایی؟ من را روی کولش انداخت و 300 متر با خودش برد. التماس کردم تا مرا زمین بگذارد و قبول نمیکرد. در آخر حرفهایم رویش اثر کرد و مرا داخل یک سنگر انفرادی گذاشت و گفت خودت را داخل سنگر بکش. او رفت و من دیگر هیچ کدام از نیروهای خودی را ندیدم. کاملاً تنها مانده بودم.
* تنها و مجروح در محاصره دشمن برایتان چه اتفاقی افتاد؟
آن لحظه افتادم و به هر طریقی بود خودم را داخل سنگر انفرادی کشاندم. هوا روشن شده بود. در همان حالت نشسته تیمم کردم و نمازم را خواندم. در این فاصله سر و صدای زیادی میآمد. چشمانم سنگین شده بود و فقط میخواستم بخوابم. در این فاصله یک عراقی را دیدم که از سمت راستم در حال آمدن است. همین طور که داخل سنگر بودم خودم را به مردن زدم. عراقی در پنج، شش متری من ایستاد. چشمانم را بسته بودم و با حواس جمع گوش میکردم. صدای پای عراقی را حس کردم که شروع به رفتن کرد. قدمهایش را شمردم و بعد با خیال راحت چشمانم را باز کردم. عراقی چند متر آن طرفتر ایستاده بود، به نظرم تعجب کرده بود که اگر مردهام چرا خونی از من نرفته است. او در حال نگاه به من بود که من هم همان لحظه چشمم را باز کردم. وحشت عجیبی به چشمانش افتاد. اسلحهاش را به سمتم گرفت. دستش روی ماشه رفت و قصد شلیک داشت که دستم را بالا بردم. آرام آرام سمتم آمد و دید مجروحم. به همراه یک عراقی دیگر مرا بلند کرد و سمت ستاد فرماندهیشان برد.
* چند سال به عنوان آزاده در عراق بودید؟
من چهار سال اسیر بودم و نسبت به دیگر آزادگان یک سال و نیم زودتر آزاد شدم. در عراق پایم را قطع کردند. بعد از رفتن به استخبارات مرا به بیمارستان بردند و دو عمل رویم انجام دادند. دفعه اول گلوله را از پایم در آوردند و عمل دوم پایم را قطع کردند. بیشتر مجروحان در اسارت زجر میکشیدند. در اردوگاه آن اوایل هفتهای دو بار پانسمانها را عوض میکردند. بعد شد هفتهای یک بار و و گاهی ماهی یک بار. یکی از جانبازان به نام قربانعلی رئیسی در همان آسایشگاه پیش خودمان شهید شد.
* با وضعیت مجروحیتتان چگونه در اردوگاههای حزب بعث جان سالم به در بردید؟
بچههای جانباز در اردوگاه را خدا نجات داد. خاطرم است 10 نفر مجروح در آسایشگاهی بودیم که بوی گربه مردهای را استشمام کردیم. از یکی از بچهها که میتوانست سرپا بایستد خواستیم از پنجره بیرون را نگاه کند تا ببیند بو از کجاست. او سرش را بیرون برد و گفت خبری نیست تازه هوای بیرون خیلی بهتر است. چند دقیقه نشستیم و فکر میکردیم این بوی چه چیزی میتواند باشد. ناگهان خودم به بچههای جانباز گفتم پانسمانهایتان را ببینید شاید عفونت کرده باشند. همه از دم محل مجروحیت را چک کردند و گفتند برای ما نیست. خیلی عادی نشسته بودم که یکی از بچههای یزد که به کمرش تیر خورده بود گفت شما هم نگاهی به پانسمانت بکن. من با اطمینان کامل گفتم که پانسمانم مشکلی ندارد. با این حال پانسمان پایم را باز کردم و همین که گاز را برداشتم بوی وحشتناکی بلند شد. سرتاسر پایم را عفونت گرفته بود. پانسمان دیگری هم برای تعویض نداشتیم. همان گاز را برداشتم، برعکس کردم و روی زخم گذاشتم. بچهها با چنین حالتی در اسارت زندگی میکردند. عنایت و توجه خدا همواره همراه بچهها بود و با آن وضعیت زنده ماندنشان شبیه معجزه بود. جلوی چشم خودم تعدادی دکتر برای مداوای احمد آرام از بچههای مشهد به اردوگاه آمدند تا سرپایی مداوایش کنند. دکتر عراقی بدون بیهوشی با تیغ جراحی کتفش را برید، باز کرد، پنس انداخت و تیر را بیرون کشید و شروع به دوختن کرد. حساب کنید شخص مجروح آن لحظه چه دردی کشیده است. باز اگر بیمارستان میبردند وضعیت خیلی بهتر بود.
