شهدای ایران: روایتی از زندگی هنرمندی که امروز با وجود داشتن ارادهای قوی اما با مشکلات بسیار تنگی نفس، عفونت شدید کلیه و ناراحتی اعصاب دست به گریبان شده و به تازگی هم کلیه سمت چپ بدنش را از دست داده است.
"رحیم صداقت" از هنرمندان به نام سردشت است و با وجود سن کمی که دارد توانسته نام خود را در بین مردم به نیکی بشناساند اما دغدغههای زندگی او مانند زندگی ما مردم عادی نیست.
وی در 7 تیر سال 66 زمانیکه در مغازه پدرش مشغول بازیهای کودکانه بود و مدام با میوههای مغازه پدرش بازی میکرد و از اهداف شوم قدرتهای به ظاهر طرفدار حقوق بشری هیچ خبری نداشت جانباز شد.
آن روزها جولان هواپیماها به امری عادی در زندگیاش تبدیل شده بود و وجود این اسبهای افسارگسیخته که هر لحظه آواز کشتن را سر میدادند دیگر برای وی نامانوس نبود.
رحیم میگوید من و خواهرم میترسیدیم اما مادرم با گفتن جملاتی مثل «هواپیماها کاری به ما ندارند» ما را آرام میکرد. مغازه پدر رحیم در محل پاساژ سرچشمه فعلی بود.
پدرش چند دقیقهای رحیم 5 ساله را به همراه مادر و خواهر کوچکش برای خرید ملزومات مغازه تنها میگذارد و زمانیکه بر میگردد عزیزانش را در حال بال بال زدن میبیند و این بار دنیا تلخ و سیاه میشود.
رحیم می گوید چون بچه بوده ذهنش بیشتر یاریاش نمیدهد اما بعدها برایش تعریف کردهاند که او را به همراه خواهر و مادرش به درمانگاه برده و به دلیل وخامت اوضاعشان از آنجا به بیمارستان شهید چمران تهران منتقل میکنند.
رحیم 5 ساله است و چیزی از حقوق بشر نمیداند اما خوب آن را میفهمد چون قرار است از این به بعد تا زمان مرگ با اثرات آن زندگی کند و از الطاف نامبارک آن بهره ببرد.
تنها چیزی که از بیمارستان یادش میآید چشمهایی بسته، بدنی تاول زده و سوزشی است که تمام بدنش را فرا گرفته و برای تسکین این آلام پمادی را بر بدن وی به کار میبرند و اسباب بازیهایی که تنها میتواند آنها را لمس کند.
این سوزش و دردها از بمبهای شیمیایی هستند که صدامیان به قصد نابودی مردمی آزاده به کار بردهاند و شاید دلیل آن هم ترساندن به قصد ترک شهر باشد اما هیچگاه به آرزوی خود نرسیدند و چند لحظه بعد از بمباران، زندگی در سردشت ادامه مییابد.
رحیم سرفههای خشکی دارد و وجود آن را به همراه همیشگی بچگیاش پیوند میدهد، دوباره صحبت هایش را از سر می گیرد" آن وقت که از بیمارستان تهران ترخیص شدیم چون توانایی دیدن دنیا را نداشتم مادرم برایم تعریف کرده که تا بیشتر از سه ماه لخت مادر زادی باید میخوابیدم تا تاولها اذیتم نکنند.
این روزها رحیم بیست و هشتمین سالگرد بمباران شیمیایی سردشت را تجربه میکند شاید خیلیها آن روز را فراموش کرده باشند ولی گذشتهاش روز به روز پرده تاری را جلوی چشمانش قرار میدهد. همیشه با فشاری نه چندان زیاد به جسمش یا حرکتی یا ناراحتی و غیره گریزی به گذشته میزند و از پای میافتد.
امروز 6 تیر 94 است اما دو ماه قبل پزشکان خبری مبنی بر از دست دادن یکی از کلیههایش را به وی میدهند و میگویند کلیه دیگرت نیز سنگساز است و به شدت عفونت دارد.
لبخندی میزند و میگوید این هم شانس ماست دیگر.
با دستهایش به چشمش را می مالد و مثل اینکه به خلسه رفته باشد، در حالی که بغض گلویش را فشار میدهد اما باز از حرف زدن نمیایستد و دوباره ادامه میدهد.
هر روز چشمانم سوزش خفیفی دارند، بدنم با آمدن اولین ریزگردها به منطقه کهیر میزند و قرمز میشود، آنقدر آنها را میخارانم که خون از آنها جاری میشود، ناراحتی اعصاب دارم و به خاطر اثرات ناشی از شیمیایی همیشه دوست دارم با صدای بلند گریه کنم،این بار لبخندی روی صورتش نقش میبندد... "البته وقتی که کسی پیشم نباشد".
این وضعیت اگرچه امان زندگی کردن را از من بریده اما باز هم به خدا ایمان دارم و هر لحظه خودم را برای یک مرگ آبرومند آماده میکنم.
وی به بیان خاطرهای از چند سال قبل که مغازهدار بوده اشاره میکند، آن وقت پارچه زنانه میفروختم از چانه زنی بیزارم.
بعد چند دقیقه روی موضوع خاصی (به خاطر اثرات شیمیایی) اعصابم به هم میریزد، دیگر با هر قیمت پیشنهادی طرف، جنس را به وی تحویل میدادم اگر 50 درصد زیر قیمت بازار هم باشد، از این به بعد هر کسی که میخواست از این موضوع سوء استفاده کند پیش من میآمد تا اینکه کاسه کوزهام را جمع کردم.
میخواهم برای گذران زندگیام کارگری کنم یا هر شغل دیگری، اما نه طاقت کار کردن را دارم و نه توانایی زیاد از حد ایستادن روی پاهایم را، تنگی نفس، داشتن تنها یک کلیه، عفونت کلیه دیگرم در سمت راست بدنم، ناراحتی اعصاب و بسیاری مسائل دیگر نمیدانم تا کی من را همراهی میکنند.
رحیم به دختر کوچکش که 3 سال سن دارد اشاره میکند و از خدا آرزو میکند تا وقتی که زنده است بتواند خانهای بخرد و از اجارهنشینی در بیاید و بعد نبود وی خانوادهاش دستشان را پیش نامردان برای گرفتن پول اجاره دراز نکنند.
ولی آنطور که خودش میگوید این آرزو را با خود به گور میبرد چون با 300 هزار تومان درآمد ماهیانه از سیر کردن شکم فرزندش هم میماند و چه برسد به خرید خانه، به قولی نهش گرو دهش است.
چشمهایم درد میکند و خارش دارند و حساسیت زیادی هم به بهار دارم و ( همچنانکه لبخند میزند) خطاب به من میگوید، بنویس چقدر آدم عجیبی، به خوشترین فصل سال حساسیت دارد. مطالعه که میکنم سر درد شدیدی میگیرم و نمیتوانم بر موضوع خاصی تمرکز داشته باشم.
زندگی من به دو بخش تقسیم شده، یک بخش در داخل بیمارستان و بخشی دیگر در بیرون بیمارستان.
بعد اتمام درد دلهایش ازش پرسیدم شغل کنونی تو هنر و کار در گروه هنری تافته است و آنطور که شنیدهام مسئول آن هم هستی آیا شلوغی این کار تو را اذیت نمیکند؟ که وی گفت: بهترین زمان زندگیم در لبخندی خلاصه میشود که بر لبان شخصی جاری میشود که با اجرای طنز از طرف گروه به نمایش در میآید، خودم و خستگی، دیگر معنایشان را از دست میدهند، چون خودم را وقف هنر کردهام.
از وی میپرسم، آیا همسرت با این شرایط از زندگی با تو راضی است؟ میگوید، همسرم نیمه وجود من است تمام امید و اراده به آینده را از وجود وی میگیرم، همسرم من را درک کرده و محیط خانه را با شرایطی که من دارم آماده میکند، هنگام استراحت در منزل دیگر خاموشی سر میدهد تا در سکوت کامل به آرامش بنشینم، در کل منزل را برای من پناهی کرده است.
پرسش دیگرم را اینگونه ادامه دادم، زندگیت چگونه میگذرد؟ (با خواندن جملهای میگوید) در جایی خواندم که نوشته بود شاید در دنیا آنچه لیاقت ماست به ما میدهند نه آنچه آرزویش را داریم و اکنون هم سلامتی و معیشت ما چندان مناسب نیست، ولی شکر خدا زندگی می چرخد( با غرور میگوید) و ما هم تا زمانیکه زنده هستیم به دنبال آن می رویم.
بله، این زندگی یک جانباز 20 درصدی است که از جانبازیش تنها یک دفترچه دارد و از شغلش هم 300 هزار تومان درآمد ماهیانه، بعد گذشت 28 سال از مصدوم شدن در اولین بمباران شیمیایی شهر سردشت است.
در بمباران شیمیایی سردشت در هفتم تیر 1366 رژیم بعثی عراق با استفاده از بمبهای شیمیایی چهار نقطه پر ازدحام سردشت از توابع آذربایجانغربی را هدف قرار داد.
در این حمله ناجوانمردانه 119 نفر از ساکنان غیرنظامی شهر کشته و بیش از چند هزار نفر نیز در معرض گازهای سمی قرار گرفته و دچار مصدومیت شیمیایی شدند.