* در عملیات بدر اسیران زیادی از ما گرفته شد؟
نه، اتفاقاً عملیات بدر نسبت به عملیاتهای دیگر اسیر کمتری داشت. در عملیات بدر حدود 250 نفر اسیر شدیم. ما در عملیات خیبر بیشتر اسیر داشتیم. بعداً در جلسهای که با آقای محسن رضایی داشتیم ایشان به ما گفت بزرگترین فتح ما در عملیات بدر این بود که توانستیم حدود 36 هزار نیرو را از چنگ نیروهای دشمن در بیاوریم. دو لشکر نتوانستند خط را بشکنند ولی ما توانستیم خط را بشکنیم و جلو برویم. قرار بود در نعل اسبی قیچی شویم. این بود که محسن رضایی و شهید صیادشیرازی فهمیدند و دستور عقبنشینی دادند که بچهها خودشان را عقب کشیدند. اگر ما قیچی میشدیم بالای 20 هزار اسیر میدادیم.
* پس عملکرد به موقع فرماندهی از نقاط قوت این عملیات بود؟
این لطف بزرگ خدا بود. بچههایی که اسیر شدند غالبا مجروح بودند. از 250 نفر اسیر زیر 50 نفر سالم بودند. تعدادی از بچهها فداکاری کردند و جلوی نیروهای عراقی ایستادند و خودشان زخمی و اسیر شدند تا بقیه عقبنشینی کنند. عملیات بدر عملیات عجیبی بود. آن سال یادم است در کل ایران صحبت از انجام یک عملیات بزرگ بود که قرار است سرنوشت جنگ را عوض کند. ما حرکت کردیم و عراق آماده بود و از انجام عملیات ما آگاهی داشت. عراق از خیلی از عملیاتها اطلاع داشت. تقریباً هر جا که میخواستیم عملیات کنیم عراق در جریان بود. علتش هم این بود که منافقین و ستون پنجم در جریان قرار میگرفتند و به عراق گزارش میدادند.
* با این حال نتیجه عملیات بدر را موفقیتآمیز میدانید؟
اینکه میگویند موفق نبودیم به دلیل عقبنشینیمان بود. همچنین نسبت به عملیاتهای دیگر محدوده آبی خاکی کمی گرفتیم. من دقیقاً روی جاده بصره- العماره اسیر شدم. در نظر بگیرید پیشروی ما کجا بود. من بعد از آزاد شدن جایی برای سخنرانی رفتم و گفتم من در این جاده اسیر شدم. پس از سخنرانی ناگهان کسی از وسط جمعیت جلو آمد و صورتم را بوسید. گفت چند سال است که به هر کسی میگویم ما تا جاده بصره - العماره رفتیم کسی باور نمیکند. اگر عقبنشینی نداشتیم پیروزیمان نسبت به دیگر عملیاتها بیشتر بود. گرفتن منطقه آبی خاکیمان حتی از فاو هم بیشتر میشد.
* شما فرزند شهید هم هستید. از پدر شهیدتان بگویید.
پدرم در خیبر و یک سال پیش از من به شهادت رسید. اعتقاد دارم اینها جزو اعجاز است. پدرم در لشکر27 گردان میثم گروهان شهادت و در دسته دو بود. دقیقا یک سال بعد من راهی جبهه شدم. جلوی پادگان دو کوهه ما را تقسیم کردند و من افتادم لشکر27 گردان میثم گروهان شهادت و دسته دوم افتادم. انگار پدرم آمد دست مرا گرفت و گفت جای من وایسا تا جایم خالی نباشد. بدون اختیار و برنامه این تقسیمبندی شکل گرفت. ایشان سه مرحله به جبهه رفت. در مرحله اول در غرب و در شهر بوکان بود و با کوموله و دموکرات میجنگید. در مرحله دوم در خرمشهر حضور داشت و در مرحله سوم در عملیات خیبر شرکت کرد. آن زمان در 57 سالگی در دانشگاه علم و صنعت کار میکرد و دانشگاه موافق رفتنش به جبهه نبود. همه اعضای خانواده فهمیده بودیم پدر تا شهادت را نگیرد دست بردار نیست.
* در پایان کمی از زندگیتان در دوران اسارت بگویید.
دوران اسارت برای تمام رزمندگان بسیار پر بار و مفید بود. به صلیب سرخ میگفتیم برایمان کتاب بیاورد. آنها برایمان کتابهای فرانسوی، انگلیسی و عربی میآوردند. برخی کتابها مثل نهجالبلاغه و مفاتیح هم جزو کتابهای ممنوعه بود و عراقیها آن را از ما میگرفتند. بچهها درس میخواندند و شوق زیادی برای دانستن در وجودشان بود. بسیاری از آزادگان درس خواندن را از آنجا شروع کردند و الان با تحصیلات عالی پزشک، مهندس و متخصص شدهاند. هر کس بنا به طریقی دنبال علاقهمندیاش میرفت و نمیگذاشت وقتش به بطالت بگذرد.
* اولین بار چه زمانی به عنوان یک رزمنده در جبههها حضور یافتید؟
من مدت زمان زیادی در جبهه حضور نداشتم. تا پایم را به جبهه گذاشتم عملیات بدر شروع شد و وارد منطقه شدم و هشت روز بعد به اسارت درآمدم. اگر بخواهم از روی تاریخ بگویم 15/12/63 به عنوان نیروی پیاده و بسیجی به جبهه رفتم و در تاریخ 23/12/63 مجروح و اسیر شدم. من متولد 47 هستم و آن زمان 16 ساله بودم و به عنوان یک بسیجی وارد جبهه شدم.
* نحوه اسارتتان چگونه رقم خورد؟
برای انجام مرحله دوم عملیات بدر وارد جبهه شدم. بچهها در مرحله اول عملیات کرده و قسمت آبی را گرفته بودند. ما باید در مرحله دوم از قسمت خاکی گذر میکردیم. در جفیر از زیر قرآن ردمان کردند، سوار کامیون شدیم و به هورالهویزه رفتیم. از کنار پل شناور باید سوار قایق میشدیم. قبل از سوار شدن به قایق دیدم بچهها شب قبل اسیران زیادی گرفتهاند. در مرحله اول عملیات اسیر زیادی از دشمن گرفتیم. به جرئت بگویم تلفات آنها در این عملیات 10 برابر ما بود. ما به قسمت خشکی رفتیم. ساعت 10 شب زمستان بود که دستور حمله آمد. داخل کانال خشکی شدیم که به جاده بصره - العماره میرسید. این کانال ارتفاعش حدود سه متر و عرضش 20 متر میشد. ما کنار کنال میرفتیم و در کنار کانال نفراتی را میدیدیم. به معاون دسته، شهید خالقی گفتم: اینها عراقی نیستند که زیرپیراهنی تنشان است. گفت: نمیدانم. گفتم: بزنیمشان یا نه؟ گفت: نه ولشان کن! برمیگردیم همهشان را اسیر میکنیم. در پیشروی به جاده رسیدیم که پیک گروهان، پیش معاون گروهان آمد و گفت فرمانده مظفری شهید شده است. معاون هم تأکید کرد به بچهها چیزی نگویید تا روحیهشان خراب نشود و خودم مسئولیت را به عهده میگیرم. من کاملاً نزدیک بودم و میشنیدم.