این شهرستان با 111 هزار نفر جمعیت در 250 کیلومتری جنوب ارومیه مرکز آذربایجان غربی قرار داشته و هم مرز با کشور عراق واقع شده است.
"رحیم صداقت" از هنرمندان به نام سردشت است و با وجود سن کمی که دارد توانسته نام خود را در بین مردم به نیکی بشناساند اما دغدغههای زندگی او مانند زندگی ما مردم عادی نیست.
وی در 7 تیر سال 66 زمانیکه در مغازه پدرش مشغول بازیهای کودکانه بود و مدام با میوههای مغازه پدرش بازی میکرد و از اهداف شوم قدرتهای به ظاهر طرفدار حقوق بشری هیچ خبری نداشت جانباز شد.
آن روزها جولان هواپیماها به امری عادی در زندگیاش تبدیل شده بود و وجود این اسبهای افسارگسیخته که هر لحظه آواز کشتن را سر میدادند دیگر برای وی نامانوس نبود.
رحیم میگوید من و خواهرم میترسیدیم اما مادرم با گفتن جملاتی مثل «هواپیماها کاری به ما ندارند» ما را آرام میکرد. مغازه پدر رحیم در محل پاساژ سرچشمه فعلی بود.
پدرش چند دقیقهای رحیم 5 ساله را به همراه مادر و خواهر کوچکش برای خرید ملزومات مغازه تنها میگذارد و زمانیکه بر میگردد عزیزانش را در حال بال بال زدن میبیند و این بار دنیا تلخ و سیاه میشود.
رحیم می گوید چون بچه بوده ذهنش بیشتر یاریاش نمیدهد اما بعدها برایش تعریف کردهاند که او را به همراه خواهر و مادرش به درمانگاه برده و به دلیل وخامت اوضاعشان از آنجا به بیمارستان شهید چمران تهران منتقل میکنند.
رحیم 5 ساله است و چیزی از حقوق بشر نمیداند اما خوب آن را میفهمد چون قرار است از این به بعد تا زمان مرگ با اثرات آن زندگی کند و از الطاف نامبارک آن بهره ببرد.
تنها چیزی که از بیمارستان یادش میآید چشمهایی بسته، بدنی تاول زده و سوزشی است که تمام بدنش را فرا گرفته و برای تسکین این آلام پمادی را بر بدن وی به کار میبرند و اسباب بازیهایی که تنها میتواند آنها را لمس کند.
این سوزش و دردها از بمبهای شیمیایی هستند که صدامیان به قصد نابودی مردمی آزاده به کار بردهاند و شاید دلیل آن هم ترساندن به قصد ترک شهر باشد اما هیچگاه به آرزوی خود نرسیدند و چند لحظه بعد از بمباران، زندگی در سردشت ادامه مییابد.
رحیم سرفههای خشکی دارد و وجود آن را به همراه همیشگی بچگیاش پیوند میدهد، دوباره صحبت هایش را از سر می گیرد" آن وقت که از بیمارستان تهران ترخیص شدیم چون توانایی دیدن دنیا را نداشتم مادرم برایم تعریف کرده که تا بیشتر از سه ماه لخت مادر زادی باید میخوابیدم تا تاولها اذیتم نکنند.
این روزها رحیم بیست و هشتمین سالگرد بمباران شیمیایی سردشت را تجربه میکند شاید خیلیها آن روز را فراموش کرده باشند ولی گذشتهاش روز به روز پرده تاری را جلوی چشمانش قرار میدهد. همیشه با فشاری نه چندان زیاد به جسمش یا حرکتی یا ناراحتی و غیره گریزی به گذشته میزند و از پای میافتد.
امروز 6 تیر 94 است اما دو ماه قبل پزشکان خبری مبنی بر از دست دادن یکی از کلیههایش را به وی میدهند و میگویند کلیه دیگرت نیز سنگساز است و به شدت عفونت دارد.
لبخندی میزند و میگوید این هم شانس ماست دیگر.
با دستهایش به چشمش را می مالد و مثل اینکه به خلسه رفته باشد، در حالی که بغض گلویش را فشار میدهد اما باز از حرف زدن نمیایستد و دوباره ادامه میدهد.
هر روز چشمانم سوزش خفیفی دارند، بدنم با آمدن اولین ریزگردها به منطقه کهیر میزند و قرمز میشود، آنقدر آنها را میخارانم که خون از آنها جاری میشود، ناراحتی اعصاب دارم و به خاطر اثرات ناشی از شیمیایی همیشه دوست دارم با صدای بلند گریه کنم،این بار لبخندی روی صورتش نقش میبندد... "البته وقتی که کسی پیشم نباشد".
این وضعیت اگرچه امان زندگی کردن را از من بریده اما باز هم به خدا ایمان دارم و هر لحظه خودم را برای یک مرگ آبرومند آماده میکنم.