تا نزدیکیهای اذان صبح در حال پیشروی بودیم که خانزاده پیک گروهان گفت دستورعقبنشینی آمده است. همه برایشان سؤال ایجاد شده بود که چرا با این همه پیشروی باید عقبنشینی کنیم. ولی اطاعت از فرماندهی بود و همه قبول کردند. جاده بالاتر از سطح زمین بود و برای عبور از آن باید به صورت نیمخیز برمیگشتیم. اگر میایستادیم تیر میخوردیم. حین عقبنشینی آرپیجیزنها در حال شلیک بودند. آن قدر تانک بود که اگر گلولههای آرپیجی روی زمین میآمد بالاخره به یک تانک میخورد. عراقیها صددرصد میدانستند عملیات است و با آمادگی کامل آمده بودند.
* پس لحظه اسارتتان حین عقبنشینی اتفاق افتاد؟
من از قبل از اسارت مجروح شدم. به ستون در حال عقبنشینی بودیم و چون در پیشروی من از نفرات جلویی بودم در عقبنشینی جزو نفرات آخر شدم. صدای کمک آرپیجیزن را میشنیدم که میگفت شلیک نکن تا بچهها عقبنشینی کنند. فاصلهمان با آرپیجیزنها خیلی کم بود. همزمان که پشت یکی از آرپیجیزنها قرار گرفتم او ناخودآگاه دستش روی ماشه رفت و به سمت عراقیها گلولهای شلیک کرد. وقتی آرپیجی شلیک میکند نباید تا 30 متر پشت آرپیجیزن ایستاد چون میسوزاند. فاصله من هم تا آرپیجیزن حدود پنج متر بود. او که شلیک کرد متوجه مجروحیتم نشدم. در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. آمدم پای چپم را روی زمین بگذارم که پایم سوخت و خشک شد. پایم کاملاً پخته شده بود. انگار داخل مایکروویو قرار گرفته باشد. لنگان لنگان خودم را کشیدم و زمین افتادم. بعدها در استخبارات عراق فهمیدم یک تیر قناسه هم به همان پایم خورده و نزدیک زانویم قرار دارد. از پایم خون نیامده بود و فقط سوراخ شده بود. اگر بدن سالم باشد وقتی گلوله میخورد خون فوران میکند. از پایم خونی نمیآمد و کسی متوجه وضعیتم نبود. پایم داغ شده بود و میسوخت. انگار آن را در کوره آجرپزی گذاشته بودند. یکی از بچهها به نام شهید حمید یوسفی آخرین ایرانی بود که دیدم. او از داخل یک سنگر انفرادی سمتم آمد و گفت نمیتوانی راه بیایی؟ من را روی کولش انداخت و 300 متر با خودش برد. التماس کردم تا مرا زمین بگذارد و قبول نمیکرد. در آخر حرفهایم رویش اثر کرد و مرا داخل یک سنگر انفرادی گذاشت و گفت خودت را داخل سنگر بکش. او رفت و من دیگر هیچ کدام از نیروهای خودی را ندیدم. کاملاً تنها مانده بودم.
* تنها و مجروح در محاصره دشمن برایتان چه اتفاقی افتاد؟
آن لحظه افتادم و به هر طریقی بود خودم را داخل سنگر انفرادی کشاندم. هوا روشن شده بود. در همان حالت نشسته تیمم کردم و نمازم را خواندم. در این فاصله سر و صدای زیادی میآمد. چشمانم سنگین شده بود و فقط میخواستم بخوابم. در این فاصله یک عراقی را دیدم که از سمت راستم در حال آمدن است. همین طور که داخل سنگر بودم خودم را به مردن زدم. عراقی در پنج، شش متری من ایستاد. چشمانم را بسته بودم و با حواس جمع گوش میکردم. صدای پای عراقی را حس کردم که شروع به رفتن کرد. قدمهایش را شمردم و بعد با خیال راحت چشمانم را باز کردم. عراقی چند متر آن طرفتر ایستاده بود، به نظرم تعجب کرده بود که اگر مردهام چرا خونی از من نرفته است. او در حال نگاه به من بود که من هم همان لحظه چشمم را باز کردم. وحشت عجیبی به چشمانش افتاد. اسلحهاش را به سمتم گرفت. دستش روی ماشه رفت و قصد شلیک داشت که دستم را بالا بردم. آرام آرام سمتم آمد و دید مجروحم. به همراه یک عراقی دیگر مرا بلند کرد و سمت ستاد فرماندهیشان برد.
* چند سال به عنوان آزاده در عراق بودید؟
من چهار سال اسیر بودم و نسبت به دیگر آزادگان یک سال و نیم زودتر آزاد شدم. در عراق پایم را قطع کردند. بعد از رفتن به استخبارات مرا به بیمارستان بردند و دو عمل رویم انجام دادند. دفعه اول گلوله را از پایم در آوردند و عمل دوم پایم را قطع کردند. بیشتر مجروحان در اسارت زجر میکشیدند. در اردوگاه آن اوایل هفتهای دو بار پانسمانها را عوض میکردند. بعد شد هفتهای یک بار و و گاهی ماهی یک بار. یکی از جانبازان به نام قربانعلی رئیسی در همان آسایشگاه پیش خودمان شهید شد.
* با وضعیت مجروحیتتان چگونه در اردوگاههای حزب بعث جان سالم به در بردید؟
بچههای جانباز در اردوگاه را خدا نجات داد. خاطرم است 10 نفر مجروح در آسایشگاهی بودیم که بوی گربه مردهای را استشمام کردیم. از یکی از بچهها که میتوانست سرپا بایستد خواستیم از پنجره بیرون را نگاه کند تا ببیند بو از کجاست. او سرش را بیرون برد و گفت خبری نیست تازه هوای بیرون خیلی بهتر است. چند دقیقه نشستیم و فکر میکردیم این بوی چه چیزی میتواند باشد. ناگهان خودم به بچههای جانباز گفتم پانسمانهایتان را ببینید شاید عفونت کرده باشند. همه از دم محل مجروحیت را چک کردند و گفتند برای ما نیست. خیلی عادی نشسته بودم که یکی از بچههای یزد که به کمرش تیر خورده بود گفت شما هم نگاهی به پانسمانت بکن. من با اطمینان کامل گفتم که پانسمانم مشکلی ندارد. با این حال پانسمان پایم را باز کردم و همین که گاز را برداشتم بوی وحشتناکی بلند شد. سرتاسر پایم را عفونت گرفته بود. پانسمان دیگری هم برای تعویض نداشتیم. همان گاز را برداشتم، برعکس کردم و روی زخم گذاشتم. بچهها با چنین حالتی در اسارت زندگی میکردند. عنایت و توجه خدا همواره همراه بچهها بود و با آن وضعیت زنده ماندنشان شبیه معجزه بود. جلوی چشم خودم تعدادی دکتر برای مداوای احمد آرام از بچههای مشهد به اردوگاه آمدند تا سرپایی مداوایش کنند. دکتر عراقی بدون بیهوشی با تیغ جراحی کتفش را برید، باز کرد، پنس انداخت و تیر را بیرون کشید و شروع به دوختن کرد. حساب کنید شخص مجروح آن لحظه چه دردی کشیده است. باز اگر بیمارستان میبردند وضعیت خیلی بهتر بود.
* در عملیات بدر اسیران زیادی از ما گرفته شد؟
نه، اتفاقاً عملیات بدر نسبت به عملیاتهای دیگر اسیر کمتری داشت. در عملیات بدر حدود 250 نفر اسیر شدیم. ما در عملیات خیبر بیشتر اسیر داشتیم. بعداً در جلسهای که با آقای محسن رضایی داشتیم ایشان به ما گفت بزرگترین فتح ما در عملیات بدر این بود که توانستیم حدود 36 هزار نیرو را از چنگ نیروهای دشمن در بیاوریم. دو لشکر نتوانستند خط را بشکنند ولی ما توانستیم خط را بشکنیم و جلو برویم. قرار بود در نعل اسبی قیچی شویم. این بود که محسن رضایی و شهید صیادشیرازی فهمیدند و دستور عقبنشینی دادند که بچهها خودشان را عقب کشیدند. اگر ما قیچی میشدیم بالای 20 هزار اسیر میدادیم.