وی به بیان خاطرهای از چند سال قبل که مغازهدار بوده اشاره میکند، آن وقت پارچه زنانه میفروختم از چانه زنی بیزارم.
بعد چند دقیقه روی موضوع خاصی (به خاطر اثرات شیمیایی) اعصابم به هم میریزد، دیگر با هر قیمت پیشنهادی طرف، جنس را به وی تحویل میدادم اگر 50 درصد زیر قیمت بازار هم باشد، از این به بعد هر کسی که میخواست از این موضوع سوء استفاده کند پیش من میآمد تا اینکه کاسه کوزهام را جمع کردم.
میخواهم برای گذران زندگیام کارگری کنم یا هر شغل دیگری، اما نه طاقت کار کردن را دارم و نه توانایی زیاد از حد ایستادن روی پاهایم را، تنگی نفس، داشتن تنها یک کلیه، عفونت کلیه دیگرم در سمت راست بدنم، ناراحتی اعصاب و بسیاری مسائل دیگر نمیدانم تا کی من را همراهی میکنند.
رحیم به دختر کوچکش که 3 سال سن دارد اشاره میکند و از خدا آرزو میکند تا وقتی که زنده است بتواند خانهای بخرد و از اجارهنشینی در بیاید و بعد نبود وی خانوادهاش دستشان را پیش نامردان برای گرفتن پول اجاره دراز نکنند.
ولی آنطور که خودش میگوید این آرزو را با خود به گور میبرد چون با 300 هزار تومان درآمد ماهیانه از سیر کردن شکم فرزندش هم میماند و چه برسد به خرید خانه، به قولی نهش گرو دهش است.
چشمهایم درد میکند و خارش دارند و حساسیت زیادی هم به بهار دارم و ( همچنانکه لبخند میزند) خطاب به من میگوید، بنویس چقدر آدم عجیبی، به خوشترین فصل سال حساسیت دارد. مطالعه که میکنم سر درد شدیدی میگیرم و نمیتوانم بر موضوع خاصی تمرکز داشته باشم.
زندگی من به دو بخش تقسیم شده، یک بخش در داخل بیمارستان و بخشی دیگر در بیرون بیمارستان.
بعد اتمام درد دلهایش ازش پرسیدم شغل کنونی تو هنر و کار در گروه هنری تافته است و آنطور که شنیدهام مسئول آن هم هستی آیا شلوغی این کار تو را اذیت نمیکند؟ که وی گفت: بهترین زمان زندگیم در لبخندی خلاصه میشود که بر لبان شخصی جاری میشود که با اجرای طنز از طرف گروه به نمایش در میآید، خودم و خستگی، دیگر معنایشان را از دست میدهند، چون خودم را وقف هنر کردهام.
از وی میپرسم، آیا همسرت با این شرایط از زندگی با تو راضی است؟ میگوید، همسرم نیمه وجود من است تمام امید و اراده به آینده را از وجود وی میگیرم، همسرم من را درک کرده و محیط خانه را با شرایطی که من دارم آماده میکند، هنگام استراحت در منزل دیگر خاموشی سر میدهد تا در سکوت کامل به آرامش بنشینم، در کل منزل را برای من پناهی کرده است.
پرسش دیگرم را اینگونه ادامه دادم، زندگیت چگونه میگذرد؟ (با خواندن جملهای میگوید) در جایی خواندم که نوشته بود شاید در دنیا آنچه لیاقت ماست به ما میدهند نه آنچه آرزویش را داریم و اکنون هم سلامتی و معیشت ما چندان مناسب نیست، ولی شکر خدا زندگی می چرخد( با غرور میگوید) و ما هم تا زمانیکه زنده هستیم به دنبال آن می رویم.
بله، این زندگی یک جانباز 20 درصدی است که از جانبازیش تنها یک دفترچه دارد و از شغلش هم 300 هزار تومان درآمد ماهیانه، بعد گذشت 28 سال از مصدوم شدن در اولین بمباران شیمیایی شهر سردشت است.
در بمباران شیمیایی سردشت در هفتم تیر 1366 رژیم بعثی عراق با استفاده از بمبهای شیمیایی چهار نقطه پر ازدحام سردشت از توابع آذربایجانغربی را هدف قرار داد.
در این حمله ناجوانمردانه 119 نفر از ساکنان غیرنظامی شهر کشته و بیش از چند هزار نفر نیز در معرض گازهای سمی قرار گرفته و دچار مصدومیت شیمیایی شدند.
این شهرستان با 111 هزار نفر جمعیت در 250 کیلومتری جنوب ارومیه مرکز آذربایجان غربی قرار داشته و هم مرز با کشور عراق واقع شده است.