* پس عملکرد به موقع فرماندهی از نقاط قوت این عملیات بود؟
این لطف بزرگ خدا بود. بچههایی که اسیر شدند غالبا مجروح بودند. از 250 نفر اسیر زیر 50 نفر سالم بودند. تعدادی از بچهها فداکاری کردند و جلوی نیروهای عراقی ایستادند و خودشان زخمی و اسیر شدند تا بقیه عقبنشینی کنند. عملیات بدر عملیات عجیبی بود. آن سال یادم است در کل ایران صحبت از انجام یک عملیات بزرگ بود که قرار است سرنوشت جنگ را عوض کند. ما حرکت کردیم و عراق آماده بود و از انجام عملیات ما آگاهی داشت. عراق از خیلی از عملیاتها اطلاع داشت. تقریباً هر جا که میخواستیم عملیات کنیم عراق در جریان بود. علتش هم این بود که منافقین و ستون پنجم در جریان قرار میگرفتند و به عراق گزارش میدادند.
* با این حال نتیجه عملیات بدر را موفقیتآمیز میدانید؟
اینکه میگویند موفق نبودیم به دلیل عقبنشینیمان بود. همچنین نسبت به عملیاتهای دیگر محدوده آبی خاکی کمی گرفتیم. من دقیقاً روی جاده بصره- العماره اسیر شدم. در نظر بگیرید پیشروی ما کجا بود. من بعد از آزاد شدن جایی برای سخنرانی رفتم و گفتم من در این جاده اسیر شدم. پس از سخنرانی ناگهان کسی از وسط جمعیت جلو آمد و صورتم را بوسید. گفت چند سال است که به هر کسی میگویم ما تا جاده بصره - العماره رفتیم کسی باور نمیکند. اگر عقبنشینی نداشتیم پیروزیمان نسبت به دیگر عملیاتها بیشتر بود. گرفتن منطقه آبی خاکیمان حتی از فاو هم بیشتر میشد.
* شما فرزند شهید هم هستید. از پدر شهیدتان بگویید.
پدرم در خیبر و یک سال پیش از من به شهادت رسید. اعتقاد دارم اینها جزو اعجاز است. پدرم در لشکر27 گردان میثم گروهان شهادت و در دسته دو بود. دقیقا یک سال بعد من راهی جبهه شدم. جلوی پادگان دو کوهه ما را تقسیم کردند و من افتادم لشکر27 گردان میثم گروهان شهادت و دسته دوم افتادم. انگار پدرم آمد دست مرا گرفت و گفت جای من وایسا تا جایم خالی نباشد. بدون اختیار و برنامه این تقسیمبندی شکل گرفت. ایشان سه مرحله به جبهه رفت. در مرحله اول در غرب و در شهر بوکان بود و با کوموله و دموکرات میجنگید. در مرحله دوم در خرمشهر حضور داشت و در مرحله سوم در عملیات خیبر شرکت کرد. آن زمان در 57 سالگی در دانشگاه علم و صنعت کار میکرد و دانشگاه موافق رفتنش به جبهه نبود. همه اعضای خانواده فهمیده بودیم پدر تا شهادت را نگیرد دست بردار نیست.
* در پایان کمی از زندگیتان در دوران اسارت بگویید.
دوران اسارت برای تمام رزمندگان بسیار پر بار و مفید بود. به صلیب سرخ میگفتیم برایمان کتاب بیاورد. آنها برایمان کتابهای فرانسوی، انگلیسی و عربی میآوردند. برخی کتابها مثل نهجالبلاغه و مفاتیح هم جزو کتابهای ممنوعه بود و عراقیها آن را از ما میگرفتند. بچهها درس میخواندند و شوق زیادی برای دانستن در وجودشان بود. بسیاری از آزادگان درس خواندن را از آنجا شروع کردند و الان با تحصیلات عالی پزشک، مهندس و متخصص شدهاند. هر کس بنا به طریقی دنبال علاقهمندیاش میرفت و نمیگذاشت وقتش به بطالت بگذرد.
*پارس